بگذار
Sat 15 10 2022
علی آشوری
در میان آوای این آبشاری که صدا يش حزن پاییزی را می خواند
برایت قصه بگویم
بگذار از تکه تکه ،
خرده ریز سنگ های خونین
ویا یال سوراخ شده از کوهستان را
آواز کنم
بگذار
از کیسوی به تاراج رفته
له شده ای بگویم
که چقدر در تاریکی این روزها
همراه گردن خونین گندمزاران و بیشه و
پیشه ام
دستی بسته است
و کمر تا شده ی درختان را
برایت رسم کنم
که در ضیافت ارغوانی حنجره ی این زمین به سوگ و سوک خزیده اند
و همه ی پرنده های آبی اش
ارام ارام در کوچی سر گردان
تنها و تنها سرمایه عطوفتی را
در دانه دانه ی سرنا می خوانند
که چون کو کویی بر ویرانه ای
که روزی روزگاری
حجم بوسه های مادرانه آن
ابر و تندری را
در تاب موهایت ، از خیال می کاشت.
بگذار تا بگویم
که بی تو و لالایی ات
این جهان چقدر بی بوسه و آغوش ،
همچنان تکرار می شود
و شمشیر ی آویزان ،
بر سر م ، حکومتی جاودانه شده است.
بگذار دست هایت را حنا بگیرم
و بر گونه هایت
خالی از گل لاله بکوبم
تا در دلشوره ی مداوم ،
دهان اغشته به فریاد تو را
نشانی از خاطره کند
. بگذار
بگذار در پر تو این باران بی ثمر
دستکم خدا را به سخره بگیریم
سپس پیراهنی از ابر تازه برایت بدوزم.
تا اشتیاق و رویا یت
دیگر از زوزه گرگی ، گرگانی زخمی
نهراسد
آخ بگذار لمحه ایی
سر بر سینه های بر آمده
كه در رقابتي با ماه می درخشند،
واژه ، واژه هایم را بشورانم
تا بر آرزو ها ی سنجاق شده در قلبمان
شولایی از شعر شوند
بگذار .