عصر نو
www.asre-nou.net

آدونیس؛

در ستایش ابوالعلاء مَعَرّی

برگردان فواد روستایی
Sun 23 05 2021

یک – کودکی

۱
کودکی اش دوستی ِمیان عصا و راه بود، و سیاهی خاطره ی گام های او. بعدها، کلام و فضا را گردِ هم آورد و سیمای شان را در هم آمیخت. به همان سان، آموخت که مرگ تنها باغِ اوست.

۲
نه برایِ برای سیر و سیاحت، بل به قصد پرسید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ن گام می سِپُرد. نوای موسیقی ای که از خلالّ درختان به گوش می رسید و باد خُنیاگر آن بود، همسفرش بود. رهپویان به پیش می رفت، خویش را گرفتار در توری می دید. توری که، خود خواسته، در آن سکنی گزیده بود.

٣
نگرانی اش این نبود که باد به کجا می رود.

دو- روزها

۱
بگو که مکان اندوه ناک است
بگو که عالم وجود از گِل و خاک و انسان برساخته ی انسان است
و این فضاست بسته به زنجیرِ شب.

۲
آه ای تحّرکِ بیهوده!
به سان انسانی چهار پا.

۳
شگفتا از این روزگار، این بُخارین پیرهن !
شگفتا این آسمان،
سقفی که بر نوکِ تیزِ نیزه ها برپا ست !

۴
غبار پیکرِ آدمی را متّکای خویش می کند
تاریخ: حباب هائی در دریای خون

۵
سرگشته و سرگردان نه من، بل سیّاره ی زیست گاه من است.

۶
با هیچ هم پیمان می شوم
تا مدار گردشِ کلّ باشم.

۷
همیشه،
شادی پیر، و مرگ کودک زاده می شود.

۸
آه ای جنگل! در آنِ واحد برّه و گرگ را
- در ضیافتی واحد -
در تو به مسلخ می برند.

۹
این دنیا چونان سبوئی ست،
و کلام کفِ درهم شکسته ی آن است.

۱·
موسمِ بی خوابی ست که زمامدارِ زمامِ این زمین است،
خون منعقد می شود،
و درد و رنج شمیمِ زمان است.

۱۱
افسردگی در خانه ی خویش می نشیند و از انسان ها دوری می گزیند،
چهره هائی را که دارای ردِّی سزاوار او هستند نمی بیند.

۱۲
ای مرگِ راستگوتر از زبان من و لطیف تر از پیکر من،
خود را از سلاله ی چه کسی بدانم؟
چسان به هیأتی نو درآیم،
و چه سان با جنب و جوشی دیگر جانی نو بگیرم ؟
آه ای طبیعت ویران !
آه ای ناتوانی مادرزادی !

۱٣
میان سپیده دمی که با سیمای ملخ سر بر می کُند
و شبی که با چشمانِ خفاش فرا می رسد،
غم های آدمیان بر کاغذ جاری می شود،
و غم های من از چشمه ها می جوشد.

۱۴
چه کسی بر این غبار حکم می راند؟ چه کسی چشم و کاه را در هم می آمیزد؟
تردید کرده ام به ...
گمان کرده ام که ...
اشاره کرده ام به ...
سرگشته ترین ام از آن رو که دانا ترین ام؟


۱۵
از خاکستر می پرسم :
به راستی بر این باوری که سرپوشی بر آتشی؟
ای پیر! کُد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌امین خردمندی رهنمون توست؟

۱۶
ای خوشه ی گندم چه سان می توانی
راهِ درازی را که دانه ی گندم پیموده انکار کنی؟

۱۷
تابستان سبوهای خویش را شکسته است،
عقربه های ساعتِ زمستان از حرکت باز ایستاده است،
آنَک، عرّابه ی پائیز که تکّه پاره های بهار را به دنبالِ خویش می کشد.

۱۸
از انسان در شگفت نی ام – جلبک وار می روید،
و چونان کف بر آب از هم فرو می پاشد.
از کودکی که خویش را چونان دکل ها افراشته می دارد و به پارچه ای پاره پاره بدل می شود،
در شگفت نی ام.
از کُشته ای که در برابر قاتل خویش زانوی دانش آموزی بر زمین می زند،
در شگفت نی ام.

۱۹
نه به خورشید اعتماد می کنم نه به ماه،
ستارگان نه با‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لش اند و نه رؤیا.
به خاکستر اعتماد می کنم –
آن جا که درختان وحشت اند،
سنگ ها دود اند،
و سستی بر زمین سایه گسترده است.

·۲
بگو که مردگان پرورندگانِ زندگان اند
و گیتی باغِ مرگ است.

سه- گفت و شنود

- چه می بینی، ای نابینا؟
- « که این عالم اندک چیزی است و من نیز اندک چیزی در آن»
- چه می بینی، ای نابینا؟
- « آتش خاموش می شود حتّی اگر شعله اش بر ستارگان یورش بَرَد.»
- چه می بینی، ای نابینا؟
- « به کدامین کس می توان اعتماد کرد، آن جا که من خود، خود را فریب می دهم وخود به خویش خیانت می کنم ؟»
- چه می بینی ای نابینا؟
- « گوئی کلا‌‌‌‌‌مِ من پیکِ باد بود...»
- چه می بینی ای نابینا؟
- « با قرار دادن برق شمشیری در برابر چشمان مان گفتند: حقّ با ما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست. پاسخ دادیم: آری، چنین است ! »
- چه می بینی ای نابینا؟
- « پیکرم تکه پارچه ای است برای دوختن به این زمین. ای که دنیاها را به هم میدوزی، مرا بدوز.»

چهار- نامه ها

۱
در گذشته، نابینا بودی،
امّا اکنون آینده ای تو،
این توئی که راه ها، فضا، کشتزارها و درخت ها را می خوانی.
این توئی که مرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م را می خوانی.

۲
تو چندگانه ای، در آن واحد چیزی و ضدِّ آن را بیان می کنی. با وجود این با خویش در تناقض نیستی. دیرزمانی است که همّ و غم ات نه آن چیزی است که "حقایق" اش نام نهاده اند. همّ و غم ات کشف لحظه های نیستی، تردید و ناپایداری است. کاری که با به نمایش گذاشتنِ چونیِ وجود و پرتاب کردن خواننده ات به فضائی پوچ می کنی. فضائی که نه یک نظام، بل هوا، حرکت و طعم و بویِ این جهان است. آیا از این روست که جهان را جز بر آن چه به تردید می افکند، فرو می پاشد و ویران می کند بنا نمی کنی؟

٣
تنها عهدی که با این عالم بسته ای عهدِ نوشتن است. به یاریِ نوشتن، راهِ خویش را برای دیدار با مرگ در پیش گرفتی. نوشتن در تو شهوتِ مرگ است. شهوتی که در واژه ها جاری می شود، بدان سان که خون در رگ ها.

نوشتن تنفّسِ هوائی است که درونمایه ی آن مرگ است. نوشتن، این دَم زدنِ بی گسست است که پایانی بر آن متصّوِر نیست. بد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ین سان است که تو در نوشتن از گفتن از مرگ ملول نمی شوی: آیا انسان می تواند از نفس کشیدن ملول شود؟

مرگ سکوت است.

نوشتن آماده شدن برای این سکوت و گرامیداشت مَقدَم اوست. نوشتن مددکارِ ما در چیره شدن بر هنرِ سکوت، وقوف بر چگونگیِ رویاروئی با مرگ و چه سان مُردن است.

نوشتن پیکر آنی است که پیکری ندارد. نوشتن به هیچ یقینی رهنمون نمی شود. برعکس ، راه را بر تشدیدِ شکّ و سرگشتگی می گشاید. نوشتن یک پرسشگریِ همیشگی است: شکلی دیگر از مرگ.

آیا بدین خاطر است که تو خود را تکثیر می کنی؟
بدان سان که امواجِ دریا خود را تکرار می کنند،
بدان سان که بیابان پیکرِ خویش را دوباره می سازد.
از این روست که تو در لحظه و همیشه،
هم خویشتنِ خویشی و هم دیگری؟

پنج: توضیح ها و تفسیرها

۱
این جهان جهانی رو به پایان نیست. به سخنِ سزاوارتر، به پایان رسیده است، چرا که به گوهر مرده است.

۲
مرگ مُبطِلِ معنا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست. مرگ با ابطالِ معنا خود از معنا تهی می شود.

٣

زندگی زاینده ی مرگ است که چیزِ دیگری جز گوهرِ زندگی نیست.

۴
زندگی برای بقا از مرگ تغذیه می کند. مرگ است زندگی: دیروز، امروز و فردا.

۵
آدمی، روندی بی گسست و مُستَمَر از مرگ است.

۶
مرگ پیکر آدمی است،
نیستی سَرای او.

۷
مرگ در عربی مُذ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کّر است،
روح مؤنث.
میان آن دو، پیوندی از ازدواج و درهم جوشی:
روح به حقیقت جز در این ازدواج نمی زیَد.
مرگ جنسیّتِ کیهانی است:
و یگانه هستی حقیقی پرداختن به این جنسیّت است.

۸
گام نهادن در مرگ عروسی است،
و محو شدن در آن سرمستی.

۹
مرگ جاودانه جوان است.
اگر جان نیز جوان باشد،
پیوندِ زناشوئی شان توأم با خوشبختی است.
زاده شدن جدائی است: نهایت نیکبختی زاده نشدن،
و ماندن در آن تنهائیِ آغازین - مرگ - است.

·۱
زندگی، درد
مرگ، درمانِ آن.

مرگ چشمه ی آبِ این انسان – نرگس است.
_________________________

ابوالعلاء معرّی
[ابوالعلاء ابن احمد ابن عبدالله ابن سلیمان المعرّی] در سال سیصد و شصت و سه هجری قمری در "معرّه" در سوریه کنونی به دنیا آمد و در سال چهارصدوچهل ونه هجری قمری درگذشت. در کودکی به علت ابتلا به بیماری آبله بینائی خود را از دست داد و از همین رو بعدها به "نابینای معرّه" شهرت یافت. این شاعر، نویسنده و فیلسوف عرب، نخست در زادگاه خود و دیگر بلاد شام به تکمیل لغت و ادبیّات عرب پرداخت و کتب "عهد قدیم" و "عهد جدید" را نزد راهبان میسحی خواند و آنگاه در بغداد حکمت یونانی و هندی را فراگرفت. برخی او را ملحد می‌دانند و گروهی او را در در شکاکیّت پیشگام عمر خیّام می‌خوانند.از آثار مهّم او سوای دیوان اشعارش، باید از "رسالة الغفران" که شبیه "کمدی الهی" دانته و "بهشت گمشده"‌ی "جان میلتُن" و "الفصول والغایات" نام برد که به باور عده ای برای معارضه با قرآن نوشته است.

علی احمد سعید اِسبر متخلِّص به آدونیس،
شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم، در سال هزار و نهصد و سی میلادی در دهکده‌ی "قَصّابین" در سوریه به دنیا امد. پس از اخذ لیسانس به خدمت نظام وظیفه رفت و به خاطر فعالیت های سیاسی به زندان افتاد. در پی آزادی از زندان راهی لبنان شد و از دانشگاه "سن ژوزف" بیروت دکترای ادبیات عرب گرفت. از سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج در فرانسه زندگی می‌کند.

از آدونیس بیست مجموعه‌ی شعر، سیزده اثر در نقد ادبی و دوازده عنوان ترجمه به عربی منتشر شده است. آثار او به ویژه شعرهایش به زبان های مختلف ترجمه و انتشار یافته و در ایران نیز نزدیک به بیست عنوان از آثار او به فارسی درآمده است.


به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷