عصر نو
www.asre-nou.net

قطار کنسل شده


Wed 26 11 2025

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad05.jpg
نیم ساعتی پیش از حرکت به ایستگاه می رسم. چند سالی است که از دلشوره نرسیدن به‌موقع می‌ترسم. از جا ماندن وحشتی عجیب دارم. نمی‌دانم از کی سر باز کرده است. با پیدا شدن دلشوره، کارم به بیقراری و اضطرابی مُشدّد می‌رسد.

توی ایستگاه راه آهن شرقی پاریس، شب و روز ندارد . همیشه غُلغُله است.
چند دقیقه ای باید دنبال جایی برای نشستن بگردی. بعد هنوز روی صندلی جا خوش نکرده ای که صدایی خبر عوض شدن خبر تابلوی ورود و خروج قطارها را اعلام می‌کند.

نگاهی می‌اندازی. شوکه می‌شوی. چون قطار تو کنسل شده است.

بی‌قرار می‌گردی. جلوی گیشه اطلاعات صف درازی است.

توی صف به چهره‌ها می‌نگری که از سه - چهار قارۀ سیاره آبی آدمیزاد دارد. دنبال این هستی که شاید یک هم‌زبان پیدا کنی. هم‌زبانی که مثل تو درد و هول مشترک داشته باشد. یک مادر و دختر و بچه تو کالسکه را هم‌زبان می‌یابی. سرانجام مامور ایستگاه می‌گوید که باید قطار دو ساعت بعدی را سوار شویم.

دوباره باید دنبال جا بگردی تا دو ساعت رو پا نیایستی. این‌بار سه جای خالی لازم داری تا هم‌زبانان هم بتوانند زمان انتظار را نشسته بگذرانند. توی راهروی مجاور به سکوهای حرکت، در حاشیه جایی که یک جوان سیاهپوست در حال نواختن پیانو هست، چند صندلی را مراجعه کنندگان قبلی خالی می‌کنند. مثل چتربازان بر آن‌ها فرود می‌آئید.

فضایی که هر چند دقیقه با رسیدن مسافران جدید پُر و خالی می‌شود، پُر از سرسام است. برای این که سر و صدا اذیت نکند، سرگرم تلفن همراه می‌شوی. کاری که مشغله بشریت گشته است.

گویی تعداد موبایل‌های در گردش دارند با رقم ساکنان زمین رقابت می‌کند. اما اسمارتفون راه نجات نیست. خسته‌ای. کیسه‌های اشکی خشک شده در گوشۀ چشمان، کار دیدن را سخت می‌کند.

بندهای کوله پشتی و ساک همراه را به‌هم گره می‌زنی تا مطمئن‌تر میان پاهایت جا بگیرند. به‌ویژه که بلندگو نیز به زبان‌های مختلف مدام رهگذران را نسبت به وجود جیب بران و دزدان هشدار می‌دهد.

برای پنج دقیقه هم که شده باید روی همان صندلی سخت چشم‌هایت را ببندی. این التهاب لعنتی در ابزار دیدن باید کمی التیام یابد. در خود که فرو می‌روی حافظه کوتاه مدت پنجره خود را می‌گشاید.

دو سه روز پیش آمده بودی. می‌خواستی بدون استرس در مراسم بزرگداشت ساعدی که چهل سال پیش در گذشته بود، شرکت کنی و ادای دین به‌جا آوری.

به‌رغم سرما و شنبه شب، از جلسه استقبال خوبی شده بود. جماعتی می‌آمد تا به سخن دوستان و یاران قدیم ساعدی گوش دهد. از دو نسل پی در پی سخنران بر پشت میز خطابه نشست و از سرگذشت و میراث ساعدی گفت. سخنان ضبط شده در پیام‌های ویدئویی و گوشه‌هایی از فیلم‌های ساخته شده از متن‌های گوهر مُراد هم پخش شد.

احساس رضایتی می‌کردم که بر بی‌حالی و تنبلی خود چیره گشته و در مراسم شرکت کرده بودم. یک الزام اخلاقی و معنوی به من انگیزه می‌داد که به ساعدی ادای احترام کنم. چون همان چند سرمقاله ای که در الفبای غربت نگاشت و از لزوم مبارزه فرهنگی گفت، برای من و امثال من که جوانانی بیست و چند ساله بودیم، رهنمود شد.

همین رهنمود بود که در این چهار دهه که از وداع ساعدی می‌گذرد به نسل ما و من در تبعید برنامه کنشمندی داد. بر این منوال دو ساعت انتظار در پی قطار کنسل شده با خاطرات دلگرم کننده ای پُر شد. ملال، امکان حضور نیافت. همان‌جا با خود قرار گذاشتم که دوباره "قصه الفبا" را بخوانم که هما ناطق پس از مرگ دوستش غلامحسین نوشته بود. متنی که در یادواره ساعدی و در شماره یازده نشریه "زمان نو" انتشار یافته است. البته دوست نازنینم رازمیک یغنظری نیز آن‌زمان طرحهایی از چهره ساعدی کشیده بود که هنوز ظرایفش را در یاد دارم.در هرحالت " یادواره" ساعدی در زمان نو هم‌چنین مصاحبه‌ای از رضا اغنمی را نیز در بر داشته که با ساعدی خویشاوند و همبازی بوده است.