عصر نو
www.asre-nou.net

در گرامی‌داشت قلی یعقوبی

خاطراتى با رفيق و برادر عزیزم قلى يعقوبى از دوران جوانى.
Mon 29 03 2021

باقر مرتضوی



من مرگ نابهنگام و غیرقابل تصور رفیق عزیز و مهربانم قلی یعقوبی را هنوز نمیتوانم باور کنم. نوشتن از او برایم بسیار مشکل است. قلی این یار نازنینم در ۱۶/۱۲/۱۳۹۹ در هلند (آمسفورد) از میان ما رفت. او بیش از ۶ ماه بود که با بیماری سرطان درگیر بود. از همان نخستین روزهای بیماری با هم در تماس بودیم. من تجربه‌های مشابه‌ای را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و حال با تمام وجود می‌کوشیدم قوت قلبی برای او باشم. در همین رایزنی‌ها بود که تصمیم گرفتیم ادامه کار درمان را در کلن با پزشکی پی گیریم که دکتر معالج من بود. با این‌که موافقت دکتر را نیز کسب کرده بودم، متأسفانه اپیدمی کرونا چنین امکانی را متوقف کرد.

در تماس‌های روزانه گاه اتفاق می‌افتاد که در رابطه وقفه ایجاد گردد. می‌دانستم که درد و رنج علت است، پس منتظر می‌ماندم تا خبری از او بشنوم. روزی گفت حالم خوب نیست، خسته شده ام. این جمله را نمی‌خواستم بشنوم. می‌دانستم که نشان از عمق فاجعه دارد. گویا دیر شده بود. دیر به وجود سرطان در بدن پی برده بود. سلول‌های سرطانی بخش‌هایی از بدن را از کار انداخته بودند. دو روز پس از آن خبر رسید که این یار عزیزم نیز به پایان زندگی رسید و جهان ما را از وجود خویش تهی کرد. غمی بزرگ و جانکاه بود. باور آن مشکل و بازگویی آن مشکل‌تر است. به همین سادگی عزیزی رفت و دیگر باید با یادهایش زندگی کنیم.

قلی و من در دوران جوانی

من در اردیبهشت سال۱۳۵۷ به پیشنهاد سازمان انقلابی به شکل علنی از آلمان به ایران رفتم. یک روز بعد از ورودم، از تهران به تبریز رفتم. دلم برای دیدن تبریز، خانواده و دوستانم لک میزد. سه یا چهار روز بعد از رسیدنم به تبریز اتفاق ناگواری برایم رخ داد. پدرم که بعد از سفر من به سال ۱۳۴۳ (۱۹۶۹) به آلمان دچار سکته مغزی شده بود و در این سالها در تخت بستری بود، در بهت و ناباوری همهمان یک روز صبح ساعت ۶ چشم از جهان فرو بست و ما و بخصوص مرا در ماتم از دست رفتن پدر به غمی عمیق فرو برد. او نه تنها پدر، که دوستم بود. خیلی حرفها داشتم که میخواستم با پدر در میان بگذارم، روایت عضویتاش در فرقه دمکرات آذربایجان و چگونگی فرارش از خسروشاه و دستگیریاش در تبریز همه را با خود برد. وجدانم خیلی ناراحت بود، سالها پدرم را ندیده و حتی تلفنی نیز با او در این چند سال حرف نزده بودم. در همین وضع ناخوشایند متوجه شدیم که ساواک به دنبالم است، به خواست قلی یعقوبی در خانه آنها خودم را پنهان کردم. از این پس روزها و ماههای خوش زندگیمان در میان این خانواده با صفا و مهربان شروع شد. به ندرت در خانه خودمان بودم. قلی کتابفروشی کوچکی در نبش ساختمان خانهشان در خیابان فرح داشت که جماعت تشنه کتاب از صبح تا شب به آنجا میآمدند و کتاب میخریدند. بسیاری از کتابها جلد سفید بودند و من تعجب میکردم که چرا این کتابها جلد درست حسابی ندارند. میبایستی میفهمیدم که جلد سفید به معنای چاپ غیرقانونی این کتابهاست.

در خيابان بهار تبريز خانواده بزرگ یعقوبی زندگی میکردند، خانواده‌ای معتبر و مورد احترام اهالی منطقه. دو نفرشان طرفدار حزب توده ایران بودند و بقیه طرفدار سازمان چریکهای فدای خلق. ایران شش برادری که من شناختم همه انسانهایی خوشبرخورد و دوستداشتنی بودند. من در اوایل سال ۱۳۵۷ که از نزدیک با آنها آشنا شدم به مرور دوستی و رفاقتمان بیشتر و بیشتر شد، طوری که من همیشه در میان این خانواده شب و روزم را میگذراندم. مادر مهربانشان از ما با صمیمیت پذیرائی می‌کرد. ما در این خیابان به هفت برادر مشهور شدیم.

چگونگی آشنایی ما

در سال ١٩٧٧ يعنى دو سال پيش از انقلاب با صفرعلى يعقوبی برادر بزرگتر قلى در شهر كلن آشنا شدم. او تاجر معروف فرش در تبريز بود. براى خريد ماشين به آلمان به شهر كلن آمده بود. من او را قبلأ نه ديده بودم و نه مىشناختم. يكى از روزهاى آن زمان كه ما شديداً درگير مبارزه با رژيم ستم‌شاهى بوديم و روى ايرانيانى كه به خارج از كشور مىآمدند بسیار حساس بوديم، دوستم چارلى (یادش گرامی) كه در يك مغازه در وسط شهر كلن كار میكرد و من هم هر از گاهى آنجا كار میكردم، تلفنى به من خبر داد كه زود بيا اينجا يك همشهریات افتاده و حالش خراب است. فارسى هم خوب نمیداند، ترك است. بيا كمكش كن. من سريع به سراغش رفتم. با يك آقایى روبرو شدم كه حالى پريشان و سر و وضعی درهم ریخته، سر به زير و مؤدب به نظرم آمد. اسمش را پرسيدم، گفت صفرعلى يعقوبى از تبريز هستم.

سوار ماشيناش كردم و به خانهام بردم و بعد از کمی استراحت و نوشیدن چاى ماجرایى را که برایش اتفاق افتاده بود چنين تعريف كرد:

"من تاجر فرش در تبريز هستم و آمدم اينجا يك ماشين بخرم و با آقایى بنام جالينوس، استوار ارتش (رژيم شاه) آشنا شدم و برايم ماشين بنز ٢٢٠ به مبلغ ٢٢هزار مارك خريد و برد شماره خروج بگيرد و بياید، كه ديگر نيامد و پیدایش نشد. كسانى كه او را در محل مىشناختد، گفتند که او دزد است و حقهباز منتظر او نباش. او ماشين را یا به اسم خود كرده و به ایران برده و یا به کسی دیگر فروخته است". در ادامه گفت: "من در تبريز از اعتبار بخصوصی برخوردار هستم و الان اگر با دست خالى به تبريز برگردم، نمیدانم به چه زبانی این اتفاق را برای آشنايان توضیح دهم. به من كمك كن و پولی قرض بده تا ماشينی دیگر بخرم و به ايران برگردم و در اسرع وقت پول شما را میپردازم".

آن موقع كسى از ما ٢٢ هزار مارك نداشت و نمیتوانست داشته باشد. ما همه دانشجو بودیم. راه افتادم و اين مبلغ را در شهر از دوستان و آشنايان جمع كردم و ماشينى خريديم و آقاى صفرعلى يعقوبى را خوشحال و خندان روانه ايران كرديم. بيش از دو هفته طول نكشيد كه پول را فرستاد. از آن پس ما هفتهای یکبار تلفنی با هم صحبت می‌کردیم. او مرتب به من زنگ میزد و تشکر میکرد. چندين بار كه با او تلفنى صحبت میكردم با قلى برادرش نيز حرف زدم و اين بود شروع آشنائى من با قلى يعقوبى و خانوادهاش.

در تبریز


در بازگشت به ایران ما هر روز در تبریز با هم به تظاهرات میرفتیم. با عده زیادی از جوانان شهر که اغلب آنها را قلی خوب میشناخت، دوست و رفیق میشدم. یک روز اتفاق بد و پیچیدهای رخ داد. تظاهرات در خیابان شهناز با یورش ارتش و سربازان پراکنده به چند منطقه کشیده شد. من قلی را گم کردم و بدون اینکه خود بدانم با فوجی از تظاهرکنندگان، به چهارراه شهناز جنوبی و خیابان امین (آن زمان سه راه امین) رسیدم. آنجا یک پاسگاه بود. از آنجا پاسبانان به شدت به طرف تظاهر کنندهگان شلیک میکردند و مردم نیز با سنگ و چماق جواب میدادند. من به این صحنه خیره شده بودم که یک دفعه دیدم قلی مسلسلی بر دست از زیر یک ماشین پیکان جواب پاسبانان را میدهد. نتوانستم از آن مهلکه قلی را بیرون بکشم. بعداً اوضاع یواش یواش آرام شد و قلی را از صحنه بیرون آوردیم. ما سالها بعد از این حادثه هر وقت همدیگر را میدیدم و یا تلفنی حرف میزدیم بی برو برگرد آن روزها و آن صحنه‌ها چاشنی بحثهایمان بود.

روزی از روزها هوشنگ امیرپور (اولین رهبر سازمان انقلابی) که علنی به ایران آمده بود، از تهران به من در تبریز تلفن کرد و گفت که "به یک ماشین فتوکپی احتیاج داریم، در تهران خریدش سخت است. ببین آیا امکان خرید بیدردسر آن در تبریزهست؟" من این موضوع را با قلی در میان گذاشتم، بدون معطلی گفت آره امکانش هست و فردا به تهران میرویم و از آنجا تهیه میکنیم. قلی ماشین داشت و روز بعد راهی تهران شدیم. در تهران از یک شرکت بزرگ ماشین کپی مورد نیاز ما را خرید و به خانه هوشنگ امیرپور در تهران رساندیم. غروب آن روز هوشنگ آمد و نشریهای در دست به نام "عدالت" را به من داد و گفت این را چاپ کنید. یادم نیست در چند نسخه ما این مجله چند صفحهای را تا صبح با قلی چاپ و منگه کردیم. اولین رفیقی که فردایش آمد مجله‌ها را برای پخش ببرد، رفیقمان علی حجت بود که قبلاً نیز چند صباحی به زندان شاه گرفتار گشته و آزاد شده بود. علی رو به هوشنگ کرد و گفت این شعر که صفحه اول را پر کرده میدانید چه کسی سراینده آن هست؟. من و قلی اصلاً از محتوای این نشریه خبر نداشتیم و در زمان تکثیر حتا فرصت نکرده بودیم مطالب آن را بخوانیم، هوشنگ گفت یکی از رفقا داده، علی بدون فکر و معطلی جواب داد این شعر را سیاوش کسرائی گفته و او تودهای است. این صحیح نیست در صفحه اول اولین نشریه علنی ما در داخل ایران این شعر چاپ گردد. نتیجه این شد که تمام نشریه را دور ریختیم.

قلی و من هر روز مثل کارمندان یک شرکت که به ادارهشان میرفتند، در تبریزبه تظاهرات علیه رژیم شاه میرفتیم. تو گوئی من از آلمان بدین خاطر به ایران رفته بودم و در خانواده نمیتوانستم به کسی بقبولانم که من یک مبارز حرفهای تبدیل شده ام. همه فامیل میدانستند که مهندس ماشین‌آلات هستم ولی نمیدانستند که رشته اصلیام اکنون مبارزه با رژیم شاه است. مادر بیچارهام هر روز سئوال میکرد ومیگفت پسرم امروز درآمدت چقدر شده !!!! با قلی که بیشتر آشنا گشتم، متوجه شدم او هم شدیداً سیاسی و مخالف رژیم شاه است. ما دو دید متفاوت و دو بینش مختلف نسبت به مسائل ملی و بینالمللی داشتیم. قلی عضو حزب توده ایران بود و من عضو سازمان انقلابی حزب توده ایران. یعنی از نظر سیاسی با هم کارد و پنیر بودیم. یکی تودهای و دیگری مائوئیست ما از دید حزب توده "تربچههای پوک" بودیم و آنها از دید ما "نوکران سوسیال امپریالیسم روس". ولی قلی و من بدون توجه به این حرفها همدیگر را دوست داشتیم و هیچ چیزی نمیتوانست دوستی و وحدت قلی و مرا از هم بگسلاند. ما با هم از صبح کله سحر به تظاهرات میرفتیم و تا نزدیکهای صبح در مورد مسایل سیاسی به بحث و گفتگومی‌نشستیم: سوسیال امپریالیسم، گذارمسالمت‌آمیز، مسئله ملی، مبارزه مسلحانه و ....بحث میکردیم. همیشه برادرهای قلی به جز صفرعلی و جعفر در بحث‌ها حاضر بودند. با گذشت بیش از ۴۵ سال از این واقعه وقتی به گذشته فکر میکنم حسرت آن روزها در دلم هنوز زنده است. نه خشونتی در بحثها بود و نه کینهای بر دلها.

قلی از تمام فعل و انفعالات سازمان انقلابی در تبریز باخبر بود. حتا رفیق زندهیادم بهرام مهین مستأجر خانه یعقوبیها بود. قلی هر آنچه از ما و من میدانست با خود به زیر خاک برد و به احدی حتا حزبش کوچکترین راز ما را درمیان نگذاشت، رازدار مطمئنی بود که شاید تا به حال رفقای حزبیاش نیز نمیدانستند که چه عشق و علاقه عمیقی بین یک تودهای و یک مائوئیست میتواند تمام محاسبات این دو تشکیلات را در هم بریزد و وحدت آهنینی بین انسانها بوجود آورد. من حسرت آن روزها را میخورم. دوستی من و قلی عزیز همیشه پابرجا بود و در این سالها نیز تا آخرین روزهای زندگیاش ادامه داشت. من در غمی عمیق به سر میبرم. رفیق نازنیم، رفیق رازدارم، برادر مهربان و سخاوتمندم مرا چه زود تنها گذاشت و رفت. خانواده، یاران و دوستانش را با دنیائی از آرزوها و امیدها تنها گذاشت و رفت.

این را نیز باید بگویم که قلی بعدها مسؤول حزب توده ایران در شهرستان خوی شد. در همین رابطه در پی یورش رژیم به نیروهای این حزب در تاریخ اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر گردید و تا دیماه ۱۳۶۶ چند سالی را در زندان به سر برد. پس از آزادی به همراه همسرش از کشور گریخت و ساکن هلند شد.

با تسلیت به خانم مهرباناش رقیه عزیز، دخترهای گلش، داماد، برادرها و نوههای نازنینش.

نهم فروردین ۱۴۰۰