عصر نو
www.asre-nou.net

کارل مارکس

نکاتی انتقادی دربارۀ مقالۀ «پادشاه پروس و اصلاحات اجتماعی»

ترجمۀ محسن حکیمی
Sat 23 01 2021

marx.jpg

توضیح مترجم

شأن ترجمه و انتشار گزیدۀ زیر از مارکس نشان دادن تفاوت طبقاتیِ ژرف بین کمونیسم مارکس و شکل دگردیسی یافتۀ این کمونیسم دراحزاب و گروه های مارکسیستی و مارکسیستی - لنینیستی است که خود را به مارکس منتسب می کنند اما در واقع جز همین انتساب دروغین چیز دیگری از مارکس به ارث نبرده اند.

در تابستان سال ۱۸۴۴، چند هزار کارگر بافندۀ سیلزی در آلمان با خیزشی سرمایه ستیزانه ماشین آلاتی را که زندگی شان را در معرض نابودی قرارداده بود درهم شکستند و، از همین رو، با بیرحمی تمام سرکوب شدند. شکست این خیزش کارگری در زمانی روی داد که مارکس از آرنولد روگه جدا شده بود. پیشتر، آنان همراه یکدیگر نشریۀ دویچ – فرانسوزیشه یاربوخر [سالنامۀ آلمانی – فرانسوی] را در پاریس منتشر کرده بودند. اما پس از انتشارِ فقط یک شماره از این نشریه (یا، دقیق تر بگویم، دو شماره در یک مجلد) آنان از یکدیگر جدا شدند، هم به دلیل اختلاف نظر و هم به سبب مشکلات مالی. روگه همچنان لیبرال دموکرات باقی ماند، حال آن که مارکس – با آن که هنوز زیرتأثیر فویرباخ بود – کمونیسم خود را، که با آثاری چون «مسئلۀ یهود» و «مقدمۀ گامی در نقد فلسفۀ حق هگل» بیانی آغازین یافته بود، پی گرفت. در پی این جدایی، که همزمان بود با خیزش کارگران سیلزی، روگه با نام مستعار « یک پروسی» مقاله ای را با عنوان «پادشاه پروس و اصلاحات اجتماعی» در نشریۀ فوروِرتز! [به پیش!] منتشر کرد و در آن ضمن انتقاد از برخورد سرکوبگرانۀ پادشاه پروس (فردریک ویلهلم چهارم) اعلام کرد: «در آلمان انقلاب اجتماعی پیروز نخواهد شد، زیرا مردم این کشور آگاهی سیاسی ندارند»، یا «انقلاب سیاسی بر انقلاب اجتماعی مقدم است» و یا: «انقلاب اجتماعی بدون مضمون سیاسی ... ناممکن است.» مارکس در مقالۀ «نکاتی انتقادی دربارۀ مقالۀ "پادشاه پروس و اصلاحات اجتماعی"» در نقد دیدگاه روگه از جمله چنین نوشت:

«آگاهی سیاسی درست به این دلیل سیاسی است که افق دیدش محدود به سیاست است. هرچه این آگاهی تند و تیزتر و پُرحرارت تر باشد توانایی آن برای فهم مصائب اجتماعی کمتر است. دوران کلاسیک آگاهی سیاسی، دوران انقلاب فرانسه است. قهرمانان انقلاب فرانسه به جای آن که منشاءِ معضلات اجتماعی را در پایه و اساس حکومت ببینند این منشاء را در ناکامی های سیاسی می دیدند. چنین بود که روبسپیر تقابل بیش از حد فقر و ثروت را مانعی برای برقراری دموکراسی ناب می دید. هم از این رو بود که او می خواست نوعی نظام ساده زیستیِ اسپارتی را برقرار کند.»

مارکس سپس می نویسد علت تمام شورش ها و طغیان های انسان در طول تاریخ، جدایی انسان از طبیعت اشتراکی (common essence) اوست. اما سرشت این طبیعت اشتراکی در مورد سرمایه دار و کارگر فرق می کند. طبیعت اشتراکی یی که انسانِ سرمایه دار از آن جدا شده طبیعتی صرفاً سیاسی است، حال آن که طبیعت اشتراکی یی که کارگر از آن جدا شده از اشتراک سیاسی فراتر می رود. این طبیعت «همان زندگی است، زندگی جسمی و فکری، اخلاق انسانی، فعالیت انسانی، بهره مندی و لذت انسانی، طبیعت انسانی. [برای کارگر] طبیعت انسانی است که وجه اشتراک حقیقی انسان ها را می سازد. و از همین رو، جدایی از این طبیعت، خارج از هر گونه تناسبی، جهان شمول تر، تحمل ناپذیرتر، وحشتناک تر، و متضادتر از جدایی از اشتراک سیاسی است. دامنۀ الغای این جدایی یا حتا دامنۀ واکنش جزئی و شورش بر ضد آن به مراتب گسترده تر از دامنۀ الغای جدایی سیاسی است، چرا که ابعاد انسانی به مراتب گسترده تر از ابعاد شهروندی و پهنۀ زندگی انسانی به مراتب گسترده تر از پهنۀ زندگی سیاسی است. بنابراین، شورش صنعتی [کارگران] هراندازه هم کوچک باشد دارای مضمونی جهان شمول است، حال آن که شورش سیاسی حتا درعظیم ترین شکل آن دارای مضمونی محدود است.» چنان که می بینیم، در دیدگاه مارکس، جهان شمولیت مضمون مبارزۀ طبقۀ کارگر نه صرفاً به دلیل بین المللی بودنِ این مبارزه بلکه به سبب طبیعت اشتراکی این طبقه است، که از طبیعت صرفاً سیاسیِ طبقۀ سرمایه دار و نمایندگان او فراتر می رود.

مارکس سپس در نقد مضمون سیاسی انقلاب چنین می نویسد: «... مضمون سیاسیِ انقلاب از گرایش طبقاتِ فاقد قدرت سیاسی به پایان دادنِ به جدایی شان از مقام های عالی رتبه در حکومت تشکیل می شود. موضع آنها همان موضع حکومت است، موضع کل انتزاعی، که فقط با جدایی از زندگی واقعی [افراد انسان] به وجود می آید، و بدون تقابل سازمان یافته بین مفهوم کلی انسان [که حکومت آن را نمایندگی می کند] و موجودیت واقعی فرد انسان [که در جامعه وجود دارد] به وجود نمی آید. پس، انقلابِ دارای مضمون سیاسی نیز، طبق سرشت محدود و متناقض اش، حکومت یک گروه را در جامعه به زیان جامعه سازمان می دهد.»

سرانجام مارکس برای آن که نشان دهد دیدگاهش در بارۀ انقلاب اجتماعی به معنی مخالفت با برانداختن قدرت سیاسی حاکم به عنوان یک اقدام سیاسی نیست چنین می نویسد: «انقلاب سیاسی با مضمون اجتماعی امری عقلانی است، اما انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی به همان اندازه عبارت پردازانه یا یاوه بافانه است. انقلاب به طور کلی – برانداختن قدرت حاکم و انحلال روابط پیشین – اقدامی سیاسی است. سوسیالیسم بدون چنین انقلابی نمی تواند متحقق شود. اما هنگامی که فعالیت سامان دهنده اش آغاز شود، هنگامی که پای [پیاده کردن] اهداف مشخص و مضمونش به میان می آید، سوسیالیسم پوستۀ سیاسی اش را دور می اندازد.»

بیست سال بعد در سال ۱۸۶۴، آن گاه که کارگران مؤسس انترناسیونال اول مارکس را به نشست بنیان گذاریِ این سازمان بین المللی دعوت کردند و سپس از او خواستند پیش نویس اسناد این سازمان را بنویسد، مارکس با تکیه بر همین تمایز بین «انقلاب اجتماعی» و «انقلاب سیاسی» بود که در آغاز اساسنامۀ انترناسیونال اول («قواعد و مقررات مقدماتی») چنین نوشت: «رهایی اقتصادی طبقات کارگر همان هدف بزرگی است که هر جنبش سیاسی باید وسیله ای در خدمت دست یابی به آن باشد».

با توجه به مجال تنگ این توضیح اجمالی، دست به نقد و سرانگشتی می توان دست کم به سه مورد اشاره کرد که تفاوت طبقاتی مواضع چپ مارکسیست و مارکسیست - لنینیست ایران را با دیدگاه های کمونیستی مارکس دربارۀ تمایز دو مقولۀ «انقلاب اجتماعی» و «انقلاب سیاسی» نشان می دهند:

۱- سیاست ورزی و سرنگونی طلبی فراطبقاتی. احزاب و گروه های مارکسیستی و مارکسیستی - لنینیستی از «انقلاب اجتماعی طبقۀ کارگر» سخن می گویند اما درعمل فقط و فقط به این دلیل مبارزۀ طبقۀ کارگر برای مطالبات روزمره مانند افزایش دستمزد را مطرح می کنند و در دفاع از این مبارزه بیانیه صادر می کنند که درپایان بیانیه هایشان و به عنوان حرف آخر بنویسند: مرگ بر جمهوری اسلامی! به عبارت دیگر، آنها در عمل و به طور واقعی همچون آرنولد روگه دنبال «انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی» هستند، و نه انقلاب سیاسی با مضمون اجتماعی. این سرنگونی طلبی فراطبقاتی در موارد زیادی به آنجا کشیده می شود که این احزاب و گروه ها حتا در حرف نیز نه نظام اقتصادی - اجتماعی سرمایه داری بلکه نظام سیاسی جمهوری اسلامی را مسبب و عامل مصائب و سیه روزی های زندگی طبقۀ کارگر معرفی می کنند.

۲- مبارزه برای «پایان دادن به جدایی از مقام های عالی رتبه در حکومت». اگر این گفتۀ مارکس را بپذیریم که علت مبارزۀ انسان ها در طول تاریخ پایان دادن به جدایی از طبیعت اشتراکی خود است و این طبیعت در مورد افراد و طبقاتی که افق دیدشان محدود به سیاست است طبیعتی صرفاً سیاسی است، به این نتیجه می رسیم که احزاب سیاسی یی که در پی «انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی» هستند – از جمله احزاب مارکسیستی و مارکسیستی - لنینیستی – در واقع صرفاً در پی پایان دادن به جدایی شان از «مقام های عالی رتبه در حکومت» هستند، و این امر با مبارزۀ کارگران برای پایان دادن به جدایی شان از «زندگی، زندگی جسمی و فکری، اخلاق انسانی، فعالیت انسانی، بهره مندی و لذت انسانی ، و طبیعت انسانی» از زمین تا آسمان فرق دارد. به این ترتیب، رقابت سیاسی این احزاب با اپوزیسیون سلطنت طلب و سکولار- دموکرات نه برای پایان دادن به جدایی کارگران از طبیعت انسانی شان بلکه برای کسب قدرت سیاسی به قصد پایان دادن به جدایی خود از «مقام های عالی رتبه در حکومت» است.

۳- شعار«جمهوری سوسیالیستی». احزاب و گروه های مارکسیستی و مارکسیستی - لنینیستی هدف به اصطلاح استراتژیک خود را با شعار شتر- گاو- پلنگیِ «جمهوری سوسیالیستی» بیان می کنند، و به این ترتیب نشان می دهند که «سوسیالیسم» آنها چیزی جز شکل دیگری از سلطۀ سیاسی بر جامعه نیست. به عبارت دیگر، در «سوسیالیسم» آنها «پوستۀ سیاسی» نه تنها به کناری افکنده نخواهد شد بلکه لباس حزبی - دولتی به تن خواهد کرد و زیر نام «دیکتاتوری پرولتاریا» تسمه از گُردۀ پرولتاریا خواهد کشید، همان گونه که در «سوسیالیسم واقعاً موجود» شوروی کشید. حال آن که از نظر مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا حکومت صرفاً موقت پرولتاریا برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی آن هم نه در سوسیالیسم – که بورژوازی و پرولتاریا هر دو از میان رفته اند – بلکه در دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم است، و نام بردن از «جمهوری» در «سوسیالیسم» نقض غرض و وارونه نمایی آشکاردیدگاه مارکس است.

***

ترجمۀ زیر بخش کوچکی از مقالۀ مارکس است که در گزیدۀ آثار مارکس ویراستۀ دیوید مک للان* به چاپ رسیده است:

... از منظر سیاسی، حکومت (state) و سازمان جامعه دو چیز متفاوت نیستند. حکومت همان سازمان جامعه است. تا آن جا که حکومت وجود مصائب اجتماعی را می پذیرد، ریشۀ آنها را یا در قوانین طبیعی جست و جو می کند که هیچ قدرت انسانی قادر به کنترل آنها نیست، یا در سپهر خصوصی که مستقل از حکومت است، یا در ناکارآمدی دستگاه اداری دولت (administration) که به حکومت وابسته است. از این روست که انگلستان علت سیه روزی مردم را قانون طبیعت می داند، قانونی که [به زعم این کشور] بر اساس آن جمعیت انسان ها همیشه از وسایل گذران زندگی آنها پیشی می گیرد. از سوی دیگر، فقر را با ندانم کاری فقرا توضیح می دهد، همان گونه که پادشاه پروس آن را با روحیۀ غیرمسیحی ثروتمندان و «کنوانسیون» [حکومت انقلابی فرانسه پس از انقلاب ۱۷۸۹ – م] آن را با برخورد ضدانقلابی و مشکوک مالکان توضیح می دهد. چنین است که انگلستان فقرا را تنبیه می کند، پادشاه پروس ثروتمندان را نصیحت می کند، و «کنوانسیون» مالکان را گردن می زند.

خلاصه آن که تمام حکومت ها علت مصائب اجتماعی را تقصیرهای تصادفی یا عامدانۀ دستگاه اداری دولت می دانند و، از این رو، چارۀ این مصائب را در اقدامات این دستگاه می بینند. چرا؟ فقط به این دلیل که دستگاه اداری دولت ارگان فعالیت سامانده حکومت است.

حکومت بدون ازمیان برداشتن خود نمی تواند تضاد بین نقش و مقاصد خیرخواهانۀ دستگاه اداری دولت از یک سو و وسایل تحت اختیارش از سوی دیگر را ازمیان بردارد، زیرا خود بر این تضاد مبتنی است. حکومت بر تضاد بین زندگی عمومی و زندگی خصوصی، بین منافع عمومی و منافع خصوصی، استوار است. بنابراین، دستگاه اداری دولت مجبور است فعالیت خود را به فعالیتی صوری و سلبی محدود کند، زیرا قدرت آن درست در همان جایی که زندگی مدنی آغاز می شود، پایان می یابد. در واقع دستگاه اداری دولت از رویارویی با پیامدهای سرشت غیراجتماعی این زندگی مدنی، این مالکیت خصوصی، این تجارت، این صنعت، این غارتگری متقابلِ گروه های مدنی مختلف، ناتوان است، و این ناتوانی قانون طبیعی آن است. زیرا این تکه پاره شدن، این پستی و بی شرمی، این برده داری جامعۀ مدنی، مبنایی طبیعی است که حکومت مدرن بر آن مبتنی است، همان گونه که جامعۀ مدنیِ برده داری مبنایی طبیعی بود که حکومت باستانی بر آن مبتنی بود. حکومت و برده داری از یکدیگر جدایی ناپذیرند. حکومت مدرن و دنیای کاسبکاری مدرنِ مبتنی بر تضادهای ریاکارانۀ مسیحی همان قدر درهم تنیده اند که حکومت باستانی و برده داری باستانیِ مبتنی بر تضادهای طبقاتیِ بی پرده و آشکار درهم تنیده بودند. اگر حکومت مدرن می خواهد از دست ناتوانی دستگاه اداری اش خلاص شود، باید خود را از دست سپهر خصوصیِ معاصر رها سازد، زیرا این حکومت موجودیت خود را صرفاً مدیون تقابل با سپهر خصوصی است. اما هیچ انسان زنده ای باور ندارد که معایب موجودیت خاص او معلول عاملی ضروری است که در ذات زندگی او نهفته است، بلکه بر این باور است که این معایب معلول اوضاع و احوالی است که دربیرون او وجود دارد. خودکشی برخلاف طبیعت است [یعنی کسی که خود را می کشد با این باور دست به چنین کاری می زند که معایب او معلول عاملی ضروری است که در ذات زندگی او نهفته است، و این برخلاف طبیعت انسان است که بر اساس آن او معایب خود را معلول اوضاع و احوال بیرون از خود می داند – م]. بنابراین، حکومت نمی تواند به ناتوانی ذاتی دستگاه اداری اش، یعنی به ناتوانی خودش، باور داشته باشد. فقط می تواند معایب صوری و تصادفی خود را ببیند و بکوشد آنها را چاره کند. و اگر این چاره ها راه به جایی نَبَرد، به این نتیجه می رسد که یا مصائب اجتماعی معایبی طبیعی اند که چارۀ آنها از ارادۀ انسان بیرون است، یعنی معلول مشیت الاهی اند، و یا افراد گمراه تر از آنند که بتوانند به حسن نیت دستگاه اداری دولت پی ببرند. و چه افراد گمراهی! از دولت شکایت می کنند آن گاه که آزادی شان را محدود می کند و در همان حال از او می خواهند که از پیامدهای اجتناب ناپذیر این آزادی جلوگیری کند!

هرچه حکومتِ یک کشور قوی تر و بدین سان آن کشور سیاسی تر باشد، تمایل آن کشور برای یافتن علت مصائب اجتماعی در پایه و اساس حکومت یعنی در سازمان موجود جامعه – که حکومت شکل فعال، خودآگاه و رسمیِ آن است – کمتر و بدین ترتیب میزان درک سرشت عمومی این مصائب پایین تر است. آگاهی سیاسی درست به این دلیل سیاسی است که افق دیدش محدود به سیاست است. هرچه این آگاهی تند و تیزتر و پُرحرارت تر باشد توانایی آن برای فهم مصائب اجتماعی کمتر است. دوران کلاسیک آگاهی سیاسی، دوران انقلاب فرانسه است. قهرمانان انقلاب فرانسه به جای آن که منشاءِ معضلات اجتماعی را در پایه و اساس حکومت ببینند این منشاء را در ناکامی های سیاسی می دیدند. چنین بود که روبسپیر تقابل بیش از حد فقر و ثروت را مانعی برای برقراری دموکراسی ناب می دید. هم از این رو بود که او می خواست نوعی نظام ساده زیستیِ اسپارتی را برقرار کند. پایه و اساس سیاست اراده است. هرچه آگاهی سیاسی یک سویه تر و بدین سان کامل تر باشد، باورش به قدرت مطلق اراده بیشتر است، چشمانش بر روی محدودیت های طبیعی و فکری بسته تر و بدین ترتیب توانایی اش برای کشف سرچشمۀ مصائب اجتماعی کمتر است. برای نشان دادن بطلان این امید احمقانۀ «پروسی» که رسالت «آگاهی سیاسی کشف ریشۀ سیه روزی اجتماعی در آلمان» است هیچ توضیح دیگری لازم نیست. ...
اما آیا تمام شورش ها بدون استثنا از دل جدایی مصیبت بار انسان از طبیعت اشتراکی اش بیرون نمی آیند؟ آیا این جدایی پیش شرط تمام شورش های انسان نیست؟ آیا بدون جدایی مصیبت بار بورژواهای فرانسوی از طبیعت اشتراکی شان انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه ممکن بود روی دهد؟ هدف آنان همانا پایان دادن به این جدایی بود.

اما طبیعت اشتراکی یی که کارگر از آن جدا شده واقعیت یکسره متفاوتی است و از اشتراک سیاسی فراتر می رود. این طبیعت اشتراکی که کار کارگر او را از آن جدا کرده همان زندگی است، زندگی جسمی و فکری، اخلاق انسانی، فعالیت انسانی، بهره مندی و لذت انسانی، طبیعت انسانی. طبیعت انسانی است که وجه اشتراک حقیقی انسان ها را می سازد. و از همین رو جدایی از این طبیعت، خارج از هرگونه تناسبی، جهان شمول تر، تحمل ناپذیرتر، وحشتناک تر، و متضادتر از جدایی از اشتراک سیاسی است. دامنۀ الغای این جدایی یا حتا دامنۀ واکنش جزئی و شورش بر ضد آن به مراتب گسترده تر از دامنۀ الغای جدایی سیاسی است، چرا که ابعاد انسانی به مراتب گسترده تر از ابعاد شهروندی و پهنۀ زندگی انسانی به مراتب گسترده تر از پهنۀ زندگی سیاسی است. بنابراین، شورش صنعتی [کارگران] هر اندازه هم کوچک باشد دارای مضمونی جهان شمول است، حال آن که شورش سیاسی حتا در عظیم ترین شکل آن دارای مضمونی محدود است.

«پروسی» مقاله اش را با جملۀ شاخص زیر به پایان می رساند:
« انقلاب اجتماعی بدون مضمون سیاسی (یعنی بدون آگاهی ساماندهی که از موضع کل عمل می کند) ناممکن است.»

دیدیم که انقلاب اجتماعی، حتا اگر محدود به یک منطقۀ صنعتی تک و تنها باشد، از موضع کل [یعنی جهان شمولیت] روی می دهد، زیرا اعتراضی انسانی بر ضد یک زندگیِ انسانیت زدایی شده است، زیرا از موضع فرد مشخص و واقعی آغاز می شود، زیرا طبیعت اشتراکی یی که فرد انسان به جدایی اش از آن واکنش نشان می دهد طبیعت اشتراکیِ راستین انسان، طبیعت انسانی، است. برعکس، مضمون سیاسیِ انقلاب از گرایش طبقاتِ فاقد قدرت سیاسی به پایان دادن به جدایی شان از مقام های عالی رتبه در حکومت تشکیل می شود. موضع آنها همان موضع حکومت است، موضع کلِ انتزاعی، که فقط با جدایی از زندگی واقعی [افراد انسان] به وجود می آید، و بدون تقابل سازمان یافته بین مفهوم کلی انسان [که حکومت آن را نمایندگی می کند] و موجودیت واقعی فرد انسان [که در جامعه وجود دارد] به وجود نمی آید. پس، انقلابِ دارای مضمون سیاسی نیز، بنا بر سرشت محدود و متناقض اش، حکومت یک گروه را در جامعه به زیان جامعه سازمان می دهد.

ما می خواهیم راز «انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی را با «پروسی» در میان نهیم؛ در عین حال این راز را نیز با او در میان می گذاریم که او حتا با عبارت پردازی ماهرانه نیز هرگز نخواهد توانست بر کوته فکری سیاسیِ خود غلبه کند.

«انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی» یا یاوه بافی است، اگر منظور «پروسی» از انقلاب اجتماعی یک انقلاب اجتماعیِ غیر از انقلاب سیاسی باشد که او در عین حال به جای آن که به این انقلاب اجتماعی مضمونی اجتماعی بدهد به آن مضمونی سیاسی می دهد، و یا فقط عبارت دیگری است برای بیان همان چیزی که انقلاب سیاسی، انقلاب صِرف [معمولی]، نامیده می شود. هر انقلابی یک انقلاب اجتماعی است اگر جامعۀ قدیم را از میان بردارد. هر انقلابی یک انقلاب سیاسی است اگر قدرت [سیاسی] قدیم را از میان بردارد.

بگذار «پروسی» بین عبارت پردازی و یاوه بافی هر کدام را می خواهد انتخاب کند! انقلاب سیاسی با مضمون اجتماعی امری عقلانی است، اما انقلاب اجتماعی با مضمون سیاسی به همان اندازه عبارت پردازانه یا یاوه بافانه است. انقلاب به طورکلی – برانداختن قدرت حاکم و انحلال روابط پیشین – اقدامی سیاسی است. سوسیالیسم بدون چنین انقلابی نمی تواند متحقق شود. اما هنگامی که فعالیت سامان دهنده اش آغاز شود، هنگامی که پای [پیاده کردن] اهداف مشخص و مضمون اش به میان آید، سوسیالیسم پوستۀ سیاسی اش را دور می اندازد.

این نتیجه گیری طولانی لازم بود تا بتوانیم شبکۀ تو در توی خطاهای نهفته در یک ستون روزنامه ای را برملا کنیم. همۀ خوانندگان نه آموزش آن را دیده اند و نه وقت لازم آن را دارند که به این شارلاتانیسم ادبی پی ببرند. بنابراین، آیا بهتر نیست که «پروسیِ» ناشناس بنابر وظیفه ای که در برابر عامۀ خوانندگان دارد فعلاً از نوشتن دربارۀ مسائل سیاسی و اجتماعی و سخن پردازی دربارۀ وضعیت آلمان چشم بپوشد و به جای آن با برخوردی وظیفه شناسانه به روشن کردن وضعیت خودش بپردازد؟

پی نوشت

*Marx, Karl, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000,pp. 134-7