عصر نو
www.asre-nou.net

پزشکِ بخشِ اِمِرجنسی

بخشِ سی و سوم
Sat 29 05 2021

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
...بعداز پیاده روی طولانی در گرمای روزی آفتابی ،خُنکای ِ داخل ِ کافه می چسبید. همینکه نشستند و جوانِ مسئول میز ِ آنها آمد و پرسید چه میل دارید؟، هردو بی درنگ نوشیدنیِ سرد خواستند آب میوه یی سرد و یا چیزی شبیه آن. منیژه لیوانی یخ و بطری آب نیز سفارش داد. تن وقتی به آرامش میرسد گویی ذهن را نیز به آرامی ره میبرد . منیژه رو به ژزف گفت: ظرف مدّت این چند روز در کنار ِ تمامی جذّابیّت های پاریس که هریک به نحوی مرا درگیر کرده یک چیز واقعن ،هم تعجّب برانگیز است و هم تحسین شدنِی .
او ضمن این سخن مستقیم در چشمانِ ژزف می نگریست ، گویی میخواست بداند واکنش وی چیست و آیا خواهد پرسید کدام جنبه چنین احساسی را در وی برانگیخته و خیلی طول نکشید که ژزف بگوید: کاش بگویی چه چیزی چنین احساسی در تو بر انگیخته؟
منیژه گفت: به آن گوشه ی میدان نگاه کن، آنجا درست نبش میدان، چه میبینی ؟!
ژزف پس از نگاهی جوینده گفت: منظورت آن کتابفروشی است؟
منیژه گفت: دقیقن ، دقیقن منظورم آن کتاب فروشی است . مطمئنن و با توّجه به اینکه در این شهر سکونت داشته یی باید در یافته باشی ، اگر نه باندازه ی کافه ها و میخانه ها ، دستِ کم باندازه ی هر کسب و کارِ لازم و مفید ِ دیگری در این شهر کتابفروشی هست ، بزرگ و کوچک و در همه ی محلّه هایی که تا کنون ما بوده ایم . این برای من ستودنی است، و امّا می ماند آنکه آیا اینهمه کتابخوان هم در اینجا هست؟!
ژزف گفت: کاری به آن کتابفروشی و این محلّه ندارم ولی همانطور که بخوبی متوّجه شده یی حتّی در شانزلیزه نیز کتابفروشی هست . میدانی در پاره یی خیابانها ی این شهر اجاره بها واقعن عمومن و برای کسب و کار بسیار گران است! اگر این کتابفروشی ها طول این همه سال هنوز به کسب و کار مشغول اند ، یعنی که مشتریانی دارند و از عهده ی هزینه های بالای چنین اماکنی بر میایند، به همین دلیل خیال میکنم باندزه ی کتاب فروش ها کتاب خوان هم هست. من اینطور فکر میکنم!
منیژه گفت: استدلال ِ واردی به نظر میرسد...
ژزف گفت: اینرا نیز باید بگویم مردم این سرزمین بنا به تجربه ی سالهای درازی که از زندگی و آمیزش با ایشان اندوخته ام ، آدمهایی هستند با ذهنی بس نقّاد که در بحث و گفتگو در امور مختلف زبانزد هستند. اگر مدّتی اینجا زندگی کنی حرف مرا در عمل بهتر در خواهی یافت...
منیژه گفت: تا همین جا نیز گوشه هایی را متوّجه شده ام، چه آنشبی که در خانه ی پدر بزرگ ات بودیم، چه آن شبی را که برای شام با دایی فلُران و دوستش Zoe گذرانیدیم و حتّی آن گفتگوی کوتاه با "شارلُت بلانشه" ! همه و همه نشان از این سخن تو داشتند ، که حالا برایم ملموس تر است و حرف ترا تایید میکنند. راست است این مردم حتّی در باره یک فنجان قهوه میتوانند ساعتها حرف بزنند .
ژزف گفت: من تا این حدّ دور نمیروم ، ولی این بخشی از فرهنگ ِ این سرزمین و مردم آن است. نقّادی و گاهی نیز سخت است بتوان مرزی میان انتقاد و قُرقُر قائل شد!
منیژه گفت: شاید بعد ها اگر موقعیتی پیش آمد در این نکات تجربه ی بهتری بدست آورم.
پس از گذراندن نیمساعتی در کافه تصمیم گرفتند تا عازم "Versailles' شوند . شهرکی کوچک در حدود بیست کلیومتری جنوبِ غربی پاریس که کاخ مشهوری با همین نام در آنجا واقع است. آنها برای رفتن به آن شهرک و دیدار از کاخ ورسای با اتوبوس تا ایستگاه مترو Porte des Lilas رفته و در آنجا با استفاده از قطار ِ بین شهری راهی ورسای شدند. مسیر حرکت قطار دیدنی بود، از میانِ محلّات پیرامونی پاریس و چند شهرک ِ کوچک عبور میکرد . در بعضی جای ها مجتمع های مسکونی انبوه و با طبقات ِ بسیار دیده می شدند . بعضی نقاط کهنه و فقیر نشین بنظر میرسیدند. مثل هرجای دیگر .
یکساعت ِ بعد قطار در ایستگاه آخرین که ورسای بود ایستاد و سیل جمعیت ِ گردشگر بطرف کاخ ورسای روانه شدند. ضمن پیاده روی از ایستگاه قطار تا محل ِ کاخ ورسای ژزف مثل ِ هر وقتی دیگری در این سفر، برای منیژه تاریخچه ی کوتاهی از آن محل و کاخ برای او گفت. حالا منیژه میدانست که وی به دیدار اقامتگاه ِ سلطنتی لویی چهارده و لویی شانزدهم میرود . پس از یک راه پیمایی نسبتن طولانی زیر آسمانی آبی و خورشیدی که بسی ولخرجی میکرد و هر آنچه از نور و گرما در چنته داشت نثار محیط و مردم میکرد در جایی به محوطه ی وسیعی رسیدند که در انتهای آن دروازه ی ورودی کاخ قرار داشت و انبوه مردم در صفِ انتظار ورود بودند. ایشان نیز به آن جمعیت انبوه پیوسته و آرام آرام پیش رفتند و بالاخره پس از دقایقی که در گرمای روز طولانی تر از معمول می نمود وارد محوطه ی عمومی کاخ ورسای شدند. نما و بنای عمومی بسی پرشکوه و چشم گیر بود وقتی آنها به باغ عظیم و پهناور پشت ِ عمارت اصلی رسیدند دشتی مغرور و وسیع در مقابل ِ چشمان ِ جوینده ی منیژه خود نمایی میکرد. دشتی مسطح و موّقر . این منظره حتّی از همه ی ساختمانها و کاخها زیبا تر و فربینده تر بود. به نظر منیژه این زمین پهناور هیچ دست ِ کمی از آنهمه بنای پر زَرق و برق نداشت و شاید تمامی آن بنا ها زیبایی و چشمنوازی خود را وامدار عظمت بی چون و چرای آن محیط با وقار بودند. استخر ها ،آب نما ها، و در یاچه های مصنوعی که در نهایت زیبایی و هنرمندی ساخته و پرداخته بودند فقط میخواستند وامِ خود را به آن سرزمین دلپذیر بپردازند منیژه فکر میکرد تمامی آن ابنیه فقط چون در دامن ِ طبیعتی از این سان قرار دارند زیبا به نظر میرسند.
ایشان در تمامی گوشه و کنار آن باغ پهناور به گردش پرداختند هرگوشه حکایت و حرف خود را داشت . ژزف بضعن چیزهایی میگفت و منیژه را هم به شگفتی وا میداشت هم به تحسین. ژزف بعضی از گوشه های انقلاب کبیر فرانسه را در رابطه با همین مکان برای منیژه بازگو کرد و منیژه در بین آن حرفها بیاد آورد که در کلاسهای تاریخ مدرسه آن جمله ی احمقانه و معروف را شنیده . ماری آنتوانت گفته بود " نان نیست ، خُب چرا کیک نمیخورند...!" وقتی این گوشه از تاریخ انقلاب فرانسه را از دهان ژزف نیز شنید ، و دریافت که وی بر همان زمینی ایستاده که ابلهی مثل آن " ملکه " با چنان باوری در احوالِ مردم ، ساکن نه ، بلکه به نوعی فرمانروای آن بوده ، ابتدا نسبت به همه ی زیبایی های آن کاخها احساس دلزدگی کرد و بعد با خویش گفت ، نتیجه ی چنان تفکرات و اعمالی همان بوده که بر وی و اعوان و انصارش رفته . او بیاد آورد که ژزف به هنگام عبور از میدان کُنکُرد گفته بود، لویی شانزده و همسرش را اینجا گردن زدند. آنروز از شنیدن این حرف چندش اش شده بود و حالا به دیدن اینهمه شکوه و عظمت پی میبرد انسانهایی از قبیل ایشان چقدر دور از واقعیات ِ زندگی مردمی هستند که همه ی جلال و جبروت خود را مدیون آنهایند.
دیدار قسمتهای داخلی ِ کاخهای گوناگون و کوچک و بزرگ هوش از سر بیننده می ربود. تزییناتی در نهایت ظرافت . نقاشهایی همه در اندازه ی شاهکار . در و دیوارها به تمامی زرّین و خارج از اندازه های معمولی و اغراق آمیز از هرجهت ولی نمیشد منکر همآهنگی در جزیی ترین نمود آنها شد. منیژه ضمن دیدار جا به جا این مکان ها را با فُنتَن بلُ مقایسه میکرد و موافق ِ سلیقه ی خویش آنرا بیشتر و بهتر می پسندید و اینرا به ژزف نیز گفت. باغهای کاخ ورسای گویی بهشتی بود که در باره اش میگویند و می نویسند. منیژه خیال میکرد یکبار یا یک روز یا حتّی چندین روز برای لمس و احساس ِ این زیبایی ها کافی نیست و از طرف دیگر می پنداشت برای اینهمه زیبایی چه اندازه زشتیها را نادیده گرفته اند! و پنهان کرده اند.
گردش آنها در کاخ ِ ورسای تقریبن تا پایان ساعت مقررِ بازدید به درازا کشید. مامورین باغها و کاخها کم کم شروع کردند به هدایت مردم بطرف دروازه های خروجی و هنوز بودند بسیار چیز ها که نادیده مانده بودند. پس از خروج از کاخ همراه با سیل جمعیت ایشان نیز بطرف ایستگاه قطار رفتند که بسی پر ازدحام بود و این شک را ایجاد میکرد که برای سوار شدن به قطار ممکن است تا پاسی از شب منتظر بمانند . بالاخره نوبت ایشان نیز رسید و قطار بسوی پاریس حرکت کرد.
شب هنگام برای پرسه یی راهی محلّه ی کانال معروف و قدیمی Saint Martin شدند. در طول مسیر در نقطه یی منیژه به ژزف گفت اینجا "لاویلِت" است درست میگویم ؟ و درست می گفت. شب کنار کانال پر بود از مردم خوش حال و سرزنده یی که همه جا در کافه ها ، قایقهای تفریحی بر سطح کانال و کناره های آن ساعات خویش را به سرخوشی سپری میکردند و جا به جا از موسیقی زنده و رقص و پایکوبی نیز فرو گذار نمیکردند. در آخرین ساعات ِ شب آندو مسافر ِ پر شور و بانشاط نیز نرم نرمک راه خود را در خیابانهای اطراف جسته و قصد کردند تا آنجا که توان دارند پیاده روی کنند. جانهای شیفته و پر شور را طاقتی است که در دیگر تن ها کمتر میشود یافت . این ساعات کوتاه را میباید آنگونه به درازا میکشیدند که در روزهای آینده یی که هیچ معلوم نبود در کجا و چگونه خواهند بود، پررنگ و روشن بر جا بوده و روشنی بخش کوره راه های کم نور فراموشی هایی گردند که در مسیر زندگی خواه نا خواه باید از آن نیز عبور کرد. شب با این رویا ها به پایان آمد. و فردا آخرین روز بود برای بسیار کارهایی که در سر داشتند.
ژزف صبح زود از خواب بیدار شد . سعی کرد سر وصدایی ایجاد نکند و مزاحم ِ خواب ِ منیژه نشود. که در یک لحظه شنید :
روز بخیر مُسیو سلیبا ، امروز روز ِ زیادی خوابیدن نیست!
ژزف لبخندی زد و گفت: روز شما بخیر خانم دکتر جوادی ، پس بر پا!
منیژه نیز از تختخواب بیرون آمد ، ابتدا بوسه یی عاشقانه رد و بدل شد و بعد طبق معمول پرده ها را بکناری کشید و دیدن تکّه ها ی بزرگ ابر هشدار دهنده را به چیزی نگرفت. در بالکن را باز کرد و گفت :
دوست داری بروم نان و شیرینی تهیه کنم و صبحانه را همین جا روی بالکن بخوریم؟!
ژزف گفت: اگر موافق باشی برویم در یکی از محلّه های بیرون شهر که در این روز پایانی نمای دیگری از پاریس را ببینی و در همان جا نیز چیزی بخوریم ، شایدهم میوه های تازه!
منیژه گفت: موافقم ، ولی کجا میروم ، چطور جایی است؟
ژزف گفت: جایی از جا های اطرف پاریس ، پشیمان نخواهی شد. من مخصوصن اینرا برای این روز در نظر داشتم!
منیژه گفت: پس آماده شویم مسیو سلیبا .
ژزف گفت : حتمن خانم دکتر جوادی!
مقصد آنروز Aubervilliers بود . جایی در شمالشرقی پاریس . منیژه و ژزف به تندی حاضر شدند . ساعت هفت و نیم از هتل بیرون آمدند و با اتوبوس راهی مقصد شدند. هرچه پیشتر میرفتند منیژه جاهای بیشتری را بخاطر میآورد و به ژزف گوشزد میکرد که آنجا ها را قبلن دیده اند و برایش اشنا ست. در جایی خیلی زود بازار کهنه فروشان را بیاد آورد و بعد بلافاصله به مُنمارتر و محلّه های اطراف آن اشاره داد و بخصوص از " لاویلِت" یاد کرد و پرسید آیا در نزدیکیهای آن محلّه نیستیم ؟ و ژزف حرفش را تایید . جایی لازم بود اتوبوس را عوض کنند. از اینجا ببعد با اتوبوس بین شهری خطّ 134 سفر میکردند. منیژه در همانجا دریافت که بافت ِ جمعیت در این مکان بطور نمایان و بارزی با آن قسمتهای شهر که تاکنون دیده فرقی فاحش دارد . در طول مسیر مناظری دیده میشد که تا حدود ِ زیادی غیر واقعی و ساختگی بنظر میرسید . امّا او می فهمید که این عین واقعیت ِ عریان است . واقعیتی نه چندان قابل ِ قبول . واقعیتی زشت و زننده و آزار دهنده. واقعیتی که انسان و انسان بودن را به زیر سئوال برده بود. بلوار وسیع و پهناوری که ایشان در آن در حال حرکت بودند مملوّ از جمعیتی بود به تمامی رنگین پوست و آشکارا از کشورهای آفریقایی ، و بودند مردمی دیگر که سر و رویی شبیه به اهالی جنوب ِ آسیا و آسیای مرکزی و سرزمینهای آن حوالی داشتند ،نیازی نبود تا کسی مردم شناس و یا کارشناس جغرافی و جامعه شناسی باشد تا نایل به درک حقیقت آنچه میدید گردد. مردم در این مکان در پیاده روها ، روی چمن های از بین رفته و به خاک نشسته ی حایل بین دو سمت جاده اتوموبیل رو ، روی تکّه پاره های گلیم ها و پتوها و مُبلهای زهوار دررفته ومقّوا زندگی میکردند. ظرف های پلاستیکی کوچک و بزرگی در کنار خود داشتند. ظرفهای شیر یا نوشابه های بزرگ اندازه ، و هرچیزی دیگری که میشد از آن برای دخیره ی آب استفاده کرد. به وضوح دیده می شد که کسانی مشغول مسواک زدن به دندان ، شستن دست و سر و صورت هستند. ظروف کثیف غذا ها و پس مانده های هرچیز مصرف شده همه جا پراکنده بود. چادرهای کوچک از آنگونه که کوه نوردان و مردم اهل پیک نیک بر پا میکنند همه جا گسترده بود. هیچکس به معنی واقعی کلمه پوششی مناسب انسانی که عضو یک جامعه پیش رفته بشری در قلب ِ اروپا ست نداشت. هیچکس به لحاظِ جسمانی سالم بنظر نمیرسید. منیژه این مورد ِ اخیر را خیلی بهتر از دیگرِ موارد تشخیص میداد. بدی و فقر ِ تغذیه ی مناسب را وی بآسانی در بین آن مردم میدید. در تمامی مدّت حرکت اتوبوس در این مسیر منیژه با چشمانی گشاده از تعجبی توام با تحسّر و غم اندود نگاه میکرد و در سکوتی محض به هزاران هزار پرسشی که در ذهنش برای دریافت پاسخی به ردیف ایستاده بودند فکر میکرد. به طور واضحی حضور ژزف را از یاد برده بود. خیال میکرد دستی به ناگهان وی را به جایی پرتاب کرده که آدمیت آنرا فراموش کرده . آن مردم که وی می دید بی آنکه حرفی از میان لبهاشان بیرون بیاید و یا صدایی تولید کنند برای وی نماینده ی پر غوغای انسانی هایی بودند که فریاد ِ دادخواهی شان از بس بلند بود شنونده ی بی خیال را " کَر " کرده بود. به همین سبب بود که صدای ایشان را نمی شنیدند. و یا نه این فریاد و صاحبان این فریاد در زندگی ایشان هیچ محّلی از اعراب نداشتند. جامعه ی مردم مرفه و بی خیال این انسانها را به عمد فراموش کرده بود تا بپوسند.
ژزف در یک لحظه به منیژه گفت: خیلی ساکتی ! اگر این مناظر سبب ِ دلگیری ات شده اند مرا ببخش. قصد ِ من این نبود و فقط خواستم این تصاویرِ واقعی را نیز در کنار دیگر واقعیتها دیده باشی!
منیژه گفت: دلگیر نیستم، ولی دلَم گرفته، بین این مناظر و انسانیت بسی فاصله هست! فاصله یی ننگین...
ژزف گفت : این امر مختص اینجا نیست و جهانی است ، امّا در جهان شمار ِ کشور هایی که مدعی ِرعایت حقوق بشر بوده و ادعای سردمداری آزادی و دمکراسی را داشته باشند زیاد نیست. فرانسه یکی از مدّعیان برابری و برادری است و آزادی است و من باور دارم میتواند و باید از این بهتر عمل کند. این وضع ننگ آور است.
وقتی اتوبوس در ایستگاهی در تقاطع خیابانهای Charron و ریپابلیک ایستاد ایشان پیاده شدند و به سمت بنای Eglise de Notre-Dame des Vertus که کلیسایی قدیمی است رفتند . تمامی این مکانها و این شهرک مانندِ کوچک حکایت از فقر ِ عمومی داشت . از زرق و برق محلات اطراف سن در اینجا خبری نبود. زنانی با لباسهایی که سراسر بدن را یکپارچه پوشانیده بود و موهای خود را نیز به کمک رو سری ها و یا چیزی از آن دست پوشش داده بودند بسیار دیده میشدند. کمتر بودند مردمی با ظاهر اروپایی . ژزف پیشنهاد کرد جایی صبحانه بخورند و منیژه گفت اگر میسّر است همانطور که حرفش را زده اند خوبست میوه ی تازه بخورند. ژزف گفت پس میرویم به طرف ِ بازار ِ روز ، آنجا چنین امکانی ازهمه جا بیشتر است. با گذار از کوچه ها و خیابانهای تنگ و باریک به بازار روز رسیدند. جایی شبیه به آنچه در مِنیلمّنتان دیده بودند. اینجا امّا می شد گفت تا بیش از 85 درصد خریداران و فروشندگان از مردمی بودند که در بین خود به عربی سخن میگفتند و فرانسه را نیز به لهجه ی کاملن غلیظ مردم شمال آفریقا حرف میزدند. کالا ها از هرقبیل بی کیفیت بود . قیمتها ارزان. پوشیدنی ها همه از رنگهای تند و گرم درست شده بود. حتّی ظروف و وسایل آشپزخانه رنگی بود، پر رنگ. گوشت و مرغ بود امّا از سُیس و ژامبن و فرآورده هایی مثل آنها خبری نبود. میوه ها امّا سخت اشتها بر انگیز بودند به هیچ وجه به میوه های سردخانه یی شباهتی نداشتند. در مقابل ِ بساط ِ میوه فروشی که به صدای بلند چیزهایی میگفت که منیژه نمی فهمید ایستادند و او مقداری از میوه های مختلفی که به آسانی و هنگام راه رفتن می شد بدون دردسر خورد انتخاب کرد که انجیر های بنفشِ کبود رنگ را بیش از همه دوست میداشت.
منیژه در کنار ژزف آرام پیش میرفت و در همه چیز نظاره میکرد . با خود می اندیشید که چقدر بخت یار است که به چنین تجاربی هرچند دیر ، ولی دست یافته . احساس میکرد در ذهنش هنوز بسیارند پنجره هایی که باید باز شوند و همین در وی سببِ رضایت ِ خاطری عمیق می شد. در انتهای مسیر بازار ِ روز ساختمانی بود که علامت هلال ماه و ستاره یی بر پرچمی از دیوار آن آویخته بود و به خطّ عربی و هم فرانسه عنوانی برآن نوشته بود. آنجا مسجد مسلمین بود.
راه و راه پیمایی آنها به کناره ی کانالِ Saint Denis رسانید که آنجا در پناه سایه قدری نشستند و در مورد هر آنچه دیده بودند گفتگو کردند منیژه در خلال سخن ِ ژزف جمله یی شنید که بلافاصله گفت آنرا شاید هرگز فراموش نکند . ژزف ضمن تحلیل و بررسی هر آنچه در پاریس تا آنروز دیده بودند و با توّجه به سابقه ی سکونتش در آن شهر به منیژه گفته بود، من همواره این کلام ِ Albert Camus را در باره ی پاریس که در اثر ِ گرانقدر وی "سقوط " مندرج است همواره مدّ نظر داشته ام و دارم، "کَمو" میگوید " پاریس در حقیقت دور نمای واقعیت است..."
ادامه دارد


عکس: نمایی از" کاخ ورسای"