logo





پس...بهشت کجاست؟

شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۸۹ - ۱۰ آپريل ۲۰۱۰

راشل زرگریان

rashel.jpg
برف عظیمی سرتاسر خیابانها را پوشانده است. آفتاب زمستانی به روی برفها لبخند میزند. ابرهای سفید ازنزدیک بسیارروشنتردیده میشوند. آسمان چنان آبی است که انگاری هرگزباران نباریده است. اطراف, همه چیزسفید ومطهردیده میشود که بسیار بازندگی فرق دارد.
دومامورامنیتی یکی قدبلند ودیگری کوتاه قد با قدمهای استوار وبا افتخارازاینکه صدها زن ومرد جوان ومیانسال را بادلیل وبدون دلیل دستگیرنموده وروانه زندانهای سرد وخشک کرده اند, قدم میزنند. امروز برخلاف روزهای دیگر خیانها خلوت هستند وسکوت مطلق همه جا را فرا گرفته وآسمان بسیارنزدیک به زمین دیده میشود. با این افکار که طعمه ای را برای دستمزد بیشتر ویا پاداش بهتری, به دام بیافکنند. درحالیکه متوجه میشوند بجای اونیفورم مخصوص کار, بدن آنها با پارچه ای هم رنگ برفها بمانند ملافه ای سفید پوشیده شده است. ناگهان دوزن سرتا پا سیاهپوش به آنها نزدیک میشوند. یکی اززنها با چشمانی سیاه وبراق ازمرد قد بلند سئوال میکند نام شما چیست؟ دومرد قد بلند وکوتاه با حالتی تمسخرآمیز به دوزن جوان نگاه میکنند. سپس همان نگاه را بین خود ردوبدل میکنند. با حرکاتی که ازخودنشان میدهند این را بیان میدهند, که این ما هستیم باید این سئوال را بکنیم نه شما! بهرحال هردو با هین وهانی ازروی شک وتردید نگاهشان را به دوبانوی جوان برمیگردانند. بلند قد نام حقیقی خود را فاش میکند وهمینطور کوتاه قد. سپس زن دومی با چشمانی غمگین ورنگین ازآنها سئوال میکند. اینجا چکارمیکنید؟ مرد کوتاه قد با حالتی خشمگین سعی میکند که ازآنجا دورشود. اما بلند قد دوستش را متوقف میکند وبا حالت چشمانش او را قانع میکند که صبر داشته باشد. سپس به زن رنگین چشم پاسخ میدهد. راستش نمیدونیم. مگه اینجا کجاست؟ اینبار سیاه چشم گفته او را روی تکه کاغذی یادداشت میکند. دوزن جوان احساس میشود که همه حرکات ونشانه های این دومامور امنیتی را زیرنظر گرفته اند. دومرد بلند وکوتاه قد, دومرتبه نگاهی خیره انگیز بهم می اندازند ودرحیرت دو زن سیاهپوش لبخند می زنند. زن چشم رنگین به آنها می گوید: دنبال ما راه بیافتید.
دومرد کوتاه وبلند بدون تامل بدنبال دو زن سیاهپوش براه افتادند. سیاهپوشان چنان باسرعت قدم بر میداشتند که شگفت ووحشت دومامور امنیتی را برانگیخت. اما کنجکاوی آنها به سرعت گامهایشان میافزود. درحالیکه هرلحظه سعی میکردند که ازقدمهای دوزن سیاهپوش جا نمانند, ناگهان با منظره بسیار زیبائی مواجه شدند که تاکنون درزندگی ندیده ونشنیده بودند. میزهای بیشمار مملو ازانواع واقسام خوراکیهای متنوع وفنجانهای پرنقش ونگار برای نوشیدنیهای داغ ولیوانهای بلوری وبراق برای نوشیدنیهای سرد, مثل اینکه همه این تزیینات به افتخار آنها برگزار شده بود. دختران پریچهره وبرجسته وعریان ازهرگوشه ای نمودار لبخند وزیبائی بی نظیری را نورافشانی میکردند. میزباری پر از مشروبات الکلی وغیر الکلی بصورت خیره کننده ای چشمک میزد. یکی ازمیزها صحنه ای برای نمایش وهمچنین اجرای آهنگهای درخواستی برای حاضرین برپا شده بود. درگوشه ای دیگر چند تن ازفیلسوفان ودانشمندان نابغه ومشهور با ریشهای پروفسوری تبسم خاصی به آنها بخشیدند. چند قدم جلوترتختخوابهای تزیین شده آمادگی پذیرائی ازمهمانان را نشان می دادند.
مرد بلند قد با گذاشتن دستی به روی کتف همکارش چنان اشاره کرد که میدانست حسابی جا افتادند وبا این حرکت رضایت خود را بیان کرد. کوتاه قد که باهوشتربنظرمیرسید با چهره ای پر ازنگرانی ومشوش وبا صدائی لرزان به دوستش هشدار داد که باید ازآنجا دورشوند. بلند قد دست اورا گرفت وبه میز نوشیدنیهای داغ نزدیک شد وبه او گفت: فعلا بیا کمی خستگی درکنیم. زیاد راه رفتیم. بدون اینکه سئوال کند وبمانند اینکه افکار او ازقبل خوانده شده باشد یک فنجان چای با رنگ وطعم ملکوتی به طرف او سروشد. اما پس ازنزدیک شدن فنجان به لبهایش, دستی نامرئی آن را هل داد وخرد وخمیرشد. کوتاه قد دومرتبه به دوستش اخطار داد که ازآنجا دورشوند. اینبار قد بلند سعی کرد به یکی ازدختران زیبا وعریان نزدیک شود, بازهم دستی ناشناخته سیلی محکمی به چهره او خواباند, چنان که ازهردوچشمهایش برق بپرد. دومامور امنیتی, ناامنی را با تمام وجود احساس کردند وسعی کردند ازآنجا بگریزند. زن چشم براق که ناظر حرکات ورفتار آنها بود با خنده ای پر ازاستهزا گفت: هریک ازشما باید به اتاق خود برود که ازقبل برای شما درنظر گرفته شده است. جهت اتاقها را به آنها نشان داد. سپس روی ازآنها برگرداند که به راهش ادامه دهد. اینبار وحشت عجیبی دومامور امنیتی را برای اولین بار درزندگیشان فرا گرفت. آنها بدنبال سیاه چشم به راه افتادند وبلند قد با شتاب ازاو خواهش کرد که صبرکند. ازاو سئوال کرد ببخشید موضوع چیه؟ اینبار سیاه چشم برخلاف دقایق گذشته با خشم وغضب به آنها نگریست. بلند قد ازترس احساس کرد قلبش فرو ریخت و به او گفت: منظور ما... اینکه دوستان ما کجا هستند؟ سیاه چشم با همان نگاه تند به آنها جواب گفت: بدنبال من بیائید که شما را به دوستان معرفی کنم. دراینجا دومرد کوتاه وبلند نگاه اسرارآمیزی بهم انداختند وبدنبال او به راه افتادند. درهراتاق 72 دختر باکره برای هریک ازمامورین امنیتی درنظرگرفته شده بود. هنگامیکه با چهره دختران روبرو شدند بلند قد ازفرشته مرگ (سیاه چشم) سئوال کرد اینها که به تمساح شبیه هستند تا دختر. اینبار صدای قهقه های فرشته مرگ که بیشتر به شیطان شبیه بود باعث شکستن سکوت شد واتمسفری از بیم وهراس بی انتها در دل دو مرد کوتاه و بلند ایجاد کرد. او درحین خندیدن گفت: چنانچه زیبا بودند که برای شما درنظر گرفته نمیشدند وبه چهچه های ساتانی ادامه داد.
کوتاه قد سعی کرد به خود جرا ت بیشتری دهد وبا صدائی بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: من پدرومادر وبرادرها وخواهرم را میخواهم. باید به نزد آنها برگردم. بلند قد نیز فریاد زد: من زن وبچه هایم را میخواهم. آنها بمن نیاز دارند. فرشته مرگ نیز پاسخ را باصدائی خراشناک چنین گفت: برای چی آنها را لازم دارید؟ آنها به روی کره زمین هستند. همه جوانان ایرانزمین را که درسیاه چالها افکندید نیز خانواده وفک وفامیل دارند. آنهائی را که بای چوبه دار بردید وبه دیار ابدیت فرستادید نیزدارای زندگی بودند اما دیگر دیرشده وشما باید به مجازات خود برسید.
بلند قد احساس کرد که درحنجره اش صوتی برای سخن گفتن باقی نمانده وهرلحظه بیم آن میرفت که بی هوش شود. اما با تمام قدرت کوشید به خود مسلط شود وبا خشم وعصبانیت فریاد زد خانواده من کجا هستند؟ این تنها چیزی است که لازم دارم. من قول میدهم هنگامیکه برگردم هرگز مزاحم زندگی کسی نشوم. برای اولین بار گریه را سرداد. فرشته مرگ پاسخ داد متاسفم. آنها به روی کره زمین هستند وچنان با سرعت به گامهایش افزود که دیگربار دنبالش نکنند. بلند قد دومرتبه فریاد زد...صبرکنید... صبرکنید...من فقط یک سئوال دارم. زن وبچه من که اینجا نیستند. ازفک وفامیل من خبری نیست. دوستانم نیزدراینجا یافت نمیشوند. هرآنچه که من دوست دارم موجود نیست. پس چه لطفی دارد که دربهشت باشم؟ من زندگی را میخواهم. زندگی زیباست نه بهشت. فرشته مرگ درحالیکه صدایش را صاف میکرد, پاسخ داد: آیا من به شما گفتم که اینجا بهشت است؟ بار دیگرخنده های بی معنی دهشتناک او باعث بریده شدن کلمات دومرد بلند وکوتاه شد. ادامه داد: اینجا بهشت نیست. سپس کوتاه قد با جرات بیشتری سئوال کرد. اگر اینجا بهشت نیست پس... بهشت کجاست؟ فرشته مرگ خنده اش را متوقف کرد وگفت: شما ازقبل می دانید که بهشت کجاست, خودتان شرح دادید.

10.02.2009

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد