عصر نو
www.asre-nou.net

انقلاب کردن با شما، حکومت کردن با ما!


Sun 17 10 2021

خدامراد فولادی

یک تمثیل ِ طنز گونه ی عامیانه می گوید: بگیر و ببند و بده به دست ِ من ِ پهلوان! تمثیلی که همین امروز هم در جامعه های کم توسعه یافته و از جمله جامعه ی ما و در نبود ِآزادی های سیاسی و به ویژه آزادی ِ بیان که هیچ نظر ِمخالفی را علنی و بی پرده پوشی نمی توان علیه حاکمیت ابراز نمود یا اساسن عملکردهای آن را به نقد کشید و خواهان پاسخگویی شد، و شهروندان چاره ای جز به زیرکشیدن ِ استبداد ِ حاکم، و حاکمان ِ مسلح ِ قلدر را با زور خلع ِ قدرت نمودن ندارند، کارکرد ِ سیاسی تبلیغی اش را همچنان در این جامعه وخصوصن دررابطه ی کنشگران ِ دارای تشکیلات و رسانه که « مردم» را گوشت ِ دم ِ توپ ِ خود و تشکیلات شان تصور کرده اند و هرکدام نیز خود را تنها اپوزیسیون و تنها جایگزین ِ رژیم می دانند، حفظ کرده است. اما، چندین تجربه ی تاریخی ِ دور و نزدیک به ما می گوید در نبود ِ آزادی و آگاهی و خصوصن نبود ِ زیرساخت های مطمئن ِ تولیدی مناسباتی ِ ضروری برای یک جایگزینی ِ دموکراتیک ، آنکه می گیرد و می بندد همانی نیست که حکومت خواهد کرد، و آن که حکومت خواهد کردهمانی نیست که« انقلاب» کرده است، واین « این نه آنی» دلیل هم دارد. دلیل اش هم آن است که رژیم چینج یا تغییر ِ رژیم به رژیم – و نه آنطور که تبلیغ می شود انقلاب- یک شکل و حالت ِ تاریخی ِ جامعه های گرفتار ِ استبداد ِ سیاسی است. چراکه استبداد از یک سو آنچنان منفذهای بینشی و تنفسی ِ جامعه را بسته و آنچنان جامعه را از گفت و گو و بحث ها و چاره جویی های راهگشا به آزادی های سیاسی محروم نموده، و از سوی دیگر چنان شرایطی به وجود آورده که هر دارو دسته و فرقه ی درکمین ِ قدرتی به خود حق می دهد خودرا تنها «منجی» و تنها رهبر ِ « توده های نا آگاه ِ تحت ِ ستم» معرفی نماید. بی آنکه خود را موظف بداند به همان توده ها بگوید این منجی گری و رهبری را چگونه و با کدام دلیل و منطق ِ تاریخی کسب نموده، و یااین که به نقد و پرسش و چالشگری های ِ تاریخی پاسخگو باشد وچگونه گی ِ کسب ِ قدرت و راهکار و راهبرد خود برای تحقق ِ مقدم ترین مطالبه ی تاریخی ِ این جامعه یعنی دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط و فوری ِ سیاسی را که تنها جایگزین ِ استبداد ِ سرنگون شده است توضیح دهد ودرمعرض ِ نظروقضاوت و رد یا قبول ِ جامعه قرار دهد.

بحث اینجا صرفن برسر ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی به نیروی « توده ها» و به کام ِ این یا آن فرقه ای است که بدون ِ توجیه و صلاحییت ِ تاریخی و تطبیق ِ وعده ها و برنامه ها با موجودی ِ مادی و نیازهای جامعه خود را مدافع ِ محرومان و طبقه ی کارگر می نامد، وگرنه هر کودتاگری می تواند بدون ِ چنین ادعاهایی قدرت ِ سیاسی را تصاحب کند و کودتا را هم انقلاب بنامد. مارکسیست ها می دانند که انقلاب کردن یا به بیان ِ دیگرانقلاب به مثابه ِ یک رویداد یا جهش ِ ناگهانی و نه ارادی، اولن قانون مندی دارد، ثانیین در دوران ِ ما کار ِ یک طبقه به نام ِ پرولتاریاست و نه کار ِ هرکسی که ادعای قیمومت و سرپرستی ِ این طبقه و این جامعه را دارد. انقلاب ِ پرولتاریایی پیش شرط دارد و تمام ِ پیش شرط های ِ آن در خود ِ سازوکارهای نظام ِ سرمایه داری موجود است، و بدون ِ این سازوکارها هیچ انقلاب ِ پیروزمند ِ دوران سازی صورت نمی گیرد( انقلاب ِ پیروزمند یعنی انقلاب ِ دوران ساز و نه کسب ِ قدرت ِ سیاسی توسط ِ یک فرقه و دار و دسته).

ایرانی ها به کسی که شرایط ِ جسمانی ونیروی کافی برای اثبات ِ ادعای پهلوان بودن اش ندارد پهلوان پنبه یعنی پهلوان ِ دروغین می گویند. این عنوان را می توان مجازن به کسانی وتشکیلات هایی داد که شرایط ِ مادی و ذهنی و به ویژه صلاحییت ِ تاریخی ِ رهبری ِ یک جامعه را برای تحقق بخشیدن به نیاز های سیاسی و اقتصادی ِ این جامعه را ندارند اما می خواهند به زور ِ تبلیغ و شانتاژ و سفسطه خود را دارای چنان خصوصییت هایی نشان دهند. به عنوان ِ مثال، یکی از آن « پهلوانان» که « توده ها» حکومت را گرفتند و بستند و به او و دارودسته اش واگذارکردند تا مشروطه ی سلطنتی را به مشروعه ی فقاهتی تبدیل کند آیت الله خمینی بود. خمینی نه آن دانش و سواد ِ نظری را داشت که بداند نیاز ِ تاریخی ِ این جامعه چیست، نه می دانست نظام ِ اجتماعی و تاریخی و مراحل ِ تکاملی آن چیست، نه می دانست نظام ِ سرمایه داری و مفهوم و مضمون ِ دموکراسی ِ طبقاتی و رابطه ی دموکراسی به طور ِ خاص با آزادی به طور ِ عام چیست، نه میدانست همزیستی و همستیزی ِ دورانی ِ کار وسرمایه و محصول ِ این همستیزی یعنی سوسیالیسم و کمونیسم یعنی چه، و نه معنا و مفهوم ِ علمی و تاریخی ِ طبقه و انقلاب ِ طبقاتی را می دانست.( خمینی مفهوم ِ همزیستی ِ همستیزانه ی دوقطب یا دوطبقه ی اجتماعی در یک دوران ِ مشخص را نه می فهمید و نه اگر به او توضیح میدادی قبول می کرد). از این رو مخالفت ِ او با رژیم ِ شاه را فقط می توان دشمنی و کینه ی فردی با خانواده ی پهلوی دانست. از همین رو، ضدییت اش با شاه نه درچارچوب ِ سازو کارهای خاص ِ این دوران، بلکه برآمده از ایدئولوژی ِ عقب مانده ی پیشا سرمایه داری و ارباب رعییتی بود. چرا که او خود را امام و ارباب و توده ها را بنده و رعییت ِ خود می پنداشت. بهانه ی او برای این دشمنی و ضدییت هم به طور ِمشخص اصلاحات ِارضی و حق رای زنان درانتخابات وخصوصن آزادی های فردی واجتماعی ِ زنان و به ویژه آزادی ِ پوشش بود. همچنان که ضدییت اش با«استکبار ِجهانی» یعنی سرمایه داری ِ پیشرفته نه از جایگاه ِ تاریخی ِ این دوران و از نظرگاه ِ پرولتاریایی و سوسیالیسم و کمونیسم، بلکه فقط وفقط از موضع ِ فئودالی و خدایگان بنده گی ِ روحانییت بود.

خمینی هم مثل ِ همه ی « پهلوان پنبه» های متکی بر قدرت ِ « توده ها» انقلاب ِ مورد ِ نظر ِ خود یا به بیان ِ او جهاد را ازهمان موضع و با درک ِ کیش ِ شخصییتی و قییم مآبانه وپدرسالار ِمرجعییت محور ِ تقلید، وظیفه ی پایینی ها و« عوام الناس» یعنی مقلدان می دانست و به همین دلیل به محض ِورود به ایران و دیدن ِ انبوه ِ استقبال کننده گان که اکثرن از همان« عوام الناس» یا« پایینی ها» ی جامعه بودند، در سخنرانی یی که در گورستان ِ جنوب ِ تهران کرد گفت:« من توی دهن ِ این دولت می زنم. من به پشتیبانی ِ این ملت دولت تشکیل می دهم»، و به نیروی همان چندصد هزار و بلکه چندین میلیون « عوام الناسِ » ِ استقبال کننده ی حاضر و غایب که شعار می دادند« ماهمه سرباز ِ توایم خمینی، گوش به فرمان ِ توایم خمینی» حکومت ِ خود را روی دوش ِ همان ها تشکیل داد.

کسی نمی تواند ادعا کند آن میلیون ها استقبال کننده که حتا در میان شان «چپ ها» هم حضور داشتند « پایینی ها» نبودند. همچنان که همه در عمل شاهد بودند که چگونه « بالایی ها»ی در قدرت نیز چنان از سرکوب ناتوان شده بودند که ناچار قدرت را به پیشوا وامام ِ پایینی ها واگذار نمودند. به بیان ِ دیگر و با همان درک ِ غیر ِ علمی و غیر ِ تاریخی و اراده گرایانه ازانقلاب، بالا یی های سلب ِ اراده شده از حکومت کردن در برابر ِ پایینی های مصمم و اراده مند تسلیم شده و حاکمییت را دودستی به پایینی ها تقدیم نمودند( شاه ِ بیمار ِ سلب ِ اراده شده به خارج فرار کرد و توده ها به رهبری ِ روحانییت و شخص ِ خمینی ِ مصمم واراده مند قدرت را تصاحب نمودند. عجب تحلیل ِنیچه ایستی ِنابی برای توجیه ِ « انقلاب » از دیدگاه ِ اراده ی معطوف به قدرت!). اما آیا نتیجه ی این « انقلاب» که چیزی جز یک جابه جایی و تعویض و تفویض ِ صوری ِ حاکمییت نبود همانی بود که مطلوب ِ جامعه در آن برهه ی تاریخی بود؟

دست ِ کم تجربه ی تاریخی ِ 1357 ایرانی ها این واقعییت را به وضوح نشان داد که اولن نخواستن ِ پایینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها معنای اش انقلاب نیست- چرا که انقلاب کار ِ یک طبقه است و نه کار ِ توده ها و عوام الناس-، ثانیین چنان « انقلاب» ی در عمل نه « خیر» ِ جامعه ی خودی شد و نه خیر ِ جامعه ی انسانی، بلکه هم شر جامعه ی خودی بود وهم شر ِ جامعه ی انسانی. یعنی همانچه ما در این چهل و سه سال ازحکومت ِ ولایتی خلافتی ِحاکم بر ایران شاهد بوده ایم. این جابه جایی ِ صوری ِ قدرت مانند ِ همه ی جابه جایی های صوری نشان داد آن ها که قدرت ِسیاسی را تصاحب می کنند همان هایی نیستند که حاکمییت ِ خلع ِ قدرت شده را نخواسته اند وجابه جایی فقط دربالای هرم ِ قدرت و از بالای سر ِ جامعه صورت گرفته است، و ازاین روست که می بینیم پایینی هاهمچنان درپایین ِ هرم ِقدرت و سیاست قرار دارند ورابطه ی خدایگان بنده گی همچنان میان ِ بالا و پایین دست نخورده و بی تغییر باقی مانده است.

اما،به لحاظ ِ نظری و ازنظرگاه ِ ماتریالیسم ِ تاریخی برای آن که فریب ِمطرح کننده گان ِ تز ِ پایینی ها و بالایی ها رانخوردباید دانست این دواصطلاح چیزی جز مفاهیمی گنگ و ناتعین مند و از این رو فاقد ِ اعتبار ِ شناخت شناسانه ی علمی تاریخی نیستند و به هیچ وجه نمی توان این دو واژه ی گنگ و نامعتبر را در تئوری ها و تحلیل های راهگشا به شناخت ِ جامعه و پراتیک ِ دگرگون سازی ِ مناسبات ِ سیاسی اجتماعی و به ویژه در تعریف ِ انقلاب که امری صرفن طبقاتی و تاریخی دورانی است دخالت داد. از این رو، هر خیزشی که نخستین و اصلی ترین هدف اش تغییر ِ مناسبات بر اساس ِ نیازهای فوری ِ حیات ِ سیاسی اقتصادی ِ جامعه ی مشخص نباشد، نتیجه اش جز جابه جایی ِ بالایی های حکومت کننده دور از چشم ِ پایینی های حکومت شونده نخواهد بود، و دست ِ پایینی ها همچنان از دخالت ِ مستقیم در تعیین ِسرنوشت ِخود کوتاه خواهد ماند، و اینهمه بیانگر ِ این واقعییت ِ مشخص است که استبداد زمینه ساز ِ شرایطی است که درآن عوامفریبان ِسیاسی کار پدید می آیند، رشد می کنند و با سوء استفاده از نبود ِ آزادی های سیاسی و به ویژه آزادی ِ بیان و نبود ِ آگاهی خود را نجات دهنده ی « توده های» میلیونی جا می زنند و توده ها نیز با اعتماد به وعده و وعید های آنان گوشت ِ دم ِ توپ ِ آنان شده و با به قدرت رساندن شان به تداوم ِ چرخه ی استبداد و چرخه ی « انقلاب کردن باشما، حکومت کردن باما » یاری می رسانند. چرخه ای که فقط و فقط به شرط ِ برقراری ِ فوری ِ دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی در جامعه ی زیر ِ سلطه ی استبداد قطع خواهد شد.