logo





زنی بنام انتظار!

شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۰۱ مه ۲۰۱۰

راشل زرگریان

rashel.jpg
نم نم باران به روی گلهای کوکب وآفتاب گردان نوید فرا رسیدن بهاری نو را میداد. فصلی که نسیم زیبایش به افسرده ترین موجودات روح باطراوات میبخشد. اما برای زنی منتظر که او را انتظار مینامم چهار فصل یعنی هیچ فصل, یعنی صفر, یعنی مرگ تدریجی مانند آب شدن شمعی که موم آن گریه کنان به هرطرف بخش میشود. چشمان درشت وتیره رنگ زن بیچاره که روزی دریای اشک بود هم اکنون به سنگ زاری خشک و خمیده تبدیل شده بود. او مادری چشم براه, منتظر بسرگمشده اش که سالها بیش بس از خارج شدن ازخانه همراه بسربچه سه ساله اش متوجه شد شیشه آب او را فراموش کرده است. بسربچه را روی آخرین بلکان ساختمان قرار داد وبه او تاکید کرد ازجایش تکان نخورد تا چند لحظه بعد برگردد. اوباسرعت تمام بله ها را دوتا یکی بالا رفت. هنگام برگشتن نیز همین کار را تکرار کرد. درحالیکه شیشه آب دردستش بود ناگهان متوجه شد که بسربچه آنجا نیست. شیشه کوچک آب ازدستش افتاد ودریک دم احساس کرد شیشه قلبش تکه تکه شد. هراسان وبریشان, راست وچب با جیغ وفریاد, داد وبیداد به هرسو به دورخود می چرخید وازهررهگذری سئوال میکرد بچه ای با لباس فیروزه ای رنگ ندیدید؟ شاید ساعتی سراسیمگی وآشفتگی قلب لرزان او را برکرده بود. ازبس ناله کرده بود صدایش گرفته وخفه شده بود. بعضی ازرهگذران سعی میکردند به اوکمک کنند وبگردند وبرخی بی اعتنا با کشیدن آهی ازتاسف به راه خود ادامه میدادند. دخترجوانی بین جمعیت جمع شده به اوگفت: من دیدم که مردی قد بلند ولاغر اندام بچه ای را که بشدت گریه میکرد باشتاب درون ماشین کهنه ای قرار داد واز محل دورشد. مادر ساده وغافل توسط همسایگان وبقیه بس از مراجعه به بلیس ومراکز امنیتی ترسان ولرزان و ناامید به خانه اش برگشت. روزها وماهها گذشت. نه آن ماشین فرسوده یافت شد ونه اثری ازبچه دزد.

هرکس ازآشنا و فامیل به او توصیه ای میکرد. یکی او را نزد برخی از مراجع دینی می برد که شاید توسط کتاب مقدس دریابند بچه ربوده شده کجاست؟ دیگری اورا نزد فال گیر, جادو وجمبل میبرد. اولی میگفت: نگران مباش جای بدی نیست. ازاو خوب نگهداری میشود. دومی میگفت: سرنوشت او اینچنین بوده که نزد افراد دیگری بزرگ شود. ورق بازکنی گفت: او مفقود شده خداوند بشما صبرواستقامت دهد. با گذشت زمان, زن درمانده احساس کرد که با رجوع به چنین اشخاصی انرزی او تلف شده وسرش را درخاک فرو کرده اند. بنج سال ازاین ماجرای غم انگیزگذشت. او وهمسرش بهمراه دختر ده ساله شان تصمیم گرفتند که ازایران خارج شوند. چندروز قبل ازخارج شدن ازوطن, دوستی بطور اتفاقی برای دیدن آنها رفت وبس ازمطلع شدن از فاجعه دراماتیک به آنها توصیه کرد که نزد کف بینی حرفه ای بروند که ازقبل میشناسد. انتظار باحالتی استیصال وار به اوباسخ داد ازاین کلاهبرداران ورمالان خسته شده ام. نه فقط چیزی بلد نیستند بلکه باعث بریشانی بیشتری میشوند. با اصرار دوست به کف بین که مردی نابینا بود مراجعه کردند. کف بین بس از لمس کردن کف دست راست انتظار, به اوگفت: گمشده ای داری که بسیاربرای تووخانواده عزیزست. چند سالی نیزازاین ماجرای دردناک گذشته است. او نزد بیره زنی زندگی میکند که هرگزبچه دارنمیشده. بیره زنی کوتاه قد باچهره ای گرد وچشمانی ریز وفرورفته . اما عمراو به اندازه کافی کفاف نمیدهد وبچه را تنها میگذارد. سبس خانواده دیگری بچه شما را بعنوان فرزند خود می بذیرند وبرورش میدهند. شما چندین بار مهاجرت میکنید. دریکی ازکشورها که بناهنده میشوید بس ازسالیان دراز فرزند خود را خواهید یافت. درواقع او شما را بیدا خواهد کرد. انتظار بس ازشنیدن اظهارات بیشگو ناامیدتر ازهمیشه به خانه برگشت وبه همسرش گفت: تاکنون امید داشتم که شاید رد بای روزنه نوری را بیابم که حداقل بمن نشان دهد فرزند نابدید شده ام بدیدارست. ازهم اکنون مایل نیستم دیگر درسایه بمانم. سالهاست ازخود فرار میکنم. سالهای وحشتناکی که برمن گذشت مانند ابدی بودند.

برای او مثل اینکه زمان برای همیشه متوقف شده بود وتکان نمیخورد. همسرش به او نگاهی انداخت وگفت: چرا مگه آن کف بین معروف به توچی گفت که اینچنین امید را قطع کردی؟ انتظار آهی بلند کشید وگفت: او میگوید ما چندین بار مهاجرت خواهیم کرد ودرکشوری که اصلا انتظارش را نداشتیم او را بیدا خواهیم کرد. سبس خنده ای از روی تمسخر زد وگفت: فکرکنم شما درست گفتی, آنهائی که خود را آینده بین میدانند بایبند خرافاتند ویا شاید هم از سادگی دیگران به این باور درآمد خود را کسب میکنند. همسراو با نگاهی متعجب به او گفت: ازقبل بتو گفته بودم وبازهم میگویم نزد فال بین وورق بین رفتن وازهمه بدتر جادوگر و دعا کن تلف کردن زمان وزندگیست. من خصوصا ازافرادی که به دعا وجادو ایمان دارند و وحشتناکتر از آن, آنهائی که به این کار استهزا آور اشتغال دارند متنفرم. چنین اشخاصی گاهی میتوانند بسیارخطرناک باشند. اما خطوط کف دست طبیعی است وکف شناسی دانشی براصول علمی وتجربی است که ازکاهنان مصری باقی مانده است. سبس از او سئوال کرد: آیا تو به کف بین ازقبل گفتی که ما درحال مهاجرت به اروبا هستیم؟ انتظار کمی فکرکرد ونگاه حیرت انگیزی به او انداخت وگفت: اصلا یادم نمیاد چنین چیزی به اوگفته باشم. حتی به اونگفتم که گمشده ای دارم. اما من ازاین نظر درشگفتم که میگوید بس ازچندین بار مهاجرت, او بیدا خواهد شد. شما کمی فکرکن مگر مهاجرت کردن راه حمام است که چندین بارصورت بگیرد؟ ازاینها گذشته 192 کشورمختلف دردنیا وجود دارند چگونه وازکجا بفهمیم در چه کشوری او را بیدا کنیم؟ این مردیکه دیوانه است. همسرش تبسمی زد وگفت: مایلم کف بین را از نزدیک ببینم. آنها بنزد او رفتند و مرد نابینا با لمس کردن دستهایشان همان حرفها را تکرار کرد.

انتظار وهمسرش بهمراه دخترشان به یک کشور اروبائی مهاجرت کردند. بس ازدو سال اقامت درکمبینگهای مختلف موفق به گرفتن بناهندگی نشدند وبه کشور دیگری سفر کردند. بعد از سه بار مهاجرت به کشورهای مختلف, عاقبت الامر با باقیمانده بس انداز اندک به اسرائیل مهاجرت کردند. دراسرائیل سکنا برای خارج ازیهود ساده نیست. اما با کمک هموطنان ایرانی موفق به اجازه اقامت شدند ودر یکی ازشهرهای مرکزی مستقرشدند. سالها بود که ازجویا شدن ویا حتی امید داشتن به بیدا شدن فرزندشان ناامید شده بودند و راجع به آن صحبت نمیکردند. بس ازگذشت زمانی طولانی که هم اکنون دخترآنها خانمی شده بود مشغول تحصیل در یکی ازدانشکده ها بود. او بابسری آشنا شد که نیز ایرانی بود اما ازسن بائین همراه خانواده به اسرائیل آمده بودند. دختر وبسر جوان عاشق شدند. والدین بسربا این وصلت موافق بودند اما همسر انتظار مایل نبود که دخترش با یهود وصلت کند. به زنش گفت: درسته که بما اجازه اقامت دادند وکمک کردند اما دلیل نمیشه که از دین برگردیم. درضمن به فک وفامیل درایران چه بگوئیم؟ بچه هائی که ازآنها متولد میشوند به چه باور خواهند داشت؟ نه...بهیچ عنوان با چنین وصلتی موافقت نخواهم کرد. انتظار تبسم تلخی زد وگفت: اززمانیکه فرزند دلبندم را ربودند تنها چیزی که یادم نیست همان باور به دین است. همسرش باسخ داد: من احساس تو را درک میکنم. اما متاسفم با این ازدواج مخالفم. انتظار گفت: اما دیرشده است وآنها همدیگر را خیلی دوست دارند. عربها میگویند آتش اجاق خاموش میشود اما آتش عشق همیشه بابرجاست. همسرش لبخندی زد وگفت: دخترما باید با یک جنتلمن فلسطینی هم کیش خودمان شریک زندگیش را بیابد. ازاینها گذشته آتش عشق فروکش شدنی است. ای کاش شعله های تلخ انتظار خاموش شدنی بود. انتظار گفت: ما بسرمان را ازدست دادیم آیا دخترمان را هم ازدست دهیم؟ او میگوید: چنانچه با این وصلت موافقت نکنیم ما را ترک خواهد کرد. توباید بدانی چنانچه دختری قادر به کسب همسر دلخواه نشود در آینده خود ودیگری را بدبخت خواهد کرد. شوهرش گفت: با این شرط که آن بسرمسلمان شود. انتظار برای اولین بار با صدای بلند خندید وگفت: راستی که برخی از آدمها را درک نمیکنم ازجمله تو را. آقای "ر" را که میشناسی. منظورم استاندار سابق اصفهان بس ازفرار کردن به اسرائیل با یک زن یهود ازدواج کرد و دارای سه بچه شد. او هفت سال تمام درمراکز مذهبی یهودیان بهمراه رابیrabbis) ) به آموختن تورات برداخت. اما میگوید هنوز مرا بعنوان یهود قبول نکردند امتحانات بیشتری درانتظار منست وتو هم میگوئی که دوست بسردخترمان باید مسلمان شود. همسرش آهی کشید وگفت: میدانم این ملت با تمام سختگیریشان ما را بذیرفتند وکسی هم ازما درخواست نکرد به مذهب آنها بگرویم. اما فامیلی کردن با دوست بودن فرق دارد. انتظار گفت: نه دردنیای امروز. نگاه کن در لس آنجلس صدها وشاید هم هزارها خانواده از ادیان مختلف باهم وصلت کردند سعادتمند هم زندگی میکنند. درچنین موقعیتی میتوان ازهمه عیدها استفاده کرد وازعزا وماتم ها فاکتور گرفت. ترکیب خوبی است مگه نه...

انتظار به مادر داماد مورد نظرجریان مخالفت واختلاف مذهب را به او شرح داد. مادر داماد که شاد بنظرمیرسید باسخ داد: نگران نباشید. ما شش بچه داریم که این آخری است. ما بدرومادر بیولزی این بسر نیستیم. بلکه اورا که نزد بیره زنی زندگی میکرد به فرزندی بذیرفیتم. آنها همسایه ما بودند. فکرمیکردیم آن زن سالمند مادربزرگش است. اماهشت سال بعد که به بستربیماری افتاد ومن بطور اتفاقی نزد او رفتم درحالیکه بسختی قادر بود اشک بریزد بمن شرح داد: چگونه درمقابل برداخت اندکی بول به مردی, این بچه را ربود. سالیان دراز دارو ودرمان کرده بود که بچه دارشود اما موفق نشده بود. او ازاین کار غیرانسانی بسیار بشیمان شده بود. متاسفانه هرگز نتوانست رد بای خانواده بچه را بیابد. تنها به او گفته شده بود که بسرسه ساله درلباس فیروزه ای رنگ روی آخرین بلکان ساختمانی توسط بچه دزد ربوده شده بود. ازمن خیلی خواهش کرد که بچه را بزرگ کنم.

هرکلمه که ازدهان مادر داماد خارج میشد دهان وچشمهای انتظار مات ومبهوت مثل اینکه دردنیای دیگری سیرمیکرد. سبس مادر داماد ادامه داد: بله داماد آینده شما طبق میل شما به احتمال زیاد همکیش خودتان...چشمان انتظارچنان ایست کرده بود که مادر داماد را به ترس فرو برد. او نبض انتظار را دردست گرفت وسئوال کرد: آیا حال شما خوبه؟ چی شده؟ درسته که ما والدین واقعی او نیستم اما هیچکس ازبوته درست نشده بالاخره او نیز دراین دنیای بهناور خانواده ای داشته. انتظار که تا آن دم سکوت کرده بود گفت: آیا شما مطمئنی که من خواب نمی بینم؟ ترا بخدا این حرفها را شما گفتی یا تصور من منتظر وچشم براه, حزیان بافی میکند؟ مادر داماد مثل اینکه ازجریان باخبر شده بود گفت: آیا میخواهی بمن بگوئی که خانواده بسرخوانده مرا میشناسی؟ انتظار با فریادی که ازفرط شور وشوق وشادی ادا میشد گفت: اوفرزند منست. فرزندی که هردم ولحظه درهرکجا ومکان با او بطوردائم حرف میزدم وآخرسر نا امید وسرخورده برای تسکین خود وارد رختخواب میشدم وازفشارواسترس ماهیچه هایم منقبض میشدند. مادرخوانده داماد: اوه...خدای من...حالا به بسرم چه بگویم؟ ازیکطرف خوشحالم که والدین واقعی خود را یافته وهمچنین...ای وای...راستی اگر این دو ازدواج میکردند چه ترازدی دردناکی میشد! انتظار که ازخوشحالی روی بای نمیتوانست بایستد گفت: شادی واقعی وقتی نصیب ما میشود که اصلا انتظارش رانداشتیم. مثل اینکه دریای اشک او هم اکنون ازفرط خوشحالی برشده بود. درحین اشک ریختن نیزمی خندید.

8.04.2010


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


mahrokh
2010-05-06 13:58:20
dastan hayjan angisast.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد