عصر نو
www.asre-nou.net

قزل غزال قلندر

به یاد فدایی جان باخته ابوالفضل قزل ایاق
Sat 19 09 2015

عباس بختیاری



پنج و نیمِ صبحِ ۳۱ شهریور ماهِ ۱۳۶۱ بود. خانۀ تیمیِ سازمان چریک­ های فدایی خلق ایران در کوچۀ قدیمی یکی از محله­ های شهر رشت.

رگبارِ مسلسل شیشۀ بزرگِ اتاق نشیمن را خُرد کرد و شیشه ­ها پخشِ زمین شد! من و همسرم وحشت­زده از خواب پریدیم. صدای شلیک گلوله و زنگ ممتدِ درِ خانه توی سرمان می­ پیچید. گیج بودیم. هراسان بلند شدیم. با عجله تمامِ کاغذها و نوشته­ ها را که زیر بالش مخفی کرده بودم به همسرم دادم. افراد مسلح سپاه عربده­ کشان از پشت ­بام ­ها ریختند توی حیاط. همسرم که شش­ماهه حامله بود سریع همۀ کاغذها را در لباسِ زیرش جاسازی کرد. صدای پوتین­ ها نزدیک­ تر می­ شد. یکباره هجوم آوردند به داخل خانه. "قزل" داد زد: «پسرِ مش حسینه» و از راهرو خیز برداشت تا اسلحه را از دست یکی از پاسدارها بگیرد که پاسدارِ دیگری سینه­ اش را نشانه گرفت و شلیک کرد و قزل افتاد روی زمین.

دیدم که دایرۀ قرمزِ خون روی پیراهنش بزرگ می ­شد. یکهو تهِ قنداق ژ۳ کوبیده شد توی صورتم. ساق پاهایم سوخت و افتادم روی زمین. زمین پر از خُرده شیشه بود. دستی صورتم را با زور فشار داد و انگشتش را فرو کرد توی دهانم تا سیانوری را که نبود بیرون بکشد.

پاسداری با دو زانویش روی سینه ­ام نشسته بود و اسلحۀ کمری­ اش را به شقیقه­ ام فشار می ­داد. صدای فریادهای مینو را از اتاق پهلویی می­ شنیدم که می گفت: «لباس­مو بدین... لباس... بذارین لباس­مو بپوشم!...»

تمام عملیات در دو سه دقیقه به پایان رسیده بود. یک کشته و سه اسیر.

از زمین که بلندم کردند چشمم به قزل افتاد. خون روی زیر پیراهن زرد رنگی که تنش بود به شکل دایره­ای بزرگ پخش شده بود. چشم­ هایش بسته بود و دهانش کمی باز بود.

خون از دهانم چکیده بود روی پیراهن و زیر شلواری آبی رنگی که قزل قبل از خواب به من داده بود. گاهی در خانه­ های تیمی یا رفاقت ­های معمول­مان، شوخی ­هایی می­ کردیم. عادت­مان بود تا سوژه­ ای پیدا کنیم و سر به سر همدیگر بگذاریم و خلاصه خستگی در کنیم. آن شب هم زیر شلواری کوتاهی که قزل به من داده بود بهانه­ ای شده بود تا ادای راه رفتنِ چارلی چاپلین را دربیاورم و قزل کلی خندیده بود، دیشب، قبل از مرگش.

دو پاسدار چپ و راستم ایستادند و مچ دست ­هایم را محکم گرفتند و با سرعت به حیاط کشاندند. پاسدار دیگری دوید و درِ خانه را باز کرد. تعدادی پاسدارِ دیگر که بیرونِ خانه منتظر بودند، مرا تحویل گرفتند و به سرعت تا سرِ کوچه بردند. یک لحظه پیرزنی را دیدم که از پشت پردۀ خانه­ اش مات و مبهوت نگاه می­ کند. باز تعداد دیگری از پاسداران، مسلح کنار اتومبیل­ هایشان ایستاده بودند. به دست­ هایم دستبند زدند و مرا داخل پیکانی انداختند. بوی مرگ می­ آمد. لوله­ های تفنگِ دو پاسدار به سمت پنجرۀ اتومبیل بود. پاسدار دیگری که اسلحۀ کمری دستش بود آمد توی اتومبیل و کنار راننده نشست. از همان دقایقِ اولیه­ ای که به خانه یورش آوردند، از نقاط مختلف شهر صدای تیراندازی شنیده می­ شد. تشکیلات ما پیش از آن در رشت ضربه خورده بود و تعدادی از نیروهای هوادار دستگیر شده بودند. باور کردنی نبود که این همه درگیری و شلیک گلوله به نیروهای سازمانِ ما مربوط باشد. چند دقیقه بعد همسرم را آوردند. درد و نگرانی در چهره ­اش نمایان بود. اتومبیل حرکت کرد. پشت سر، دو اتومبیل دیگر از پاسدارانِ مسلح ما را دنبال می ­کردند. با انگشت پشتِ صندلی نوشتم: «کاغذها چه شد؟» نوشت: «انداختم­شون دور.»

همسرم موفق شده بود موقع خارج شدن از خانه و در راه، قرارها و اطلاعاتی را که روی کاغذ نوشته شده بود از زیرِ چادرش بیندازد زمین. اتومبیل به سرعت در حرکت بود. فکر و خیال امانم نمی­ داد. نمی ­دانستم از کجا ضربه خورده ­ایم و با چه مشکلاتی روبه ­رو خواهیم شد. آیا دستگیری ما ارتباطی به عملیات روزهای آتی داشت؟ و سوال ­های زیادی که مدام به ذهنم خطور می­ کرد.

اتومبیل جلو ساختمانی ایستاد. پاسداری در را باز کرد. دو نفر آمدند و با عجله چشم ­هایمان را با پارچۀ سیاهی بستند. اتومبیل وارد ساختمان شد. حیاطِ نسبتاً بزرگی را دور زد و ما را پیاده کردند. از زیرِ چشم­بند توانستم میله­ های بسکتبال را ببینم. پا برهنه بودم و سفتیِ آسفالتِ حیاط را حس می ­کردم. پاسداری از پشت گردنم را گرفت و به جلو هُلم داد تا به ساختمانی رسیدیم. ما را آهسته از پله­ ها بالا بردند تا به طبقه سوم رسیدیم. رفت و آمد پاسدارها را در راه ­پله ­ها احساس می ­کردم. به اتاق نسبتاً بزرگی رسیدیم. همسرم و من را با فاصله روی زمین نشاندند. هنوز صدای تیراندازی در شهر شنیده می ­شد. چند دقیقه بعد دو پاسدار آمدند و من را به اتاق دیگری بردند. چشم­بندم را باز کردند. پاسداری روبه ­رویم ایستاده بود. به چشم­ هایم خیره شد و بعد سرش را چرخاند و بدون این که کلامی بگوید به نقطه­ ای خیره شد. سرم را برگرداندم. حیرت کردم. پیکر بی ­جان و غرق خونِ ابوالفضل قزل ایاق بود که رها شده بود در گوشه ­ای از اتاق. ذهنم آشفته شد و به هم ریخت. فهمیدنِ این که کی و چطور جسد را با این سرعت به زندان منتقل کرده بودند، سخت بود.

سرپناه از فرماندهان سپاه پاسداران که سایۀ کمرنگِ مُهر نماز وسطِ پیشانی ­اش دیده می ­شد بالای سر جسد قزل ایستاده بود و واکنش ما را دنبال می کرد.

خانه­ ای که ابوالفضل قزل ایاق در آن به شهادت رسید و ما هم دستگیر شدیم، پیش از ما توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق از بنگاه معاملاتی اجاره شده بود. احتمالاً بعد از دستگیریِ مرتضی مثنی از اعضای این سازمان، دوستِ مجاهدِ او خانه را به بنگاه تحویل می­ دهد. مرتضی چند روز زیر شکنجه مقاومت می­ کند و بعد اطلاعات سوخته در اختیار شکنجه­ گرها قرار می ­دهد. تنها چند روز بود که قزل آن خانه را از بنگاه اجاره کرده بود و از این که آن جا خانۀ تیمی مجاهدین بوده اطلاعی نداشته است.

"ابوالفضل قزل ایاق" از اعضای سازمان چریک­های فدایی خلق و یکی از زندانیان سیاسی حکومت شاه بود که به خاطر مقاومت­ هایش از احترام خاصی در میان مردم و زندانیان سیاسی حکومت پهلوی برخوردار بود. او برادر سکینه قزل ایاق همسر "سعید سلطانپور" شاعر و نویسندۀ مبارز و عضو سازمان چریک­های فدایی خلق بود. همان شاعر و نویسندۀ نام آشنایی که در مراسم عروسی­ اش دستگیر شد و بعد از دو ماه در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ به اتهام داشتن سوء سابقه در زندان اوین تیربارانش کردند.


این عکس سعید سلطانپور بعد از اعدام او در تیرماه ۶۰، هنگام مراجعه خانواده به پزشک قانونی تهران توسط زنده یاد "ابوالفضل قزل ایاق" ربوده می شود.

مینو همسر زنده یاد ابولفضل قزل ایاق در بازجویی هایش با هوشیاری فعالیت ­های سیاسی قزل و هرگونه وابستگی به سازمان ­های سیاسی را انکار کرده بود.

سه هفته بعد که همسرم را ملاقات کردم از مینو گفت و روزهای تلخی که در زندان پشت سر می­ گذارد.

دورانِ تلخ اعدام ­ها بود. شب­ هایی توأم با کابوس. آن جا دنیای دیگری است. آدم ­های آن جا از جنس دیگری هستند. آن جا زندان است و تو که خودت مجروحی، می ­شوی مرهم جراحت قلب و جان دیگران. بر جان لهیده از شلاقِ دیگری بوسه می ­زنی... آن جا کسی در خواب استخوان دیگری را نمی ­جود. آن جا از باج­ خواهی خبری نیست. اثری از منیّت و تمامیت ­خواهی نیست. آن جا کسی به دروغ لباسِ دوست نپوشیده است. آن جا کسی با دروغ به ویرانیِ خوبی­ هایت نمی­ نشیند. آن جا کسی القاب دراز و طویلی را با خود نمی ­کشد. آن جا هیچ­ کس با ذره­ بین دنبال بزرگ کردن خودش نیست. باید ساده باشی. مثل همۀ آن هایی که گندیدن در مرداب را دوست ندارند. جایی که هیچ چیز ارزان­ تر از خون و شلاق و گلوله نیست، حسد و حسادتی نیست، می­ آموزی که خودخواه نباشی... آن جا همه دل­نگران همدیگر بودیم. ساده بودیم. شده بودیم عین باران!
چهار ماه بعد به دلیل عدم دسترسی به اسناد و مدارک، همسر زنده یاد قزل، همسرم و من آزاد شدیم. مینو قبل از ما همراه خانواده­ اش رفته بود.

پس از گذشت سی و سه سال از جان باختن زنده یاد ابوالفضل قزل ایاق با وجود تلاش ­ها و پیگیری ­های خانواده و بستگان او، حکومت جمهوری اسلامی ایران هیچ گونه اطلاعی از محل دفن او به خانواده نداده اند.

تا که در بند یکی بندم هست
با تو ای سوخته، پیوندم هست