عصر نو
www.asre-nou.net

کامل داوود

ما حق داریم مرکز جهان باشیم


Sun 2 11 2025



۱۵ اکتبر ۲۰۲۵
اگر ما نخواهیم نقش‌هایی را بازی کنیم که غرب برایمان تعیین کرده ــ یعنی نقش مستعمره‌شدگانِ همیشه نالان و شکایت‌گر ــ آنگاه غرب عشق خود را از ما دریغ می‌کند:

به نقل از سخنرانی بوعالم سنسال در مراسم اهدای جایزه صلح سال ۲۰۱۱.

در ششم اکتبر ۱۹۲۷ با نمایش فیلم «خواننده جاز» (The Jazz Singer)، سینمای ناطق به دنیا آمد. در تالاری تاریک در نیویورک، بازیگر آمریکایی آل جولسون، که در آن زمان چهره‌ای نامدار بود، در آغاز نقش خود را به صورت صامت بازی می‌کند و سپس رو به تماشاگران برمی‌گردد. او در حالی که لبخندزنان مقابل ارکستر ایستاده است، جمله‌ای افسانه‌ای بر زبان می‌آورد:

«صبر کنید، هنوز چیزی نشنیده‌اید!»

این اتفاق انقلابی بزرگ بود و وعده‌ای که داده شده بود، گزافه نبود: فیلم چند شگفتی در آستین داشت. جولسون نقش یک یهودی آمریکایی‌ای را بازی می‌کند که میان سنت یهودی و ادغام در جامعه آمریکایی گرفتار شده است. پدر او مؤذن (حازان) کنیسه است و پسر طردشده، جک رابین (نام اصلی‌اش جیکی رابینوویتس)، میان دو میل در نوسان است: آیا باید به ریشه‌های خود وفادار بماند یا از آنها رها شود و استعداد هنری‌اش را دنبال کند؟ او می‌خواهد خواننده جاز شود. داستان فیلم خطی است و پایان خوشی دارد: پس از مرگ پدر، پسر هم در کنیسه و هم در اپرا آواز می‌خواند و مادر آشتی‌کرده‌اش او را می‌پذیرد. پیش از اجرای نهایی، جک در اتاق گریم جمله‌ای تعیین‌کننده می‌گوید:
«آره... دلم دوپاره است. دوست دارم برای مردم خودم آواز بخوانم، اما می‌دانم جای من امشب اینجاست.»

چهره‌سیاهی؛ آغاز سینمای ناطق

این صحنه لحظه‌ای پرتنش است، یکی از معدود صحنه‌های گفت‌وگومحور فیلم. بازیگر در حالی که زنی در کنارش ایستاده، با حرکات خودکار و چهره‌ای درهم‌کشیده، خود را گریم می‌کند – یا بهتر بگوییم، خود را به شکل «آمریکایی سیاه‌پوستی» با پوستی تیره و لب‌هایی ضخیم درمی‌آورد. در صحنه نهایی و پالاینده فیلم، او با همین چهره بر صحنه ظاهر می‌شود؛ «سیاه‌پوستی جعلی»، با چهره‌سیاهی (Blackface).

تماشاگرانِ شگفت‌زده، از دیدن این نوآوری فنی – سینمای ناطق – با ترکیبی از ترس و حیرت واکنش نشان دادند، همان احساسی که همواره در برابر پیشرفت‌های بزرگ و بازگشت‌ناپذیر پدید می‌آید. و از این هم شگفت‌انگیزتر آن‌که سینمای صامت از رهگذر «تصاحب زبان» به سینمای ناطق بدل شد: بر پرده، بازیگرِ سفیدپوستِ سخنگو و غاصبِ سیاه‌پوستِ خاموش هم‌زمان زاده شدند.

اما موضوع اصلی، آن تصویر در تصویرِ خیره‌کننده است، آن mise en abyme که فیلم ارائه می‌دهد. آل جولسون نقش جک رابینی را بازی می‌کند که می‌خواهد از تبار و پیشینه‌اش بگسلد؛ و درست در لحظه اوج رهایی‌اش، خود را به شکل یک آمریکایی سیاه‌پوست درمی‌آورد، و بدین‌سان سنت نژادپرستانه‌ی نمایش‌های مینسترل را ادامه می‌دهد. در آن زمان چهره‌سیاهی (Blackfacing) امری رایج بود، و انقلاب سینمای ناطق نیز از این شگرد بهره گرفت تا «عمل سخن گفتن» را نمایش دهد؛ با لب‌هایی مضحکانه بزرگ و غلوشده که قرار بود این دستاورد فنی را برجسته‌تر سازند.

سخن گفتن، به بهای چه کسی؟

آنچه از این تمثیل در ذهن من می‌ماند، ظهور و ناپدید شدن است ــ هر دو با یک بدن، در هم‌زمانی‌ای ناممکن. وقتی فیلم برای نخستین بار «سخن گفت»، این کار را به بهای «سیاه‌پوست» انجام داد. واژه‌ها از دهانی بزرگ و پُر و بیش‌ازحد نمایان برمی‌خاستند، از پیکری که حضور داشت، اما به چشم نمی‌آمد. در این پارادوکس که آن زمان مایه سرگرمی تلقی می‌شد، «سفیدپوستی» سیاه‌پوست را تقلید می‌کرد، نقاب او را بر چهره می‌زد و این توهم را می‌آفرید که سیاه‌پوست در غیاب خود سخن می‌گوید. کلام تنها در جایی مجاز می‌شد که ممنوع بود؛ سیاه‌پوست فقط در قالب سفیدپوستی که او را تقلید می‌کند، دیده می‌شد.

این فیلم مرا شیفته خود کرده است، زیرا تمثیلی‌ست از روشنفکر «غیردکولونیال» اهل جنوب ــ کسی که در غرب به‌عنوان مسلمان (به سبب فرهنگش یا برچسبی که به او می‌زنند)، عرب یا الجزایری ظاهر می‌شود. در این بازی نقش شرم‌آور، با گونه‌ای چهره‌سیاهی فکری (intellektuelles Blackfacing) روبه‌روییم. من، به عنوان نویسنده‌ای که آزادی اندیشه را دوست دارد، از تجربه شخصی می‌دانم که اگر نخواهم در نقش قربانی استعمار ظاهر شوم، یا از پساکولونیالیسم به مثابه علم یا گفتمان ناله و شکایت پیروی کنم، مجازات می‌شوم یا نادیده گرفته می‌شوم. نقشی که برخی نخبگان غربی برای من مقدر کرده‌اند، نقش قربانی خاموش و سوگوار است، به‌ویژه در جاهایی که ایدئولوگ‌ها «رستگاری پساکولونیال»، «گناه» و «توبه» را می‌پرورانند. در این بازی ایدئولوژیک، من به عنوان «همواره دکولونیال‌شده»، مدافع «جبران تاریخی»، مورد استقبال قرار می‌گیرم؛ اجازه دارم بنویسم، سخن بگویم، اعتراض کنم و شهادت دهم، چنان‌که گویی بازمانده‌ایم. به سخنانم گوش می‌سپارند، برایم کف می‌زنند و بارها و بارها مرا دعوت می‌کنند تا درباره جنگ استقلال و جنایات استعمار سخن بگویم. عصر پساکولونیال برای من در غرب نقشی تضمین‌شده فراهم آورده است ــ اگر نگوییم درآمد و شهرت نیز.

پشت این وضعیت، «چهره‌زدن دکولونیالی» کسانی قرار دارند که از این تاریخ پررنج سود برده‌اند. و آنچه فیلم را حتی نزدیک‌تر به واقعیت می‌کند، این است که برخی از غربیان می‌خواهند به جای من از رنج من سخن بگویند؛ از من می‌خواهند در دادگاه‌های تاریخی‌شان حاضر شوم، جایی که آنان (چپ در برابر راست) همدیگر را می‌درند، به گذشته می‌نگرند و بر توبه خویش می‌افزایند. به گرمی از من استقبال می‌شود ــ اما فقط به‌عنوان سندی زنده، موجودی عجیب‌وغریب، برگزیده‌شده برای فیلمی صامت.

وقتی غربی‌ها به جای من می‌نالند

گفتمان پساکولونیال، که زمانی ضروری بود، امروز از سوی دکولونیالیسم بلعیده شده است؛ بازی نقش و آفرینش گفتمانی که فرزندان استقلال را از مسئولیت خود می‌رهاند. زیرا غرب عاشق انحصار است، از جمله انحصار گناه، برده‌داری و ستم استعماری. آیا «جهان عرب» از این کاستی‌ها مبراست؟ آری، زیرا ما خود را قربانیان ابدی می‌پنداریم و از مسئولیت می‌گریزیم. در این میان، برخی غربیان نقش مرا به عهده می‌گیرند، خود را به هیئت دکولونیال‌ها و مدافعان مسلمانان درمی‌آورند و به جای من مرثیه می‌خوانند – همانند جک رابین. اگر بخواهم از این رسالت تحمیلی برخاسته از تبارم بگریزم، دیگر نه تشویقی در کار است، نه دیده‌شدنی؛ قهرمان فقط وقتی هستم که تسلیم شوم یا خاموش بمانم.

نویسنده بودن یعنی پذیرفتن این پیچیدگیِ موقعیت. این دعوت به خاموشی را با تن خود حس می‌کنم. هر بار که رئیس‌جمهور فرانسه، امانوئل مکرون، سخنی درباره استعمار الجزایر یا درباره اسلام بر زبان می‌آورد، رسانه‌ها با من تماس می‌گیرند تا اظهار نظر کنم، خشمگین شوم یا مخالفت کنم – گویی در جبهه آزادی‌بخش ملی سلاح به دست گرفته بودم، یا گویی جسد زنده استعمارم. در حقیقت، آنچه به من عرضه می‌شود آزادی بیان نیست؛ بلکه از من خواسته می‌شود درباره آرشیو، مرگ و گذشته سخن بگویم.

وقتی از من خواسته می‌شود سخن بگویم، صدایم را گفتمانی تغییرناپذیر می‌پوشاند: غرب جنایت است، من قربانی‌ام، پس از هر گناهی مبرا. به سکوت محکومم، و واژه‌هایم از سوی پساکولونیال‌ها و مذهبی‌ها دوباره دوبله می‌شود. لبان بزرگ من ــ به‌عنوان دکولونیال‌شده‌ای ابدی ــ حرکت می‌کند، اما کسی از غرب نقش مرا بازی می‌کند. او به نام پساکولونیالیسم یا از بیم متهم شدن به اسلام‌ستیزی، مرا از سخن گفتن زنده درباره حال، زندگی، بدن، شادی، و احساساتم بازمی‌دارد. چهره‌زدن دکولونیالی و عذاب وجدان غرب مرا در صمت زندانی کرده‌اند. این همان چیزی است که من از این تمثیل سینمایی می‌خوانم.

نوشتن علیه کلیشه‌ها یعنی زیستن در خطر

گزینه‌ی دیگر برای نویسنده‌ای که در برابر کلیشه‌ها می‌ایستد، گزینه‌ای است خطرناک. تصور کنید در سال ۱۹۲۷، یک سیاه‌پوست واقعی در فیلم خواننده جاز برمی‌خاست و می‌گفت: «صبر کنید، هنوز چیزی نشنیده‌اید!» و سپس درباره سرنوشت خود، رنجش، جنسیتش، اکنونش، دست‌های پینه‌بسته و عضلاتش سخن می‌گفت. رسوایی‌ای بزرگ رخ می‌داد، چرا که سیاه‌پوست تنها وقتی مجاز به سخن گفتن است که «دوپاره» شده، از جوهره‌اش تهی گشته باشد. فیلم در سال ۱۹۲۷ سخن گفت، اما نه سیاه‌پوست. همان‌گونه که گفتمان درباره‌ی جهان من ــ همراه با استعمارزدایی و اسلام‌گرایی ــ پرهیاهو و پرکلام است، اما منِ واقعی خاموشم: مرا تنها در سکوت دوست دارند.

اما اگر من واقعاً سخن بگویم چه؟

اگر درباره‌ی فقر و فلاکت جنسی در وطنم بنویسم؟

درباره‌ی اسلام‌گرایی که «سرزمین‌های عربی» ما را درست همان‌قدر ویران کرده که استعمار کرد؟

اگر از زیبایی جهان بنویسم، به شرط آن‌که واژه‌های درستی بیابم؟

اگر درباره‌ی غرب به‌عنوان تنها پناهگاه قایق‌های پناه‌جویان و مهاجران عرب سخن بگویم؟

اگر در وطنم، رهایی‌بخش‌های خیالی فلسطین را مسخره کنم و بگویم آنان بیش از آنکه برای آزادی فلسطین کاری کنند، بر نفرت از یهودیان و غرب می‌افزایند؟

اگر واقعاً روزی دهان بگشایم چه می‌شود؟

محکوم می‌شوم، مطرود، مورد حمله، و از سوی دادگاه‌های رسانه‌ای و دانشگاهیان پساکولونیال به تمسخر گرفته می‌شوم.

برای که خودم را گرفته‌ام؟ من، این زنده‌ی نامرئی، که خود را از «رهایی‌بخشان» خود آزاد پندارم؟

چگونه جرأت می‌کنم ادعا کنم که من نیز حق دارم مرکز جهان باشم؟

نویسنده‌ی عرب، مسلمان، الجزایری: جسمی سیاسی

نویسنده‌ای عرب، مسلمان یا الجزایری، چه در غرب و چه در وطن خود، همواره به مثابه «ابژه‌ای سیاسی» درک می‌شود.
در غرب از او می‌خواهند یا خاموش بماند تا دیگران به جای او سخن بگویند، یا سخن بگوید اما چهره‌ای تقلیدی از «دکولونیالیست» به خود بگیرد و نقش «مسلمان نالان» را بازی کند.

در کشور خود یا باید نویسنده‌ای مسلمان، الجزایری و عرب باقی بماند ــ کور و ساده‌دل ــ یا به خیانت، خدمت به غرب و همدستی با نواستعمار متهم می‌شود.

میل او به جهان‌شمولی، جست‌وجویش در جهان، و حرفه‌اش تنها در صورتی پذیرفته می‌شود که در چارچوب یک «ماموریت ملی» تعریف گردد، ماموریتی که او را ناگزیر می‌کند از مقاومت خود دست بکشد.



چرا غرب نیز بوعالم سنسال را رها کرد؟

وقتی نویسنده‌ای از ایفای نقش «مرده‌ی سخنگو» سر باز زند، متهم می‌شود که ملت را بی‌ثبات می‌کند ــ همان‌گونه که بوعالم سنسال در الجزایر شد.

او را در سلولی نه‌متری نزدیک الجزیره زندانی کردند؛ جهان او را از یاد برد و از مسئولیت خود شانه خالی کرد.

در غرب نیز برخی گفتند که او سزاوار سرنوشت خویش است: او را نویسنده‌ای راست‌گرا نامیدند، مدافع استعمار اسرائیلی، حامی یهودیان، سرکوب، نتانیاهو، و «توطئه جهانی» و جز آن.

این همان سرنوشتی است که در انتظار کسی است که در بازی دکولونیال چهره‌سازی نکند یا از سکوت به سخن گفتن گذر کند.

چنین کسی جایگاهش را در سینمای پساکولونیال از دست می‌دهد و در آتش رسانه‌ها می‌سوزد.

سنسال در الجزایر به خیانت متهم شد، زیرا از ایفای نقش خود در برابر دیکتاتوری و برخی محافل غربی سر باز زد.

بیایید به سخنان پرشور او در مراسم دریافت جایزه صلح انجمن ناشران آلمان در سال ۲۰۱۱ گوش دهیم:
او گفت:

«در نامه‌ای به هم‌میهنانم که در سال ۲۰۰۶ با عنوان پست با مقصد الجزیره منتشر شد، نوشتم:

‹اگر نمی‌ترسیدم که آنان را (یعنی نابردباران را) به افراط وادارم، به ایشان می‌گفتم که من نه به‌عنوان الجزایری، نه مسلمان، نه ملی‌گرایی بدگمان و مغرور، بلکه صرفاً به‌عنوان انسان نوشته‌ام.›»

و نیز:

«اگر شمشیر داموکلسی بر فراز سرم آویزان است، دست‌کم آن را نمی‌بینم.»

اما در حقیقت، او آن شمشیر را نمی‌دید – تا روز ۱۶ نوامبر ۲۰۲۴.

در الجزایر بازداشت و زندانی شد؛ و در ژوئیه ۲۰۲۵، محکومیت پنج‌ساله‌اش به جرم «نقض وحدت ملی» تأیید شد.

اگر سنسال دکولونیالیست حرفه‌ای بود، اگر از مستمری‌خواران حافظه، یا از بازیگران توبه‌ی غربی، یا از مدافعان تسلیم در برابر اسلام‌گرایی بود، شاید بسیاری بیشتر برایش دل می‌سوزاندند.

اگر در نقش «دکولونیالِ خاموش» ظاهر می‌شد، برخی غربیان با چهره‌های دکولونیالی خود به دفاع از او برمی‌خاستند.

جرم او این بود که جرأت کرد به‌تنهایی سخن بگوید، آزادی، استقلال و جهان‌شمولی را بیان کند ــ جرمی نابخشودنی، هم در الجزایر و هم در غرب، زیرا او «نقش خاموشی» را به سود «سخن گفتن»، و «نقش مرده» را به سود «زندگی»، و «نقش قربانی» را به سود «روشنی» کنار گذاشت.

هر که پرده از اسلام‌گرایی بردارد، به اسلام‌ستیزی متهم می‌شود

در پارادوکسی نهایی که خواننده جاز به نمایش می‌گذارد، جک رابین در پایان بر صحنه پیروز می‌شود: برای ریشه‌هایش و نیز برای شور هنری‌اش می‌خواند، خود را بازمی‌یابد و در نخستین فیلم ناطق رها می‌شود.

تنها کسی که همچنان خاموش می‌ماند، همان سیاه‌پوستِ مسخره‌شده با لبان بزرگ و بی‌صداست.

من در این استعاره، سرنوشت نویسنده‌ی «جنوبی» را می‌بینم ــ مسلمان، الجزایری ــ که تنها از خلال نوعی حذف شدن قابل رؤیت است، حذفی که وانمود می‌کند او را بازمی‌آفریند.

اگر او نه مسلمان باشد، نه الجزایری، نه عرب، در چشم برخی غربیان، توبه و ندامت آنان را برهم می‌زند؛ و اگر پرده از اسلام‌گرایی بردارد، فوراً برچسب «اسلام‌ستیز» می‌خورد.

و اگر آزادی خود را در نوشتن به کار گیرد، طرد می‌شود، زیرا «بیش از حد زنده» است.

اما آیا این سرنوشت تنها درباره‌ی ماست ــ آنان که در دموکراسی‌های غربی به‌عنوان قربانی پذیرفته می‌شویم؟

نه. سرنوشت نویسنده در وطنش حتی دهشتناک‌تر است: می‌تواند ناگزیر شود دارایی‌اش را به «ملیت» واگذارد، تبعید شود، کشته یا زندانی گردد اگر مدافع مستمری حافظه، قربانی‌بودن ابدی یا یهودی‌ستیزی غالب نباشد.

چهره‌سازی دکولونیالی، نقابی که بخشی از غرب بر چهره‌مان می‌نهد، به‌دست دیکتاتوری‌ها و اسلام‌گرایان، این هم‌پیمانان سودمند، مصادره می‌شود.

در آخرین صحنه‌ی خواننده جاز، اگر سیاه‌پوستی واقعی به‌جای جولسون ایستاده بود، بازداشت، تازیانه‌خورده و زندانی می‌شد.
چنین است سرنوشت نویسنده‌ی نافرمان امروز:

بوعالم سنسال بازداشت و زندانی شده است؛ و برخی از غربیان او را در رسانه‌ها تازیانه می‌زنند و می‌گویند سزاوار سرنوشت خویش است.

در اکتبر ۲۰۱۱، سنسال در سخنرانی خود در فرانکفورت اعلام کرد که این جایزه‌ی معتبر، او را دگرگون کرده است. این افتخار عظیم، آسیب‌پذیری او، پیچیدگی پربار و آزادی بی‌نظیرش نسبت به خویشاوندان و دیگران را آشکار ساخت. به عبارت دیگر، گذر از سکوت به سخن گفتن، عملی بزرگ و شجاعانه برای نویسنده‌ای است که عرب، مسلمان، الجزایری است و هم‌زمان هیچ‌کدام از این‌ها نیست.

ترجمه از فرانسوی: جوناآ الیزا کروزفلد

کامل داوود،
متولد ۱۹۷۰ در الجزایر، نویسنده است. تازه‌ترین رمان او به زبان آلمانی، هوریس، توسط انتشارات هانزر منتشر شده است.

متن سخنرانی جایزه صلح بوعالم سنسال را می‌توان در این نشانی خواند:

منبع: F.A.Z.