عصر نو
www.asre-nou.net

پسرم،علیرضا، گناه تو چه بود؟


Thu 13 05 2021

مسعود نقره کار



۱

پسرم، علیرضا!
سال ۱۳۵۵ بود، کافه تریای بیمارستان فیروزگر تهران.
آمد، روبرویم نشست. من انترن بودم و او دانشجوی سال چهارم پزشکی. مرد به زیبائی او، و چشم های سیاهِ آنگونه ای ندیده بودم. شنیده بود داستان می نویسم. در حین خوردن و نوشیدن کمی در بارۀ ادبیات صحبت کردیم و رفت.
خسرو، همکلاسی ام که مدتی زندانی سیاسی بود و مثل من سمپات چریک های فدائی خلق، توی راهروی بخش زنان سراغ ام آمد و گفت:
" دیدم با اون بچه کونی گرم گرفته بودی."
" بچه کونی؟"
" اون بچه خوشگل سال چهاری اِوا خواهره، اُبنه ایه، از حرف زدن و راه رفتنش نفهمیدی؟"
" نه"
" می خوای واسه تو هم حرف در آرن؟"
و برای اینکه برایم حرف در نیاورند از او می گریختم. او هم فهمیده بود و سراغ من نمی آمد.
پس از چندی بازتوی کافه تریا سراغم آمد، برایم کتاب آورده بود:
" میشه لطف کنی این کتاب رو بخوونی بعد در باره ش صحبت کنیم"
سگ ولگردِ صادق هدایت را آورده بود.
گفتم " چشم"، اما رفتارم چنان سرد و بی ادبانه بود که خودش دیگر سراغم نیامد.
خبرآوردند حلق آویز شده از درختی در باغی در اطراف تهران پیدایش کردند.
پسرم علیرضا!
همجنس گرائی پیش از آشنایی با چشمان تو دو چشم سیاه و زیبای آرمیده بر شاخه درختی در باغی در اطراف تهران بود که نگاه دلگیر و سرزنش کننده اش را ازمن بر نمی گرفت.

۲

پسرم علیرضا!
اورلندو فلوریدا ، سال 1376، به جمع فرهنگی ای به نام " دیدار و گفتار"دعوت شدم، دوست ایرانی ای که من را برای شرکت در آن جمع دعوت می کرد گفت:
" تو ذوقت نخوره ، یکی از پاهای این جمع یه اِوا خواهره، همجنس بازه، گاهی همسر سبیل کلفت شم میاره"
ساویز شفائی را می گفت، شاعر وپژوهشگر و کنشگر سیاسی و حقوق بشرِ گرانقدری که بتدریج دوست نزدیک ام شد، بله، بتدریج، چون در آغاز به دلم نمی نشست تا به او نزدیک شوم. هنوز پدیده همجنس گرائی برایم حل نشده بود و به عنوان پدیده ای غیرعادی و غیرطبیعی برایم جلوه می کرد. آشنایی و دوستی با ساویز پیشداوری هایم را دور ریخت.
برخی از ایرانی های شهر اورلندو، که سال های طولانی در امریکا زندگی و تحصیل کرده بودند، تحقیرها و توهین ها ومحدودیت ها و تهدیدها بر ساویز و مادرش روا داشتند. ساویز براثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت . بعدها با یاری مادرش شعرهای او را دردفتری منتشر کردم .
ساویز پیش از مرگ، پیش از آنکه مشتی خاکستر شود در حد خویش نقش آتشین عشق و دانایی بر پیکرنفرت و پیشداوری و تعصب و نادانی زد. وصیت نامه اش را سرود و رفت:
"….
لاشه ی من را بسوزانید
شعرهایم را نه
شاید یک پیغام
سال های سال بعد از من
آشنا بر گوش یک ناآشنا گردد.
لاشه ی من را بسوزانید
خواب های جوهرینم را نگه دارید


۳

پسرم علیرضا !
این دونمونه را آوردم تا به تو گفته باشم ما برشما ستم کرده ایم، سالیانی ست در دیارمان حتی برخی از" روشنفکران" و تحصیلکردگان- چه رسد به فروشدگان در لجن تعصب های مذهبی و ایدئولوژیک – سراز تن مهربانی و عشق جدا کرده و می کنند.
عادی شده است بریدن گردن های تُرد و زیبا، وعادت شده است خبر سربریدن ها. عادی شده است حیوانیت انسان در پوست ها و پوشش هایی گونه گون، مذهب و تعصب و ناموس و غیرت، که شادی و عشق و آزادی تو و علیرضا های دیگر را ذبح کرده اند و خورشید زندگی‌ تان را بزیر کشیده اند.

پسرم علیرضا!
من فریاد قلب تو را شنیدم، فریادی که صدا و معنا مرگ نبود، صدای خُرد و له شدن زیبایی و مهربانی بود، فریاد حنجره بریدۀ عشق.
وهنوزدو چشم‌ از پشت بلوراشک خیره‌ی دهان توست و فریادی که رسا ترمی شود:
"مگر من چه کرده ام که پروانه‌های گلگون عشق و مهر را درون حنجره و سینه‌ ام گردن می زنید؟ من چه گناهی کرده ام که گردن نازک و زیبای شادی، و سیب بلورین اش را می دَرید؟ مگر من چه کرده ام؟ من جز عشق و مهربانی کلامی نگفته ام و واژه ای بر ذهن و زبان نداشته ام."

پسرم، علیرضا!
چشم هایت، روشنای مهر و عشق، در آن لحظه‌های هراس و درد که برادرت کارد بر گلویت می کشید و زندگی درون سینه‌ات پَرپَر می‌زد به کجا خیره مانده بود؟ به چشم هائی سنگدل وقاتل یا به ابرهای تیره‌ی خشم و نفرتی کور که آسمان زندگی ات را تیره می کرد، و یا به رنگین کمانی که معصومانه لابلای پلک هایت به دنبال بازیگوشی بود؟. بارش گلبرگ‌های رنگین و توفان شکوفه ها، و نرمه بال‌های تُرد پروانه‌ای که هنوز بر سرانگشتانت بود را می دیدی؟ بگو، درآن لحظه به چه فکر می‌کردی؟ به معنای کینه و ذهن سرشار از نفرت و خرافات و اوهام برادر و پسر عموهایت ؟
من این سوی جهان سوگوار توام غنچه‌ی پَرپَر، من تو را می‌بینم پرنده‌ی کوچک بال و پَر شکسته‌ و سر بریده‌. من این سوی جهان قطره اشکی شده‌ام برای تو، برای ساقه‌ی معطر و ترد عشق در گردونه‌ی پُر هلهله ی مهر و دوستی.
لااقل تو به من بگو، برای زندگی کردن چقدر باید بمیریم؟
ایکاش می توانستم ازچشمه زلال دو چشم سیاه و زیبای آرمیده بر شاخه درختی در باغی در اطراف تهران، و چشمه چشم های روشن وزیبای تو نیز بنوشم و بر لبان آبی آب های دریائی اش بوسه بزنم .
پسرم، علیرضا، گناه تو چه بود؟