عصر نو
www.asre-nou.net

سال آخری‌ها


Thu 25 11 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
سال آخر بودیم. تنها دو سه نفرازبچه های ماشین داشتند، آن روزها افراد کمی ماشین داشتند. عماد که رو صندلی دست راستم می نشست، یکی از سه نفر ماشین دارها بود. یک سیتروئن فرانسوی تروتمیز داشت. کارمند راه آهن بود. بفهمی – نفهمی، کمی به ساده لوحی میزد. حرف عادی هم که میزد، دائم دهن بزرگش به خنده باز بود. وسط دو دندان نیش بالائیش، یک درز گشاد داشت. دهن تمام قدش اغلب به خنده باز بود و شکاف بین نیش هاش، از خنده بیخودم می کرد. باهم قاطی بودیم. گاهی می رفتیم ساندویچ و آبجوفروشی بختیاری، روبه‌روی دانشگاه. بختیاری مرد شوخ طبع لهجه دار آذری میانه سالی بود. باعماد خودمانی شده بود. واردکه شدیم، رفت کنار بختیاری و گفت:
« یه جفت بشکه ای، ازاون قاطی داراش واسه مابریز، تاحسابی بسازدمون، آق بخیتار! »
زته پیشخوان دادزدم « یه جفتم مارتادلا، ازهمون ترتمیزای پربارهمیشگی، آق بخیتار. »
بختیاری یک جفت آبجوی بشکه ای بزرگ پرکرد، جلوی عمادگذاشت، بلندخندیدوگفت:
« خیلی سفارشیه آق عماد، بپاخودتوخراب نکنی! »
عمادآبجوراجلوم که گذاشت، پرسیدم « قاطی داراش یعنی چی، عماد؟ »
« چیجوری تاحالانفهمیدی آبجوهای بشکه ای بختیارازتموم آبجوهای جای دیگه بیشترمی گیردت؟‌ »
« اتفاقاهمینم واسه م معماشده، حالاهردوسئوالمویه جاجواب بده، قضیه چیه؟ »
« توهربشکه ی آبجو، دوسه تاعرق ۵۵میریزه، این قاطی داراش که میگم، یعنی همین آبجوکه دوتاشومی نوشی وکله پات میکنه. »
گاهی باهم میرفتیم سینما، گاهی جمعه هامیرفیتم درکه یادربندیافرحزادیااطراف شمیرانات، گشت وگذارونهارراتوکافه های آنجاهامی خوردیم.
چندنفری ازدخترهاوزنهای جوان، دوراطراف عمادوسیتروئنش می پلکیدندکه باهاش بروندتفریح وسینماوکافه نشینی ودرصورت مناسب دیدن اوضاع، باهاش ازدواج کنند.
عماتواین باغهانبود، توکافه تریاباهاشان چای ، آب میوه، شیرینی یاساندویج میخورد، می گفت ومی خندیدوقهقهه میزد. گاهی یکی دوتاکف دستی روپشت باسن شان می کوبید، توخماری می گذاشت شان، تنهائي سوارمی شد. سیتروئنش ناله می کردودورمی شد.
نییریکی ازاین دخترهاوخیلی دل سپرده ی سیتروئن عمادبود. آن روزجلوی من،جورخاصی عمادرانگاه کردوگفت « بعضیامنتظرن، من مامانموبفرستم درخونه شون خواستگاری! »
دورترکه شدیم، گفتم « نییرخوشگله، اهل ادبیات وفلسفه وفهم وشعورم هست، دایم سرش توکتابه. دخترپریه، عملابه زبون آورد، واسه چی نمیری خواستگاریش؟ »
عماد، مثل همیشه، بلندخندید، شکاف بین نیش هاش رانمایان کرد، گفت:
« خیلی ازمرحله پرتی، تموم دخترای کلاس دنبال یه خرمرده می گردن که پوستشوبکنن، حواست باشه، مخصوصاازخانوم عرب بترس واصلابهش نزدیک نشو، خیلی خطرناکه. »
یک ماه ازاین گفتگوگذشت، سال به آخرمیرسیدکه دیدم خانم عرب سیتروئن نشین دایمی شد. روصندلی کنارعمادمی نشست وبهش دستورمیداد « ازاین طرف برو، ازاون طرف نرو. » عمادصندلیش راعوض کردوکنارخانم عرب نشست.
قبل ازروزآخرعمادراتوکافه تریادیدم وپرسیدم:
« میخواستی واسه خودت حفظش کنی، رندروزگار؟ نییربه اون خوشگلی وچنتاازدخترای دیگه چشماشون دنبالت بود،توکه دم به تله نمیدادی، چیچوری تورت کرد؟ حالاتوچی مرحله هستین؟ »
« باهم ازدواج کردیم. »
« ازدواج کردین! به اندازه ی یه دعوتم ارزش نداشتیم؟ »
« گفت دوست داره هیچکدوم ازهمکلاسیانباشن وهمه چی خودمونی وبی سروصداوفوری باشه. »
« توکه ازدخترافراری بودی، فکرنکردی ممکنه حقه ای توکارش باشه؟ »
« راستیاتش، انگارمهره ی مارداشت، نفهمیدم چطورشد، به خودم که اومدم، دفترعقددفترداری رو که آورده بودن خونه، امضاکرده بودم...»
سال آخروتحصیلات تمام شد. جمع هم کلاسی هاپرکنده شدند، هرکس رفت دنبال تقدیرو دربه دریهاوروزمرگیهای خودش...
*
گرفتاردربه دریهاوفرازوفرودهاشدم، تحصیل وکلاس وهم کلاسی هاوگذشته رابه فراموشی کامل سپردم.
بیست ویکی دوسال گذشت. هیچ وقت عمادراندیدم وازذهنیاتم محوشده بود. غرق کارهای اداری بودم که بی خبروسرزده وارداطاقم شد. نشناختمش، به روال وعادت گذشته هاش، بی مقدمه وملاحظه، گفت وخندید، شکاف وسط نیش های بالائیش، عمادگذشته های دورراتوذهنم زنده کرد. عمادتروتازه ی خوش چهره نبود. چین وچروکهای فراوان، سطح صورت، پیشانی وگل وگردنش راهاشورزده بود، دهن گشادش رابه خنده بازکه کرد، متوجه شدم چندتاازدندانهای عقل، ازدوطرف فکهاش، جاش خالیست. شبهی کمرنگ ازعمادسال آخری، جامانده بود.باخودم فکرکردم « لابدبه سروصورت ووجنات منهم همین بلاهاآمده، هرروزخودراتوآینه نگاه می کنم ومتوجه شیارهای گذرزمان نمی شوم. »
بلندشدم. بی حرف، بغلش زدم، گفتم « مثل همه ی چیزهای دیگه واونهمه هم کلاسی خوش رووخوش برخوردوبگوبخند، عمادراهم فراموش کرده بودم. آنقدرعزاوغذاب ودربه دری روسرم ریخته که کم مونده خودمم فراموش کنم، همراه خوش خنده ی گذشته های دورم. بشین روصندلی پهلودستم، کنارمیزتابگم یه جفت چی بیارن. »
یک جفت جای رومیزکه گذاشت، گفتم‌ « ایشان ارباب رجوع سفارشی مدیرعامله، روصندلی بیرون دربشین، به ارباب رجوعابگورفته بیرون بازدیدزمین. »
بعدازچای، یک جفت سیگاروینستون آتش زدم، یکی رادادم دستش، یکی راوسط لبهام گیردادم، ازهمه جاوهمه چیزبی خبر، ناخودآگاه ازدهنم پرید:
« بلاخره باخانومت، خانوم عرب کناراومدی؟ احوالاتش چطوره، لابدیه گله بچه م کاشتین،
عمری ازاون روزاگذشته، خودت چطوری؟ چی کار می کنی؟ انگارکارمندراه آهن بودی؟ همه چی روفراموش کرده م، پیرروزگاربسوزه. »
انگارسوزن به غده چرکینش زدم، فراموش کردتواطاق کاراداره نشسته. بی مقدمه وملاحظه، سروسینه وشانه جنباند، بادستهاش بال بال زدویک نفس گفت:
« مدتای آزگاره دنبالت میگردم که این دل صاحب مرده موخالی کنم، کم مونده دقمرگم کنه.»
« ازقرارمعلوم، توهم ازمن وهم قطارای دیگه، زیربارگرفتاریا کمترله نشدی، دروازتوبستم، خیالت راحت باشه، هرچی تودل تنگت داری، بریزبیرون، شیشدونگ گوشم باتوست. »
انگارگوش به گفته هام نداشت، درگیرخلسه ی خاصی بودویک نفس می گفت، به حال خودگذاشتمش تادل لبالبش راخالی کند. ته سیگارراتوجاسیگاری، باحرص فشاردادوحرفش رادنبال کرد:
« یادمه، می گفتی دربرابراینجورآدما، اگه گذشت کنی، به مرورتسلیم می شن وخودشونو اصلاح می کنن ودرست میشن. امروزوبعدازبیست واندی سال، بهت میگم اشتباه میکنی. اصلامیدونی چیه؟ خاک وگل بعضیاروتوقالب قلب ریختن، هرچی بیشترگذشت کنی، بیشترسو استفاده می کنن، پاروگرده ت میگذارن وبیشترزیراخیه وبارکشیت می کشن. هرچی بیشتر بهشون خوبی کنی، بیشتردنبال یه فرصت دیگه میگردن که بایه ضربه ی مهلک ترازپادرت بیارن.»
« انگارخیلی پری آق عماد، بیا، این یه حفت سیگاردیگه روهم دودکنیم، اصل قضیه روبگو، نفهمیدم ازکی داری می گی. »
چندپک پرنفس به سیگارزدوادامه داد ‌« کم حرفی نیست، ازقدم اول،بادروغ، پاپیش گذاشت.»
« کی پاپیش گذاشت، آق عماد؟ »
« خانوم عرب رومیگم دیگه. مگه نپرسیدی کارم باهاش به کجاهاکشیده، دارم میگم به چه خاک سیاهیم نشونده. »
« آها، گفتم یه چای دیگه آورد، سیگارگلوتوخشک کرده، تاسردنشده، چای دومم بنوش، بعدحرفتوادامه بده. »
جوری ازخودبیخودبودکه حالیش نبود، چای داغ رابادوسه هورت، سرکشید، لب ودهنش راباآستین پاک کردوگفت:
« ازروزاول قلب بودوباتقلب شروع کرد. تومجلس عقدسرکنارگوشم گذاشت وگفت: مهریه خواهرم هستادسکه ی کامله. توذهنم گفتم: کی مهریه روداده وکی گرفته، بهش گفتم: واسه این که پیش خواهرات، سرت بالاباشه، بگومهریه توصدسکه بنویسه. بعدکاشف به عمل اومد مهریه ی خواهرش سی سکه بوده. صدجورناروبهم زد، صد جوربلای جوروناجورروسرم ریخت، به توصیه های قدیم توعمل وگذشت کردم، درمقابل هرگذشتم، تافرصت پیداکرد، ضربه ی خردکننده زد. باانواع دغل بازیا، رابطه موباتموم دوستاوآشناهای دورواطراف قیچی وقطع کرد. باصدشیوه وشگردی که آموخته بود، ذلیل وزمینگیرم کرد. هرکس بامن زاویه پیدامی کرد، طرفش رامی گرفت وبه دشمنی تشویقش میکرد. بیشترازاین سرتودردنیارم، به این روزی درم آورده که می بینی، یه تکه پوست واستخون، زیریه کوه دردواندوه...»
می فهمم، آق عماد، امروزهاتنهاتوزیرباراین دقمصه ها نیستی، بیشترخونواده ها، این قضایارو دارن. روهرکی انگشت بگذاری، همین سنخ گله شکایتاروداره. »
« اشتباه می کنی، یکی ازاون همه هم کلاسیای قدیم، تقدیرشوم منونداشته ونداره. مدتی شب وروزگریه کردوگفت: سندخونه ی شوهردوستاوآشناهاوهمکارام، به اسم زناشونه، غیرمن که تواین خراب شده، هیچ ارزش واحترامی جلوی شوهرم ندارم. اونقدعزجزکردوپاپیچم شدکه رفتم محضروسندآپارتمانموبه اسمش کردم. می گفتی گذشت کن تاخجالت زده واصلاح بشه، ازفرداش، برنامه اصلیشوشروع کرد.»
« تاسردنشده، چای سومم بنوش آق عماد، برنامه اصلیش چی بود؟ »
چای رایک نفس هورت کشیدوحرفش رادنبال کرد« انگاربامن کینه ی شتری داره، قسم خورده نابودم کنه، به کمترازاونم رضایت نمیده. حالاکه پیروفرسوده وزمینگیرم کرده، وردزبونش این شده: همین روزابایه زیرشلواری، پرتت میکنم توکوچه. همه چیزموبالاکشیده، بی مرام، آخرعمری، بلائی سرم آورده که هیچ عطاری سرخرش نمیاره. مونده م مات ومتحیرآخرو عاقبت نکبتبارم...»
« این سیگارم واست آتیش زده م، بکش، سبکت میکنه. »
« زنده باشی، خوب شدبه فکرم رسیدبیام پیشت ویه کم درددل وخودمو سبک کنم. می ترسم اینهمه فشار، سرآخردقمرگم کنه. چه روزای خوشی داشتیم وقدرشوندونستیم وهدرشون دادیم. یادش بخیردوران جوونیا...»
« غمت نباشه آق عماد، حسنش اینه که این نیزبگدرد.. »‌
« اونقده حرف توسینه م تلنبارشده وگفتم که یادم رفت واسه چی اومده م پیشت. »
« حالام دیرنشده آق عماد، مسئله اصلیتوبگو. »
« یه قطعه زمین بلاتکلیف توشهرک راه آهن، توشمالغرب تهرون دارم. تاحالااصلا تو فکرش نبودم، حالااومده م پیشت که زنده ش کنی، اگه بیرونم انداخت، سرپیری توخیابون نمونم. »
« خودم مسئول کارای پروژه ی اراضی شهرک راه آهنم. قطعه زمینتوزنده میکنم، غمت نباشه، آق عماد.چایتو بنوش...»