عصر نو
www.asre-nou.net

بغرنجی جامعۀ بحران زده


Thu 28 08 2025

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad05.jpg
جامعه‌ای که در چشم اندازش هم‌زمان سقوط و عروج قابل رویت است؛ و از رویتش، تنش و چالش برخیزد.

در حالی که به دهه‌ها درماندگی و استیصال به سایۀ جامعۀ ایرانی تبدیل شده، به‌طوری که شهروندانش با ترس و هولی مهیب روزگار گذارنده، امر بغرنج نیز پدید آمده‌است. گویی که همه به‌سوی پرتگاهی آخرالزمانی می‌ر‌وند. درست در همین لحظه بایستی اندرز قدمایی له شکیبایی را بازتاب داد و بر تداوم پایداری خونسردانه تاکید کرد.

به‌واقع این رهنمود، آن درسی است که از دل میراث نیاکانی ما بیرون می‌آید. آن عیاران و قلندرانی که دقیقا به‌وقت رجز‌خوانی بن‌بست و بی بدیلی، از امکان رهایی جمعی سخن گفته‌اند.

به‌واقع رهایی شروع نخواهد شد. مگر که به خودیابی و اعتماد به نفس برسیم. از آن‌جا که هر گونه خودیابی پرسش کیستی و چیستی آدمی را به‌همراه دارد، بی وقفه ناچاریم به شاهنامه هم‌چون شناسنامه ملی رجوع کنیم. از خوانش روزآمد داستان‌سرودۀ فردوسی راه گریزی نیست. ظرایفش را بایست در نگر گیریم.

در داستان‌سرودۀ خواندنی آن دهقان طوسی که مراحل اساطیری، پهلوانی و تاریخی سرزمینی به‌نام ایران را پی در پی روایت کرده، واضح و مبرهن است که یک قهرمان اصلی داریم. فیگوری اساطیری که نامش رستم است و عناصری دیگر را در دامنه ارتباطات و کشاکش‌های خود به صحنۀ توجه مخاطب می‌کشاند.

منتها همین قهرمان، که نور چشمی روایت فردوسی محسوب می‌شود، بازیگری در یک لحظه غمبار و دراماتیک است. وی چالشگری نبردی است که به مرگ سهراب منتهی می‌شود. گرچه آن‌جا، یعنی در لحظه نبرد، هنوز پدر از وجود فرزند خود در برابر خویش با خبر نیست. فردوسی، در این گرهگاه تراژیک و دلخراش و در حین مهر وافری که قلبا به قهرمان خود داشته، یک جمع‌بندی شگرف به‌دست می‌دهد: "یکی داستان ست پُر آبِ چشم/ دل نازک از رستم آید به خشم".

این جمع‌بندی خیره کننده یک پیش‌زمینه دارد که مخاطب را به سرحد و اوج حس عاطفی و درک و دریافت تجربۀ ناگوار می‌کشاند. آن‌جا هم با پشیمانی رستم (۱) و هم با مویه های (۲)مادر بزرگ (رودابه) و(۳) مادر (تهمینه) فضاسازی شاهنامه شکل گرفته‌است.

(۱)"تهمتن همی گفت کای نامدار/ تو رفتی و من مانده خوار و نزار/ پس از مرگ تو خاک بالین کنم/ همی ترسم از دخمه زرین کنم".
(۲) "چو رودابه تابوت سهراب دید/ دو دیده چو دو جوی خوناب دید/ به زاری همی مویه آغاز کرد/ همی برکشید از جگر بادِ سرد".
(۳)" همی گفت : ای جان مادر کنون/ کجایی سرشته به خاک اندرون/ غریب و اسیر و نژند و نزار/ به خاک اندرون آن تن نامدار/ دو چشمم به ره بود، گفتم مگر/ ز فرزند و رستم بیابم خبر/ چه دانستم ای پور کاید خبر/ که رستم زند خنجرت بر جگر/ دریغش نیامد بر آن روی تو/ بر آن برز بالا و آن موی تو/ بر آن گردگاهش نیامد دریغ/ که بدرید رستم بدان تیز تیغ".

حال اگر بخواهیم با قهرمانان داستان ملی خود همدردی کنیم و در یک خوانش آپ دیت مقداری از بار درد و رنج تاریخی ایشان را کاهش دهیم، چه ابتکاری می‌توانیم به‌خرج دهیم؟

ابتکاری که نه از بطن لودگی و مسخرگی بل از دل یک بازخوانی انتقادی و پرسشگر بیرون آید. به‌طوری که تحققش هم‌چنین مقداری از محنت روزگار جاری را نیز بکاهد.

این‌جا لازم است از منظر روانشناسی نسل‌ها، بر عقدۀ رستم و سهرابی فائق آئیم. تیغ کشیدن یکی بر دیگری را پشت سر بگذاریم. با رسمیت شناسی غیر خودی برای خرد جمعی همیاران جدیدی را تجهیز کنیم. شاید این گونه بشود که چشم انداز توفیق را فراخ‌تر نمائیم.

آیا می‌توانیم یک فیگور جدید در بازسازی داستان‌سرودۀ فردوسی بر صحنه بریم؟ فیگوری که سنتزی از رستم و سهراب و نیز همسران و مادران داغ دیده باشد. آن فیگور خیالی هم‌چنین عناصری چون گردآفرید را هم باید شامل شود که با تدبیر از نبرد با سهراب زنده بیرون می‌آید.

در هر حالت روند داستان‌سرایی موجودیت رستم را در بخش پهلوانی و در پس دورۀ اساطیری قلمداد کرده‌است. به‌طوری که پس از مرگ وی، دورۀ تاریخی شاهنامه شروع گشته‌است. آن قهرمان که دورۀ بلندآهنگی از نظم آوری فردوسی را به‌خود اختصاص داده، نتیجه نزدیکی زال و رودابه است.

رستمی که، با تفسیرهای ممکن از متن، به‌عنوان " آزاد سرو"ی زاده شده و به‌بار نشسته است. هنگام تولدش پدر به بالین مادر شتافته و پر سیمرغی را با آتش روشن می‌کند تا "مرغ دانا" ظاهر گردد و گرهگشایی کند.

به‌طوری که مرغ در ادامه تبریک گفته و تسلا داده‌است: "کزین سرو سیمین بر ماه روی/ یکی شیر باشد ترا نامجوی/.../ از آواز او اندر آید ز پای/ دل مرد جنگی برآید ز جای/ به بالای سرو و به نیروی پیل/ به آورد خشت افکند بر دو میل/.../ ترا زین سُخن شاد باید بُدن/ به پیش جهاندار باید شدن/ که او دادت این خسروانی درخت/ که هر روز نو بشکفاندت بخت".

سرانجام زایش نوزاد(رستم) با واژۀ "شگفتی" مترادف می‌شود:" که کس در جهان آن شگفتی ندید/.../ شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن/ که نشنید کس بچه‌ی پیل تن".

و سرانجام روایت به نامگذاری نوزاد می‌رسد. آن‌جا مادر به‌هوش آمده از درد و رنج زایمان با دیدن نورسیده مشعوف گشته و با سرایش همراه می‌گردد:" بخندید از آن بچه سرو سهی/ بدید اندرو فرّ شاهنشهی". آن‌گاه به شگفتی خود معترف می‌شود و این اعتراف، نامیدن نوزاد را رقم می‌زند:" به رُستم بگفتا غم آمد به‌سر/نهادند رُستمش نام پسر".

سپس فرایند پرورش و آموزش شروع می‌گردد:" به رستم همی داد ده دایه شیر/ که نیروی مرد ست سرمایه شیر/.../ چو رستم بپیمود بالای هشت/ به‌سان یکی سرو آزاد گشت/ چنان شد که رخشان ستاره بود/ جهان بر ستاره نظاره بود".

باقی داستان را هم یکبار دیگر از نو بخوانید. مجذوب می‌شوید.