عصر نو
www.asre-nou.net

رئیس کلانتری شهرنو


Mon 1 11 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
رئیس کلانتری چهار پاسبان خبردار ایستاده ی دو طرف در ورودی را خیره نگاه کرد و نهیب زد:
« یکی تون شرح وظایف انجام شده رو، مختصر و مفید بگه، گوشم به شوماست! »
استوار پاسبان بالا زد وگفت « چارنفری ریختیم تو خونه ی پری بلنده ی معروف به پری بچه باز، مدتی رعب و وحشت ایجاد کردیم، همه ماستاشونو کیسه که کردن، پرس و جو کردیم و سراغ پری بلنده رو گرفتیم، تو خونه نبود، رفته بود بیرون. طبق دستور جناب سرهنگ، چارتا از جوون ترین خانوماشو گرفتیم، با ضرب و شتم جلو انداختیم، تا کلونتری زیر مشت و لگد و باطومشون گرفتیم و بنا به دستور، هرکدومشونو انداختیم تو یه سلول انفرادی، الانم چارنفری در خدمتیم، جناب سرهنگ، امر ود ستور بفرمایند. »
« خیلی خب، همونجا آزاد وایستین، امروز خیلی کارا داریم که میباس انجام بدین. »
سرهنگ نسبتا جوان باریک اندام، رئیس جدید دو روز پیش آمده ی شهربانی شهرنو، دستی رو سیبیل دوگلاسی خود کشید، خود را رو صندلی گردان یله داد، رو به ستوان کنار دستش، رو صندلی نشسته گفت:
« « سیگارو ینستون داری؟ سیگار دیگه به مذاقم نمی سازه، نمیتونم بکشم.
ستوان بلند شد، با سرعت بسته سیگار وینستون را ازج یبش در آورد، یک سیگار تانیمه بیرون کشید، خبردار ایستاد، د ودستی طرف رئیس کلانتری دراز کرد و گفت:
« جناب سرهنگ جون بخوان، ششدونگ در خدمتم، بفرمائین، وینستون تازه ی درجه ی یک فرداعلا، قربان. »
« روصندلیت بشین، ستوان، تومعاون رئیس کلونتری ناحیه ده تهرون بزرگ هستی، تواین اطاق وخلوت خودمون که هستیم، لازم نیست خیلی مقررات رورعایت کنی، بشین وسیگارروآتیش کن. »
« روچشم جناب سرهنگ، اینم شعله ی کبریت روسیگار، بکشین، قربان.»
رئیس کلانتری چندکام پرنفس ازسیگارگرفت، دودراطرف ستوان فوت کرد، بانیمچه لبخندی جدی، پرسید
« چن وقته اینجائی ستوان؟ »
ستوان پرسید « اجازه دارم، درحضورجناب سرهنگ سیگاربکشم؟ »
نه همه جاوهمیشه، اینجاوتواطاق خصوصی که غریبه نیست، اجازه داری، ستوان. »
ستوان سیگارش راآتش زد، یکی دوپک کشیدوگفت:
« پنج ساله اینجاخدمت میکنم، جناب سرهنگ. »
« پس بایدبه خیلی اززیروبمای این محله آشناوواردباشی؟ »
« باتموم محله و آدمای این جا، مثل کف دستم آشنام، هراطلاعاتی بخواین، باتموم وجودوسراپادرخدمتم، جناب سرهنگ، دستوروامربفرمایند. »
رئیس کلانتری سرش رابه گوش ستوان نزدیک کردوگفت:
« توکه قدیمی هستی، حتمامیدونی، ریاست کلونتری ناحیه ده سرقفلی داره، باکلی اینوببین واونوببین، به اینجامنتقل شده م. »
« کاملامی فهمم، جناب سرهنگ. »
« دوروزپیش، موقع معارفه، پرسیدم وکنارگوشم گفتی، معروفترین خانه وبزن بهادرترین خانم رئیس، پری بلنده ی معروف به پری بچه بازه. خواستم همون اول ورود، میخ روبکوبم ونسقی ازخودوخانوماونوچه هاش بگیرم که حساب کاردست دیگرونم بیادوتموم لش ولاتاماستاشونوکیسه وبی نق نق، خرده حساباشونو سر موقع تقدیم کنن. ناگفته پیداست، به کمک شومام که قدیمی هستی وبه همه ی رمزورازای این محله آشنائی کامل داری، احتیاج دارم. هرچه گرفتیم، طبق روال معمول وگذشته، حق وسهم شومام محفوظه ، ستوان. »
« منظورتون روخوب می فهمم، ازهیچ خدمتی کوتاهی نمی کنم، جناب سرهنگ. امااین پری بلنده، خیلی سرکش ودهن دریده ودهنش بی چاک بسته، نمیدونم چه کسائی پشت سرش داره که هیچکس جلودارش نیست ویکه تازشهرنوه، جناب سرهنگ. »
« ازاین بابتاخیالت تخت باشه، من سبیل ازبناگوش دررفته هائی رواخته کرده م که این ضعیفه هاپیششون یه مگسم نیستن. چن وقت صبرکن، همه چی دستگیرت میشه ومنوبیشتروبهترمی شناسی، ستوان. »
یکی ازپاسبانهای کناردر، ازفرصت مشغول بودن سرهنگ باستوان استفاده و سرش راکنارگوش پهلودستیش بردوپچپچه کرد:
« باتلفن سیکریتی که پری خانوم قبلابهت داده وگفته درصورت دردسترس نبودن خودش، فوری تلفن کنی، تماس گرفتی؟ »
« تماس گرفتم وگفتم رئیس جدیدکلونتری چارتاازخانوماشوگرفته وباضرب وشتم انداخته توسلول انفرادی ودنبال پری خانوم میگرده تاازش نسق کشی وباج گیری کنه. تاالان میباس خبری شده باشه، نمیدونم واسه چی هنوزازپری خانوم ووجواب تلفنه خبری نشده...»
« حرف تودهن پاسبان ماسید، دراطاق، پرصدادرهم کوفته شدوپری بلنده کف به لب آورده وپرخشم داخل شد. روبه چارپاسبان ایستاده کناردرکرد، گریبان یک یکشان راگرفت ودادکشید:
« کدوم جاکش جرات کرده درنبودمن، چارتاازبهترین خانومای منو زیرمشت ولگدبگیره، بیاره تواین طویله وبندازه توسلول انفرادی!...»
رئیس کلانتری وستوان ازجاپریدند. سرهنگ دادزد:
« اوهوی! ماچه قاطره! اینجاروباطویله ی بابات عوضی گرفتی، زیادی عروتیزکنی، میدم همین چارتاپاسبون درحضورخودم، پس وپیشتویکی کنن!زنیکه ی جنده ی جاکش قواد، افسارپارکرده...»
پری بلنده توحرف رئیس کلانتری پریدودادکشید:
« خفه شو، مرتیکه ی دبنگ! به من میگن پری بچه باز!ده تامثل توبچه مزلف زیرفلانم دارم، بچه کونی! »
سرهنگ مشت رومیزکوبید، روبه چارپاسبان، نعره کشید:
« واستادین وماتتون برده بی عرضه ها! فوری یه نیمکت بیارین،این جنده رولخت مادرزادکنین، هرچارنفرتون، جلوی همه، یه فصل حسابشوبرسین، بعد پشت کونشوباشلاق قاچ قاچ کنین، تاحالیش بشه مسجدجای گوزید نیست.
« حرف سرهنگ رئیس کلانتری تمام نشده، پری بلنده میزجلوی سرهنگ برگرداند، تمام پرونده هاراجرواجردادوپاره کرد، دوات جوهررابرداشت وروی قاب عکس علیحضرت که بالای سررئیس کلانتری بود، کوبید، شیشه ی قاب عکس شکست، تمام تصویرجوهرمالی وسیاه شد. مثل عقابی جلوی پرید، یقه ی سرهنگ را چسبید، چهره وکراوات وتمام لباسهاش راباجوهرسیاه کرد، تمام مدالهاوپاگن هاش راکندوزیرپاش لگدب کرد. سرهنگ رئیس کلانتری به خودکه آمد، تمام اطاق به هم ریخته وزیروروشده بود. روبه پاسبانها، نعره کشید:
« وایستادین که این جنده ترورم کنه!فردامیدم پدرجاکشتون رودربیارن! یااله بگیرین وبندازینش تویکی ازسلولای کنارسلولای اون چاتای دیگه تاسرفرصت، براش پرونده تشکیل بدم وتموم این مدارک جرم روضمیمه کنم وبفرستمش اونجاکه عرب نی انداخت ،دماری ازروزگارش دربیارم که عبرت تموم دهن دریده های این محله بشه!...»
چهارپاسبان هجوم بردند، تانفس داشتند، پری بلنده راباطوم کوب وله ولورده کردند. نیمه جان، خونین ومالین، توی یکی ازسلولهای کنارسلولهای چهارخانم دیگرپرت ودرش راقفل کردند....
ستوان باکمک پاسبانها، میزراسرپاوراست وریست کردند، پرونده های پاره شده راجمع وجورورومیزچیدند، تلفن پرت شده به گوشه اطاق راروی میزو جلوی صندلی سرهنگ گذاشتند.
ستوان دستی به سرووضع سرهنگ کشید، لباسهاش رامرتب کرد، مدالهاو پاگن هاراسرجاشان گذاشت وچسباند. سرهنگ راروصندلی نشاند، یک سیگاروینستون دیگرآتش زدوکنارلب جناب سرهنگ گیرداد، جلوش خبردارایستادوگفت:
« عرض نکردم، قربان، تاحالاهیچکس ازپس این پتیاره ورنیامده،سیگارتون روبکشین، بهتون آرامش میده،جناب سرهنگ.»
سرهنگ رئیس کلانتری شهرنو، روصندلی گردان فروکش کرد، سیگاروینستون راتاکمرکش، پرنفس دودکرد، نفس پردودعمیقی کشید، توچشم ستوان خیره شد وگفت:
« این مرتبه بابدکسی درافتاده، اگه دمارازروزگاراین کهنه جنده درنیارم، تخم وترکه ی پدرم نیستم...»
صدای زنگ تلفن، شعارهای توخالی سرهنگ رئیس کلانتری شهرنورا تو گلوش خفه کرد. گوشی راکه برداشت وکمی گوش داد، ناخودآگاه ازروصندلی بالاپرید، خبردارایستادوگفت:
« بله، قربان، صداتون روکاملامی شناسم، جنابعالی تیمسارآژودان مخصوص هستید، قربان. بله، روچشمم، همین الساعه میگم آزادشون کنن وازشون استمالت ودلجوئی ورضایت شون روجلب کنند. تیمساردستورمی فرماینداینجانب هم تاقبل ازبیست وچارساعته دیگه خودم روبه کلانتری بوشهرمعرفی کنم؟ چشم، قربان.فرمودین ازهمین الساعه، ستوان معاونم اداره ی اینجاروبه عهده بگیره؟اونم روچشمم، همین الساعه تحویل وتحول صورت میگیره، بنده هم همین امشب راهی طرف بوشهرمیشوم، امرودستوردیگه ای نیست، تیمسار؟...»
سرهنگ رئيس کلانتری شهرنو، خودباخته ودست وپاگم کرده، روبه پاسبانها نهیب زد:
« واسه چی وایستادین به من خیره شدین!سریعابه پرین درسلولاروبازکنین، اول ازشون دلجوئی کنین، به هرشگردوشیوه ای که بلدین، رضایتشونوجلب کنین، آزادشون کنین، بیارینشون اینجاتامام ازشون عذرخواهی کنیم وراهی شون کنیم برن دنبال کاروکاسبی هاشون!دستورازبالارسیده...»