خاطرات یک ناشناس
Sat 23 08 2025
شهریار حاتمی
در شهر کوچک زادگاهم، جایی که هر کوچه و پسکوچه بوی خاک نمناک میداد، مرا به مکتب قرآن سپردند. کودک بودم، کوچک و نحیف، با دنیایی که از حیاط خانهی ما بزرگتر نبود.
ملای مکتب، مردی که روحانی نبود، اما عبایی فرسوده بر دوش کشیده بود و عرقچینی بر سر داشت. چهرهای که گاه مهربان و گاه خشمگین مینمود؛ نمونهی ملموس و زمینی از خدایی بود که برایم تصویر کرده بودند. هم ارحمالراحمین بود و هم با قساوتی بینظیر بندگانش را در آتش غضب خود میتوانست بسوزاند. ترکه ای از شاخه ی درخت انار در دست داشت و هر از گاهی، برای توجه ما که به هر چیز دیگری بود جز درس قرآن، آن را با یک ضربه به گلیمی که روی آن نشسته بود میکوبید. ضربههای ترکه نه بر گلیم زیر پای ملا، که بر روح من مینشست؛ لرزه ای بود شبیه برق که استخوانم را میلرزاند و جانم را میسوخت. همانجا آموختم که خداوند هم رحمان است و هم رحیم و دین او هم کاملترین دینهاست.
مُلای ما نه دستپروردهی آمریکا بود، نه کارآموختهی انگلیس و نه نوکر روسها. نه طالبانی بود و نه داعشی. او مردی ساده و باایمان بود؛ باورمند به خدایی که ارحمالراحمین و دینی که کاملترین دینهاست. او قرآن را بهخوبی میخواند و میفهمید.
روزها، با تن لرزان و قلبی پر از ترس و امید، راهی مکتب میشدم. مُلای مکتب با بسمالله الرحمن الرحیم آیات قرآن را چنان میخواند که حیرت مرا برمیانگیخت. صدای تلاوت قرآن چون موجی آرام بر دلم مینشست و صلابت آن سقف کوتاه مکتب را میلرزاند. ظهرها، بوی کتابهای کهنه و عرق بدن ملا، فضای سنگین مکتب را پر میکرد که گاه تنفس را دشوار مینمود. کودک بودم، اما فرمانبردار؛ قرآن را با ملودی دلنشین تنوینها، اَن، اِن، اُن، که مُلا به زیبایی میخواند میآموختم، تکرار میکردم و باور میکردم.
با گذر سالها و در دوران نوجوانی، پاهایم مرا به کلاسهای تفسیر قرآن کشاند. آنجا تفسیر و تعبیر قرآن میآموختم و هر آیه، پلی بود میان دانش و شعور. گاه التیام دردهای نهفته در درونم بودند و گاه نیشتری بر بغضهای ورمکرده در دلم.
در صف انقلاب، مشتهایم را به آسمان گره کردم، گمان میبردم تاریخ با گامهای من نوشته میشود و هر فریاد من پژواک تغییر را به گوش جهان میرساند.
پس از انقلاب، حقیقت آرام آرام خود را نشان داد. دینی که آموخته بودم کامل است، در برابر پرسشهایم خاموش ماند. شاید همین ادعای کامل بودن نقصش بود؛ زیرا آنچه کامل خوانده شود، دیگر رشد نمیکند. کامل است و آموخته بودم که کمال حد نهایی رشد است. من، کودک دیروز، هر روز میبالیدم؛ قامت و ذهنم هم، همگام میبالیدند و شک آرام آرام در جانم رخنه کرد.
آموخته بودم که راه رسیدن به یقین، از مسیر شک میگذرد. اگر شک نمیکردم، جستوجو نیز پایان مییافت. و من شک کردم؛ چرا که میان توصیههای دینی و رفتار مؤمنان، نه تنها فاصله، که تضاد دیدم. پس شک کردم و در این شک به یقینی رسیدم که مرا از باورهای پیشترم برحذر داشت. در این شک و رویگردانی صدای ترکهی مُلای مکتب در گوشم طنین انداخت، اما همزمان کلام خدا را به یاد آوردم که لا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ. پس اجازه دادم شکهایم سر برآورند و با یقینهای گذشتهام گلاویز شوند و من در جایگاه تماشاچی برای هردو هورا میکشیدم و با به خاک مالیده شدن شانه های هرکدام، قندی در دلم آب میشد.
اما شک به آنچه مُسَلّم و کامل خوانده میشود، تزلزل ایمان است؛ سست عنصری یی که مسیرت را به کفر میکشاند. به دلیل نافرمانی از دینِ کاملِ ارحمالراحمین، که قرار بود اخلاقم را به کمال برساند و مرا به سعادت هدایت کند، به زندان افتادم. زندان مکانی بود برای بازنگری؛ جایی که فرصتی بود شکهایم را بیازمایم و اجازه بدهم در مصاف یقینم خود را نشان دهند.
در زندان، گذشته به سراغم آمد. خاطرات مکتب قرآن، روزهای کودکی و ضربههای ترکه ی ملا، یکباره زنده شدند. آنجا، در تنهایی محض، با خودم پرسش و پاسخ میگذاشتم؛ دو نیمه میشدم، گاه در جنگ با خود و گاه در صلحی شکننده. در این کشاکش ذهنی، آرام مینشستم؛ مانند ریگهایی که در بستر رودخانه فرو مینشینند و جریان آب آنها را صیقل میدهد، تا در نهایت چون دانههای شن به دریا بریزند.
در گوشهای خلوت از جهان، دوباره به مکتب قرآن بازگشتم؛ دوزانو نشستم و روبروی مُلای مکتب قرار گرفتم، اینبار با چشمانی بسته. قرار بود که دوباره درس بگیرم، اما نمیدانم چرا در روزهای کودکی که چشمانم باز بودند، درسی نگرفتم. حالا چگونه با چشمانی بسته قرار است تأدیب شوم. آنجا دیگر به ترکه ی انار نیاز نبود؛ ترکهی انار جایش را به کابلهای ضخیم برق داده بود، صدها برابر مؤثرتر از آن ترکه. با کابلهای برق بر کف پا، بار دیگر یادآور شدم که خداوند ارحمالراحمین است و دین او کاملترین. دیگر نیازی به پیامبر جدید نبود؛ زیرا نمایندگان او، با ظاهری شبیه ما اما با پوششی متفاوت، خلیفهی زمین شده بودند و راه او را ادامه میدادند.
با وعده های تهی و دور از حقیقت که گوش هایمان را پر میکرد، اخلاق را در تمام عمر رعایت کردیم. در جستجوی عدالت و پرسشگری ها در چرائی بی عدالتی ها، ما را به صبر فراخواندند و ما در سایه ی وعده ی حورالعین و جویهای شیر و شراب و عسل، زیر شلاقها و تجاوزها رنج کشیدیم تا باور کنیم که خدا بر همه چیز آگاهی دارد، ارحمالراحمین است و دین او کاملترین دین ها.
شهریار حاتمی
استکهلم اول شهریور ۱۴۰۱
|
|