عصر نو
www.asre-nou.net

آزادگان را مرگی نیست !


Fri 3 09 2021

ابوالفضل محققی



زندگی چیزی نیست جزحجمی از نور که از الماسی می گذرد. دیدن چنین حجمی از نورجزدر مبارزه با تاریکی ممکن نیست. نوری که ازمنشورحیات عبور میکند، میشکند ،تاب بر می دارد ،تصفیه می گردد وسرانجام خالص و زلال بر جهان پیرامونت می تابد! تا تو دریابی زیبائی پیرامونت را، الماسی باشی برای انکسارنورهای جادوئی بر آمده از آن که پرومته جان بر سر آن نهاد . نوری پنهان شده درون تاریکی که تو باید آن را بیرون کشی ودرخدمت به روشنائی حیات بگذاری.

زندگی چیزی نیست جز ترنم روح آدمی زمانی که قادر به شنیدن نوای درونی حیات میگردد.شنیدن ملودی هائی که از دهلیزها ولابیرنت های پیچ در پیچ زندگی عبور میکنند به دیواره های سنگی،به امواج اقیانوس ها برمی خورندمیشکنند، در هم میپیچند،اوج میگیرند در فضای لایتناهی منعکس میشوند تا تو نیزبشنوی! اوج گیری و موسیقی حیات را بنوازی.

زندگی آن بو،عطرولذت چشائی جادوئیست ! چونان زنبور عسل که بر گل مینشیند وبر مخیزد تاحاصل رنج نشستن وبرخاستن برهزاران گل را درعطرعسل وشیرینی شهد خود بما ارزانی دارد!تا ما نیز دریابیم عطر گل ها را، در یابیم عطرزندگی را ، بچشیم شیرینی شهد حاصل از چنین تلاشی را.در یابیم وظیفه خود برای ساختن شهد شیرین زندگی و ریختن آن در کام انسان که تمامی این زیبائی ها را مفهوم می بخشد.

مردی که دیشب رخت ازجهان بریست . این نور ،این نوا ،این عطر و این شهد را بتمامی در خود داشت . مردی ستایشگر زندگی .او برای رسیدن به چنین قامت زیبای انسانی پیوسته در جدال بود. جدال برای آزادی این زیباترین گوهر زندگی.چرا که جزدر سایه چنین مبارزه ای ما قادربدیدن تمامی این زیبائی ها نخواهیم شد.

هرگز قادر نخواهیم گردید چون زوربا در اوج شکست پیراهن از تن برکشیم برهنه پای بر ساحل با نوای بر آمده از جان "تئودوراکیس" برقصیم ،پس آنگاه باز تیشه بر گیریم به مصاف صخره بر خیزیم!

مردی که دیشب از میان ما رفت کمان اودیسه اش پیوسته بر کف بود ودرخت اودیسه اش همیشه شاداب. چرا که آب ازشوری میخورد که از جوشش خونش بود .کمانی با تیری همیشه بر زه وکشیده که جان بر آن نهاده بود .

او سیمای سرزمینی بود که نخستین نگاه فلسفی به زندگی از آن یرخاسته بود. سرزمینی که سقراطش برای دفاع ازجوهر حقیقت جام شوکران بر سرمی کشید وخدایی چون باکوس جام شراب بر کف در همدستی با کمان انداز عشق در کارزیبائی بخشیدن به حیات آدمی بود .

مردی که سر در برابر حکومت سرهنگان فرود نیاورد و رنج سال ها زندان را بجان خرید تا از گوهر انسانی خود دفاع کند.

مردی که "بحان خدمتگزار باغ آتش بود."

باغی که او با هنر خود با رشته های حسی تنیده شده با فریاد آزادی گوشه کوچکی از دریچه آن باغ برروی ما گشود ومارا با خود بسیاحت آن باغ برد .من هنوز هر زمان که دلم تنگی میگیرد بسراغش می روم تا دریچه ای از باغ جادوئی خود بگشاید باغی که در آن فریاد آزادی خواهی درد ورنج حاصل از این آزادی خواهی را میشنوی! می توانی در موهای سفید او نزدیک شدن به لحظه وادع را ببینی . اما آن چشمان درخشان آن ذهن زیبا ، آن روح سرکش و بیقرار ،آن شور هستی نهفته بر آن، آن دست های آفرین کار بتو می گویند که هیچ چیز پایان نیافته و نمی باید ! مگر برای چنین مردی که عشق را آزادی را و شگوه انسان وانسان بودن را سرودی کرده بود بوسعت جهان .فنائی وجود دارد؟

آزادگان را مرگی نیست !