در جستوجوی حلقهای گمشده
گفتوگو با هادی جفرودی
Tue 10 11 2020
باقر مرتضوی
هادی جفرودی در تاریخ سوم نوامبر ۲۰۱۹ در پاریس درگذشت.
در تدارک کتاب «حلقه گمشده- سیروس نهاوندی»که به سال ۲۰۱۵ انتشار یافت، با دوستانی چند، از جمله دوست عزیزمان هادی جفرودی نیز گفتوگویی مفصل داشتیم که بخشهایی از آن در این کتاب آمدهاست. حال در نبود او و به بهانه سالگرد مرگش، با بازنشر آن بخشی از این گفتگو که در کتاب آمده است، یاد او را گرامی میداریم.
س: شنیدهام که شما سیروس نهاوندی را میشناختید. من در تدارک نوشتن کتابی هستم دربارهی او. یک سری اسناد و مدارک هم در دست دارم. در همین رابطه میخواستم بدانم که چگونه با سیروس نهاوندی آشنا شدید، کجا؟ چگونه؟
• هادی جفرودی: آشنایی من با سیروس مربوط میشه به سالهای بعد از کودتا. و این آشنایی ما از طریق یک رفیق مشترکی صورت میگیره به نام علی که فرزند یک کارگری بوده، پدرش در زندان بود و خیلی مورد محبت خانوادهی سیروس نهاوندی بود. از این رو سابقهی آشنایی ما به ۴۰ تا ۵۰ سال پیش برمیگرده. آن موقع که ما تازه کلاس نهم را شروع کرده بودیم، سیروس جوانی بود خیلی ظریف، حساس و یک مقدار از نظر تربیت، در خانوادهای بزرگ شده بود که مدرن بودند، با مسائل روز مقداری آشنایی داشتند، سیاسی بودند. این محیط پرورشی سیروس یک مقدار او را در انزوا قرار داده بود، یعنی دوستان زیادی نداشت. تنها دوستش آن علی بود که بچهای بود چپ و اهل مطالعه و کارگر هم بود. این خلاء زندگی سیروس در آن زمان، میتوانم بگویم که رابطهی تنگ خانوادگی او را بیشتر در خودش محصور کرده بود. البته در آن دوران من او را سالی یک یا دوبار بیشتر نمیدیدم، ولی از طریق آن رفیق مشترکمان، بیشتر مواقعی که فعالیت دانشجویی میشد و داشتیم کاری میکردیم، سیروس هم در جمع قضایا قرار میگرفت.
س: این چه سالی بود؟
• هادی جفرودی: اواخر ۳۲ و اوایل ۳۳، یعنی بعد از کودتا. ما نوجوانهای ۱۴- ۱۵ ساله بودیم، من و علی عضو سازمان دانشآموزان حزب توده بودیم، ولی سیروس نبود. این سابقهی آشنایی ما باعث شد که برای سالهای بعد، یعنی موقعی که دیپلم گرفته بودیم، سیروس یکی دو سال زودتر از من آمد خارج، فکر میکنم سال ۳۸ بود. من در سال ۴۰ آمدم. سیروس آن موقع در هانوور زندگی میکرد و در دانشکدهی فنی درس میخواند، موقعی که من رسیدم آنجا، دانشکدهی فنی را ول کرده بود و مثل اینکه از دانشگاه هامبورگ در رشتهی فلسفه پذیرش گرفته بود. من تا آنجایی که یادم هست، سیروس زیر فشار خانوادهاش بود و از نظر مالی یک مقدار در مضیقه بود و نمیخواست از آنها پول بگیره، یک مقدار حالت بیمارگونه هم داشته. دقیق بخواهم بگویم، بلاتکلیف بوده و این بلاتکلیفی در روحیهی بعدی سیروس که نتوانست درسش را تمام بکنه، خیلی تأثیر منفی داشت. برای اینکه خانوادهاش آدمهای تحصیلکردهای بودند و انتظار داشتند بچهشان از خارج، حتماً با دست پر برگرده.
س: پدرش عضو حزب توده بود؟
• هادی جفرودی: من دقیقاً نمیدانم.
س: من شنیدهام که پدرش عضو حزب توده بود و...
• هادی جفرودی: داروخانهی سیمین را داشت در خیابان شاه. من در ده ماهی که در هانوور بودم، شب و روز سیروس را میدیدم.
س: از آن سالهایی که با هم بودید کمی صحبت کنید. آیا دربارهی سیاست هم صحبتی میکردید؟ به هر حال جوّ بعد از کودتا بر کشور حاکم بود، در این مورد بحثی میشد؟
• هادی جفرودی: سیروس بیشتر در حاشیه بود، یعنی رمانهایی که ما میخواندیم، سیروس هم آن کتابها را میخواند و با آن رفیق مشترکمان بیشتر صحبت داشت تا با من. یکی دو بار هم کوه رفته بودیم، در آنجا مسائل سیاسی را بیشتر صحبت میکردیم، این مربوط به کلاس دهم، یازدهم ما بود. یک یا دو بار بیشتر هم ما با هم کوه نرفتیم. من خاطرهی آنچنانی از آن دوره از او ندارم، ولی همینقدر میدانم که در صفوف جریان چپ بیشتر حرکت میکرد و فعالیت داشت، بیشتر در حد پخش تراکت و اعلامیههای دستی در آن زمانها، بیش از این من اطلاعی از سیروس ندارم .
س: اگر بخواهیم کمی بیشتر به موقعیت همان زمان برگردیم، اساساً امکان صحبت کردن، بحث، فعالیت در بعد از کودتا برای شما که نوجوان و یا اوائل جوانی بودید، چگونه بود؟ جو مدارس، جو جامعه چه جور بود؟
• هادی جفرودی: بله، این را میشه گفت. سیروس در دبیرستان شرف درس میخواند، که یکی از پایگاههای حزب توده بود. من هم ابتدا در دبیرستان اسدآبادی تهران، بعد در ادیب درس میخواندم، آنجا هم پایگاه بچههای چپ و تودهای بود. یعنی میشه گفت محیط زندگی بیرون از خانهی سیروس محیط خوبی بود، محیط سیاسی بود و به هرحال برای جوانان آن دوره، یک ارثیهای برای ما مانده بود. ما از حزب توده تأثیر گرفته بودیم و این را در کار روزمره، مثل شعارنویسی و پخش اعلامیه در شبها بهکار میبستیم. حزب دیگر فعالیتی نداشت، ولی اعضای باقیمانده آن در ایران حوزههای پراکنده داشتند. من دقیقاً نمیدانم که سیروس در حوزهای بود یا نه، این را نمیدانم. ولی میدانم که علی باهاش نزدیک بود. او آدم فعالی بود و میتوانست تأثیر خودش را بر افراد بگذارد، این را من میدانم.
س: سیروس در مهر ماه سال ۱۳۵۵ نامهای به محسن رضوانی مینویسد، من یک پاراگراف آن را میخوانم، در آنجا از دبیرستان شرف یادی میکند. این نامه را بعد از اینکه خسرو صفائی را میزنند، در یادبود او مینویسد: "کلاس اول متوسطه بودم، دبیرستان شرف میرفتم، مدتی از کودتای ۲۸ مرداد میگذشت. ما چیزهایی میدانستیم، همسنهای من و نسل من، نمیدانم به چه مناسبتی بچههای سال آخر شلوغ کردند و اعلامیه پخش شد و در مدرسه شروع به شعار دادن کردند. تا ظهر که شعبان بیمخ با دار و دستهاش آمد و مدیر ما را که آدم خوبی بود، با سیلی کنار زد، یکباره بچهها هجوم آوردند و درسی به حضرت تاجبخش و انصارش دادند، در همان اوان قندچی سر کلاس ما میآمد، از دانشگاه میآمد برای کار، هندسه درس میداد و از زندگی میگفت و برای ما کتاب میخواند و ما سراپا گوش میشدیم. وقتی قندچی را همراه با دو یار دیگرش کشتند، مدرسه را تعطیل کردیم، سیاه بستیم و به شکل گروهی راه افتادیم در خیابانها، با شهیدی که معلم ما بود و ۶ سال بیشتر از ما بزرگتر نبود. با درود و افتخار به بچههای سال آخر که زندانی شده بودند. و کلاس را که منحل شده بود و....". این نامه در زمانی نوشته شده که کاملاً با رژیم شاه کار میکند. شما اطلاعی در این مورد دارید؟
• هادی جفرودی: من برادرم اصلاً با بزرگنیا در یک حوزه حزبی بودند. موقعی که حادثهی دانشگاه پیش آمد، من دقیقاً یادم است تمام دبیرستانهای تهران، یکپارچه آتش شده بود. و هنوز بچههای تودهای در سالهای آخر دبیرستان بودند و بخشی از اعضای سازمان جوانان حزب در دبیرستانها نفوذ داشتند. چون حوزههایی که من هم شرکت میکردم، اکثر از اعضای سابق سازمان جوانان بودند. مثل بیژن جزنی، حسن ضیاظریفی، اینها همه در حزب بودند و فعالیت داشتند و در یک دورهای همه باهم بودیم. چندتا دبیرستان مثل دارالفنون، ادیب، شرف، اسدآبادی و ... چندتا از این دبیرستانها مرکز تجمع دانشآموزان تودهای بود. اینها در تمام تظاهرات شرکت میکردند، در دانشگاه، بازار هر وقت شلوغ بود، بعدها در کورهپزخانههای تهران، میرفتند برای این فعالیتها. من در این سالها بیشتر با کسانی که دور و بر ما بودند یا در دبیرستان، آشنایی داشتم، ولی بیرون از آن سعی میکردیم که مخفیکاری را رعایت کنیم.
س: اگر در مورد قندچی و بزرگنیا هم توضیحی بدهید، بد نیست.
• هادی جفرودی: کشتن آنها در رابطه با آمدن نیکسون به ایران و جریان نفت بود. وقتیکه این اتفاق افتاد، همان ظهر آن روز خبرش در بیرون پخش میشود و در دبیرستانهای تهران تا طول یک هفته تظاهرات بود. اکثراً تعطیل بودند، آن موقع من در دبیرستان اسدآبادی بودم، کلانتری ۱۱ در منطقهی ما بود و مرتب از آنجا پاسبان میآمد داخل مدرسه ... بچهها سرو صدا میکردند و کلاسها را تعطیل میکردند، این هم یک شکل از فعالیت بود، یعنی به آن شکل نبود که یک تظاهرات وسیع از طرف دانشآموزان در تهران بشود، نه. فعالیتهایی پراکنده بود، حتا در دانشگاه هم که تعطیل شده بود، همینطور بود.
س: برگردیم به هانوور و سیروس نهاوندی.
• هادی جفرودی: در هانوور من مدتی ، ۸-۷ ماه تا ۱۰ ماه با سیروس بودم، سیروس بعد از ۴ یا ۵ ماه رفت به هامبورگ، آنجا رشتهی فلسفه میخواست بخواند، ولی گاهی میآمد به هانوور. فعالیت در آن موقع در چارچوب همان سازمان دانشجویی بود. با حزب توده هم آن موقع تازه بحث اختلافات بود. در این سالها یعنی بین ۴۰-۳۸ هنوز جدایی از حزب توده مطرح نبود، ولی بعضی مواضع روشن بود، مثلاً در صحبتهایی که آن زمان ما میکردیم، سیروس با بعضی از صحبتهای خروشچف مخالف بود. در درون اعضای حزب در هانوور هم اختلافاتی به چشم میخورد. سیروس از همان اول گرایش به خط مشی تودهای چین داشت و بعدها که رفت در کنفرانس شرکت کرد و غیره و بعدش هم برگشتن سیروس به ایرانه.
س: در هامبورگ، طبق گفتهی محسن رضوانی، یک حوزهی حزبی بود که محمد جاسمی، سیروس نهاوندی و جوانی دیگر که همکلاس سیروس بود و سمپات حزب توده، در آن شرکت داشتند. او از این طریق به کنفرانس اول سازمان انقلابی دعوت میشود. من میخواهم بیشتر راجع به وضع فکری سیروس بدانم.
• هادی جفرودی: من موقعی که مجدداً در سال ۴۱-۴۰ پیش سیروس بودم، یک چیزی که نظر مرا جلب کرد، مطالعهی سیروس بود. او در آن زمان، کاپیتال را میخواند، برای من جالب بود که توی آن همه جریانات دانشجویی که در خارج بودند، اصلاً مسئله مطالعه متونی مثل کاپیتال، مطرح نبود، کسان معدودی که از حد مطالعهی معمولی پا فراتر گذاشته بودند، این مطالعات را میکردند. سیروس در آن موقع داشت کاپیتال میخواند. بحثهایی هم که صورت میگرفت، به نظرم میرسید که مطالعات سیروس خوب بوده. منتها باید در نظر گرفت که این مطالعات براساس چه دستمایههای مطالعاتی در آن زمان صورت میگرفت. مثلاً در مورد اختلافات حزب کمونیست شوروی که حداقل ما بعضی خبرها را در بیرون میشنیدیم، یا در مطبوعات منعکس میشد، نظر او کمی منطقیتر بود. چون او مقداری آثار کلاسیک را مطالعه کرده بود و از نظر ذهنی مقداری جلوتر از دیگران بود. این موضوع کاملاً به چشم میخورد. در مقایسه با دیگران هم سیروس همیشه یک قدم جلو بود. به همین دلیل من فکر میکنم در آن حوزهای هم که در هامبورگ بود، اغلب بچههای رهبری بودند و سیروس جایش در آنجا واقعاً درست بود.
س: گفتید که سیروس از نظر عاطفی نسبت به محرومان خیلی توجه داشت و چون خودش از خانوادهی ثروتمندی بود، حتا لباسهایش را هم به دیگران میبخشید...
• هادی جفرودی: من از اول هم گفتم که او در خانوادهای تربیت شده بود که از روشنفکران ایران بودند، بعداً دیده میشود که حتا خواهرش، و پسرعمهاش، همه گرایش چپ پیدا میکنند. در سالهای آخر که سیروس در ایران بود، اصلاً تمامی اعضای خانوادهاش عضو سازمانشان بودند، لذا این تربیت خانوادگی از همان اول در روحیهی سیروس تأثیر داشت، به همین دلیل همهی امتیازهایی که بهعنوان یک آدم تحصیلکرده در خارج میتوانست بره تحصیل بکنه و مدارکی بگیره و اینها، همه را کنار گذاشت. میرفت مطالعه میکرد ولی چیزهای دیگری، همچون آثار مارکسیستی مطالعه میکرد. یا فعالیتهای سیاسی را شروع کرد. به همین دلیل سیروس، حداقل در سالهای ۴۵ که میتوانم از آن صحبت بکنم، در عین چرخشی که کرده، از نظر روحی یک مقدار ضربه دیده بود. چرا به دلیل اینکه درسش را نتوانست تمام بکنه...
س: درسش را به خاطر فعالیتهای سیاسی ول کرد؟ یا اینکه...
• هادی جفرودی: به خاطر فعالیتهای سیاسی بود، من خوب میدانم که به این خاطر بود، یعنی دانشکدهی فنی را بعد از ۴ سال ول کرد، رفت دانشکدهی فلسفه، پدر و مادرش هم مخالف بودند. میگفتند که باید فلسفه را ول کند و دوباره به همان رشتهی قبلی برود، این هم مشکلاتی داشت، نمیخواست از نظر مالی بر کسی تحمیل بشه، یک مقدار این حالت روانی را آدم در او میدید. بعد با این حال، سخت ناراحتی معده پیدا کرد که آثار اینرا همیشه در چهرهاش میدیدی. چهرهاش اصلاً زردگونه بود. و گهگاه عصبی هم بود، اینرا آدم در روحیهاش میدید. یک مقدار هم روی تربیتش، برخلاف رفقای آن دوران که بیشتر دنبال ماجراجوییها بودند و بیشتر در ماجراجوییها شرکت داشتند، سیروس یک مقدار منزوی بود، یعنی بیشتر میل داشت که فکر بکنه، مطالعه کنه، کار هم میکرد، اینکه همدردی داشت، حرفی نیست، در همان ایران هم تا موقع گرفتن دیپلم به همان دوستش علی، از نظر مالی خیلی کمک میکرد. منتها مسئله این است که چرا سیروس بعدها یک چرخش ۱۸۰ درجهای میکنه و بعد اختیار خودش را به دست پلیس میسپاره، این را من میخواهم بعد توضیح بدهم. اینکه قضاوتی میکنند و میگویند نه، از اول پلیس بوده، پایهای نداره، این هم که زیر شکنجه واداده، این هم واقعیت نداره، من بعد میتوانم توضیح بدهم، این شکست روحیه است، یعنی آن چیزی که به عنوان مبنای کار از نظر سیاسی برایش مطرح بود، دائم از سالهای ۴۶ که در ایران بود و من دو بار، سه بار او را دیدم، تا زمان دستگیری، این مشکلات کارش را ساخت، یعنی از نظر روحی در زندان شکست و بعد من توضیح میدهم که به ما چه توضیحی داده بود که چکار کرده، شاید هم کوروش یکتایی در این مورد بهتر بتواند بگوید که در داخل زندان، بازجوها چه کاری کرده بودند که حرفتان را بزنید یا اینکه ندامت بکنید.
س: یعنی بار فکری، ایدئولوژیک جنبش برایش پیش پا افتاده شده بود و مطرح نبود؟ و یا اینکه علت دیگری داشته؟
• هادی جفرودی: نه، آن چیزی که در خارج کشور بود با مسائل داخل خیلی تفاوت داشت. در خارج هر بحثی شما میکردید، یک جور پشتیبانی میشد، دلداری داده میشد و تقویت میشد. وقتی من سیروس را در سال ۴۶ در ایران دیدم، دیده میشد که در حال ضعف بوده، یعنی در صحبتها میگفت اینجا هیچ کاری نمیشه کرد. دیدش نسبت به خارج هم منفی بود. میگفت خارج هم کاری نمیتواند بکند، این صحبتهایی بود که خودش میگفت.
س:یعنی میشود گفت که در همان خارج زندان به نتیجهای رسیده بود که بعد مثلاً نیکخواه در زندان رسیده بود؟ یک همچین چیزی؟
• هادی جفرودی: این دو تا پروسهی جداگانه است.
س:از نظر فکری میگویم، چون نیکخواه هم همین را میگفت. مثلاً میگفت: آن چیزی که در ذهن ما بود، در عمل یک چیز دیگری بود.
• هادی جفرودی: نیکخواه خوب ایران را گشته بود، در یک سال آخر او را برده بودند، همه جا گردانده بودند، سیروس ولی فعالیتی نداشت، وقتی ایران بود، حداقل من در سال ۴۶ دیدم، ارتباطات محدودی داشت، سازمان رهائیبخش تا سال ۵۰ ، تعداد افرادی که بودند از انگشت دست تجاوز نمیکنه. همه هم فامیل و اطرافیان هستند، یعنی در محیط فعالیت سیاسی نداشته. در این سالهایی که او آمده ایران ۴۵ تا ۵۰ که دستگیر میشه، از نظر روحی هم یک مقدار سرخورده شده، نه اینکه اعتقادش را از دست داده باشه، ولی سرخورده است. به این دلیل وقتی اینها به بازجویی میروند، آنجا به همه توصیه میکنند که ندامت کنید.
س:من این سؤال برایم مطرح است که آیا او از نظر فکری سرخورده است یا اینکه در جنبش توان نمیبیند؟ آیا از مردم سرخورده است یا در فکر سرخورده است؟
• هادی جفرودی: فکر، از فکر سرخورده است، من تمام حرفم اینه، مشکل او از نظر فکریه، اگر این سؤال را درست مطرح کنید، شاید کوروش یکتایی بتواند جواب بدهد بدون اینکه غرض داشته باشد. چون در آن دوران که فعالیت میکردند، به نظرم به هیچوجه با آن مبانی فکری که ایشان در خارج مطالعه میکرد، جور درنمیآمد. مثل گرفتن سفیر و زدن بانک و این نوع فعالیتها، اصلاً من وقتی این خبر را شنیدم، شوکه شدم که سیروس چرا اینطور فکر کرده؟ خوب ما هم در آن زمان با تمام چریکها در ارتباط بودیم، ولی اصلاً مخالف تز عمل مسلحانهی روز بودیم، میگفتیم باید سازماندهی کرد تا تشکیلات به وجود بیاید، سیروس یک دفعه خطش را جدا کرد و رفت به این سمت. این یک جدایی بود، جدایی از فکری بود که مطالعه میشده، مطالعه شده بود و بعد از آمدن ایشان به ایران، فکر میکنم ۵ -۴ ساله که در ایران بوده، دچار این تحول فکری – نمیدانم چه جوری – شده که آنها به فراموشی سپرده شده و یا اینکه در پروسهی عمل مسلحانه، این رفتار آنقدر جذبه داشته که او را کشیده به سمت خودش. به هر حال بدون فکر. یعنی آدمهایی مثل ما که به ایران میروند، هدف سازماندهی بوده، حالا بگذریم که در سازمان انقلابی، اصولاً نقش سازمانده مهمتر از تئوری کار بوده. این را در مورد لاشائی، پارسانژاد و همهی اینها میتوان دید. در برنامهی سازمان انقلابی هم آدم این را میتواند ببیند. سیروس به یک مرحلهی قبلی از مبارزه متعلق بوده و در سال ۱۳۴۶ که با او صحبت میکردم، روی تشکیلات تکیه میکرد.
س: قبل از اینکه ایران بره، شما او را دیده بودید؟
• هادی جفرودی: من سال ۶۴ یا ۶۵ در کنگرهی فدراسیون آلمان بودم، آنجا دنبالش بودم، پیداش نمیکردم و بچهها میگفتند، مدتهاست او را ندیدهاند. کنگره در هامبورگ هم بود، از قرار در همان زمان، مرحلهای را شروع کرده بودند که میخواستند برگردند ایران و این برنامهاش بوده. این بود که در جلسات علنی شرکت نمیکرد.
س: آن زمانی که در خارج از کشور با هم بودید، حضورش در جلسات و بحثها به چه شکلی بود؟
• هادی جفرودی: آنجا یک سازمان دانشجویی بود، حدود ۲۰ – ۲۵ نفر دانشجو بودند، فعالیتهایی که میشد یک بخش جبهه ملیها بودند و یک بخش تودهایها، اعضای سابق حزب بودند، من نمیدانم الان که آن فعالیتها برای ما ملاکه یا نه، ولی ملاک نباید باشه. خوب انجمن بود و بحث میشد، مثلاً سیل آمده بود، زلزله آمده بود در ایران، اینها میرفتند پول جمعآوری میکردند و یک بحثی در این مورد میکردند، یک بحث جدی ایدئولوژیک نبود. در آن زمان در انجمن هانوور که من ۸-۷ ماهی آنجا بودم، چیز جالبی ندیدم. ممکن بود مثلاً یک سؤالی بشه، آنجا کسانی بودند که از نظر سنی، خیلی از ما قدیمیتر بودند، آدم پای بحثهای آنها مینشست، حتا بحثهای آنها را با ۵ سال بعد من مقایسه میکنم میبینم از نظر کیفی، خیلی فرق داشت. مثلاً سیروس که کاپیتال میخواند، کسانی هم در آنجا بودند که آدمهای باصلاحیتی بودند، هیچ وقت من ندیدم که سیروس با آنها بحث کاپیتال داشته باشه.
س: آخرین دیدارت با سیروس چه سالی بود؟
• هادی جفرودی: سال ۴۶ در ایران.
س: در خارج از کشور؟
• هادی جفرودی: آخر ۶۱، اول ۶۲ دیگر او را ندیدم.
س: به نام سیروس جزوهای در خارج از کشور پس از "فرار" از زندان منتشر شد. خودش در آنجا مینویسه: "اسم سازمان؛ سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، تاریخ دستگیری ۱۱ آذرماه سال ۵۰ ساعت ۲ بعد از نیمه شب". او به ایران میرود و یک سری کارهایی میکند که با کم و کیفش کار نداریم، یک سری نامههایی هم نوشته که موجود است، بعداً هم پلیس میشود و تمام بچههای چپ و بهخصوص بچههای سازمان انقلابی را لو میده. تو در چه سالی در ایران او را دیدی و چه بحثی با تو داشت؟
• هادی جفرودی: سال ۴۶ او را تصادفی دیدم، با برنامه نبود. من میخواستم به داروخانهی پدرش بروم و میخواستم سراغ او را بگیرم، تصادفاً او را در چهارراه پهلوی دیدم. آن زمان مرا ۷ ماه در ایران نگه داشته بودند، پاسپورتم را گرفته بودند و روزها این طرف و آن طرف میرفتم که بتوانم رفقای قدیمی را ببینم، سیروس را تصادفی دیدم، ولی قبل از آن چند بار جلوی داروخانه رفته بودم، ولی نمیخواستم بروم تو.
س: یعنی حدس میزدی فعالیت میکنه؟
• هادی جفرودی: آره، حدس میزدم که فعالیت میکنه.
س: چه صحبتهایی با هم میکردید و از نظر عاطفی چه جور بود؟
• هادی جفرودی: ما سعی نمیکردیم به هم اطلاعاتی بدهیم. ولی از گذشته، از خارج، از اوضاع سیاسی و اینگونه مسائل صحبت میکردیم. ولی در مورد اینکه من بپرسم یا او بپرسد چه فعالیتی میکنیم و کجا؟ این سؤال را اصلاً از هم نکردیم.
س: من میخواهم آن لحظهای که او را دیدی برایم بگویی چی شد؟ بغلش کردی؟ همدیگر را بوسیدید؟
• هادی جفرودی: من از بالا میآمدم بهطرف شاهرضا، او از پایین میآمد، درست جلوی کافه صفا او را دیدم. به فاصلهی ۵ یا ۶ متر که او را دیدم، او هم مرا دید، هردو تعجب کردیم، آره، بغل کردیم و همدیگر را بوسیدیم. طبیعی بود، همانجا قرار گذاشتیم که در کافهای که هر دو میشناختیم، بعد از نیم ساعت همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت آنجا با هم بودیم. جنبِ سینما تخت جمشید، سر آن نبش.
س: بعد از چه چیزهایی صحبت کردید؟
• هادی جفرودی: راجع به خارج و برنامههای سیاسی سازمانهای خارج کشور گفتگو کردیم.
س: سیروس نگفت که در ایران چکار میکند؟
• هادی جفرودی: نه، من اصلاً سؤال نمیکردم، او هم میدانست که از من نباید سؤال بکنه. حداقل دو تا آدم تشکیلاتی بودیم و میدانستیم که نباید این سؤالها را از هم بکنیم.
س: ولی تو به او گفتی که برمیگردی به خارج کشور؟
• هادی جفرودی: من به او گفتم مشکلی دارم، آن موقع پاسپورتم را گرفته بودند. حتا گفتیم تماس نمیتوانیم بگیریم، و همانجا قرار دومی گذاشتیم. قراری برای دو هفته بعد گذاشتیم.
س: از دیدن او چه احساسی داشتید؟ آیا او شرایط ایران را برای مبارزه امیدوارکننده میدانست یا نه؟ یا اصلاً حرفی در این مورد پیش نیامد؟
• هادی جفرودی: من خوشحال بودم، بار دوم که دیدمش احساس کردم که در او امید زیادی به مبارزه نیست. امیدی در او نمیدیدم، چون لحن کلام و بیان آدم روشن میکنه که چه جوریه و چگونه فکر میکنه یا چه تصویری داره از زندگی، مبارزه، از روابط بین دو رفیق که همدیگر را بعد از سالها میبینند.
س: با توجه به اسنادی که بعدها منتشر شد، او در همان زمان فعالیت زیرزمینی داشت. فعالیت تشکیلاتی داشت، درسته؟
• هادی جفرودی: من احتمال میدادم، ولی اطلاع نداشتم.
س: دفعه دیگری که او را دیدی کی بود؟
• هادی جفرودی: دیگه ندیدیم. دیگه من سیروس را اصلاً ندیدم، فقط همان دو بار. وضعیت ما طوری بود که کنجکاوی هم نمیخواستیم بکنیم. تماس گرفتن بعدی هم ممکن بود برای ما مشکلتر بشود، از نظر سازمانامنیت. به همین دلیل من وظیفهی دیگری داشتم و او وظیفهی خودش را ، سعی در این بود که در کار هم مداخله نکنیم، من با سایر بچههای سازمان انقلابی هم رابطه داشتم و همدیگر را در سالهای بعد میدیدیم ولی با سیروس دیگر تماسی نداشتم. حقیقتش را بگویم، آن بار دومی که او را دیدم، احساس کردم یک دید بدبینانهای نسبت به فعالیت و خارج داره، نسبت به درون و بیرون کشور داره، - این احساس منه ـ من دیگر لزومی ندیدم که با او تماسی بگیرم.
س: قبل از اینکه برگردیم به جریان فعالیت داخل کشور و گروه سیروس، شما با سیروس همفکر بودید، میآیید به خارج کشور، راهتان جدا میشه. درسته؟ این جداشدنها در روابطتان تأثیر گذاشت، یا دلیل دیگری داشت؟ آیا با هم بحث و گفتگویی میکردید؟
• هادی جفرودی: نه، او میدانست هر اعتمادی به من بکنه رو به گذشته است، من هم همینطور. گذشتهای که مربوط به دوران محصلی و فعالیت آن زمان بود، ما هر دو به این موضوع اطمینان کامل داشتیم.
س: یعنی بینتان صحبت از جریان فکری یکدیگر نبود.
• هادی جفرودی: نه این صحبتها نبود، فقط اگر او سؤالی راجع به خارج میکرد و من توضیحاتی که میدادم، احساس میکردم در جوابی که او میده، ناامید از اوضاع خارج کشور هست. یعنی ناامیده از اوضاع ایران که بتواند فعالیتهایش را شکل بدهد. بنا بر تجربهی من، البته بعدها، موقعی که افرادی از زندانها میآیند و سؤالاتی از دیگران میکنند، این را در من تقویت میکنه که آن حدس من در آن زمان درست بوده. به نظر من او بدبین بود، چه از نظر سرخوردگی در زندگی شخصی، چه از نظر زندگی سیاسی در ایران. من هر دو مورد را میتوانم با اطمینان بگویم که او سرخوردگی داشته.
س: حالا میرسیم به خارج از کشور، شما در خارج از کشور هستید، برای بار اول کی شنیدید و یا متوجه شدید که سیروس نهاوندی داره با رژیم کار میکنه؟ و شنیدن این خبر چه عکسالعملی در شما ایجاد کرد؟
• هادی جفرودی: من دیگه زندان بودم، من تمام جریان را در زندان هم از پسرعمویش که نادم بود و هم از اکبر ایزدپناه و هم از رحیم بنانی که بهترین رفیقم و بعدها همپروندهی آنها بود، شنیدم. او به تنها کسی که اطمینان کرده بود، من بودم.
س: عکسالعمل شنیدن این خبر در شما چگونه بود؟
• هادی جفرودی: توضیح میدهم، من در تبعید بودم، در زندان زنجان، در زندان انفرادی بودم. رادیویی داشتم دو موج، در آنجا خبر فرار سیروس را از طریق رادیوی یمن و عراق شنیدم. و چون در آنجا زندانی دیگری نمیآمد که بدانم انعکاس این خبر در زندانهای تهران چیه، لذا سعی میکردم بیشتر از طریق رادیوها مسائل را دنبال کنم، چون تمام اعلامیهی سیروس را من در رادیوها شنیدم. من این خبر را که شنیدم، شک کردم. به این دلیل شک بردم که گفته بودند او را به بیمارستان بردند و در آنجا از یک فرصتی استفاده کرده و فرار کرده، تا آنجا که من اطلاع دارم، در زندان ساواک از زندانیانی که در شمار سرپروندهها بودند، محافظت دقیق میکردند، مخصوصاً سیروس که پروندهاش با سفیر آمریکا و زدن بانک ارتباط داره. اینها را که به بیمارستان میبرند، یا مأمور بالای سرشان هست، تمام مدت، چون مرا هم دو سه بار بیمارستان بردند، و یا اینکه با دستبند و پابند به تخت میبندند. به همین دلیل شک برم داشت که چطور او توانسته از یک لحظهی استثنائی استفاده بکنه؟ دستشویی بخواد بره، پشت در نگهبان هست، شب بخواد بره، علاوه بر پابند، پشت در نگهبان هست، از چه فرصتی او توانسته استفاده بکنه؟ مثلاً اگر کسی بگه که برای بردنش به دادرسی ارتش برای پروندهخوانی، من احتمال میدادم که میتواند فرار کنه، آره، ولی در بیمارستان عباسآباد و غیره که وقتی مریض میشدیم، ما را آنجا میبردند، دستبند و پابند بود، مأمور پشت در بود، من به این امر مشکوک شدم. این شک همینطور باقی ماند تا آخر سال ۵۲ که مرا از تبعید برگرداندند، آوردند به زندان کمیته، در آنجا پسر عموی ایشان را دیدم که هوشنگ نهاوندی باشه، ولی چون او آدم نادمی بود، اطمینان نمیکرد و زیاد حرفی نمیزد. بعد از سه، چهار ماه ما را بردند به زنداناوین که آن قسمت را جدیداً درست کرده بودند، آنجا من با رحیم بنانی بیشتر آشنا شدم. رحیم بنانی چون از گذشته مرا میشناخت، به من اطمینان میکرد و در مورد سیروس به من گفت که مشکوکه. پرسیدم چرا؟ گفت، وقتی که او فرار کرد، اولاً به فرارش مشکوکم، دوم اینکه وقتی فرار کرد، رفت با کسانی تماس گرفت مثل شوهر خواهرش و خواهرش که قبلاً زندان بودند و آنها را زود آزاد کرده بودند، رفت با آنها تماس گرفت. و آنها در ملاقات به او گفته بودند که سیروس آنجا آمده. خود این نوع تماس، یعنی تماس افقی برای کسی که در آن شرایط روزمره زندگی سیاسی که دائم ترس و وحشت پشت سرش هست، پلیس پشت سرشه، دستگیریاش میتواند باعث دستگیری دهها نفر بشه، بعید به نظر میرسه، یک آدمی که عاقل باشه، افقی تماس نمیگیره. حتا باید یک مدتی خودش را حفظ کنه و یا سعی کنه راهی پیدا کنه و بره خارج و دوباره برگرده. ولی سیروس از همان اول این تماسهای افقی را گرفت و ما خبر رسمی در این مورد داشتیم، چون این چیزی بود که رحیم بنانی بعد از یک سال که فرار سیروس مطرح شده بود، داشت برای من صحبت میکرد. دائم هم این تماسها برقرار بود، او ناراحت بوده که ممکنه مسئله بودار باشه. به این دلیل او وحشت داشت، یعنی تنها کسی بود که به این فرار شک داشت. میگفت حتماً ساختگیه، دوم اینکه پلیس او را فرار داده که دیگران را به دام بیاندازه. و این نظر رحیم بنانی، نزدیکترین دوست اینها بود. آدمی هم بود مقاوم. من هم نه با همین اطمینان او، چون به شقوق مسئله هم نگاه میکردم که ممکنه یک در هزار هم باشه، به نوعی توانسته باشه فرار کنه، ولی موضوع بعدی که برایم مسئله بود، اینه که میره تماس افقی میگیره، چطور میره سراغ کسانی که در گذشته با آنها همکاری میکرده با آنها تماس میگیره؟ چون پلیس اولین جایی را که تحت نظر میگیره، اطرافیان و بستگان سیروسه، تمام این پروندهها را در بازجویی دارند. از بستگانشان از جوان ۱۶-۱۵ ساله تا پیرمرد ۸۰-۷۰ ساله، تمام اینها در بازجوییها هست، که کی کیه، فامیل کیه؟ چه کسی را میشناسه؟ چی داره، چی نداره؟ همهی این اطلاعات را دارند و پلیس تمام این خانهها را زیر نظر داشته و کنترل میکرده و آن هم مخصوصاً ساواکش. یک سازمانی که در آن سالها حداقل از این نظر باتجربه بود. من به این دلایل آن موقع شک داشتم که این فرار واقعی باشه و ساختگی نباشه. من هم مثل رحیم بنانی متوجه شدم که سیروس در بازجوییها آنطور که به همه گفته بود که ندامت بکنید، در خودش هم لغزشی ایجاد شده. البته سیروس را جدا نگه داشته بودند از بقیه. مریض هم بود و خونریزی معده هم داشت. به هرحال باید تمام این مسائل را در نظر بگیریم، سیروس باید خیلی شکنجه هم شده باشه.
س: معذرت میخوام، اینجا باید سؤال کنم، کتابی در ایران درآمده دفاعیات دو ساواکی؛ تهرانی و آرش. در محاکمه، در مورد دستگیری سیروس نهاوندی در زندان میگویند که سیروس نهاوندی به آنها گفته من از شما یک چیز میخواهم اگر شما آن را به من بدهید، من همهی اطلاعاتم را در اختیار شما میگذارم. بعد او را میبرند پهلوی ساواک و میگویند آن خواستت چیست؟ میگوید خواستم اینه که هیچکدام از بچههای ما را اعدام نکنید، من خودم را در اختیار شما قرار میدهم.
• هادی جفرودی: آره، این را گفته، من هم شنیدم.
س: چرا این را گفته، وقتی او پلیس شده، آن موقع دیگه، ...
• هادی جفرودی: این هنوز مرحلۀ پلیس شدن او نیست، این مرحلهای است که میخواد همکاری را شروع بکنه.
س: سؤال من هم در همین رابطه است. از زمانی که این آدم در زندان بود، چه چیزی از او شنیدید؟
• هادی جفرودی: میدانید که آنها را باهم در یکجا نگاه نداشته بودند. پروندهی او را جدا میکنند، اعضای دیگر را هم از او جدا کردند، اینها را جداگانه بازجویی میکنند. بعضی مواقع که میخواهند مطلبی را روشنتر کنند، آنها را باهم روبهرو میکنند. تا آنجا که من اطلاع دارم، سیروس را با تمامی این بچهها، یکی یکی روبهرو کردند. چون بچهها زودتر اقرار میکنند. او این کار را کرده و به همه گفته هرچه حرف دارید، بگویید. بعد میماند مسئله آن دادگاه که الان گفتی، من فکر میکنم چون آن موقع اتمسفر اعدام زیاد بود، سفیر را هم اینها گرفته بودند و تندرویهای رژیم هم که روشنه، ممکن بود یکی دو تا از اینها را اعدام بکنند، مثلاً هوشمند نهاوندی را اعدام بکنند. یا اکبر ایزدپناه را که پروندهی قدیمی هم داشته. ولی آن چند نفر دیگر را نه. من فکر میکنم، بچهها هم به من گفتند که سیروس این حرف را زده که من اطلاعاتی به شما میدهم، شما رفقای ما را اعدام نکنید. به همین دلیل بنانی که میتوانست اعدام بشه، نشد، هوشمند که میتوانست اعدام بشه، نشد، اکبر ایزدپناه که پروندهی قدیمی هم داشته، او هم نشد. آنها به حبس ابد محکوم شدند، این واقعیت داره که سیروس اینها را گفته و آنها هم آن را تأئید کردهاند، این درسته.
س: حالا سیروس میآید بیرون و به اصطلاح گروهی تشکیل میده و شروع میکنه به فعالیت. هر از گاه افرادی از این گروه دستگیر و به زندان آورده میشوند، شما با این افراد در زندان برخورد نداشتید؟
• هادی جفرودی: نه، من برخوردی نداشتم. به غیر از بچههای خودشان با کسان دیگری که لو رفتند مثل بچههای سازمان مجاهدین، آنها این را میگفتند، ولی پرونده روشن نبود و معلوم هم نیست که واقعاً همهی اینها را سیروس لو داده باشه. هیچ معلوم نیست، ممکنه چندتایی را لو داده باشه، سیروس که با تمام سازمان مجاهدین در تماس نبود، آن چیزی که آنها میگفتند، مثلاً میگفتند شبکهی تهران ما را لو داده، این به نظرم ضعف تشکیلاتی آنها بوده، ممکنه یکی را بگیرند، ۵۰ نفر لو بره و یا یکی را بگیرند، ۵ نفر لو بره، ولی چیزهایی که میگویند، زیاد هم به آن شکل واقعیت نداره.
س: اشرف دهقانی در کتاب خودش حماسهی مقاومت در صفحۀ ۱۳ یک چنین مطلبی را نوشته، وقتی که شما در زندان بودید، شنیده بودید؟ نوشته: سازمان آزادیبخش خلقهای ایران اعضای مرکزیت این سازمان، ابتدا در سازمان انقلابی حزب توده عضویت داشتند که بعداً با رد نظرات آنها از این سازمان انشعاب کردند، و سازمان آزادیبخش خلقهای ایران را بنیان نهادند. این سازمان، همزمان با آغاز مبارزهی مسلحانه در ایران با خطمشی مبارزهی مسلحانه به فعالیت پرداخت، اما بعد از انجام دو عملیات مسلحانه، در خط مشی خود تجدیدنظر کرده و اسلحه را به کنار گذاشت. بیشتر اعضاء آن در آذر ماه سال ۵۰ از طرف سازمان انقلابی حزب توده لو رفته و دستگیر شدهاند. یکی از اعضای مرکزیت آن سیروس نهاوندی از زندان گریخت و دوباره همان سازمان را با خطمشی مسلحانه احیاء کرد و هم اکنون به فعالیتهای خود ادامه میدهد... این دو سه نکته ...
• هادی جفرودی: این واقعیت نداره، سیروس همیشه با سازمان انقلابی بوده، حتا موقعی که چریکها بانک نزده بودند، اینها بانک میزدند. این دیگه اسنادش هست که، ارتباطی هم با چریکها نداشته، ... من واقعاً از این نوع اتهام اصلاً خوشم نمیآید، اصلاً ... از این نوع اتهامات در زندان ما زیاد شنیدیم. این مال چه تاریخی است؟
س: در این فتوکپیها تاریخش نیست، ولی بعد از فرار سیروس نهاوندی از زندان است.
• هادی جفرودی: حداقل یک سال و نیم، دو سال بعد ...
س: بعد از "جلسهی کادرها"، سازمان انقلابی مجید زربخش را میفرسته ایران برای تماس با سیروس نهاوندی و تشکیل "سازمانهای پراکنده". قبلاً در اولین کنفرانس سازمان انقلابی که در تیرانا بوده، دو تا تصمیم میگیرند: ۱– مبارزهی مسلحانه، ۲– تشکیل سازمانهای پراکنده. این مصوبه در "جلسهی کادرها" رد میشه و سازمان مجید را میفرستند ایران که با سیروس نهاوندی تماس بگیره و او را متقاعد بکنه که با سازمان انقلابی کار بکنه. من در مصاحبهای که با مجید کردهام، میگوید من ۴ ماه در ایران بودم، با هم جلسه میگذاشتیم، بعد میگه سیروس نهاوندی قبول نکرد و گفت من هنوز روی خط سازمانهای پراکنده هستم و شما بروید کار خودتان را بکنید، من آن خط را قبول ندارم، و من خودم سازمان خودم را دارم. سیروس نهاوندی در عین اینکه زمانی با سازمان انقلابی بود، ولی بعدها یک جوری نبود. نامهای دارم از واعظزاده به خارج، که نمایندهی سازمان بود در داخل. او مینویسد که اصلاً سیروس نهاوندی مرا به عنوان نمایندهی سازمان قبول نداره، که من بروم با او مذاکره بکنم. ...
• هادی جفرودی: این بعد از جریانات فرار سیروسه، خوب درست هم میگه که او را قبول نداره، من نمیدانم، الان که نگاه میکنیم، واعظزاده نمیدانسته که او پلیسه، درسته یا نه؟
س: همینطوره...
• هادی جفرودی: خوب، ما چی میخوایم؟ میخوایم از آدمی که پلیسه، او را قبول داشته باشه؟ امکان نداره، اگر به قبل برگردیم، آن دورانی که مجید زربخش رفته ایران، آن را شاید بتوان ملاک قرار بدهیم، و ملاک هم این باشه که قبلاً پلیس نبوده، این مسجله، برای من هم روشنه: ۱– او قبلاً پلیس نبوده، ۲– اختلافاتی داشته با سازمان انقلابی، با رهبری سازمان انقلابی، این روشنه، چرا؟ برای اینکه قبل از اینکه فرار بکنه، سازمان خودش را جدا میکنه، نظریات خودش را هم جدا میکنه و این نظریات جدا شده، در زندان و در میان زندانیان هم منعکسه، من هم از آن خبر دارم. چرا این اتفاق افتاد؟ اینها میخواستند بین خودشان و جنبش یک پیوندی بزنند، چون مبارزهی مسلحانه شروع شده بود، به این دلیل آنها مبارزهی مسلحانه را در دستور کارشان قرار دادند. من قبلاً گفتم سال ۴۶ که سیروس را دیدم، گفتم او ناامیده، یک آدم ناامید از قضا از نظر مواضع، متمایل به یک چنین شیوههایی میشود. یعنی در برنامهای که قبلاً داشته و مطالعه میکرده، تمام این مطالعات کنار میره، میره تجربهگرا میشه، عملگرا میشه و در تجربه و عملگرایی از طریق بیراهها میخواهد یک راه پیدا کنه، امکان نداره، این است که تمام اعضاء، آن چند نفری را که داره، مسلح میکنه، میره بانک میزنه، میره سفیر میگیره، اینه، این اصلاً با خط سازمان انقلابی هم جدا بود، خوب این طبیعیه، وقتیکه مجید میره ایران، باید از او سؤال کرد، که چه استنباطی میکرد. آیا رهبری سازمان انقلابی در خارج را قبول داشت یا نداشت؟ این را باید از مجید پرسید، به نظر من قبول نداشت. این را از سال ۴۸ میشه فهمید. موقعی که آنها اولین سلولها را برای کار مسلحانه درست کردند، سیروس خط خودش را از خط رهبری سازمان، کاملاً جدا کرده، نوع دیگری کار میکرده و بعد موقعی که به نام سازمان رهاییبخش آمدند به زندان، به نام سازمان انقلابی که نیامدند، با آن نام و با نقطه نظریات خودشان آمدند، حالا از این چی میخواهی پیدا کنی، من نمیدانم.
س: همین را میخواهم بدانم.
• هادی جفرودی: نه، این نظرشان بود و بچه های دیگرشان هم از این نظرشان انتقاد می کردند، مثلاً رحیم بنانی به این نظریات انتقاد می کرد و میگفت ما اشتباه کردیم. سیروس با ساواک همکاری کرد به خاطر اینکه به اصطلاح رفقایش را آزاد بکنه، همکاری کرد تا آنجایی که شاید موقعی یک موقعیتی گیر بیاره، بتونه فرار کنه به خارج، شاید این ایده ها را داشت. ولی او قدم به قدم خودش راه قهقرا را پیش گرفت. تا جایی که آن قدر آلوده شد که دیگر راهی نداشت غیر از اینکه همین روند را ادامه بده. فکر میکنم مسئله سیروس اینه. دیگر آن مهربانیها و عواطفش طی این زمانی که برای خودش برنامه گذاشت و پیش رفت، اینکه از مهربانی و گذشته او صحبت کردن، محلی از اِعراب نداره. آدم بعضی وقت ها فکر میکنه آخه، آدم به این خوبی چه جوری پلیس شده؟ آن موقع که همکاری می کرده هم، میل نداشته اصلاً، ولی خوب قدم به قدم رفته جلو تا آنجا که تمام ارزش و شخصیت انسانی خودش را از دست داده. فکر میکنم مسئله سیروس اینه، بهتره مراجعه بکنید به آن مصاحبهی لاشائی، که گفته در آخرین لحظهای که داشته فرار میکرده، تصادفاً سیروس را دیده. ببینیم، آن دیالوگشان چیه؟ من نمیدانم، برای خود من هم سؤاله یا فکر بکنم سؤالهای دیگری هم مطرح بشه، من جوابی نمیتوانم بدهم، من به این ماجرا جز آن روانرنجوری در او که گفتم، نمیتوانم چیزی بیافزایم. و آن هم کار من نیست تا آن را تحلیل بکنم، من نمیتوانم. من حداقل میدانم که در جوانی، بچگی در محیط گرم و نرم و مهربان و خوب تربیت شده، بعد آرمانهای انقلابی داشته آمده تو مبارزه و زندگیش را گذاشته روی آن و بعد اینطوری میشه. این خیلی سخته.
س: بعد از انقلاب که دیگر او را ندیدید؟ هیچ اثر و خبری هم از او نشنیدید؟ که کجا هست، چی شد، کجا رفت؟ گفته میشود که کسانی او را دیدهاند.
• هادی جفرودی: ممکنه یکی یک چیزی را حدس بزنه، بگه، اگر روی حدسیات بگی، آره آدم یک چیزهایی شنیده، مثلاً همان اوائل که ما دنبال بعضی افراد بودیم، یک آدمی که نزدیک به اینها بود، میگفت که او اسپانیاست. بعدها شنیدیم که رفته روسیه. یکی هم میگفت چون اکثر این جور آدمها رفتن آمریکای جنوبی، او هم رفته آنجا، خوب، هیچکدام اینها روشن نیست، آدم نمیتواند بر این حدسها تکیه بکند.
س: ولی میشه یک چیزی را حدس زد که این آدم، آدم بسیار با هوشی بوده تا آن حد که بعد از انقلاب تا حال توانسته این همه مدت زندگی بکنه، بدون اینکه رد پایی از خودش بگذاره.
هادی جفرودی در گفتگو با اسد سیف و باقر مرتضوی
۲۰۱۳
|
|