عصر نو
www.asre-nou.net

مولوی در سایه سار پنجشیر


Thu 9 09 2021

طاهره بارئی

tahere-barei1.jpg
سال گذشته مجموعه شعری منتشر کردم با عنوان « مولوی در سایه سار بلخ» به همت لقمان تدین نژاد و انتشارات زاگرس.
امروز با ورود نیم چکمه های غربی طالبان به افعانستان ازخود پرسیدم با این عنوان یعنی، مولوی در سایه سار بلخ، چه باید کرد.
تصویری که پیش چشمم آمد زمین بلخ بود پوشیده با سیم خاردار و فکر کردم از چه راهی باید مولوی را نجات دهم. گردبادی از حضور طالبان در شهر می پیچید. گفتم باید به پنجشیر بگریزم و مجموعه را ببرم آنجا. قهرمانان شاهنامه آنجا بودند. رودابه کابلی، سرِ چشمه، جامه ی سپید در آب فرو برده موج می پروراند. رستم کنار رخش ایستاده و بوی جوی مولیان می آمد.
گردباد طالبان چنان سهمگین بود که می ترسیدم اگر دیر بجنبم مرا سنگ کند و کتاب نتواند از دستانم پر زده و به تنهائی برود. باید به پنجشیر میرفتم و مولوی را در سایه سار بلخ به آنجا می بردم.
دستم از صخره ای به صخره ای می گرفت از ارتفاعی به ارتفاعی . کتاب از اوجی به اوجی دهان می گشود و َنفَس می گرفت تا رسیدیم.
قبل از هر چیز گهواره ای دیدم. همانجا پیش پایم. از «ز گهواره تا گور دانش بجوی» جا مانده بود. کتاب را در آن خواباندم.
پاهای بلند و کشیده مردی که نزدیک میشد، نگاهم را جلب کرد. کیست؟
مگر میتوانم کسی دیگری باشم؟
آه! بله مولوی!
گفت از زمان حمله مغول به زادگاهش، روحش همینجا مانده و همینجا میزیسته نه در روم.
با نی لبکی نشست روی سنگی. گفت از همان موقع با این نی لبک همینجا می نواخته. دیدی که در روم از نفیرم مرد و زن نالیده اند! اینجا با پهلوانان خداینامه خوشترم.
روی به سوی من برگرداند و اینبار با شادی پرسید: راستی میدانستی زادگاه رستم را منتقل کرده ایم اینجا؟ زیر آن سنگ بدخشان است.
و به اندکی دورتر اشاره کرد: آنجا چشمه ای ست که سیمرغ از آن آب می نوشد.
مقصودتان سیمرخ است؟
بله!
پس همه جمعند.
بله همه بازگشته اند بقیه هم از راه میرسند.
پرسیدم: میدانید طالبان در جستجوی اجاره ی دختران کابل، در خانه ها را میزنند؟
از جا برخاست. دیگر لبخند نمی زد. بیرق سپید کوچکی را داد دستم. گفت اینرا ببر بالای البرز بیفراز. گهواره ی زمین از نسیم آن خواهد جنبید. و شهر سنگ شده موسیقی خود را بازخواهد یافت. نواختن آغاز خواهد شد.
نیمیم ز نیشابود نیمیم ز زال و ری. از آهوی ختن، ازجمشید و ارنواز. از پرِ ِ سیم رخ، از یاد یار مهربان. از رودابه از کتایون، تهمینه، سیاوش.
صخره به صخره، راه رفته را با پروانه ای سفید در دست پائین می آمدم. در دره ی زیر پا، طالبان طناب در دست، دنبال گردن رستم می گشتند. ضحاک چنان از خشم در قفس می لرزید که تفنگ طالبان چون قاطری چموش پشتشان بالا و پائین میشد.
شما برای بردن کتاب رفته بودید آن بالا ها!
به ناگهان یکی از همانها را سینه به سینه ی خود یافتم.
گفتم مال مولوی بود.
گفت ما خودمان مولوی هستیم. نیمیم ز پاکستان ...
دگمه پیراهنش افتاده بود.
گفتم انگار شما را می شناسم. در فرانسه تقاضای پناهندگی کرده بودید و خانمها از دست مزاحمت شما و دار و دسته تان آرامش نداشتند. کتاب ملا عمر را از توی جیبتان بیرون میآوردید. و همیشه با هیاهو چند تائی در راهرو ها میرفتید انگار همیشه در حال نزاع بودید. سر چه دعوا میکردید؟
با خشم گامی به طرف من برداشت.
خواست تفنگش را دست بگیرد اما حمایل آن به سرو صورتش می پیچید. این آدم حتما تعلیمات نظامی نداشت و یک نظامی نبود. تفنگ را داده بودند دستش ذوق کند.
آرام کنار کشیدم و گفتم ببخشید باید بروم. مولانا کاری به من سپرده.
درست نشنید فکر کرد از ملا های خودش حرف میزنم.
گفت «گود بای » و لبخندی زد و کنار کشید. دندانهای زردش مثل دگمه هایش، یک در میان ریخته بود.
صدایش را شنیدم به چند نفری که سرک می کشیدند بدانند کیستم و آنجا چه میکنم، گفت: از عالم ارواح آمده، خطرناکه تفنگ باز می کردم پیشِ روش.
...
در دامنه ی پنجشیر کودکان با بغل بغل سیب های پائیزی، آنها را به هم پاس میدادند و می خندیدند. مثل بهشت بود.