پگاه و «به یاد پدر»
Sat 28 08 2021
بهزاد كریمی
از طریق مهربان دوستی، نوشته ای دستم رسید به نقل از فیس بووک. از آندست دلنوشتهها که وجود آدمی را به آتش میکشد و در جای جای جانش مینشیند. آئینهای در بازتاب تراژدی بزرگ تاریخ نزدیک این سرزمین که صدای ممتد آن همچنان در گوشها میپیچد و یاد میآورد آدمی را از به تالان رفتن بارآوردههای یک ملت. دردی جانکاه، که پرشمارانی محکوم به کشیدن بار گران آن بر دوشاند. کنجکاو شدم بشناسم نگارنده این متن همه اندوه و حسرت را و نویسنده سطوری همه سرشار از شور و پرسش را.
تا دانستم نامش چیست بیکباره در خود فرورفتم: پگاه گرجی بیانی! خانم دکتری در امروزه روز و فرزند هرمز پر آوازه در دیروز. از نور چشمهایی که، هرگز چشمم به روی ماهش نیفتاده و هیچ هم نمی دانم چه میداند از آشنایی من با هرمز که آنسان دردمندانه جان باخت.
پگاه، دخت دوستم هرمز گرجی بیانی است که همدیگر را از سال ٤٥ می شناختیم و سال ٤٧ با هم در زندان بودیم. جمهوری اسلامی او را زمانی اعدام کرد که از ٢٢ بهمن فقط شش ماهی میگذشت و بهار آزادی حتی به خزان زودرسی که در پیش داشت نرسیده بود. ٢٨ مرداد ١٣٥٨ بود. در هنگامه جنون نظام حاکم، هنگامی که خمینی کشتار در کردستان را فرمان داد و تا اشارت شوم او به گوش آدمکشان رسید سلاخیها در غرب کشور رقم خورد. در کرمانشاه، اوباش پشمینه دین بر دوش، مجوز یافتند تا آزادگان سروقامتی را که از پیش در لیست سیاه جا داده بودند، به قربانگاه بخوانند و خون بریزند.
هرمز را پاسداران حوالی ساعت دو بعد از ظهر در خانهاش دستگیر می کنند و بعد فقط ١۶ ساعت – آری ١۶ ساعت - جان شریفاش را به حکم حاکم شرع می گیرند. او یک جرم بیش نداشت: محبوبیتی کم مانند و رشگ آمیز در کرمانشاه! این که می گویم وی را به این دلیل کشتند، نه یک برداشت سیاسی که بیانی است با مسئولیت حقوقی. من در جریان زیست فرهنگی - سیاسی هرمز بودم و چند هفتهای قبل از اعدام، در دیداری صرفا دوستانه بعد دهسال دوری از هم، او را در آغوش کشیدم. نه میتوانستند برایش پاپوش مبارزه مسلحانه بدوزند و نه حتی پرونده فعالیت تشکیلاتی. او را کشتند چون هرمز بود.
هرمز الگویی بود برای خیل دوستداران خود در کرمانشاه. دبیر فیزیک باسواد و دلسوز دبیرستانهای شهر و شخصیتی معتبر در کانون معلمان این استان. دانش آموز و والدین وی، همکاران فرهنگی او و نیز هر آنی که دلی برای فهم درد توده زحمت و ذهنی برای روشن شدن داشت، تا نام گرجی بیانی به میان میآمد از این انسان والا به نیکی و احترام یاد می کرد.
هرمز نماد راه صمد بهرنگی در زادگاهش بود و قتل او، تیغ کشیدن بر روی یک شهر. تا رادیو از اعدام وی خبر داد انبوههای در آن فضای رعب و مرگ، بخاطر این فاجعه باور نکردنی و قتل بهت آفرین به کنج خانهها و در نهانخانهها سخت گریستند. اشگ ریختنها برای هرمز گرجی بیانی همچنان جاری است و من نیز در زمره این انبوهان که بارها برای مرگ تراژیک این دوست و یار گریستهام. نامش همیشه با من است و هرگز از یاد نخواهم کاست.
پگاه ١٥ ماهه بود که از حس محبت پدرانه بازماند. او جز خاطرهای محو، یادی از پدر ندارد و آنچه را هم در فراموشخانه ذهن کودکانهاش میجوید بیشتر بازسازیهای دلخواسته است در مسیر یافتن گم شده خویش. او با نگاهی نازکبین و ذهنی ژرف اندیش دور دستها را میکاود و یک نقاشی خلاق از آرزومندیها عرضه میدارد. او همانی را باید بیافریند و میآفریند که نیاز هستی اوست. نیازی به درازای زیست خویش که همه این زمان را در پی آن بوده و دویده است. پگاه ترسیمی بس زیبا و شفاف از جدایی ٤٢ سال پیش خویش با بابا عرضه میکند و زیبایی متن خود نوشته را به زیبایی در جان تیتری مینشاند که خبر از دریای درون و برون دارد: به یاد پدر.
این سرزمین، هزاران هزار پدر و مادر جانباخته در خود دارد، و نیز بسیار داغدیده دلهایی چون پگاه. این، درامی است در بیان حال و حیات یک ملت، که پابرجا در فریادهای داغداران، پژواکی هر روزه دارد و تکراری مکرر خواهد داشت.
بهزاد کریمی ٥ شهریور ماه ١٤٠٠
|
|