عصر نو
www.asre-nou.net

مری گابریل

عشق و سرمایه - بخش نخست

ترجمه: ن. نوری زاده
Fri 16 04 2021

عشق و سرمایه
بخش نخست
مارکس و دختر بارن
تریر، آلمان، 1835

او برای محافظت از خود با تمام ضعف و ناتوانی اش نیاز به یک عشق راستین داشت
انوره دو بالزاک (1)

جنی ون وستفالن یکی از زیباترین و دلرباترین دختران جوان شهر تریر (Trier) بود. البته دختران جوان دیگری از خانواده های بسیار ثروتمند در این شهر وجود داشتند که نه تنها زیبائی آنها دست کمی از جنی نداشت بلکه پدرانشان نیز در میان اشرافزادگان دارای مقامات عالیرتبه ای بودند. با این وجود میان همه یک توافق ضمنی و پنهانی وجود داشت که زیبائی جنی همراه با هوش سرشار و لطافت طبع و شیرین سخنی و در عین حال اندیشه اش، او را میان اشراف زادگان و طبقۀ جدیدی از مردان شهر زبانزد کرده بود. پدر جنی، بارون لودویگ ون وستفالن (Baron Ludwig Von Westphalen) مشاور دولت ایالتی تریر بود که یکی از بالاترین مقامات آن شهر آرام و مصفا که در کنار سواحل موزل (Mosel) قرار داشت با جمعیتی در حدود دوازده هزار نفر، محسوب می شد. پدر بزرگ جنی که بخاطر ابراز شجاعت در جنگ هفت ساله مورد تجلیل قرار گرفته بود با دختر وزیر دولت اسکاتلند که از تبار انگوس (Angus) و ایرلزِ آرگیل (Earls of Argull) بود ازدواج کرده بود.(3) جنی چشمان سبز خود و موهای قهوه ای متمایل به سرخی شراب گونه و نیز رگه ای از طغیانگری و تمردش را که همواره سیمایش را در مواقع عصبانی شدن برافروخته میساخت، از مادر بزرگ اسکاتلندی اش به ارث برده بود. نزدیکان او آرکیبالد آرگیل (Archibald Argyll) یکی از برجسته ترین آزادیخواهانی بود که در ادینبورگ (Edinburgh) سر از تنش جدا کرده بودند و جورج ویشارت (George Wishart) دیگر وابسته نزدیک جنی اصلاح طلبی بود که او را در همان شهر به آتش افکنده بودند. (4)

جنی در سال 1831 هفده سال بیش نداشت و بدور از شّر و شور مسائل سیاسی بسر میبرد. او در آنزمان یکی از اعضای اصلی و دائمی مجالس پر نقش و نگار رقص ها و مهمانی های مجلل شهر تریر بشمار میرفت، مکانهائی که زنان و دختران جوان از طرفی با لباسهای فاخر و پر زرق و برق خود به خودنمائی مشغول بودند تا با طنازی و عشوه گری های زنانه خود دل مردان جوان را بربایند و از طرف دیگر مردان و جوانان اشراف زاده با لباسهای رسمی و بعضا نظامی با نشان دادن رفتارهائی دلپذیر بازو در بازوی آنان گره میزدند و میرقصیدند. این گونه مجالس رقص را به بازار شمع فروشان تشبیه کرده بودند زیرا دختران زیبا بمثابه شمعی فروزان در انتظار جذب خریداری نشسته تا شاید زندگی آینده شان را با مردی اشرافزاده گره زنند. جنی در این بازار شمع فروشان متمایز از دیگران و فروزنده تر از هر شمعی جلوه گری می کرد. (5)

در ماه آوریل همان سال فردینالد، برادر ناتنی جنی در نامه ای به والدینشان نوشت که در مجالس رقص همواره چندین جوان اشراف زادۀ متشخص از جنی تقاضای رقص کرده بودند اما او به هر یک از آنان به بهانه اینکه به کسی دیگر قول داده است درخواست آنان را نپذیرفته بود. (6)

در یکی از این مجالس ستوان جوان و خوش سیمائی به نام کارل ون پانوویتز (Karl Von Pannowitz) در پایان مراسم با شور و شوقی غیر قابل وصف از جنی درخواست ازدواج کرد. جنی بدون اینکه در این مورد تاملی کند با گفتن بله اعضای خانواده اش را بویژه پدر و برادرش را دچار حیرت ساخته بود. البته گفتن بله او یک تصمیم بسیار عجولانه ای بود که جنی را بعد ها از کردۀ خود پشیمان ساخت. او بعد از چند ماه که از دوران بله گفتنش میگذشت بر خلاف رسم و رسوم متداول آنرا نقض نمود. (7) خبر نقض ازدواج جنی که در واقع یک رسوائی برای خود و خانواده اش بهمراه داشت مثل باد در شهر تریر پیچید. لوئیز همسر فردینالد در ماه دسامبر وضعیت جنی را چنین توصیف کرد که: "جنی در حالیکه پدرش در حال مذاکره برای پایان دادن آبرومندانه این ماجرا بود در گوشه ای عزلت گزیده بود، خاموش و تنها چونان پرنده ای پر و بال شکسته در کنج قفسی سرد و بی روح".(8)

با فرا رسیدن شب کریسمس جان تازه ای به کالبد سرد جنی دمیده شده بود زیرا او توانست به آهستگی به آغوش گرم خانواده بازگردد. همه اعضای خانواده از اینکه او توانسته بود سرانجام بر درد و آلام عشق رمانتیک و شکست خوردۀ خود غلبه کند خوشحال بنظر میرسیدند. لوئیز در نامه ای دیگر به والدینش در مور جنی نوشته بود که : " او از اینکه جنی از شرکت در هر جشن و پایکوبی که در خانه وستفالن برگزار میگردد، خودداری میکند واقعا شوکه شده است." او در جائی دیگر از نامه خاطر نشان کرده بود که : "بنظر میرسد که در جنی هیچ احساسی وجود ندارد. او به خاطر همدردی با نامزد غمگین و مایوس سابق خود، شرکت در چنین جشن ها و میهمانی ها را نا مناسب میداند .... اما چه مدت طول خواهد کشید تا کسی از راه رسد و قلب او را مسحور و جای آقای ون پانوویتز را پر کند .... جوانان اشراف زده و نامزدان احتمالی جنی در برخورد با او بسیار محتاط شده اند." (9)

با پذیرفتن و سپس رد کردن نامزدی از سوی جنی، وسوسه جوانان اشراف زاده برای درخواست ازدواج با او موقتا متوقف شده بود.
مدتها گذشت جنی دیگر به مدار زندگی اجتماعی بازگشته بود و نه تنها او بلکه خانواده اش نیز به شایعات در و همسایه توجه نمیکردند. جنی توانست اعتماد نفس خود را باز یابد و زیر نظر پدر نه فقط به مطالعه رمانتیسم وسوسیالیسم مکتب های آرمانشهر جدیدی که در فرانسه پا گرفته بودند، بپردازد بلکه خود را در آرا و افکار نویسندگان، فیلسوفان و حتی موزیسین های آلمانی غوطه ور سازد. (10) برای این افراد خجستگی و سعادت مبارزۀ بی امان در راه آرمانی بود که آزادی را برای انسان به ارمغان آورد. حال آن آرمان خواه فلسفی باشد و خواه یک اثر هنری همین که اتحاد و همبستگی انسانها را در راه دستیابی به آزادی فراهم سازد، باید به سویش شتافت. این آرمان لزومی ندارد که بی درنگ موفق گردد بلکه مهم آنست که بدون توجه به پرداخت هزینه های جانی و مالی دستیابی به آنرا پی گرفت. (11) انسان در تحمیل ارادۀ الهی آزاد نمیباشد بلکه آزادی او در این امر نهفته است که با بازگشت به طبیعت به نحو زنده و ملموس هر آنچه که در ذهن و تخیل دارد بدون ممانعت به تصویر آورد. (12)

جنی با آن روحیه عصیانگری به رومانتیسم روی آورد، مکتبی که در آن زمان یک مکتب انقلابی و رهائی بخش بشمار می آمد. او دلیل دیگری نیز برای پیوستن به این جنبش داشت زیرا برخی از رومانتیک ها از حقوق برابر زنان با مردان دفاع میکردند موضوعی که در آن شرایط تازگی داشت. ایمانوئل کانت (Immanuel Kant) فیلسوف آلمانی در این مورد اظهار کرده بود که "انسانی که در اختیار انسان دیگری است را نمیتوان انسان خواند زیرا او ارج و مرتبه انسان را تباه ساخته است و چیزی نیست مگر شئی که در مالکیت انسان دیگر قرار گرفته است." (13) کاربرد جملۀ دکارت در مورد زنان که بصورت شئی در مالکیت مردان میباشند بمراتب بیشتر است. رمانتیسم از نظر جنی فقط چشم اندازی از آزادی واقعی زنان و رها شدن از قید و بند سنت های ارتجاعی جامعه نبود بلکه مهمتر به چالش کشیدن قدرت پادشاهان و حاکمیت استبدادی و تمامیت خواهی آنان بود که قرن ها بنام ماموریت از جانب خدا، بر مردم حکومت میکردند.

جنی در هجدهمین سالگرد تولد خود در فوریه سال 1832 دنیا را در آنچه که آموخته بود به افراد نخبه و بعضا فعالین سیاسی و اجتماعی به دو گروه تقسیم کرده بود. گروهی که میخواستند پادشاهان را وادار سازند تا در خدمت جامعه باشد و درد و آلام مردم را برطرف سازد و گروه دیگر کسانیکه خواهان تثبیت وضعیت موجود و مخالف هر تغییر و تحولی بودند. این تقسیم نیز در خانوادۀ او بخوبی مشهود بود. گرچه پدر جنی یک مقام رسمی در دولت پروس داشت اما همواره کلود هنری دو سنت سیمون (Claude Henri De Saint Simon) بنیان گزار سوسیالیسم در فرانسه را تحسین میکرد (14). گوئی احساسات پدر نسبت به سوسیالیسم به دخترش سرایت پیدا کرده بود اما این پدر هرگز پیش بینی نمیکرد که دخترش با چنین احساساتی تا کجا پیش خواهد رفت.

پدر جنی، لودیگ ون وستفالن در شهر تریر بعنوان فردی که مدافع و مبلغ عبارت برابری و برادری فرانسه است، شناخته می شد. او هشت سال بیش نداشت که ناپلئون ناحیه پروس غربی منطقه ای که خانواده او زندگی میکردند را زیر سلطه خود درآورده بود. با اشغال این منطقه درسهای انقلاب فرانسه سال 1789 و کد ناپلئون (code Napoléon) یا قانون مدنی فرانسه بر مردم تاثیر گذاشت. از جمله مضامین انقلاب، برابری حقوق، تامین حقوق فردی، مدارا مذهبی، لغو قانون رعیت داری (Serfdom) و اصلاح نظام مالیاتی بودند. (15) اما مضامین انقلاب فرانسه در غرب منطقه پروس فراتر میرفت. فیلسوفان دوره روشنگری و انقلاب فرانسه بر این باور بودند که انسان ذاتا دارای سرشتی نیک می باشد و اگر جامعه را از شّر رهبرانی خلاص کنیم که برای حفظ قدرت خود مردم را در ناآگاهی نگه میدارند، آنگاه میتوانیم جامعه ای بهتر و با نظم نوینی بنا سازیم. (16) در این جامعه موفقیت و پیروزی افراد به شایستگی و لیاقت آنان بستگی دارد و نه به نسل و نسب شان. در نتیجه جذابیت قابل چشمگیری که این ایده و تفکر در جامعه ایجاد کرده بود یک طبقه سوداگر(business class) ظهور کرد.( 17) این طبقه با تحمیل قوانین خارجی، شهروندان مناطق اشغالی از جمله منطقه پروس غربی را ناخشنود کرد و آنان را متقاعد ساخت که باید برای بیرون راندن فرانسه از خاک خود دست به مبارزه خشونت آمیز بزنند.

در سال 1813 لودیگ بعنوان فتنه گر بازداشت شد و به جرم خیانت به فرانسه محکوم گردید و در قلعه ساکسون بمدت دو سال زندانی شد. پایان محکومیت او زمانی بود که ناپلئون در لایپزیک شکست سختی خورده بود. گرچه او علیه فرانسویان مبارزه کرده بود اما مانند بسیاری دیگر از هموطنان پروسی خود به برابری و برادری اعتقاد عمیق داشت. (18)

در سال 1830 فرانسه دگربار گرفتار بحران شد. در جریان انقلاب ژوئیه فرانسه،( July Revolution) شارل دهم پادشاه این کشور که خواسته های بورژواهای پرقدرت، بانکداران، بوروکراتها و صنعت گران را نادیده گرفته بود و نیز تلاش نمود تا اقداماتی را که سلف خود حقوق محدودی برای شهروندان قائل شده بودند را خنثی کند شورش همه جا را فرا گرفت تا جائیکه او مجبور به ترک فرانسه شد (19) در نتیجه این شورش، لوئی فیلیپ یکم (Louis Philippe I) ملقب به "پادشاه شهروند" (Citizen King) بر تخت پادشاهی گمارده شد. الکسیس دو توکویل (Alexis de Tocqueville) تاریخ دان و سیاستمدار فرانسوی این جایگزینی را به " غرق شدن شور انقلابی در لذت عشق مادی" توصیف کرده است. (20) بورژوازی و طبقه روشنفکر در سراسر اروپا از اینکه پادشاه فرانسوی فضیلت را در گسترش آزادی و اقتصاد را در افزایش جریان پول نقد می دید او را مورد تمجید و تحسین قرار دادند. گسترش آزادی دوران پادشاه شهروند که از خاندان اورلئان بود بعد از خفقان دراز مدت پادشاهان خاندان بوربون باعث گردید که مردم برای اصلاحات بیشتر به خیابان ها سرازیر شوند که بموجب آن آشوب و شورشهای متعددی سراسر اروپا را فراگرفت که مهمترین آن شورش در لهستان بود که نهایتا در همان سال مردم شورشگر به بطور وحشیانه ای سرکوب شدند. نتیجه موفق آمیزی که از این شورش ها بدست آمد یکی استقلال بلژیک از هلند بود که تغییرات مهمی را در زیر ساخت این کشور بوجود آورد. دوم، پدیدار شدن چهرۀ جدید و قدرتمند طبقه بورژوازی در صحنه سیاست بود که با اجتناب ناپذیری ایجاد جامعه ای لیبرال و صنعتی، رهبری آنرا به عهده گرفتند. (21) سوم، ظهور پرولتاری بود که تا آن زمان ناشناخته مانده بود، زیرا در ان زمان کارگران به دستان پرقدرت خود پی برده بودند و می توانستند دنیای صنعتی جدیدی را ایجاد کنند.

انقلاب فرانسه در واقع نخستین نبرد سوسیالیست ها بشمار می رود که این نبرد ابتدا با جنبش طبقۀ متوسط جامعه آغاز گشت، جنبشی که انسان را عضوی از جامعه بزرگتر می دانست که نسبت به هم نوع خود دارای مسئولیت میباشد. (22)

سویسالیسم در داخل فرانسه یک مکتب فکری ملایم بود که در واقع برای مسیحیان کاتولیک مذهب فرانسوی قوت قلب محسوب می شد. اما سوسیالیسم در خارج از فرانسه بمثابه مکتبی انقلابی که خواهان تغییرات بنیادین در جامعه می باشد، بشمار میرفت. بی دلیل نبود که رهبران و مقامات مملکتی از سوسیالیسم وحشت داشتند و هر شورشی را در مرز های غربی خود وحشیانه سرکوب میکردند.

در این زمان سراسر 39 ایالتی که تحت سلطه پروس و اتریش قرار داشت، بدست کنفدراسیون آلمان (Bund) افتاد، اتحادیه ای که میان ایالت های آلمانی زبان اروپای مرکزی پدید آمده بود. این اتحادیه در برابر توسعه طلبی های فرانسوی ها بصورت حائلی میان پروس و امپراطوری اتریش قرار گرفت. با این تغییر و تحول دگربار آزادی های نسبی که مردم داشتند پایان گرفت و در نتیجه امتیازات طبقه نجبا نیز ناخواسته کاهش یافت. در این میان گروهی نویسنده که خود را "آلمانی جدید" (Young Germany) میخواندند برای دستیابی به حقوق شهروندی با فراخواندن مردم علیه سلطنت مطلقه فردریک ویلهلم سوم (Feridrich Wilhelm III) پادشاه پروس جنبشی را براه انداختند.

دلیل اینکه مردم به فراخوان این گروه پاسخ دادند این بود که این پادشاه 15 سال قبل از اینکه ناپلئون را شکست دهد به مردم قول داده بود که اگر آنها به او کمک کنند تا ناپلئون را شکست دهد حقوق شهروند را به رسمیت میشناسد اما او بعد از اینکه بر اریکه قدرت نشست، عهد و پیمان خود را از یاد برد (23) پادشاه بعد از شکست ناپلئون و در خلال کنگرۀ وین که در سال 1814 تشکیل شده بود، کنگره ای که در واقع مجمعی متشکل از سفیران اروپائی بود و به گفتۀ ناظران سیاسی "مجمع بیمه کننده عمر حاکمان مستبد" (24) نامیده شده بود، بر حکمرانی خود در پروس تا سال 1840 ادامه داد و با حمایت کنگره وین نه تنها جنبش "آلمانی جدید" را سرکوب کرد بلکه زیر بار هیچ گونه اصلاحات نیز نرفت (25) او با تمام قدرت آن مقدار آزادی محدود که وجود داشت را نیز از میان برد. (26) در نتیجه این اقدامات در خلال این سالها همواره خشم مردم که بسان آتشی زیر خاکستر نهفته شده بود، شعله ور گشت و با خشونت و جنگ وگریزی که در شهرها برپا شده بود، بسیاری از مردم معترض بازداشت و به زندان انداخته شدند (27)
فردینالد، برادر ناتنی جنی و پسر همسر لودویگ ون وستفالن بنام لیست (Lissette) پانزده سال بزرگتر از او بود و برخلاف پدرش لیبرال بود. لودویگ ضمن آنکه در سال 1832 در دولت پروس مقام عالیرتبه ای داشت و ظاهرا افتخار میکرد که خدمتگذار پادشاه می بشد اما هوادار سرسخت سوسیالیست ها بود که همواره مورد سرکوب و قلع و قمع دولت پادشاهی قرار میگرفتند. لودیک پدر جنی در وجود او و فردینالد، دوران جوانی خود را میدید که برای آزادی، برابری و برادری مبارزه میکرد. او سوسیالیسم را بمثابه یک ارزش درک کرده بود و آنرا با آنچه در کوچه و بازار میگذشت در تضاد میدید. مثلا تعداد فقرا در شهر تریر به طرز چشمگیری به همان اندازه افزایش یافته بود که ثروت اشرافزادگان و نوکیسه های طبقه بورژوا. گفته میشد در سال 1830 از هر چهار نفر یکی به امور خیریه وابسته بود. زیرا فقر شدید توده مردم، جرم و جنایت، روسپیگری و بیماریهای مسری و بطور کلی ناهنجاری های اجتماعی از عملکرد کارگزاران سیستم حکومتی ناشی میشد (28) لودویگ درسهای مکتب سوسیالیسم را به شاگردان خود و هر کسی که گوش شنوا داشت می آموخت. علاوه بر جنی که همواره در کلاس درس پدر حاضر بود پسر یکی از دوستان او بنام کارل هم شرکت میکرد. (29)

در سال 1832 کارل که درمدرسه دولتی فردریک ویلهلم همراه با ادگار (Edgar) جوانترین پسر لوودیگ شرکت میکرد چهارده سال داشت. او گرچه در درس ریاضیات و تاریخ میان همکلاسی هایش ضعیف بود اما در فراگیری زبان یونانی، لاتین و آلمانی از خود علاقه نشان میداد. (30) مارکس که لکنت زبان داشت هر از گاهی که در مواقع صحبت کردن نمیتوانست بر آن غلبه کند صورتش از خجالت سرخ میشد. (31) او تحت نظارت و راهنمائی لودویگ به ادبیات پرداخت و در این مورد به مطالعه آثار شکسپیر و نویسندگان رمانتیک آلمان مانند شیلر و گوته بیش از دیگر نویسندگان و شعرا علاقه پیدا کرد. او به همان اندازه که به اشعار و نمایشنامه های تخیلی، عشق میورزید مجذوب سوسیالیسم آرمانگرا شده بود. لودویگ ون وستفالن 62 ساله همراه با شاگرد جوانش کارل هرازگاهی یا در فراز تپه های بالای رودخانه پهناور و خروشان موزل قدم میزد و یا در میان جنگلهای صنوبرهای سر سبز سر به فلک کشیده به بحث پیرامون آخرین نظریات سیاسی می پرداخت. مارکس که از سوی یک اشرافزادۀ متشخص شهر و دانش پژوه سوسیالیستی چون لودویگ بمثابه یک روشنفکر مورد توجه قرار گرفته بود، بخود میبالید و همواره از آن روزها بعنوان روزهای خوش و سرمستی زندگی اش یاد میکرد.(32)

این جوان که به سرعت درس های لودویگ را فرا میگرفت همه را از جمله معلم خود را متعجب میساخت. هر چند شاید اگر آنها از پیشینه کارل مطلع بودند این چنین حیرت زده نمی شدند. زیرا با نگاهی به گذشتۀ خانوادۀ مارکس در می یابیم خانوادۀ پدری و مادری او که ریشه ائی ایتالیائی داشتند، از برجسته ترین خاخام های اروپا بشمار میرفتند. اگر وستفالن ها از نسل پروسی- اسکاتلندی بودند مارکس از نسل یک زنجیره ای از علمای یهودی بود که اقتدار دینی خود را به صحنه سیاست سرایت داده بودند.

از سال 1693 به بعد در شهر تریر خاندان مارکس یکی پس از دیگری متشکل از خاخام های سرشناس بود (33) از ناحیه پدر خاخام جوشوا هشل لووُو (Joshua Heschel Lwow) بود ، کسی که در سال 1765 چند سال قبل از جنگ های استقلال آمریکا و پیش از 2 دهه قبل از انقلاب فرانسه کتاب "یهودیت: صورت ماه" (Responsa: the Face of Moon) را نوشته بود. شهرت و شخصیت خاخام لووو چنان در دنیای یهود مهم بود که هیچ تصمیمی بدون نظر او گرفته نمی شد. پدر بزرگ مارکس، مایر هالوی (Meier Halevi) نام داشت که در سال 1804 درگذشت. او پس از اینکه خاخام شهر تریر شد نام خانوادگی خود را به مارکس تغییر داد و به مارکس لووی در شهر معروف بود. عموی او ساموئل تا سال 1827 عنوان خاخام ارشد شهر تریر را به عهده داشت و پدر بزرگ مادری کارل نیز یک خاخام در شهر نیجمگان (Nijmegen) در هلند بود. (34) سنت خاخامی تا دوران کودکی مارکس در خانوادۀ او ادامه داشت. وظائف مردان خاندان مارکس آمیخته ای از روحانیت و سیاست بود که آنها را بعنوان افراد بسیار با نفوذ نه تنها در میان یهودیان بلکه در میان مردم شهره آفاق ساخته بود. (35) اگر یهودیان قبل و بعد از اشغال پروس غربی بدست فرانسوی ها آشکارا در شمار دشمنان پادشاه مسیحی بشمار نمی آمدند اما آنان حداقل در نظر مردم، افرادی مظنون و بیگانه محسوب می شدند. در سال 1806 تا 1813 که منطقه تحت کنترل و سلطه فرانسوی ها درآمد، برای یهودیان تسهیلاتی تا حد برخورداری از حقوق برابر با دیگران ایجاد شد. هشل لودویگ (Heschel Ludwig) پدر کارل از این موقعیت استفاده کرد و دورۀ آموزشی وکالت را طی نمود و توانست مجوز قانونی و رسمی وکالت در شهر تریر را کسب کند. او بدینوسیله اولین وکیل یهودی در این شهر و به عنوان رئیس انجمن محلی وکلا انتخاب شده بود. (36) او که شناخت عمیقی از افکار ولتر و روسو داشت مانند لودویگ ون وستفالن بیشتر خود را یک فرانسوی میدانست تا یک پروسی، (37) و تردید نداشت که آینده از روزن اندیشه عقلانی آنان تعریف میگردد.

تعصب و تبعیض همراه با ترس و وحشت عواملی بودند که یهودیان را از ورود به کارهای حرفه ای و خدماتی دولتی بر حذر میکرد. آنان فقط در دورۀ کوتاه هفت، هشت سالی که پروس بدست ناپلئون اشغال شده بود توانسته بودند از حقوق شهروندی برخوردار شوند و زندگی تا حدودی بی دردسر داشته باشند. اما با شکست ناپلئون، حکومت پروس حقوق شهروندی آنان را لغو نمود و در سال 1815 رسما اعلام کرد که یهودیان حق اشتغال در کارهای دولتی را ندارند. اما از این تاریخ یک سال نگذشت که دولت پروس یهودیان را از کارهای حرفه ای غیر دولتی نیز محروم ساخت. البته در آن موقع فقط سه نفر یهودی پروسی بودند که در استان پروس غربی و راینلند (Rhineland) شغل دولتی داشتند که مجبور به ترک آن شدند. یکی از این سه یهودی، پدر مارکس بود. او برای ادامه کار خود بر سر دوراهی قرار گرفته بود که به مسیحیت بگرود و به کار وکالت ادامه دهد و یا یهودی باقی بماند و از شغل خود دست بکشد.(38) هشل لودویگ در سال 1817 سی پنج سال داشت و به یک لوتری ناب تبدیل شده بود و نام خود را نیز به هاینریش مارکس تغییر داد. (39) در آنزمان سه سال از ازدواج او با هنریتا پرزبورگ (Henritta Presburg) گذشته بود، زنی که نه دارای فرهنگ بود و نه از دانش کافی بهره ای برده بود اما زنی ثروتمند از یک خانواده یهودی هلندی بشمار میرفت. کارل فرزند سوم آنها بود که در سال 1818 پا به جهان گذاشت. (40) هنریتا مادر مارکس بخاطر احترام به پدر و مادر خود تا زمانیکه آنها در قید حیات بودند دین خود را تغییر نداد. بنابراین فرزندان او از جمله مارکس تا سال 1824 یهودی محسوب میشدند. (41) بدیهی بود که تغییر دین آنها از روی آگاهی و بر پایه باورهای دینی استوار نبود، بلکه بر اساس شرایط و واقیعات زندگی بود که آنان مجبور شدند به دین مسیحیت بگروند. برای مثال، تا زمانیکه فرزندان یک خانواده یهودی بودند اجازه نداشتند در مدارس دولتی ثبت نام کنند. بدین خاطر کار مارکس تا آن زمان که شش سال بیش نداشت به عنوان یک یهودی نمیتوانست به مدرسه دولتی برود. (42) او در محیطی سرشار از تضادهای فرهنگی، اجتماعی رشد نمود، میان خانواده ای یهودی در یک شهر کاملا کاتولیک لوتری که از یک طرف بوسیله پدر بزرگ یهودیش تربیت شده بود و از طرف دیگر از یک مربی مسیحی درس می آموخت. در هر دو طرف کسانی بودند که ظاهرا از قوانین سرکوبگر حکومت پادشاهی پروس پیروی میکردند در حالیکه در باطن آراء و افکار فیلسوفان فرانسوی را بمثابه قهرمانان راه آزادی تحسین می کردند. بنابراین آنها همواره در معرض خطر بودند زیرا از سوسیالیست های افراطی شهر حمایت و علیه حکومت فعالیت می کردند.(43)

خانواده مارکس در سالی که کارل متولد شده بود در همسایگی خانواده وستفالن چند خیابان آنطرف تر می زیستند. بعدها یعنی در سال 1819 پدر مارکس خانه ای کوچک در سایمون استرس (Simeonstrasse) نزدیک بازار شلوغ و پرهیاهوی تریر خرید، خانه ای که در محدوده دروازه بزرگ و قدیمی (Porta Nigra) قرار داشت که از زمان رومیها برجای مانده بود. بنای این خانه که دارای فضائی تیره و تار با دیوارهای سنگی بلند بود از قرن 16 همچنان پابرجا مانده بود. اما خانه وستفالن که در جنوب شهر و در کنار روخانه نیوستراس (Neustrasse) واقع شده بود خانه ای بود بزرگ و زیبا با پنجره های بلند که نور آفتاب را همچون چشمه ای خروشان به درون اتاق ها جاری می کرد. خانه وستفالن مامن فعالان اجتماعی بود که هرازگاهی با میهمانان عالی مقام گرد هم می آمدند تا با اشعار شکسپیر، دانته، بارد و گاهی هومر شبی را تا دیروقت سپری کنند. این مهمانان که فقط پسوند نام خانوادگی آنها آلمانی بود با زبانهای لاتین، و فرانسه به شیوائی همچون زبان مادریشان صحبت میکردند. آنها معمولا بعد از صرف شام شاهانه و نوشیدن شراب سرخ فرانسوی تلو تلو خوران از خانه خارج میشدند تا با ارابه های مخملین و مجلل خود به خانه هایشان باز گردند. (44) اما در مقابل و در خانه پدر مارکس از این مهمانی های با شکوه و شب نشینی های مجلل خبری نبود. هشت بچه قد و نیم قد همراه با پدر و مادرشان در سادگی زندگی میکردند. پدر کارل روشنفکر محافظه کاری بود که بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه میکرد و مادرش که با لهجه غلیظ هلندی به زحمت آلمانی صحبت میکرد نه تنها خود را متعلق به جامعه تریر نمی دانست بلکه هیچ رغبتی هم از خود نشان نمیداد تا در کارهای اجتماعی شرکت کند. هر چند محیط خانواده مارکس دوست داشتنی بود اما به هیچ وجه دل پسند و لذت بخش نبود. هاینریش فردی سخت کوش و کماکان ثروتمند بود که توانست در همان حوالی تاکستانی خریداری کند تا اوقات فراغت خود را در آرامش بگذراند. مارکس علیرغم مخالفتش با توصیه و پیشنهادات پدر همواره برای او احترام ویژه ای قائل بود اما او از همان کودکی بویژه در دوران جوانی اش رابطه خوبی با مادرش نداشت. زیرا مارکس مادر خود را که همیشه افسرده و ناامید می دید مسبب ایجاد محیطی سرد و بی روح در خانه میدانست. (45)

با وجود تفاوتهائی که میان خانواده وستفالن و مارکس وجود داشت، زندگی روزمرۀ آنان درهم تنیده شده بود. لودویگ ون وستفالن و هانریش مارکس در میان 200 پروتستان شهر تریر، تنها افرادی بودند که در انجمن حرفه ای اجتماعی عضویت داشتند.

کارل مارکس و ادگار ون وستفالن دو فرزند هر یک از این دو خانواده با هم دیگر در یک کلاس درس می خواندند. در حقیقت ادگار تنها رفیق ماندگار کارل از دوران مدرسه بشمار میرفت. همچنین سوفی خواهر بزرگ و راز نگه دار مارکس دوست نزدیک جنی بود.(46) بدیهی بود که این افراد از بچگی در خانه یکدیگر رفت و آمد داشتند و ممکن است اصلا این رفاقت میان کارل و ادگار بوده است که جنی با دیدن کارل مجذوب او شده است و نه دوستی پدر جنی با پدر مارکس. ادگار که پنج سال از جنی تنها خواهر همشیره اش جوانتر بود به یکی از دوستانش اعتراف کرده بود که " جنی بت دوران کودکی و یگانه مونس او بوده است." (47)

ادگار سیمائی زیبا و دوست داشتنی داشت. او با موهای بهم ریخته و وحشی به شعر علاقمند بود و کتاب میخواند اما فردی روشنفکر بشمار نمیرفت، جوانی بی پروا و دردانه بود که به آسانی فریب میخورد. بی دلیل نبود که همواره پدر و خواهر بزرگش مراقب او بودند. کارل که بواسطه ادگار جذب خانواده وستفالن شده بود از نظر پدر خانواده جوانی جذاب و اندیشمند می نمود که میتوانست برای ادگار نمونۀ خوب و مطلوبی در شکل گیری شخصیت او باشد. برای جنی تفاوت گذاشتن میان این دو جوان بسیار سخت و مشکل بود. او هر دو را توامان دوست می داشت.

در سال 1833 و 1834 دولت پادشاهی پروس سرکوب مخالفین خود را شدت بخشید که در این میان اعضای این دو خانواده همواره در مظان اتهام بودند. تا آنزمان که مکاتب فلسفی در مورد آراء و عقاید فیلسوفان آلمان بحث و گفتگو می شد هیچ خطری برای افراد وجود نداشت زیرا دولت پروس امیدوار بود که با نشر و بازتاب اندیشه "سالم" آلمانی از نفوذاندیشه "فاسد" فرانسوی جلوگیری کند.(48) اما پس از مرگ فیلسوف بزرگ آلمان گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel) در سال 1831 پیروان وی با استناد به تئوری هگل مبنی بر اینکه "تغییرات غیر قابل اجتناب است" در دانشگاه ها و مراکز آموزشی به جنب و جوش درآمدند. مقامات دولت پروس با این فرض که ممکن است "تغییر" به تغییر سیاسی تبدیل گردد جاسوسان و عناصر نفوذی و امنیتی خود را به مدارس، دانشگاه ها و مراکز آموزشی فرستادند تا افراد رادیکال را شناسائی نمایند.(49) در مدرسه ای که مارکس در آن درس میخواند به دلیل فضای رادیکالی که او و دیگر شاگران مدرسه ایجاد کرده بودند بعضی از معلمان لیبرال از شاگردان خواستند که در مطالعه ادبیات، به تحلیل نثرها و نظم های سیاسی بپردازند. این عمل از چشم و گوش دولت پروس پنهان نماند و در نتیجه یک شاگرد دستگیر شد و یکی از معلمان خوشنام مدرسه از کار برای همیشه برکنار گردید. (50)

در این دوران پدر مارکس در انجمنی که او و لودویگ ون وستفالن عضو آن بودند ضمن تحلیل شرایط از اقدامات دولت نیز انتقاد می کردند. تا اینکه در ژانویه سال 1834 انجمن شهر تریر جهت قدردانی از اعضای لیبرال مجلس شورای ایالتی یک گردهمائی تشکیل داد، گردهمائی که هانریش مارکس در سازماندهی آن نقش بسزائی ایفا کرده بود. او که اولین سخنرانان انجمن بود در صحبت های خود ضمن تشکر از پادشاه که اجازه داده بود نمایندگان مردم در مجلس ایالتی در مورد مسائل مختلف ابراز کنند در مقابل نظامیان و بازرگانان سرشناس تریر اظهار داشت که "به صلاح دولت پادشاهی و شخص پادشاه است به تصمیماتی که مجلس اتخاذ میکند، توجه مبذول دارد." مقامات لشکری و کشوری حاضر در جلسه سخنان او را بمثابه "طعنه زدن" به مقام شامخ پادشاه تعبیر کردند و آنرا زنگ خطری برای ادامه حکومت سلطنتی دانستند. یک هفته بعد انجمن شهر گردهمائی دیگری برگزار کرد که در آن بعضی از سخنرانان برای ادای احترام به شهدای قیام سه روزۀ مردم پاریس علیه شارل دهم در سال 1830، سرود مارسیز (Marseillaile) که در واقع حمایت از قیام و برافراشتن پرچم سرخ بود را خواندند. سردادن این سرود ملی میهنی ( که توسط یک افسر انقلابی فرانسه سروده شده بود) آنهم در انجمن شهر که ستون فقرات شهر تریر بر اساس اعضای آن بنا شده بود، سرودی بود که در واقع "طغیان روح انقلاب" را نوید میداد. از آن به بعد انجمن شهر تریر شدیدا تحت نظر قرار گرفت و هانریش مارکس به اتهام مخالفت با دولت پادشاهی مورد بازجوئی قرا گرفت. (51)

کارل این جوان 16 ساله با روحیه حساسی که داشت وقتی مشاهد کرد که معلم و استاد او را نه تنها از شغلش برکنار کرده اند بلکه بطور ظالمانه مورد بازجوئی نیز قرار داده اند، به فکر فرو رفت. اگر تا آنروز آزادی و عدالت برایش مفاهیم انتزاعی بشمار میرفت با دیدن واقعیات و سرکوب مخالفین از سوی دولت برلین دریافت که تا چه اندازه این مردم برای مقابله با چنین دولت مستبد و هراسناک ناتوان می باشند.

هال دراپر (Hal Draper) مارکس پژوه در این مورد نوشته است که رفتار مستبدانه دولت پادشاهی پروس نتیجه ای ناخواسته برای شاه بجای گذاشت و آن تبدیل اصلاح طلبان مسالمت جو به انقلابیون افراطی بود.

دولت پروس با دمکراسی و سوسیالیزم شدیدا مخالفت میورزید اما وقتی می دید که از مدرسه تا سر میز شام در مورد مفاهیم این دو مکتب بحث و گفتگو میشود چاره را در آن دید که به تحریف مفاهیم آنها بپردازد و اصول این دو مکتب را با فرهنگ آلمانی تطبیق کند تا آن مفاهیم کمتر بمثابه مفاهیم وارداتی فرانسوی مطرح گردد. (52)
در سال 1835 جزوه ای از سوی پدر سوسیالیسم آلمان، لودوینگ گال (Ludwing Gall) در شهر تریر منتشر شد. در این جزوه او جامعه را به دو طبقه تقسیم کرده بود. طبقه کارگران که ثروت جامعه را تولید میکنند و طبقه حاکمه که ثروت جامعه را مصرف می نمایند. (53) همزمان در این دوره شعرهای هاینریش هاین (Heinrich Heine) شاعر مشهور آلمان با وجود ممنوعیت دست به دست میان مردم میگشت. او بعد از اینکه حکم دستگیری او صادر شده بود (وحتی یک وزیر خواستار اعدام او شده بود) به پاریس گریخت. (54) با این وجود نسخه های اشعار اندوهناک "تبعید اجباری" او در مدارس و دانشگاه ها جائیکه سازماندهی مردم علیه حکومت در حال شکل گیری بود، خوانده میشد. در این میان جای هیچ گونه تعجبی نبود که اعضای دو خانوادۀ وستفالن و مارکس، یعنی جنی، ادگار و کارل که دانش آموخته مکتب رومانتیسم بودند و به سوسیالیسم عشق می ورزیدند همگی در مظان اتهام قرار داشتند.

در سال 1835 کارل 17 سال تمام داشت و خود را برای ورود به دانشگاه آماده می کرد تا تریر را ترک کند. او با تجربه کم اما بلند پروازانه در مقاله ای در مورد موضوع "انتخاب شغل آینده" که آنرا "روابط در جامعه" خوانده بود، تحت تاثیر آنچیزی که پیش تر برای پدرش و موقعیت اجتماعی او در دولت پیش آمده بود و نتوانست به اهداف خود برسد، نوشته بود که: " هدف اصلی در انتخاب یک شغل در واقع خدمت به بشریت و دستیابی به رفاه و سعادت است که کمال فرد نیز در آن نهفته میباشد .... ساختار سرشت و طبیعت انسان چنان است که میتواند با کار خود به همنوعان خویش یاری رساند. ... اگر انسان فقط برای خود کار کند ممکن است به یک حکیم بزرگ و یا شاعری ارجمند تبدیل گردد اما او را هرگز نمیتوان یک انسان کامل نام نهاد ... اگر ما شغلی در زندگی انتخاب کرده ائیم که هدفش خدمت به بشریت است از پذیرفتن مسئولیت هر چند خطیر و سنگین شانه خالی نمیکنیم. زیرا ما نه بخاطر منافع خود یا لذت طلبی بلکه برای رفاه و سعادت میلیون ها انسان است که آن شغل را انتخاب کرده ائیم. نتیجه کار ما ممکن است به آهستگی به بار نشیند حتی زمانیکه ما نباشیم زیرا در آنروز روی خاکستر ما اشک های شوق مردم جاری خواهد شد." (55) این گونه شور و شعف رمانتیکی مارکس بود که جنی ون وستفالن عاشق او شده بود. این جوان روستامنش که این چنین جرئت کرده است شغل آینده خود را در جهت راه حل نهائی اصلاح نوع بشر اعلام کند در واقع همان قهرمانان داستان هائی بود که جنی از زبان پدرش شنیده بود او یک ویلهلم میستر (Wilhelm Meister) گوته (Goethe) است ، مردی که خود را برای نجات خلق ،زندگی تهی و پوچ بورژوازی خود را رها کرد و یا همان کارل ون مور(Karl von Moor) قهرمان شیلر(Schiller) در نمایشنامه راهزنان (The Robbers) است که چگونه در مبارزه با جامعهٔ پر از تبعیض و دروغ از جان خود گذشت تا آزادی و رستاخیز بهشت موعود بر روی زمین را نوید دهد و نه، او ممکن است پرومته (Prometheus) اثر شلی (Shelley) باشد که به صخره زنجیر شده بود زیرا او جرئت کرد که علیه خدایان استبداد بشورد و آنان را به چالش کشد.

در زمانیکه جنی نوجوانی بیش نبود این جوان شجاع با اعتماد بنفسی که داشت از قدرت ایده ای که در سر می پروراند اطمینان داشت.

در اوائل قرن 19 بیشتر زنان علیرغم زمزمه برابری جنسیتی با احساس رمانتیکی که داشتند وجود مردی را در زندگی خود آرزو میکردند که نه تنها رویای جسورانه برابری آنها را برآورده سازد بلکه از حمایت عاطفی او در خانه هم برخوردار شوند. کارل همان تعبیر رویائی بود که جنی آرزو داشت. او صنم خود را بخوبی تشخیص داده بود.

بر ما معلوم نیست که این دو جوان عاشق چه زمانی و چگونه به یکدیگر ابراز عشق کردند. آیا این عشق در آن تابسان رخ داد که مارکس تصمیم گرفته بود شهر تریر را به قصد بن (Bonn) ترک کند تا وارد دانشگاه شود؟ بر ما معلوم نیت اما آنچه که بوضوح معلوم بود آن است که جنی ون وستفالن در سال 1836 در نهان پذیرفت که با کارل مارکس ازدواج کند.