عصر نو
www.asre-nou.net

دَوَران


Sun 29 08 2021

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
میدانستم که نباید واردِ آن فروشگاه بشوم! ولی شدم. بسیار چیزها در آن کهنه فروشیِ بازار کُهنه فروشان وجود داشت که مرا به خود جذب و جلب میکرد. همه ی آن چیز ها بیشتر بنجل های قدیمی و کُهنه بودند، تا جنسی اصیل و اعلا .در شکل و قیافه و ظاهر و ساختمان ِ آن خنزِر و پِنزر ها - یاد ِ هدایت زنده باد - در لابلای خطوط کج ومعوج بدنه ی بعضن زنگ زده و یا در اثر ُاکسیداسیون سبز و کبود گردیده شان حرفهایی بود که آنها میگفتند و من می شنیدم! یعنی به روشنی کلمات و جملات آنها را یک به یک و کامل می شنیدم و درک میکردم. هیچکدامشان ادعای خاصّ بودن نداشتند، هیچیک مدعّی ِ اصالت و شان ومقامی نبودند ، ولی حرفها داشتند و پر بودند از یاد ها و خاطره هایی که فقط میتوانستند با آدمهایی مثل من در میان بگذارند! این اشیاء ، -همین خِنزِر پِنزِر ها -بسیار جا ها بوده وکَسانِ بسیاری را دیده بودند، آنقدر که سرِ آدم از به یاد آوردشان سوت میکشید. بین همه ی آنها تابلویی بود از یکی از کارهای "مُدیلیانی" ، یکی از همان زنهایی که در اثر گذر سالیان زیبا و زیباتر شده اند! زنهایی که بیننده را دچار خیالاتی ملانکُلیک میکنند و نمیتوان باور کرد که آنها در همان لحظه همانجا حتّی در میان همان تابلو هم نیستند ! البتّه روشن است که آن تابلو قلابی بود ، یعنی حتّی کُپی هم نبود ، عکسی بود از تابلوی اصلی که عکاس ِ خبره یی گرفته و با ترفنده هایی تبدیلش کرده بود به چیزی هنرمندانه، از نوع هنرِ بازاری صِرف و ارزان و دلخوشکُنک برای آدمهایی مثل من که خیال میکنند از هنر سر در میاورند و با هنر رابطه بر قرار میکنند و آنرا می فهمند و با توّجه به درک ِ عمیق و والایی که از آن دارند در توضحیش برای دیگران احساسِ ناتوانی میکنند و به همین جهت ترجیح می دهند خاموشی پیشه کنند ، چرا که سخن ِ ایشان را عوام در نخواهند یافت، در حالیکه ابدا اینطور نیست و فقط نوعی چُسی آمدن است و افاده های طبق طبق ...این تابلو همان زن ِ معروف را با کلاهی بزرگ بر سر در حالیکه ساعدِ چپش را طوری حایل ِ سمت چپ ِبدن قرار داده که دو انگشت ِ اشاره و میانی اش اطراف چانه و گونه اش قرار گرفته اند. وضع صورتش طوری است که گویا بی آنکه قصد ِ دیدن و نگاه کردن داشته باشد دارد به آدم نگاه میکند و در ضمن با نوعی از سر واکردن در حال گفتن این است که: چیه ، تا حالا آدم ندیدی ، چی رو نیگا میکنی؟!
میدانم ، میدانم که اینطور نیست ، ابدا و اینرا من دارم اختراع میکنم ، چرا؟ نمیدانم ، ولی آنچه میدانم این است که زنهای "مُدیلیانی" نه در جامعه ی آنروزیشان و نه در زندگی ِ امروزی واقعیت ِ بیرونی ندارند و همواره در تابلوهای او زندگی میکرده اند. اینرا هم من ابداع کردم ، آنهم درست در همان لحظه که مستقیم به تابلو نگاه میکردم و متّوجه نبودم که فروشنده آمده و با حالتی پرخاشگرانه در کنار من ایستاده و این صدای نفسهای تند اوست که در گوشم پیچیده! خیلی سریع بطرف او برگشتم و بلافاصله پرسیدم:
قیمت این تابلو چنده؟
او گفت: کدوم تابلو - عصبی یا کلافه به نظر میرسید-
گفتم: همین ، یعنی همون ، همون زنه ، همون کارِ مُدیلیانی، اونو میگم -انگشم را بسوی تابلو نشانه رفتم-
اوگفت: اون فروشی نیست!
گفتم: پس چرا گذاشتینش اونجا ؟
او گفت: واسه اینکه نیگا کنم و لذّتشو ببرم ، بعدشم به تو مربوط نیس، بیشتر از اینم مزاحم نشو، بیرون، برو بیرون...
بدون هیچ اعتراضی از مغازه ی آن کهنه فروش بیرون آمدم. قدری عقب عقب رفتم و خوب که نمای مغازه در دیدگاه دوربین تلفن ِ دستی ام قرار گفت یک عکس تمام قد از ویترین و تابلوی مغازه برداشتم که اگر بار ِ دیگر گذرم به بازار ِ کهنه فروشها افتاد آنرا با دیگر مغازه ها که در این مکان فراوان هستند اشتباه نکنم.
میرفتم و در طول مسیرم دیگر مغازه ها را نگاه میکردم و از دیدن آنهمه جنس های کهنه و قدیمی ِ جوراجور لذّت میبردم و با خود می اندیشیدم ،کدام حرکت ِ من سبب ِ خشم فروشنده یا صاحب آن مغازه شده بود که آنقدر پرخاشگرانه مرا بیرون انداخت ؟ بهر حال از مغازه بیرون آمدم و قدم زنان میرفتم ولی پیش از آنکه به انتهای راهروی بازارچه که به خیابان منتهی میشود برسم رفتار آن فروشنده را به یاد آوردم و حس کردم بی جهت مورد اهانت قرار گرفته ام! از این احساس دچار ِ آشفتگی و خشم نشدم ، رگهای گردنم باد نکرد و حسّ انتقام و تلافی جویی در من به جوشش در نیامد ولی نوعی کنجکاوی ِ حاد ذهنم را انباشت و وادار کردم تا مسیری را که آمده بودم بازگردم . قصدم این بود که دوباره وارد ِ آن مغازه شده و از آن مرد یعنی همان فروشنده بپرسم چرا و به چه دلیل برخوردی چنان نا محترمانه با من داشته ؟!
ضمن بازگشت در یافتم که چه کار ِ خوبی کرده ام و عکس ِ آن مغازه را برداشته ام وگرنه واقعن ممکن بود قادر به تشخیصِ مجدد آن نباشم. از بس مغازه زیاد است و همه شبیه به هم و به تمامی کُهنه فروش. بالاخره به آن مغازه رسیدم، تلفنم را بیرون آورده و برای اطمینان ِ بیشتر عکسی را که گرفته بودم با ویترین و تابلوی آن کهنه فروشی مقایسه کردم ، آری خودش بود و داخل شدم. فکر کرده بودم آن مرد همانجاست و به محض ِ ورود وی را خواهم دید ، امّا نه ، هیچکس آنجا نبود! قدری اینطرف و آنطرف سَرَک کشیدم ، کسی را ندیدم ، در حالیکه کنجکاوانه به هر طرف نگاه میکردم ، صدای زنانه یی را شنیدم: می تونم کمکتون کنم، روز به خیر!؟ به طرف ِ صدابرگشتم ، در یکی دو قدمی من زنی میانسال با قامتی متوسط ،آرایشی بسیار متین و لباسی که جز با واژه ی "شیک" نمی شد از آن یاد کرد ایستاده بود. زنی بود با چشمانی کاونده که گویی به قصد ِ معاینه بالینی و کشف ِ علّت بیماری تا عمقِ وجود ِ فرد را میکاوید! ابروانش هیچ انحنایی نداشت، بینی ِ نه چندان باریکش آنجا که به لبِ بالایی میرسید به شیوه یی ناگهانی رو به بالا میگریخت و بندِ باریک بین لب و بینی را با خود میکشید طوری که لبِ بالایی نیمه باز بنظر میرسید. دهان و چانه اش طوری بود که گویی وی گفتنی هایش را در کمال اطمینان خاطر و مثلِ حکمی مطلق بر زبان خواهد آورد! هنوز در گیر این خیالات بودم که صدای ِ زن که کلمات را متین ومشخص بر زبان می راند بگوشم رسید : دُنبال ِ چیز ِ خاصیّ میگردین؟!
گفتم: اُه ببخشید بله بله، میخواهم با صاحب مغازه یا همان مردی که ساعتی قبل با او برخوردی داشتم حرف بزنم...
زن گفت: مرد؟ صاحب ِ مغازه؟ اوّلن صاحب مغازه منم، بعد هم شوهرم روزهای چهارشنبه ،یعنی امروز اینجا نیست. البتّه من شما را خوب به خاطر دارم پیش از ظهر تقریبن یکساعتی را به تماشای وسایل مختلف اینجا گذرانیده و بعد هم بی هیچ حرفی مغازه را ترک کردید..... برای همین است که می پرسم دنبال ِ چیز ِ خاصّی هستید؟
گفتم: درست میگویید من اینجا بودم ، تابلوی زنی - شاید کاری از مُدیلیانی- توّجه ام را جلب کرد میخواستم آنرا بخرم ولی فروشنده در کمال بی ادبی مرا از مغازه بیرون کرد! برای همین است که بازگشته ام...
زن گفت: گوش کنید ، اوّلن امروز غیر از من هیچکس ِ دیگری اینجا نبوده، و دوّم اینکه تابلوهای ما منحصر است به همین چند تا که می بینید و در میان آنها هیچک پُرتره یا چهره ی انسانی نیست ...
گفتم : ولی چرا ، من خوب به یاد دارم آنجا، درست آنجا تابلویی بود از یک زن...
زن گفت: آنجا ؟ آنجا که شما اشاره میکنید میز ِ کار ِ من است و آن صندلی که پشت میز قرار دارد و این وضع هرگز عوض نشده و باور کنید در آن قسمت نه اینکه هرگز تابلویی نبوده بلکه جایی هم برای نصب و یا آویختن تابلو وجود ندارد ، قدری بیشتر فکر کنید ... شاید جایی دیگر چنان تابلویی را دیده باشید!
چشمان ِ کاونده ی زن مستقیم در چشمهایم مینگریست و با دهان و چانه یی محکم سخن میگفت. گویی کارشناسی نظرِ نهایی در باره ی امری را که به وی مربوط است صادر میکند و جای شاید، و ممکن است، و این حرفها نیست.
احساس کردم غیر از پذیرفتن حرفهای آن زن راه دیگری ندارم. وی بالای سرم بود و حکم میکرد، حس میکردم که دارد سعی میکند با انگشتان ِ یکدست پلک چشمم را باز نگه دارد و با دست دیگر نورِ چراغ قوّه بسیار کوچکی را در آن بتاباند و از من بخواهد مستقیم در آن نور خیر کننده نگاه کنم! منهم از فرمان او تبعیّت میکردم. و عین همین کار را با چشم دیگرم هم کرد. وقتی نور خاموش شد و دیدی روشن تر پیدا کردم متوّجه شدم آن زن که لباسی سفید به تن دارد پزشک است، من روی تخت شاید بیمارستانی هستم، و به ساعد چپم سوزنِ خاص تزریق سِرم وصل است. هنوز کاملن متوّجه محیط و موقعیت خود نبودم که صدای زن که حالا وضوح بیشتری داشت بگوشم رسید، محکم و با تلفظی بسیار روشن می پرسید : میدونین که تو بخشِ کمکهای فوری و ضروری هستین؟ میدونین چرا اینجایین؟
گفتم: من...من ... صبح از خونه اومدم بیرون ... میخاستم بِرَم Saint -Ouen قصد داشتم بِرَم اونجا تو بازار ِ کهنه فروشا تو Marches aux puces یه گردشی بکنم ... داشتم میرفتم که تو ایستگاه منتظر اتوبوس بِشَم ... ولی مث ِ اینکه ... آره مث ِ اینکه ..
زن گفت: لازم نیست به خودتون فشار بیارین ، آروم باشین ، آروم باشین، ... مثِ اینکه چی ؟ خیلی آروم ...
گفتم: خیال میکنم گیج رفتم، دنیا دور ِ سرم چرخید ...
زن گفت: بسیار خوب ،بسیار خوب ، همینطوره که میگید ... نتیجه ی آزمایش های انجام شده خبر از بیماری یا نقص خاصّی نمیدن، گزارشهای رادیولژی هم خوب و رضایت بخشه و نشان دهنده آسیب یا وجود خطری نیست و به نظر ِ من اشکال از اختلال در گوش میانی است و شما دچار Vertige (سرگیجه) شدید که به خودی خود نماینده ی بیماری ِ خاصّی نیست ولی لازمه بعد از ترخیص و همینکه این حالات سرگیجه و شاید قدری مَنگی بر طرف شد که به پزشک مشاورتون مراجعه کنین ، به هنگام ترخیص نتایج آزمایشها و اسکن و همه ی آنچه را لازمه بِهِتون میدن که به پزشکتون نشون میدین، فعلن تحت تاثیر داوری ضد سرگیجه که به شما تزریق شده هستید و ابدا نباید رانندگی کنید. امروز و فردا رو خوب استراحت کنید و بخصوص از حرکتهای ناگهانی سر به طرفین و مخصوصن پایین آوردن سر به سینه و نزدیک کردن به سمت پایین خودداری کنین و در اوّلین فرصت برین پیش پزشکتون. ده تا قرصهای ریزی هست اگر احساس کردید سرگیجه دارین روزی تا دو مرتبه مصرف کنین... آیا سئوالی دارین ، چیزی هست که خواسته باشین بپرسین؟
من هنوز به خوبی از موقعیت خودم آگاه نبودم ، حالا دیگر فهمیده بودم که در بیمارستان هستم ، میدانستم این زن پزشک است ، ولی آن مغازه و آن تابلو، آن مرد خشن و عصبی، و به ویژه آن زن در مغازه ی کهنه فروشی ... نمیشود که اینها همه خیالات بوده باشند. ممکن نیست که من همه ی آنها را در ذهنم به هم بافته باشم. نمیدانستم پرسشی دارم یا نه ، ولی شنیدم که دکتر گفت ، حتمن پیگیر این قضیه باشید و با من بدرودی گفت و رفت و ساعتی بعد پرستاری با چندین صفحه کاغذ گزارشات پزشکی و نتایج ِ آزمایشهای انجام شده آمد و ضمن اینکه گفت لباسهایم آنجا در کیسه یی زیر تخت است و تلفن همراهم نیز داخلِ همان کیسه میباشد و من مرخص هستم و میتوانم بروم ، افزود که چون قادر به باز کردن تلفن شما نبودیم لذا به کسی از آشنایان یا اعضاء فامیل شما نتوتنسته ایم خبر بدهیم. این باعث خوشحالی ام شد که سبب ِ دردِ سر دیگران نشده ام. پیش از پوشیدن لباسهایم ، ابتدا تلفنم را برداشتم و در قسمت دوربین آن به عکسها نگاه کردم، عکس تمام قدِّ ویترین و تابلوی آن کهنه فروشی آخرین عکسی بود که برداشته بودم، این عکس حاوی تاریخ همین امروز بود !
از بیمارستان بیرون آمدم و میخواستم راهی ایستگاه اتوبوس شوم ولی مَنگی و قدری گیجی سبب شد تا برای اوّلین مرتبه از زمانی که اینجا ساکن هستم برای رفتن ِ به خانه از تاکسی استفاده کنم! هنگامی که در تاکسی بودم و قصد داشتم اوراق بیمارستان را مثلن به دقّت بخوانم ، صدای شجریان در گوشم پیچید که : من دچار ِ خفقانم خفقان، من به تنگ آمده ام از همه چیز، بگذارید هَواری بِزَنم...گویا سخن ِ مشیری است و با خود گفتم : من دچار ِ دَوَرانم ، دَوَران... وهیچ چیز برایم معّین و مشخّص نیست، نمیدانم آیا به تنگ آمده ام یا نه ... حوصله ی هَوار هم ندارم ... میان این همه چیزها میان این همه کُهنه ها و کُهنگی ها که بَدَم هم نمیآید خوبست که من دچار
دَوَران باشم ... دَوَران. در این خیال بودم که راننده ی تاکسی گفت ، اینجا خوبه؟! سَرَم را بلند کردم از پنجره ی اتوموبیل نگاهی به بیرون انداختم و دریافتم که تاکسی مقابل ِ ساختمانی که ساکن آن هستم ایستاده بلافاصله گفتم ، البتّه البتّه ، کرایه ام را پرداختم و پیاده شدم و خوب به یاد داشتم که نباید با حرکات ناگهانی سر به اطراف سبب بازگشت و یا تشدید سرگیجه بشوم. پس به آرامی به طرف ِ در ورودی رفته و داخل ساختمان شدم و یکسر رفتم مقابل ِ آسانسُر و دکمه ی احضار را فشار دادم. قدری طول کشید تا آسانسُر به طبقه ی همکف برسد و در این فاصله سرایدار به سرعت بطرف من آمد و خیلی سریع پرسید ، مثل اینکه به خیر گذشته ! خدارو شکر، میتونست خیلی بد تر از این باشه !
گفتم: بله ، بله همینطوره، ولی شما مگه میدونید چه اتفّاقی افتاده ؟!
وی گفت: بله من دیدم ، ینی وقتی سکندری رفتین و زمین افتادین من از همینجا دیدم و بلافاصله به 112 زنگ زدم که آمبولانس اومد و شما رو برد...
پرسیدم: کی این اتفّاق افتاد ؟ ینی چه ساعتی ؟
گفت : صبح ، همین امروز صبح ... شاید ساعت نزدیک نُه بود...
آسانسُر رسیده بود و من از وی سپاسگزاری کردم و داخل شده و خود را به طبقه پنجم که آپارتمانم آنجاست رسانیده و داخل شده و مستقیم رفتم جلو آیینه یی که روی دیوار مقابل ِ در ِ ورودی قرار دارد و به دقّت در چهره خود نگاه کردم، همه چیز طبیعی به نظر میرسید، تنها برآمدگی تقریبن قابلِ ملاحظه یی بود در سمت راست پیشانی ام آنجا که خطِّ موها قرار دارد. برآمدگی به کبودی میزد و با دیدنش حسّ کردم درد هم میکند. شتابان راهی آشپزخانه شدم که از یخچال یخ برداشته و روی آن بگذارم که ناگهان دچار سرگیجه یی شدید همراه با حالِ تهّوع ِ شدم و همانجا روی زمین دراز کشیدم نه میتوانستم چشمانم را باز نگه دارم و نه بسته ... حالِ بدی بود همه چیز می چرخید ، حتّی با چشمان بسته گردش محیط را در اطراف خویش به وضوح احساس میکردم و در یک آن همان زن ، همان زنِ داخل ِ تابلوی مُدیلیانی ، را بالای سر خود احساس کردم ، وی داخل ِ تابلو واژگون قرار گرفته بود ، یعنی سَرَش بطرف پایین بود و تنه اش بطرف بالا و همین سببی بود تا کلاه بزرگ و پَهنَش نگذارد چهره اش را ببینم . نکته ی عجیب این بود که وی درون تابلو نبود ! او همانجا میان زمین و آسمان ، نه نه ، بین کف و سقفِ آشپزخانه معلّق بود و نمیافتاد! دقایقی طول کشید تا از شدّت ِ سرگیجه کاسته شود ، باز نگه داشتن چشمان برایم آسانتر شد ، تصمیم گرفتم حواسم را خوب جمع کنم و ضمن در یافتن و ضعیت خود ، دریابم آن زن که می باید در تابلو باشد چگونه بطور معلّق آنجا قرار گرفته ، و اساسا چرا آنجا ست ، از کجا آمده ؟! ولی تلاشم بی نتیجه بود ، و بجای او لامپی که از سقف آشپزخانه آویزان است مستقیم بالای سرم و مقابل چشمانم قرار داشت!
روزها می آیند و میروند و با خود می اندیشم همه چیز مثل ِ همیشه است ! امّا بلافاصله در می یابم که اینطور نیست، و درست هم همین است . ولی یک چیز برایم مسلّم است حوداثی که در اطراف من در گذر هستند بیشتر جنبه ی خیالات و موهومات پیدا کرده اند و هربار بیش از پیش از واقعیات زندگی ِ روزمرّه مرا دور و دور تر می کنند! صدای ناقوس وار تلفن بلند میشود بی درنگ انگشت اشاره ام روی صفحه میلغزد و میگویم ، بفرمایید، دوستی است قدیمی که از ایران تماس گرفته ، خوش و بشی میکنیم و وی در نهایت خشم و تاسّف میگوید ، بالاخره این حرومزاده ی قاتل رییس جمهور شد. میدانم که این مکالمه واقعی است و پیش از آن هم میدانستم که آن حرامزاده ی قاتل رییس جمهور شده و با خود میگویم ، نگفتم همه مثل ِ همیشه است؟! چه جای تعجّب است؟ به رفیقم میگویم، درست میشه ،درست میشه، و او فریاد بر میآورد که ، مثِ اینکه تو حواسِت پرته، چی چی دُرُس میشه؟ کی دِرُس میشه؟ نشستی اونجا و داری بی درد سر زندگی میکنی ، دِلِت خُشه ها ...
شاید او راست میگوید و من "نشسته ام اینجا و بی درد سر" دارم زندگی میکنم! امّا یک چیز هست که ظرف ِ 42 سال ِ رفته مرا رها نمیکند، و آن ، این دَوَران دائمی است که با آن دست به گریبانم . اینک بیش از چهل است که من دُچار ِ دَوَرانم، دَوَران.
*****************************************

25 اوت کُرُنا دِلتایی 2021