آیا غزال این بار هم شعری سروده بود؟
به یاد رفقا ارژنگ و ناصر شایگان
Tue 17 05 2016
حیدر تبریزی
توضیح :
رفیق مادر فاطمه سعیدی(شایگان) هرسال در سالگرد شهادت فرزندانش، رفقا ارژنگ و ناصر شایگان که در گیری مسلحانه بیست و ششم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۵ در پایگاه تیمی چریکهای فدائی خلق در تهران نو جان باختند، مراسمی در خانهاش برگزار می کرد. من هیچ گاه به مادر نگفتهبودم که مدت کوتاهی با ارژنگ و ناصر بودهام ولی رفیق حماد شیبانی که از این موضوع با خبر بود، آنرا با مادر مطرح کرده بود(تاریخ آن یادم نیست شاید حدود بیست یا بیست و پنج سال پیش بوده باشد) مادر هم از من خواست که در آن مراسم در باره بچه ها صحبتی بکنم. من هم یاد ماندهم در این باره را بهصورت نوشته ای تنظیم کردم و به مادر دادم تا مادر تصویری از زندگی فرزندانش در دوره کوتاهی که من با آنها در خانه ای بودم داشته باشد. در آن جلسه یکی از رفقا این مطلب را خواند.
این خاطره را من در فرصتی کوتاه، برای مادر نوشته ام و قصد انتشار و یا حتی قرار دادن آن در اختیار سایر رفقا و دوستان را نداشتم. بعدها هم فرصتی برایم پیش نیامد که از نظر انشائی، تکمیل و تصحیح مطلب روی آن کاری بکنم و نوشته در گوشهای خاک میخورد. در سالهای اخیر در باره چگونگی برخورد سازمان به رفقا ارژنگ و ناصر شایگان و نیز نحوه زندگی این دو رفیق خردسال در خانههای تیمی، بحثهائی براه افتاده و سوالهائی مطرح شدهاست از همین رو بهنظرم رسید شاید انتشار این نوشته که سالها پیش از این بحث ها نگاشته شدهاست ، بتواند برای رسیدن به تصویر واقعی تری در این زمینه کمکی بنماید. بنابر این تصمیم به انتشار آن گرفتم.
برای اینکه نوشته برای انتشار بیرونی مناسب باشد، درست این بود که باز نویسی شده و ساخت و بافت آن تغییر یابد. ولی در این صورت، گرچه مطلب بهتر میشد ولی حال و هوای زمان نگارشاش کمرنگتر می شد. بههمین دلیل نیز از هر تغییری ولو انشائی صرفنظر کردم و بهجز برخی تغییرات بسیار جزئی برای تدقیق مطلب و انتخاب تیتر در آن دست نبردم.
این مطلب برش کوتاهی است از زندگی ارژنگ و ناصر شایگان در خانه ای تیمی در آذر ماه و اوائل دیماه سال ۱۳۵۴ در تهران.
حیدر تبریزی
ابوالحسن، مادر، ناصر و ارژنگ
* ******* *
پنج و بیست دقیقه بعد از ظهر بود ، قدمهایم را آهسته کردم ، هوا سرد بود ، برفی که با آفتاب ظهر کمی آب شده بود، داشت یخ میبست. رهگذران بهسرعت می گذشتند، گوئی در رسیدن به خانه هایشان شتاب داشتند.
نگاهی دوباره به ساعتم انداختم، ساعت پنج و نیم شده بود و به خیابان قاسمی رسیده بودم. ساعت وستندواچ ام، همیشه دقیق کار می کرد و برایم یادگار بسیار عزیزی بود. آنرا در تابستان سال ۵۱ ، روزی که ساعتم خراب شده بود و پنج دقیقه دیر سر قرار رسیده بودم ، رفیق فرخ سپهری برایم خرید که دیگر دیر نکنم. از آن پس و با انتقادی که فرخ از من کرد ، همیشه بهموقع می رسیدم و هر بار نگاه به این ساعت خاطره رفیق را برایم زنده میکرد.
وارد خیابان شدم و بسمت پائین راه افتادم، هنوز پنجاه متری نرفته بودم که نسترن(نسترن آل آقا) را از دور دیدم. شال گردنی بهدور گردن و سرش پیچیده بود و چهرهاش درست پیدا نبود ، اما نیم تنه خاکستری رنگ و رو رفته اش برایم آشنا بود.
نسترن آل آقا، قبل از آنکه مخفی شود، دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران و هم دانشکده برادرم بود و از این طریق با هم آشنا شده بودیم و اسامی مان را می دانستیم و با نام های اصلی همدیگر را صدا می کردیم. بههم که رسیدیم سلام و علیک کردیم و دستی دادیم و بلافاصله بهسمت دیگر خیابان رفتیم و به راهمان را ادامه دادیم. به اولین کوچهای که رسیدیم، پیچیدیم و هر دو با نگاهی سریع، پشت سرمان را چک کردیم.
پرسیدم " قرار" برای چه ساعتی است؟ گفت هفت و نیم.
گفتم کمی دیر است. دو ساعت وقت زیادی است.
گفت رفیق تاکید داشت که " قرار" دیر وقت باشد و کوچه خلوت. همسایه ها نباید تو را ببینند. ما بی توجه به این موضوع با هم پنج و نیم قرار گذاشتیم.
گفتم راست میگی ما خلوت شدن کوچه را بعد از تاریکی هوا در نظر نگرفتیم.
از چند کوچه پیچ در پیچ گذشتیم و مرتب پشت سرمان را چک کردیم و براه خود ادامه دادیم.
پرسیدم محل قرار کجاست؟
گفت منهم با تو می آیم، چون یک چیزی باید از رفیق پری بگیرم.
ذوق زده شدم و با تعجب گفتم؛ پری که در این پایگاه نیست؟
غزال(پریدخت آیتی) را در خانواده اش پری صدا میکردند. پری دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران و از فعالین جنبش دانشجوئی بود و در جریان مبارزات دانشجوئی با علی(دبیری فرد) برادرم که دو سال از من بزرگتر بود، آشنا شده و بههم علاقه مند شده بودند و قصد داشتند با هم ازدواج بکنند که با دستگیری علی در سال ۱۳۵۰ و فرستاده شدنش به سربازی و دستگری مجددش در سال ۱۳۵۲و نیز دستگیری پری، این ازدواج صورت نگرفت ولی علاقه متقابل آنها بهم همچنان پایدار بود و رابطه شان ادامه داشت.
نسترن نیز با پری از همان دوره آشنا بود و ما هر دو او را پری صدا می کردیم.
گفت نه این یک پری دیگه ست و احتمالا اونو نباید دیده باشی.
پرسیدم شعر پری را که در باره درگیری علی گفته دیدی؟
علی در آبان ماه سال ۱۳۵۴ در خیابان آذربایجان با گشتی های ساواک مسلحانه درگیر شد. او پس از در گیری مسلحانه با مامورین ساواک توانسته بود با گرفتن یک وانت بار از محل درگیری خارج شود ولی اینکه بعدا چه اتفاقی برایش افتاده بود، روشن نبود. با توجه به اینکه علامت سلامتیاش زده شده بود احتمال می دادیم زنده دستگیر شده باشد. هیچکدام از اطلاعات وی لو نرفت.
گفت آره ! احساس اش را خوب و صادقانه بیان کرده است، از آخرش خیلی خوشم میآید:
"کاش با تو و همراه تو بودم در آن روز درگیری نابرابرت
.........................
اما بدان که
برای همیشه در کنار من و ما هستی در این نبرد عادلانه مان
و هرگز از هم جدا نمی شویم"
قطرهی اشکی از گوشه چشم نسترن لغزید، لحظهای سکوت کرد و بعد شروع به خواندن شعر معروف " پنجه برگها آویزان و چنگال دشمنان تیز ......" که رفیق حسن نوروزی معمولا هنگام شنیدن خبر شهادت رفیقی آن را با خود زمزمه میکرد.
هر دو برای مدتی سکوت کردیم و در خود فرورفتیم. نسترن سکوت را شکست و گفت؛ پری دیگه داره حسابی شاعر میشه.
گفتم آره رفقای دیگه هم همین رو میگن و از شعر هاش خوششون میاد. بهخصوص از آن شعری که در باره درگیری قزوین و شهادت رفیق خشایار سنجری گفته. اگر همین طوری پیش بره، شاید جای خالی رفیق مرضیه اسکوئی رو بتونه پر کنه.
از نسترن پرسیدم، آیا نظر رفقا را راجع به جزوه ایکه رفیق رضا (حمید اشرف) در باره تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین نوشته، میدانی؟ گفت آره اغلب موافق اند، برخی هم نظر شان خوش بینانهتر است.
..............................
نسترن نگاهی به ساعت اش انداخت و گفت؛ ده دقیقه بیشتر وقت نداریم. قدمهایمان را تند تر کردیم و هر دو به دقت و مرتب پشت سرمان را چک می کردیم. رفت و آمد ها کمتر شده بود و چک کردن راحتتر. وارد خیابان اصلی شدیم. سی قدمی نرفته بودیم که پری پیدایش شد. نسترن و پری باهم سلام و علیک کردند، من هم سلام کردم و دست دادم. سه نفره بهراه افتادیم و داخل اولین کوچه شدیم. پری بسته کوچکی از کیف دستیاش در آورد و به نسترن داد و چند دقیقه بعد، نسترن خداحافظی کرد و از ما جدا شد.
هر بار که با رفیق جدیدی آشنا میشدم، احساس شادی غریبی میکردم. به مبارزه انقلابی عمیقا باور داشتم و در آن شرایط اختناق که رابطه با رفقای همرزم به ناگزیر به شدت محدود بود، هر لحظه دیدار و گفتگو برایم معنائی ژرف داشت. میدانستم که مبارزه مشترکی را پیش میبریم و هستی خود را در راه آرمان هایمان گذاشتهایم. هر دیداری میتوانست آخرین دیدار هم باشد. این همه برایم دنیائی بود.
با هر رفیق جدید بهسرعت اخت میشدم، گوئی که دیر زمانی ست که او را می شناسم و هر دیداری خاطرات و عواطفی را در وجودم حک میکرد، که تا به امروز نیز، برایم زنده ماندهاست.
دیدار با رفیق پری نیز برایم اینگونه بود. با اینکه چند لحظه پیش باهم آشنا شدهبودیم، انگار همدیگر را میشناختیم.
پری گفت؛ ماشین را دورتر پارک کردهام تا فرصت کافی برای چک کردن داشتهباشیم. رفیق مجید(حمید مومنی) هم در پایگاه ماست و چشمبسته است. وقتی فهمید قرار است امشب بیائی خیلی خوشحال شد. چون رفیق رضا(حمید اشرف) هم به پایگاه دیگری رفتهاست. البته مجید به پایگاه چشمبسته است ولی تو علاوه بر پایگاه نسبت به بقیه هم باید چشمسته باشی بهجز من. البته خانه بزرگ است و یک اطاق به مجید و تو اختصاص دادهایم.
دانستم که هیچکس جز مجید را نباید ببینم. مدتی بود که مجید را ندیده بودم، دیدار مجدد وی غنیمتی بود. بهخصوص که این بار می دانستم برای مدتی با هم خواهیم بود و فرصت کافی خواهیم داشت.
با پری مدتی راه رفتیم و مرتب پشت سرمان را چک میکردیم ، تا اینکه ماشین فولکس واگنی را نشان داد و گفت رسیدیم.
سوار ماشین شدیم و بهراه افتادیم. من سرم را پائین انداختم و چشمهایم را بستم. با اینکه چیزی نمیدیدم، ولی مهارت پری در رانندگی از روی ویراژهائی که میداد، برایم کاملا ملموس بود.
در راه راجع به سازمان و سمت گیری کارگری در آن صحبت کردیم ..... . به پایگاه که رسیدیم، در هال خانه با مجید روبرو شدم. روبوسی کردیم. با اینکه هوا سرد بود یک زیر پیراهن بتن داشت و از آخرین باری که دیده بودمش، کمی چاق تر بهنظر می رسید.
گفتم چاق شدی.
گفت تحرکم خیلی کم شده، معلومه که چاق میشم.
پرسیدم سردردت در چه حال است؟
گفت کمی بهتر شده، مرتب ورزش چشم می کنم، الان دستگاه اش را بهتو نشان می دهم.
به اطاقی رفتیم و در را پشت سر بستیم. مجید دستگاهی را که بهدیوار نصب شده بود، نشانم داد و گفت؛ خودمان درست اش کردهایم، طرح اش از روی دستگاهی است که در بیمارستان شوروی دیدم. سادهاش کردم و شروع کرد به توضیح طرز کار آن.
کنار دستگاه بالای میزی که کتابهای متعدد از جمله کتابهای روسی بهطور مرتب چیده شده بود، روی دیوار عکسی از رفیق علی اکبر جعفری بهچشم می خورد.
مدتی به عکس که تنهاعکس روی دیوار بود، خیره ماندم. جعفری و حمید مومنی از دوره دانشجوئی با هم دوست بودند و شاید این رفاقت دیرینه یکی از دلائل نصب عکس به دیوار بود.
مجید هم نگاهی به عکس انداخت و گفت؛ این آخرین عکسی است که از رفیق در پایگاه گرفته شده است. من خودم آنرا گرفته ام. چهره اش همیشه پیش چشمم مجسم است.
پری به در زد و گفت شام حاضر است. مجید رفت که شام را بیاورد. من شروع کردم به وارسی کتابهای روی میز که یک دفعه چشمم افتاد به کاپشنی که روی صندلی پشت میز بود.
کاپشن را بازشناختم، مال برادرم بود. آنرا یکسال پیش با هم در میدان گمرک خریده بودیم و بیشتر وقتها به تن می کرد. کاپشن را بی اختیار برداشتم و بوئیدم، بوی برادرم را می داد. بهزحمت جلوی سرازیر شدن اشکهایم را گرفتم. بغض گلویم را سخت می فشرد. چهره همیشه خندانش دوباره برایم زنده شد.
مجید با سینی شام وارد شد. کاپشن را روی صندلی انداختم و سکوت کردم. دو تائی روی زیلوی کف اطاق نشستیم و شروع کردیم به خوردن.
مجید همچنان با زیر پیراهن بود، ازش پرسیدم سردت نیست؟ گفت چرا و کاپشن را برداشت و روی دوشاش انداخت.
می خواستم بپرسم، این کاپشن چگونه به پایگاه رسیدهاست؟ ولی جلوی خودم را گرفتم.
در اطاق بسته بود، ولی صدای بقیه رفقا که در هال مشغول غذا خوردن بودند، بهگوش میرسید. یکدفعه صدای بچهگانهای را شنیدم. بهخودم گفتم احتمالا یکی از فرزندان مادر است. پیش از آن راجع به فرزندان مادر فاطمه سعیدی(شایگان) از رفقا شنیدهبودم. بهخصوص رفیق خشایار سنجری گاه از زندگی و رفتار آنها چیز هائی تعریف میکرد. یکبار بهشوخی بهمن گفت؛ جوانترین عضو سازمان ده ساله است و ما دیگر پیر شدهایم.
خشایار با آنکه همسن ماها بود ولی موهایش زود جو گندمی شدهبود و به سفیدی میزد. گاه بهشوخی "پیرمرد" خطابش میکردیم.
آخرین بار خشایار را چند روز قبل از درگیری و شهادتاش دیده بودم و او در این آخرین دیدار از بچهها مهارتی که در چاپ سیلک پیدا کرده بودند، برایم صحبت کرده بود. شنیدن آن صدای بچهگانه بی اختیار مرا بهیاد خشایار انداخت.
از مجید پرسیدم کدام شان اینجاست؟
او پاسخ داد، دو تاشون، ارژنگ و ناصر. و اضافه کرد؛ بچهها خیلی با هم اخت هستند و تنها ماندن در یک پایگاه برایشان کمی سخت است. رفقا تاکید دارند که هردو باهم یکجا باشند. در این پایگاه رفقا سعی کردهاند، امکانات لازم را برای راحتی بچهها تامین کنند. بهخاطر بچهها وضعیت غذائی این پایگاه هم از جاهای دیگر بهتر است. چون بچهها در سن رشد هستند. البته در ابتدا رفقا میخواستند برای بچهها برنامه غذائی ویژه ای تنظیم کنند. چند روزی هم چنین کردند ولی بچهها نپذیرفتند و اعتراض کردند. اصرار داشتند که غذایشان مثل سایر رفقا باشد. رفقا هم در برابر این اصرار تسلیم شدند. در عوض بچهها هم قبول کردند که علاوه بر برنامه غذائی روزانه شیر اضافی هم بخورند. مجید خندهای کرد و گفت؛ از پری شنیدم که ناصر هنگام بحث در باره برنامه غذائی ویژه به رفقا انتقاد کردهبود که "شما میخواهید ما را بورژوا کنید و ما قبول نداریم ".
مجید تاکید داشت که بهطور کلی در این زمینهها در گذشته برخوردهای چپروانه صورت گرفته است و گفت برخورد کنونی بهنظر من درست تر و منطقی تر میآید. سپس با دست اشارهای بهشام کرد و گفت؛ خلاصه اگر میبینی وضع غذای اینجا متفاوت است، تعجب نکن.
بعد از شام، مجید طرح فرار را برای من تشریح کرد و سپس نوبت به برنامهریزی فردا رسید. روی صفحهی پلی کپی خط کشی شدهای که بالای آن نوشته شدهود ؛ "نابود باد لیبرالیسم – مستحکم باد انضباط تشکیلاتی "برنامه فردا را ساعت به ساعت نوشتیم و نوبت نگهبانی ها را مشخص کردیم. برنامه ما دو نفر در این پایگاه، عبارت بود از؛ مطالعه و بحث تئوریک و سیاسی، کار روی طرح مقدماتی مربوط به پشت جبهه خارج از کشور و ساختار تشکیلاتی، راه انداختن دوربین جدید میکروفیلم و دستگاههای ظهور و چاپ میکروفیلم، تهیه و تنظیم مقالات که نوشتن آنها به عهده مجید بود.
در اوائل پائیز سال ۱۳۵۴ رهبری سازمان تصمیم گرفت مرا به خارج اعزام کند، در همین رابطه برنامه مطالعاتی و کار تئوریک فشردهای در دستور کار من قرار گرفت. رفتن من به این پایگاه در رابطه با همین طرح بود.
پس از تنظیم برنامه روز بعد، مجید میبایست برود با سایرین هم برنامه روز بعد را تنظیم کند. پرسیدم، بچهها هم برنامهشان را ساعت به ساعت مینویسند؟ گفت ؛ آره، همه کارشان روی برنامه است. بازی کردنشان، تلویزیون تماشا کردن شان و غیره ...... .البته بچهها از نگهبانی معاف هستند و ساعات خواب بیشتری هم برایشان در نظر گرفتهشدهاست. در روز یکساعتی هم وقت آزاد دارند تا هر کار میخواهند بکنند.
مجید از اطاق بیرون رفت و پس از نیم ساعت برگشت. کمی با هم گپ زدیم تا وقت خواب رسید. پاس اول نگهبانی با من بود. چراغ را خاموش کردیم. مجید روی زیلو دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت و زود به خواب رفت. من هم غرق افکار خودم شدم.
صبح پری بیدارمان کرد. اول مجید پا شد، رفت دستشوئی و سرو صورتش را شست. کارش که تمام شد، گفت؛ حالا میتوانی بروی دستشوئی، رفقا همه رفتند توی اطاقهایشان.
چون چشم بسته بودم و نمی بایست سایر رفقا را ببینم، هر بار که میخواستم بروم دستشوئی، سایر رفقا باید از جلوی راه من دور میشدند تا نه من آنها ببینم و نه آنها مرا. معلوم بود که ارژنگ و ناصر ، تجربه زیادی در این کار دارند. هر بار که مجید می گفت: " بچهها دستشوئی"، به سرعت میرفتند داخل اطاق.
ورزش صبحگاهی را شروع کردیم. مجید و من داخل اطاق ورزش میکردیم و بقیهی رفقا در هال. گهگاه صدای خندههای بچهگانهای بهگوش میرسید.
موقع خوردن صبحانه صدای صحبتها را از هال میشنیدم ولی هنوز نمیتوانستم صدای ارژنگ را از ناصر تشخیص دهم. بهتدریج در روزهای بعد صداها برایم آشنا شد.
پس از صبحانه سکوتی در خانه حکمفرما شد، دیگر صدای بچهها بهگوش نمیرسید و تنها گهگاه صدای نجوایشان شنیده میشد.
بچهها در سنی بودند که باید به مدرسه میرفتند ولی بهلحاظ امنیتی چنین کاری ممکن نبود. این بود که بچهها در ساعات مدرسه سکوت را رعایت میکردند تا همسایهها متوجه حضور آنها در خانه نشوند. ارژنگ و ناصر با دقت تمام سکوت را رعایت میکردند. حتی یکبار هم پیش نیامد که در این مورد اشتباهی از آنها سر بزند.
کمی از ظهر گذشته بود که سر و صدای بچهها در هال بلند شد. وقت نهار بود و حضور آنها در خانه عادی. سر و صدا و خنده هاشان طوری بلند بود که انگار میخواهند سکوت چند ساعته را جبران کنند. صدای توپ بازی و شادیهای کودکانه در حیاط، حال وهوای شادی به پایگاه داده بود.
ناهار آماده شد و مجید سینی غذایمان را آورد. رفیقی که صدایش برایم ناآشنا بود، بچهها را برای خوردن ناهار صدا میکرد ولی آنها در حیاط سخت مشغول بازی بودند و بهنظر میرسید تمایلی برای نهارخوردن ندارند. گوئی می خواستند از فرصت ناهار حداکثر استفاده را بکنند.
داخل هال که شدند صدای نفس زدنشان می آمد و معلوم بود که حسابی خسته شدهاند. صدائی از آنها پرسید؛ بچهها چرا پلیورهایتان را در آوردهاید؟ سرما می خورید ها! یکی از بچهها جواب داد، نه مادر سرما نمیخوریم. ببین حسابی عرق کردهایم.
رفیق گفت؛ حالا که بازی تمام شد، پلیورهایتان را بپوشید.
بعد از ناهار دوباره سکوت برقرار شد، فقط صدای شستن ظرفها از آشپزخانه میآمد. شستن ظرفها که تمام شد، مجید به آشپزخانه رفت و گفت؛ وقت استراحت است، بروید.
در برنامه ارژنگ و ناصر بعد از ظهر یکساعت استراحت بود که می توانستند بخوابند. آنها در کارهای خانه از قبیل نظافت و شستن ظرفها شرکت داشتند، همیشه هم دوتائی با هم این کارها را می کردند، ولی از پختن غذا معاف بودند. ارژنگ که بزرگتر بود، عصرها گاه بهندرت مسئول خرید نان بود. رفت و برگشت او ده دقیقه بیشتر طول نمیکشید. اما یکروز بیشتر طول کشید. صدای ناصر در هال بلند شد که میگفت؛ مادر ، ارژنگ دیر کرده چیزیش نشدهباشه؟ و مادر جواب داد، نه الان میاد.
چند دقیقه ای گذشت خبری نشد. ناصر آمد و به در اطاق زد و گفت رفیق مجید بیا، ارژنگ دیر کرده.
مجید بیرون رفت و گفت؛ الان میاد شاید صف زیاد بوده.
ناصر با لحن نگران گفت؛ همیشه میره ولی زود میاد. این دفعه خیلی دیر شده، یه چیزی شده. من نانوائی را بلدم بذارین برم ببینم.
رفیق مادر گفت ؛ نه! من میرم ببینم چی شده، یک کمی هم صبر کنیم.
ناصر بی تابی می کرد و از صدای باز و بسته شدن در خانه معلوم بود که مرتب توی کوچه را نگاه می کند. بعد از چندین بار باز و بسته شدن در، صدای رفیق مادر را شنیدم که به ناصر می گفت: "اینقدر کوچه را نگاه نکن، شک برانگیز است". در همین موقع زنگ در بهصدا در آمد و ناصر به در اطاق ما زد و گفت؛ رفیق در زدند آماده باش و به طرف در دوید و آنرا باز کرد. ارژنگ بود.
بهمحض اینکه ارژنگ وارد شد و در را بست، ناصر فرصت نداد و شروع کرد به سوال کردن؛ واسه چی اینقدر دیر کردی؟ می دونی چقدر نگران شدیم؟ من فکر کردم یه چیزی شده.
ارژنگ جواب داد ؛ نه بابا، توی نانوائی دعوا شد و کمی معطل شدم.
ناصر گفت، میتونستی بیائی، بهما بگی، بعد دوباره بری.
ارژنگ جواب داد، فکر کردم زود تموم میشه، صف هم بلند بود و اگر میاومدم آخر صف میافتادم.
جر و بحث بین بچهها ادامه داشت که مجید مداخله کرد و گفت؛ باشه بذارین شب موقع برنامه نویسی صحبت می کنیم. ناصر گفت باشه ولی شب یه انتقاد حسابی بهش بکنم تا حالش جا بیاد.
بحثها تمام شد. و از صداهائی که بهگوش میرسید معلوم بود که بچهها مشغول کشتی گرفتن و کاراته بازی هستند. ارژنگ هی میگفت؛ ناصر یواش بزن و ناصر جواب میداد ؛ دارم یواش می زنم، ناز نازی نباش و با خود تکرار می کرد، هورا قهرمان کاراته. صدای خندههاشان فضای خانه را پر کردهبود.
آن شب در جلسه جمعی "انتقادی"، به ارژنگ انتقاد شدهود و تنبیهاش هم این بود که یکهفته برای خرید نان نرود.
عصر ها وقتی که ساعات مدرسه و سکوت در خانه تمام میشد، سرو صدا و بازی بچهها آغاز می شد. همیشه هم تلافی سکوت را درمیآوردند. توپبازیها، سرسرهبازیهای روی برف، همراه با شادیهای کودکانه برای ما نشاطآور بود. یک دوچرخه هم در خانه بود که بچهها به نوبت سوار میشدند. هیچ وقت نشد که سر نوبت دوچرخه سواری اختلافی بروز کند. کارتون هم از برنامههای مورد علاقه بچهها بود. و هر روز آنرا تماشا میکردند. ناصر بهویژه به آن برنامهها علاقه داشت و گاهی وقتها بعد از پایان برنامه ادای برخی از شخصیتهای کارتون را در میآورد و همه را میخنداند. که در مواردی صدای قهقهه مادر یا پری را از پشت در میشنیدیم.
ناصر و ارژنگ خیلی حرف شنو بودند و با انظباط پایگاه کاملا خو گرفتهبودند، ولی بعضی وقتها برای آنکه وضعیت خانه پیش همسایه ها طبیعی جلوه کند، رفیق مادر یا رفیق پری به حیاط میرفتند و به بهانهای بچهها را با صدای بلند دعوا میکردند. در این گونه موارد بچه ها سکوت میکردند و به داخل هال میآمدند. ولی بهمحض بستهشدن در هال، شروع میکردند به خنده. یکبار ناصر به داخل هال که آمد شروع کرد به خنده و تکرار " دعوای توجیهی". مادر که معلوم بود خندهاش گرفته، گفت؛ ناصر جان یواش، یکدفعه همسایهها میشنوند.
در ساعات سکوت، ارژنگ و ناصر ،کارهای بی سروصدا می کردند .مطالعه جزو برنامه شان بود، کتابهای درسی هم میخواندند. در ظهور و چاپ فیلم نیز به مجید کمک میکردند.
یکبار که دوربین جدید میکرفیلم را میخواستیم آزمایش کنیم، دوربین را روی سه پایه نصب کردیم از صفحات کتابی عکس گرفتیم و به حمام رفتیم - که از آن بهعنوان تاریکخانه نیز استفاده میکردیم - تا میکرو فیلم ها را ظاهر کنیم . هنگامیکه مجید و من در حمام مشغول ظاهر کردن میکروفیلمها بودیم، بچه ها به داخل اطاق ما آمده بودند و دوربین میکروفیلم را دیدهبودند و کنجکاویشان تحریک شده بود. پس از تمام شدن کارمان که به اطاق برگشتیم، بچهها مجید را صدا زدند و از او راجع به طرز کار دوربین جدید سوال هائی کردند. مجید به آنها توضیح داد که طرز کار آن شبیه دوربین معمولی است، فقط با اندازهای کوچکتر. بچهها قانع نمیشدند و اصرار داشتند که دوربین جدید را امتحان کنند. هرچه مجید توضیح داد، بچهها قانع نشدند. میخواستند خودشان آنرا امتحان کنند. بالاخره مجید راضی شد و دوربین را برد و با آن چند عکس از بچهها گرفت و بههمراه آنها به حمام رفت، میکروفیلم ها را ظاهر کرد و عکس بچهها را چاپ کرد. یکی از عکسها راهم با خودش آورد و بهمن نشان داد. این اولین باری بود که چهره بچهها را می دیدم. دوتائی پهلوی هم ایستادهبودند و لبجند زدند. از آن پس دیگر تنها صدای بچهها نبود که برایم آشنا بود، هربار صدایشان را می شنیدم، چهره هایشان نیز برایم مجسم میشد.
شب وقتی رفیق پری به پایگاه برگشت، بچهها با آب و تاب بهطرز کار دوربین میکروفیلم را برای او توضیح میدادند و عکسهائی را که گرفتهبودند، نشان میدادند.
یکروز بعد از نهار، تعدادی میکروفیلم گرفتیم و برای ظاهر کردن آنها با مجید به حمام رفتیم. هر وقت به حمام می رفتیم از بچهها میخواستیم که به اطاق شان بروند تا در هال به هم برنخوریم و همدیگر را نبینیم. در بازگشت به اطاق هم همین کار را میکردیم. ولی آن بار وقت استراحت بچهها بود و معمولا در اطاق شان میخوابیدند. این بود که آنها را خبر نکردیم. از قضا آنروز بچهها زودتر بیدار شدهودند و آمدهبودند داخل هال و ساکت نشستهبودند. در اطاق ما هم بسته بود و فکر کردهبودند توی اطاق هستیم. کارمان که تمام شد، بهگمان اینکه بچهها خوابیدهاند، هر دو باهم به هال آمدیم. وارد هال که شدیم، یکدفعه با آنها روبرو شدیم. بچهها لحظهای خیره بهما نگاه کردند و من سریع به داخل حمام برگشتم. مجید بهطرف بچهها رفت و پرسید: رفیق رو دیدید؟ ارژنگ جواب دا د؛ من سرمو سریع پائین انداختم ولی دیدم. ناصر گفت منهم دیدم. مجید به ناچار گفت خوب فراموش کنید، انگار که ندیدید. حالا بروید توی اطاق.
وقتی رفتیم توی اطاق و در را بستیم مجید شروع کرد فحش دادن به رژیم که : این رژیم آدمکش چه چیزهائی را که به ما تحمیل نکردهاست.
عکس بچهها را که چند روز پیش دیده بودم، همان یک نگاه داخل هم کافی بود تا چهره آنها برای همیشه در خاطرم حک شود.
آن شب مجید از اشتباهی که کردهبودیم، بسیار دمق بود. بعد از شام شروع کرد به نوشتن زندگینامه رفیق نزهت روحی آهنگران. نزهت در درگیری تابستان در کرج به شهادت رسیدهبود. حمید و نزهت از سالها پیش و قبل از پیوستن به سازمان همدیگر را میشناختند و دوستی عمیقی با هم داشتند. نوشتن زندگینامه و تجدید خاطرات گذشته، متاثرش کرده بود. چند خطی مینوشت، چشمهایش را می بست و دستش را روی سرش میگذاشت. فکر کردم سردرد اش دوباره شروع شده.
پرسیدم مجید سرت درد گرفته؟
گفت نه! امشب سرم درد نمیکند، قلبم درد گرفته.
نوشته را بهکناری نهاد و شروع کردیم به صحبت راجع به خاطراتی از نزهت.
مجید سردردهای شدیدی داشت و وقتی سرش درد میگرفت کار کردن بهخصوص خواندن و نوشتن برایش مشکل بود. در این موارد از بچهها کمک میگرفت، تا برایش مطالب را بخوانند و او گوش می کرد. ارژنگ و ناصر به نوبت این کار را میکردند. گاه خواندن برخی کلمات برایشان مشکل بود، گاه غلط میخواندند. بعضی وقتها هم معنی جملهایرا نمی فهمیدند و سوال میکردند و مجید با حوصله و به زبانی ساده برایشان توضیح میداد. سوالات ناصر همیشه بیشتر بود. شیطنتهائی هم میکرد، مثلا عمدا کلمهایرا غلط میخواند تا مجید را بخنداند.
روزهای جمعه که مدرسه ها تعطیل بودند، برنامه سکوت و استراحت در کار نبود، از صبح تا شب بچهها سر و صدا به راه می انداختند و بازی میکردند. پنجشنبهها روز حمام بود. ارژنگ و ناصر به نوبت حمام میکردند و خود را برای جمعه آماده. گهگاه نیز پری آنها را باماشین بیرون میبرد و میگرداند..
قرار بود رفیق رضا (حمید اشرف) برای بحث روی طرحهائی که کار می کردیم به پایگاه بیاید. یکروز پری بهما گفت که امشب رضا می آید. بچهها کمی قبل از ساعت و رود رضا از آمدنش خبردار شدند. معلوم بود که بسیار خوشحال شدهاند. بازیشان را قطع کردند و در هال نشستند به انتظار رسیدن رفیق. در بارهی او با هم حرف میزدند.
رضا که وارد شد، صدای خنده و شادی بچهها فضای خانه را پر کرد. فرصت ندادند و شروع کردند به تعریف وقایعی که اتفاق افنادهبود. هر یک چیزی میگفت و وسط حرف همدیگر میدویدند.
یاد گرفتن طرز کار دوربین جدید و ظهور میکروفیلم، موضوع بسیار جالبی برایشان بود و آنرا با آب و تاب برای رضا تعریف میکردند و عکسهائی را هم که گرفته بودند به او نشان میدادند. ناصر ماجرای دیر کردن ارژنگ و تنبیه شدنش را هم به تفصیل توضیح داد. بعد از حدود نیم ساعت رضا به بچهها گفت؛ بذارید برم رفقای دیگر راهم ببینم. ناصر با خنده گفت؛ راستی ما یکبار هم رفیق رو دیدیم.
رضا آمد توی اطاق، روبوسی کردیم. ولی چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که ناصر به در زد که بیا دیگه منتظریم. رضا به هال بر گشت و صحبت هایشان را از سر گرفتند. کمی بعد از سر و صداهائی که می آمد، بهنظر میرسید ارژنگ و ناصر در حال کشتی گرفتن و کاراتهبازی با رضا هستند. صدای نفس زدن شان حسابی بهگوش میرسید.
آنشب بر خلاف معمول بچه ها دیرتر خوابیدند با رضا حرف میزدند. روز بعد با آنکه کار زیادی داشتیم، رضا در بین جلسات وقتهائی را جور کردهبود که با بچهها باشد. رابطه عاطفی و علاقه شدید بین بچهها و رضا کاملا مشهود بود.
رفیق رضا آنروز بهمن گفت؛ بالاخره بچههای سازمان را دیدی. می بینی چطور خودشان را با شرایط سخت چریکی تطبیق دادهاند. همانگونه که مقاومت قهرمانانه مادر در زیر شکنجه مایه افتخار ماست، این بچهها نیز موجب سربلندی سازمان هستند. آنشب(یا شب بعد) رضا رفت و سکوت بچه ها از دلگیریشان حکایت میکرد. یکی دو روز گذشت تا به حالت عادی بر گشتند.
مدتی بعد برنامه من در این پایگاه به پایان رسیده بود و صبح روز بعد باید میرفتم. آنروز کمی زودتر از معمول بیدار شدیم، هوا تاریک بود. آماده رفتن شدم. دل کندن از آن پایگاه و بچهها برایم سخت بود. رفیق پری به اطاق آمد و گفت بریم.
آنروز ارژنگ و ناصر هم زودتر بیدار شدهبودند و در هال مشغول صحبت بودند. مجید رفت توی هال و از بچهها خواست که به اطاق شان بروند.
ارژنگ پرسید؛ رفیق داره میره؟
مجید پاسخ داد؛ آره.
ناصر گفت پس بذار خداحافظی کنیم.
آمدند پشت در و از من خداحافظی کردند. گفتم خداحافظ ، همیشه بهیاد تان هستم، بهامید دیدار. بچهها با هم گفتند ؛ آره به امید دیدار.
با مجید خداحافظی و روبوسی کردم و همراه پری سوار ماشین فولکس شدیم و بهراه افتادیم. چشمهایم را بسته بودم و به بچهها فکر میکردم .
..............................
...............................
بیست و ششم و بیست و هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۵ یکسری ضربات سنگین به سازمان وارد آمد و جمعی از رفقایمان شهید شدند. چند ماهی بود که به خارج آمده بودم. شنیدن خبر این ضربه سنگین، در شرایطی که دور از رفقایمان و صحنه اصلی مبارزه بودم، از همیشه رنج آورتر بود. کدام رفقا شهید شدهاند؟ چه رفقائی احتمالا دستگیر شدهاند؟ وسعت و دامنه ضربات در چه حدی است؟ رفقایمان با چه مشکلاتی روبرو هستند؟ و چه میکنند؟ و... پاسخی برای سوالاتم نداشتم و از این که بر خلاف گذشته کاری نمیتوانستم بکنم، دردی عمیق قلبم را میفشرد.
وقتی خبردار شدم که رفقا ارژنگ و ناصر بهشهادت رسیدهاند، غمی سنگین وجودم را فراگرفت، گلویم میترکید اما نمیتوانستم گریه کنم. چهره بچهها پیش چشمم مجسم شد. در لحظه محاصره پایگاه آنها چه حالی داشتهاند؟ چه برخوردی کردهاند؟ .... تا یکی دو هفته گیج و منگ بودم . شبها خوابم نمی برد. یکی از شبها بهیاد رفیق غزال افتادم و از خود پرسیدم آیا او این بار هم شعری سروده است؟ نمیدانستم. بی اختیار کاغذ و قلم را برداشتم و احساساتم را در قالب شعری بر روی کاغذ نوشتم. این تنها شعری است که گفتهام .
|
|