عصر نو
www.asre-nou.net

پزشکِ بخش ِ اِمِرجِنسی

بخش سی و دوم
Sun 23 05 2021

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
...منیژه صبح زود تر از معمول از خواب بیدار شد و به آرامی به نحوی که مزاحم خوابِ ژزف نشده باشد از تختخواب بیرون آمد و یکسر به طرف در ِ رو به بالکن رفت، پرده را اندکی باز کرد اسمان ِ آبی ِ کبود گون ِ صبحگاهان خوشرو و پذیرنده بود. ازدیدن آسمان ِ خوش خُلق ، منیژه احساسِ نشاطی کرد و بلافاصله به صفحه ی تلفنش نگاه کرد ، ساعت 6:30 بود. بدون ایجاد صدای زیادی لباس راحتی بر تن کرد، کفشهای راه پیمایی پوشید و روی کاغذ یادداشتهای هتل نوشت: من برای راه پیمایی بیرون میروم روز بخیر عزیزم،بامید دیدار.
وقتی وارد خیابان شد دریافت از آغازِ این سفر تا هم اینک نخستین باری است که به تنهایی بیرون آمده است. ساعات آغازین روز بود. در خیابانی که هتل در آنجا قرار داشت کامیونهای کوچک و بزرگی در کار ِ تخلیه ی کالا های ضروری ِکسبه بودند. کامیونهای سنگین جمع آوری زباله و کارگران آنها با سرو صدا و در حالیکه به صدای بلند با یکدیگر حرف می زدند مشغول کار خود بودند . شماری مردم نیز در هر طرف بعضن شتابان و پاره یی در آرامش کامل هریک راهی جایی بودند و شاید به محل های کارِ روزانه ی خود میرفتند.
منیژه متوّجه شد که بر خلاف ِمحل زندگی او در آمریکا در این جا و دیگر جا هایی که در طی این سفر وی تجربه کرده بود مردم علاقه یی به رد و بَدَل کردن لبخندی به عنوان روز بخیر و یا بکار گیری واژه هایی بآن معنا ندارد و بی تفاوت از کنار ِ یکدیگر میگذرند. کسی به کسی دیگر hi، how are you doing) Hi، how you doin) نمیگوید. او خیال نمیکرد که آنها مغموم و یا افسرده اند، یا اینکه خود خواه و بی تفاوت هستند . آنها عبوس و عصبی نبودند ، نه به هیچ وجه چنین نبود.بلکه ارزیابی اش این بود که آن مردم علاقه یی بر مبادله ی تعارفات با کسانی که نمی شناسند ندارند و احتمالن اینگونه رفتار را به هنگام بر خورد با آنانی ابراز میدارند که سابقه ی آشنایی داشته باشند. ولی در همین موقع این را نیز به نظر آورد که در رستورانها و اغلب مغازه هایی که آنها بنا به ضرورتی وارد شده و بر خوردی داشته اند وضع از همین قرار بوده! آن شیوه ی مرسوم و معمول در اماکن عمومی که کارشان ارائه ی خدمات به مراجعین است و در آمریکا جزء اصلی و طبیعت ثانوی چنین کسب و کار هایی است ، دراین جا ها که وی تا کنون دیده ظاهرا مرسوم نیست ، بلکه موافق هنجار های خاصّ فرهنگی به پرسشی که از ایشان میشود بیش از اینکه پاسخی کوتاه بدهند ، تمایلی دیگر نشان نمیدهند.
منیژه کم کم عادت کرده بود که آنرا حمل بر ادبی ایشان نکند ، ولی هرگز نتوانسته بود چنان رفتاری را قابلِ قبول بداند. حس میکرد نوعی اهمال و بی اعتنایی ناشی ِ از دلسردی و عدم علاقه به کاری است که فردی مشغول ِ آن است.
قصد وی در این راه پیمایی دلپذیر صبحگاهی روانکاوی و بررسی ِ جامعه شناختی مردم و محیط نبود ولی آدمی به هرحال اعتقاد است و رویا ، عاطفه است و احساس که نتیجه اش داد و ستد روانی و نتیجه گیری است از محیطی که در ان هست. منیژه نیز از این دایره بیرون نبود. او ضمن لذّت بردن از خنکای جانبخش صبح به همه ی چیز هایی که این مجموعه را پدید آورده بود نگاه میکرد و از گردشی که میکرد سرشار انرژی می شد و برایش بسی نشاط انگیز بود که جانهای متفاوتی را با خُلق و خوی های دیگری غیر از آنچه در طول ِ زندگی در آمریکا آموخته و تجربه کرده بود از نزدیک احساس کرده و نایل به درکی تازه از روابطِ اجتماعی -انسانی شده است.
هرچه نگاه میکرد بیشتر مغازه ها بسته بودند . قصد داشت تا از یک شیرینی فروشی و یا نانوایی برای صبحانه به همان شیوه که ژزف تدارک کرده بود شیرینی یا کیک و نان باگِت و سُسیس و ژامبُن بخرد تا بتوانند باهم روی بالکن صبحانه یی بخورند. ولی غیر یک نانوانی/شیرینی پزی ، جای دیگری هنوز شروع به کارِ روزانه نکرده بود، حتّی میوه فروش نزدیک هتل نیز بسته بود. چند نفری در پیاده رو مقابل ورودی نانوایی در صف بودند و عده ّیی نیز در داخل بانتظار نوبت . منیژه نیز در انتهای صف ایستاد که بزودی چندتنی پشت سرِ وی قرار گرفتند. صف حرکت ِ سریعی داشت وی داخل شد و همینکه نوبت به او رسید ضمن روز بخیر به یکی از فروشنده ها - آنجا سه تن مشغول پذیرایی از مشتریان بودند- که دخترِ جوانی بود گفت که وی فرانسه نمیداند و همینکه حرف او بپایان رسید دخترک به مردی میانسال چیزی گفت و آن مرد به جایی که منیژه ایستاده بود آمده و ضمن پاسخ به روز بخیر منیژه با لهجه ی غلیظ فرانسه به انگلیسی گفت چه کمکی میتواند بکند ؟منیژه با اسامی شیرینی ها آشنا نبود ولی میدانست چه میخواهد و با اشاره به یک یکِ شیرینهای مورد نظرش چهار تکهّ از آنها را مرد فروشنده در پاکتی شیک که نام و علامت تجاری شیرینی فروشی روی آن بود قرار داده و به وی داد و قیمت را نیز روی صفحه ی دیجیتالی صندوقِ دریافت مبلغ ،بوی نشان داد . منیژه ضمنِ سپاس با استفاده از کارت اعتباری اش، وجه را پرداخت و روزبخیری گفت که مرد در پاسخ به فرانسه گفت ! Bonjourne a vous mademoiselle و منیژه از مغازه بیرون آمد. این بار ِ اوّلی بود که وی بی حضور ِ ژزف در طول ِ این سفر خریدی کرده بود.
او در راه بازگشت متوّجه شد که شمار ِ مردم ِ در حال ِ تردّد بیشتر از زمانی است که از هتل بیرون آمده بود. ضمن نگاه به مردم و از نظر گذرانیدن روزها و جای های پیشن بنظرش رسید این مردم بی آنکه کار ِ خاصّی در پوشیدن لباس و یا آرایش ِ سر و روی خود کرده باشند همگی و عمومن آدمهایی هستند که واژه ی "شیک" بخوبی در مورد ایشان مصداق ِ عملی دارد. لباسها و تن پوشها گرانقیمت و از علایم تجاری مشهور و باصطلاح اعلا نبود ، و دریافت او این بود که این مردم قصد تظاهر به خوش پوشی و شیک بودن ندارند و همین است که هستند. خوب یا بد این همانی است که آنها هستند و به ذهنش رسید ! No show off. این جنبه از رفتار و سلوک مردم برای وی جالب و خوشایند بود. همه در پوشیدن لباس نوعی هماهنگی چشم نواز را به نمایش گذاشته بودند بدون آنکه قصد نمایشی در کار باشد و شاید هم چنین قصدی وجود داشت ولی نحوه کار طوری بود که منیژه را به چنین باوری رهنمود نمیداد. البتّه مردمی را هم دیده بود که از علایم تجاری مدهای معروف لباسی به تن دارند امّا در ایشان نیز اثری از تظاهر دیده نمیشد . نگفته پیداست که این برداشت شخصی "حکمِ اطلاق" نداشت .
وقتی به اتاقشان در هتل باز گشت در اثر پیاده روی هم عرق کرده بود و گونه هایش هم پوست گلو و بازوانش به سرخی میزد. ژزف بیدار شده و تر و تمیز روی بالکن نشتسه بود و تلفنی با کسی صحبت میکرد. منیژه از دور با او به اشاره روزبخیری گفت و بوسه یی فرستاد ، و پاکت شیرینی ها را روی میز اتاق گذاشت و رفت تا به نظافت صبحگاهی رسیده و آماده شود. وقتی حاضر و آماده به طرف بالکن رفت ژزف میز صبحانه و قهوه را آماده کرده و شیرینی ها را در بشقابی گذاشته بود . آنها یکدیگر را بگرمی در آغوش گرفته بوسیدند و ژزف گفت:
میدانستم دست ِ پُر بر میگردی ،فقط نمیتوانستم مجسّم کنم با چه چیز!
منیژه گفت: امیدوارم همین ها را دوست داشته باشی ، فکر نمیکردم فروشگاه ها باز نباشند!
ژزف گفت: اولا عالی است بخصوص Eclair شیرینی مورد علاقه ی من است ، بعد هم حالا برای شروع کار زود است.
منیژه گفت: تجربه ی خوبی بود . باری دیگر اگر به این شهر باز گردیم ، قول میدهم به زبان خودشان با ایشان حرف بزنم!
ژزف گفت: میدانم که از تو ساخته است و حتّی هم اینک نیز اگر لازم باشد از عهده بر میآیی I am so proud of you.
ضمن خوردن صبحانه و نوشیدن قهوه در هوای نشاط انگیز ِ صبح که نشانه هایی از گرمای بیشتر در میان روز را با خود داشت در مورد اینکه آنروز چه خواهند کرد صحبت کردند. ابتدا "پرلاشز" و گردشی در La villette,Menilmontant ,Belleville و سپس سفری به کاخ ورسای . برنامه ی روز طراحی شد و ایشان راهی گردش شدند.
هنگامی که به دروازه ی ورودی پرلاشِز رسیدند هوا نمونه یی از آنچه را در چنته داشت به نمایش گذاشته بود. مشکلی نبود ایشان هم لباس مناسب به تن داشتند و هم سرپوش هایی سبک با رنگ روشن بر سر برای حفاظت ِ ازگرما. برای مراقبت از پوست نیز کِرِم هایی همراه آورده بودند. پس از گذر از دروازه ورودی در سمت چپ به دفتر اطلاعات مراجعه کردند که بانویی در کارِ پاسخ به پرسش های مراجعین بود. نوبت به ایشان که رسید آن بانو گفت:
کمک لازم دارید؟
ژزف گفت: میدانید مزار ِ "صادقِ هدایت" کجاست؟
بانو بی هیچ درنگی و بدون مراجعه به کتاب راهنمایی که در مقابلش بود گفت: قطعه ی 85 نزدیک مرده سوز خانه "Crematorium" .
ژزف از او سپاسگزاری کرد و در جنب ِ همان دفتر با نگاهی به نقشه گورستان به منیژه گفت باید درانتهای سربالایی باشد چرا که میداند "مرده سوزخانه " کجاست و راهی شدند.
منیژه پرسید: راستی تو قبلن باین مکان آمده یی؟!
ژزف گفت: بله چند باری ؛خیال میکنم سه بار ، چطور مگر؟!
منیژه گفت: اینطور بنظرم آمد و خواستم بدانم آیا درست حدس زده ام!
ژزف گفت: اینجا جانهای شریف بسیاری به آرامش رسیده اند. دربین آنان هستند کسانی که من به مناسبتهایی بایشان علاقه دارم ولی هر بار که باینجا مراجعه کرده ام زمانی بوده که نوعی دلتنگی داشته ام، نوعی نوستالژی و با آمدن باینجا و بخصوص حضور بر مزار "Chopin" و گذرانیدن دقایقی چند در کنار وی در خویش احساس ارامش کرده ام و بعد از آن به دیدار دیگرانی که دوستشان میدارم رفته و به هنگام خروج سبکبار بوده ام!
منیژه گفت: آیا کسانِ مورد علاقه ات کدام افراد هستند؟
ژزف گفت: مُلیِر، بیزه، پروست ، پیاف و افرادی دیگر ..
منیژه گفت: من هیچکدام از اینها را نمیشناسم، امّا تاکنون هرگز فکر نکرده بودم با آمدن به گورستان میشود به سبکباری رسید! تجربه ی خوبی باید باشد و با اشاره به مردمی که همه جا دیده می شدند افزود، آیا اینها همه برای رسیدن به آرامش اینجا هستند و یا اینکه مثل ِ من برای دیدار کسِ خاصّی آمده اند؟! نظرت تو چیست؟
ژزف گفت: اظهار ِ نظر در این مورد کارِ ساده یی نیست، ولی به تجربه دریافته ام گردش در گورستانها ، نشستن بر روی نمیکتها و گوش کردن به موسیقی مورد علاقه ، خواندن روزنامه یا کتاب ، در همه ی فصول ِ سال بین مردم این شهر امری است معمول و رایج و مسلّما هستند کسانی چون من و تو که برای دیدار ِ فردی خاص که در ذهن و خاطرِ ایشان جایی ویژه دارد آمده باشند.
پس از دقایقی راه پیمایی در سربالایی و کوچه ها و خیابانهای پرلاشِز ، که به نظر منیژه طولانی تر از آن بود که خیال میکرد در جایی ژزف گنبذ مدوّر ساختمانی را به وی نشان داده گفت آنجا مرده سوز خانه است و می باید که قطعه ی 85 نیز در همان نزدیکی باشد. جایی که تابلوی خیابان Thuyas قرار داشت قطعه ی 86 را دیدند و قدری دور تر در سمت ِ غربی مرده سوز خانه قطعه ی 85 قرار داشت که منیژه و ژزف با عبور از میان چند گور به سنگِ مزار ی از مرمر سیاه رسیدند که آبشار های نور درخشان آفتاب از لابلای برگهای پر و پیمان و سر سبز درختان ِ ستبری که یکی از آنها بس کهنسال می نمود سخاوتمندانه بر پیکر آن فرو می باریدند. سنگ مزار یاد آورنده ی منشور های هرمی شکل دانه های الماس ناب بود و یا اینکه چنین حسّی را القا میکرد. جایی بر تن آن سنگ ِ سیاه ِ با شکوه به خطّی که منیژه میدانست فارسی است ولی نمی توانست به لحاظ شکلِ حروف و ظاهر نامعمول خظ از نظر او ، آنرا بخواند نام" صادق هدایت" دیده میشد که نقطه های حرف ِ "ت" یاد آورنده ی سر و چشمان ِ باز و تیز بین جُغدی بود! "بوف ِ کور"؟! و بر جایی که تن سنگ به زمین چسبیده بود نام او به حروف ِ لاتین نقر شده بود . غیر از منیژه و ژزف چندین تن ِ دیگر نیز با احترامی آمیخته به اندوه و نوعی سربلندی بر گرد ِ آن مزار حاضر بودند. چیزی در این میان جلب ِ توّجه منیژه را کرد و آنهم حضور مقادیری بلیط های اتوبوس و مترو بود در جای جای آن مزار و چندین قلمِ و یا مدادِ شکسته و یک خودنویس ِ سیاه رنگ! منیژه در این باب از ژزف پرسید و او با صدایی کوتاه برای اینکه مخلّ آرامش لحظه نباشد گفت ، اینجا چنین کاری میان مردم رایج است که یعنی بدیدارت آمدم ، بیادت هستم ، سفر بخیر و مضا مینی از این قبیل، و نگفته پیداست که قلمها در غم نبود این نویسنده شکسته اند و یا عزا دارند و نهایت اینکه به پاس وی اینجا هستند، این دریافت من است و با دیگر نویسندگان و هنرمندان نیز چنین روشی رایج است. منیژه به آهستگی گفت ، چه زیبا ، چه دلپذیر. ژزف شنید که مردی میانسال به زبان ِ فرانسه به بانویی که همراهش بود گفت، این درخت دقیقن همسال آرامش ِ هدایت است . ژزف آن سخن را همانگونه برای منیژه روایت کرد و افزود ،گویا آن مرد ایرانی است ، این از لهجه اش پیداست، زن ولی فرانسوی است. [منیژه و ژزف ندانستند که زنده یاد غلامحسین ساعدی در همان نزدیکی آرمیده و قدری دور تر فرزند دلیر کردستان دکتر صادق شرفکندی منزل دارد]
پس از قدری توّقف در کنار هدایت منیژه به صدایی که پراز ستایش و احترام بود در حالیکه به وضوح احساساتی شده و دچار نوعی شور و شیفتگی متعالی گردیده بود با صدایی آهسته و به زبان ِ فارسی گفت ، به امید دیداری هرچه زود تر آقای هدایت و بلیط اتوبوسش را با تکهّ سنگی کوچک بر لبه ی سنگ مزار جا گذاشت. وی آشکارا منقلب بود ، ژزف او را در آغوش گرفته و آرام نوازش کرد و موهایش را بوسید و با نگاهی به صورتش قطره های نارس اشک را از کناره چشمانش زدود و آهسته گفت نمیخواهی کنار این مزار عکسی به یادگار بگیری ؟ منیژه گفت ، نه ، ولی او را همواره بخاطر خواهم داشت و در دفعه ی بعدی که به دیدار او میآیم بیش از امروز با وی اشنا خواهم بود.
وقتی از کنار مزار ِ هدایت دور می شدند منیژه بخاطر اینکه ژزف سبب آشنایی وی با آن نویسنده شده بود خیلی قدر دانی کرد . او به ژزف گفت این مزار برای من دری است که به سوی ایران باز شده است ، سعی میکنم تا از این در عبور کنم و با سرزمین پدر و مادرم آنطور که شایسته است آشنا شوم.
آنها به گردش در پرلاشِز ادامه دادند . همه چیز در این مکان زیبا و با ابهت می نمود، درختان مغرور و بلند و، خیابان بندی های شکیل و انبوه مزاران با سنگها و علایم و ساختمانهای خاص و تزییناتی بس هنرمندانه سبب میشد تا آدمی باور کند در موزه یی است. حضور انسانهایی که حافظه ی عصر های مختلف با هر زمینه و سلیقه یی پر بود از خاطرات و یاد های آنان واقعن انگیزه یی بود برای هرچه بیشتر فرو رفتن در جان ِ جهان و دریافت پیامهایی که تاریخ فراموش نکرده بود و اگر میسر می شد رساندن آنها بگوش ِ انسانِ فراموشکار ِ عصر ِ فناوری های فریبنده. ژزف مزار شُپَن ، پیاف ، بالزاک و در آخر آن خواننده ی لگام گسیخته را که جوانانی پر شمار و پیرانی از دیروزهای عصر او بر گِردَش جمع بودند به منیژه نشان داد. " جیمز مُریسُن " سَرَش از همه شلوغتر بود!
آفتاب خوب بالا آمده بود ، آسمان آنقدر آبی بود که آدمی در حقیقی بودن آن دچار ِ تردید میشد. مردم زیادی در پرلاشِز بودند. فردی و جمعی و بعضن به صورت گروه گردشگران خارجی با راهنمایی که در مورد آن گورستان توضیحاتی به دیدار کنندگان میداد. گرما سبب تعریق و تشنگی میشد و همین احساس خستگی ایجاد میکرد. توقفی کوتاه زیر سایه ی درختان انبوه و سر در هم کشیده در گوشه یی دلچسب بود. نسیم آرامی در کار وزیدن بود و باعث میشد برگها و شاخه های درختان در هم شده صدایی گوشنواز براه اندازند که بیشتر به موسیقی خوبی که ارکستری ورزیده اجرا میکند شباهت داشت. این وضعیت هم خستگی را پس میزد و هم ایجاد آرامش و فراغت میکرد. نشستن در ان گوشه ی ساکت و آرام پرلاشِز منیژه را از دنیای مردمان حاضر دور کرده بود. وی نمیدانست خیالات اورا به کجا ها برده اند و هیچ تلاشی نمیکرد از رفتن باز ماند . وی باور کرد که سبکبار تر از هر موقع دیگری در زندگی اش میباشد و احساسی اینگونه را پیش از این تجربه نکرده بود و زیر لب گفت " پرلاشِز.. پرلاشِز.. به هنگام خروج سبکبار تر خواهم بود؟!"
از گورستان که خارج شدند در بلوار مِنیلمُنتان رو به سمت غرب به راهپیمایی پرداختند و هدف رسیدن و پیدا کردن ِ کافه یی بود تا بتوانند گلویی تر کنند. گرما حکم میکرد تن را به آبی شاداب کنند . این بلوار پهناور متراکم و پر ازدحام بنظر نمیرسید ، ولی ژزف اطمینان که که وضع به همین صورت باقی نخواهد ماند و منیژه دریافت هرچه پیشتر میروند انبوهی جمعیت و عبور و مرور اتوموبیلها نیز بیشی میگیرد . در جایی برای منیژه کاملا محسوس و قابل فهم بود که اکثریت با مردمی غیر ِ اروپایی است . ظواهر مردم از هر نظر مردم لبنان را بیادش میآورد. کافه ها به قهوه خانه های بیروت شبیه تر بودند تا به کافه های مثلا خیابانِ سن میشل و یا بولوار مُنپارناس. همه جا مردم سیگارت دود میکردند اغلب چای یا چایی با رنگ سبز تند مینوشیدند که بزودی دریافت چای نعناع است. فروشگاه ها به وضوح عرضه کننده ی کالا های ارزان قیمت و نا مرغوب بودند. شیرینی فروش فراوان بود ولی شیرینی ها یاد آور شکل ِ شیرینهای بیروت بودند. ویترین ها و نحوه ی چیدمان وسایل هیچ شباهتی به آنچه در بلوار "راسپای" و محله های اطراف آن دیده میشود نداشت. در نقطه یی که بولوار مِنیلمُنتان خیابان ِ باریکی به همین نام را قطع میکرد بازار روز وسیع و پر جمعیتی بر پا بود که هیچ شباهتی به یک محیط اروپایی نداشت. بازار ِ روزی که در آن از خوردنی و پوشیدنی و ظرف و ظروف خانه و انواع میوه ها و سبزی ها به وفور دیده می شد.
منیژه از اینهمه تنوّع در یک شهر اروپایی که شهرتی جهانی داشت سخت دچار هیجان شده بود و این کثرت مردم مختلف و فرهنگهای متفاوت را نوعی امیتاز بزرگ فرهنگی میدانست. با آنکه در آمریکا نیز چنین تنوّعی در محل زندگی او پایه ی اصلی ساختمان فرهنگ اجتماعی محسوب می شد و موجودیت ِ عینی دارد ، این کثرت در این مکان به نحوی دیگر او را مجذوب میساخت. ژزف میگفت در این محله و قدری دورتر در بلوار ویلِت مردم اغلب از اهالی شمال آفریقا و بخصوص تونس هستند. در نزدیکی یک مجتمع مسکونی بسیار وسیع و پر جمعیت با ساختمانهای بلند و چندین طبقه حضور کسانی که یاد آور اهالی چین و ویتنام و مردمی از آن تبار بود به وضوح بیشتر از دیگران نژاد ها بود. اینجا محلّه ی معروف
La villette بود. که خیابان اصلی آن بلوار پهناور Bellville است . ژزف آنچه را بنظرش گفتنی بود برای منیژه توضیح میداد. گرما کلافه کننده شده بود آنها در انتهای بلوار ِ " لا ویلِت " دور ِ میدان کوچکی به نام کُلُنِل فابیَن کافه ی بسیار تمیزی دیدند و به داخل رفتند.

ادامه دارد


عکس: فهرستی بر ورودی کافه یی در پاریس.