عصر نو
www.asre-nou.net

ریچارد براتیگان

فرش زمستانی

ترجمه علی اصغرراشدان
Tue 8 06 2021



Richard Brautigan
Winter Rug

من همه ی گواهی های دوره هام راتوجیبم دارم. همینجادوستهائی داشته م که تو کالیفرنیا مرده اند وباشیوه مخصوص خودم براشان مراسم گذاشته م. توعلفزارجنگلها بوده م ومثل یک بچه ی حریض، روشان جست خیزکرده م وجیغ کشیده م. باشیوه ی آمریکائی، مرگ یک آدم دوست داشتنی وکیفهای پول راتوپوششهای موردعلاقه م وبعدازتابستانهای زیادکه قومیمیرد راتعبیرکرده م. مردهای ایستاده ئی راکنارنعش کشهاوروبه روی مرده شورخانه تماشاه کرده م که باتاکی- واکی، عزاداران راطوری اداره میکردندکه انگارانهاافسرانی بودند، در یک جنگ ماوراء طبیعی.
« اوه، آره. »، یک بارهم بادوستی قدم میزدیم، ازمسیریک ردیف هتل درسانفرانسیسکو می گذشتیم، داشتندیک جنازه ازهتل بیرون می آوردند. جنازه باسلیقه کامل تویک پارچه سفید پیچیده شده بودوباچهاریاپنج چینی دیگرمشایعت می شد. یک آمبولانس کندرو، درمقابل هتل وجائی پارک شده بودکه پارکینگ،آژیرکشیدن،باسرعت بیشتراز37مایل درساعت رفتن ویانشان دادن هرنوع خشونت درترافیک، ممنوع بود. دوستم جنازه خانم یاآقائی که نزدیک می شدرانگاه کردوگفت:
« مرده بودن یه قدم بالاتراززندگی کردن تواون هتله. »
همانطورکه میتوانی ببینی، من درکالیفرنیایک کارشناس مرگ هستم. تونزدیک ترین بازرسیم، گواهیم آماده است. من واجدشرایط همراهی بادوستم برای گفتن یک داستان دیگرهستم که در مورینکاونتی باغبان یک پیرزن خیلی ثروتمندبود. خانم یک سگ پیر19ساله داشت وشدیدا عاشقش بود، سگ وظیفه داشت درمقابل این عشق، بامرض سالخوردگی، خیلی آهسته بمیرد.
هرروزکه دوستم میرفت سرکار، سگ کمی بیشترمیمیرد. خیلی اززمان مناسبی که بایدمیمرد، گذشته بود. سگ مدت درازی درحال مردن بود، چراکه راه درست مردنش راگم کرده بود.
این قضیه برای خیلی ازمردم پیراین کشورهم اتفاق می افتد. آنهاخیلی پیرمیشوندوآنقدربامرگ زندگی می کنندکه وقتی مرگ می آید، راهی که واقعابایدبمیرندراگم می کنند. آنهاگاهی وقتهاسالهاگم شده می مانند. تماشای ماندگاری آنهاوحشتناک است. سرآخرسنگینی خون خودآنها، خردشان میکند.
به هرحال، سرآخرخانم نتوانست دیگردیدن سگ پیررنجورخودراتحمل کندوبه یک دامپزشک تلفن کردبیایدوسگ رابه خواب ابدی فروببرد.
خانم دوستم راراهنمائی کردکه یک تابوت برای سگ بسازد، اوهم این کارراکرد. دوستم کشف کردکه این قضیه هم یکی ازبندهای حاشیه ئی باغبانی درکالیفرنیاست.
دکترسگ مرده راباماشین بردبیرون تواملاک خانم وخیلی زودیک سگ سیاه کوچک به خانه آورد. که کاراشتباهی بود. سگ باید یک کیسه پاستیل بزرگ می بود. پیرزن سگ سیاه کوچک راکه دید، به وضوح رنگش پرید. واقعیت غیرضروری سگ، خانم راترساند، رواین حساب، دامپزشک رابایک دسته پول نبوغ آمیزتوجیبش، راهی بیرون کرد.
افسوس، دامپزشک نتوانست مسئله اصلی سگ راحل وهضم کندورفت بیرون. خوددامپزشک آنقدرپیربود که مرگ براش شیوه ی زندگی شدوعملا درمردن درازمدت گم شد.
روزبعدسگ رفت توگوشه ی یک اطاق ونتوانست ازآنجاخارج شود. ساعتهاآنجاماندتااین که در اثرفرسودگی سقوط کردواتفاقی آنجاماندتاوقتی پیرزن وارداطاق شد، مدتی تورویزرولزش دنبال دسته کلیدش گشته بود.
پیرزن وقتی دیدسگ مثل یک آب چاله ی بی عرضه، درازبه درازتوگوشه اطاق افتاده، شروع کردبه گریستن. صورتش هنوزرودیوارفشرده بودوبه نوعی مثل چشم آدم وبه شیوه سگهائی که مدتی طولانی باآدمهازندگی میکنندوشخصیت بدآنهارابه خودمیگیرند، چشمهاش خیس بود.
پیرزن خودراآماده کردسگ راببردروفرش خودش. سک یک فرش چینی داشت که اززمان توله بودنش درچین وقبل ازسقوط چیان کای چک، روش می خوابید. فرشش هزاردلارآمریکائی ارزش داشت ومدت دوسلسله زندگی کرده بود.
حالافرش خیلی گرانتربود، شکلی واقعاکامل داشت، امادرواقع قابل استفاده نبودوپاره ترازآن بودکه تویک قصر، جائی برای چندقرن حفظ شود.
خانم پیردوباره دامپزشک رافراخواند. دامپزشک باترفندپیداکردن راهی به عقب وبه طرف مرگ، بعدازسالهای گمگشتگی، سالهائی که آدم راوادارمیکنددرگوشه یک اطاق، خودراتودام بیاندازد، دوباره باکیف سیاه کوچکش فرارسیدوگفت:
« توله سگت کجاست؟ »
پیرزن گفت « روفرش خودش. »
سگ رنجوربودوروپهنه ی گلهاواشیای زیبائی ازچین وگوشه وکناردیگرجهان، خودراگل وگشاد، یله داده بود.
خانم پیرگفت « لطفاکارشوروهمون فرش خودش بکن، فکرمیکنم این کارودوست داره. »
دامپزشک گفت« حتما، ناراحت نباشین. اون اصلاهیچ چیزی حس نمی کنه. این کاربیدرده، مثل توخواب فرورفتنه. »
پیرزن گفت « گودبای، چارلی!...»
سگ البته صدای خانمش رانشنید. سگ ازسال1959کرشده بود.
بعدازخداحافظی باسگ، خانم پیررختخواب رابرداشت، دامپزشک کیف سیاه کوچک رابازمیکردکه خانم پیراطاق راترک کرد. دامپزشک ناامیدانه، پی. آر. نیازداشت...
دوستم تابوت رابه خانه بردکه سگ رابردارد. یک زن خدمتکارسگ راتوفرش پیچیده بود. پیرزن اصرارداشت که سگ بافرش وسرروبه غرب ودرحال اشاره کردن به طرف چین، توگوری نزدیک باغ گل رز، دفن شود. دوستم سگ راباسردرحال اشاره کردن به طرف لس انجلس دفن کرد.
تابوت رابیرون که آورد، نگاهی به فرش هزاردلاری وطرح های زیباانداخت وباخودگفت:
« تموم کاری که بایدبکنی، فقط روشویه جاروبکشی، عینهویه فرش نومیشه. »
دوستم عموما مشهوربه آدمی پیرواحساسات نیست. به گورنزدیک که شد، باخودگفت:
« سگ مرده ی احمق! سگ مرده ی لعنتی!... »
دوستم گفت « من این کاروکردم. سگوبافرش دفن کردم. اماچراشونمیدونم. این یه سئواله که من همیشه ازخودم می پرسم. گاهی وقتا، شبای زمستون بارون که میباره، به اون فرش، اون پائین وتوگورفکرمی کنم که دوریه سگ پیچیده شده...»