logo





باردیگر و این بار

روایتی از زندان های جمهوری اسلامی
اثر: م . ا. به آذین

دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۸ - ۱۱ ژانويه ۲۰۱۰

رضا اغنمی

اشاره ای کوتاه:
نویسنده که سه سالی ست، چهره درنقاب خاک کشیده، از نویسندگان و مترجمان برجسته کشور بود با سابقۀ طولانی در امور فرهنگی و از وفادارترین یاران و طرفداران چپ. و زندانی دو رژیم. بچه دبستانی بود که سر بریدۀ سردار جنگل را در بالای نیزه میبیند که در کوچه های رشت میچرخاندند! پس از اخذ دیپلم جزو محصلین اعزامی به فرانسه عازم آن دیار میشود. در بازگشت از فرانسه، وارد نیروی دریائی شده و با سمت رئیس تعمیرات بندرانزلی سرگرم کار مشیود. دراثر بمباران توسط نیروی هوائی شوروی در شهریور 1320 دست چپش را ازدست میدهد. با این تجربۀ تلخ، کارزار زندگی را برای کسب آزادی دنبال میکند. در سال 1323 به حزب توده ایران میپیوندد. در تحولات و تنش های حزبی و حادثه کودتای 28 مرداد با زندانی شدن سران حزب و تجربۀ دیگر شکست ها درآن سال ها، وصف دیگران دروابستگی فکری به نظام شوروی، قانعش نمیکند و به فعالیت ادامه میدهد. و درمخالفت با رژیم شاه بارها زندانی میشود . بعد ازانقلاب اسلامی، با اینکه به وفاداری رژیم نوپا شهرت داشت، به اتهام طرفداری و عضویت در حزب توده ایران دستگیر و بعد از هشت سال از زندان آزاد میشود.

این دفتر که هنوز منتشر نشده، چندی پیش توسطِ عزیزی از اهل قلم وسیلۀ ایمیل به دستم رسید. بعد ازچاپ که یکصد و بیست و هشت صفحه آ 4 بود شروع به مطالعه کردم .
تاریخ پایان نگارش این خاطرات تیرماه ششم 1370 است، یعنی پانرده سال قبل از فوت. اینکه چرا در حیات خود علاقه ای به انتشارش نشان نداده، به طور قطع جز محدودیت های امنیتی و فشارهای اختناق حاکم که در کشور جاریست تا به امروز، علت دیگری نمیتوان قائل شد.
درنخستین برگ آمده است: « نزدیک ساعت هفت روزیکشنبه 17 بهمن 1361 زنگ بلند و مکرر وناشکیبای درخانه ... ... ازنردبان به زیر آمدند و در رو به ایوان ساختمان را زدند بازکردم. دوتن پاسدار جوان، یکی شان درست سبیل برپشت لب نرسته. هفت تیر رو به سقف سرسرا گرفته. به درون آمدند...»
بیم و هراس زیرپوست خواننده میخزد و وحشتزده، با چشمان نگران روی کلمات گیج میشود. ازاینکه پاسداران اسلام، مانند دزدان سابقه دار، از طریق پشت بام وارد "حریم زندگی خصوصی شهروندان" میشوند. ازذهنش میگذرد : نکند پاسداران دنبال قاتل خطرناک یا دزد سابقه دار هستند که از پشت بام واردخانه میشوند. لحظاتی بعد درمییابد آنکس که باید دستگیرکنند، پیرمردی ست معلم، نویسنده ومترجم سرشناس و اتهام ش دگراندیشی ست.
حال کدام قانون این اجازه را به آنها داده که ازطریق پشت بام به خانۀ شهروند آبرودار وخوشنامی بریزند، مورد بجث نیست. مردم در این سی ساله با انواع تجاوزهای مأموران بی اخلاق امنیتی خو گرفته اند.
نویسنده، درزمان وقوع حادثه شصت وهشت ساله وهمسرش شصت وچهارسال دارد.هردومریض احوال و به آذین گرفتار مرض قلبی ست. پاسداران مسلح، خانه را زیرو رو میکنند. کتاب ها و یاددشت ها را بهم میریزند از اعلامیه ها گرفته تاعکس های خانوادگی، هرچه مشکوک است را برمیدارند.
"میشنوم همه جا در پی کشف اسناد وابستگی هستند ... کف اتاق ها را با دستگاه اسلحه یاب امتحان کردند".
ساعت یازده سوار ماشین کرده درحصار مأموران عازم زندان میشوند.
در زندان، چشم بند زده میبرند به بازجویی. بازجوهای امنیتی ازبازجوئیِ آدم های سیاسی همیشه دربیم وهراس اند. شجاعتِ رودرروئی ندارند. عاجز و زبون اند از ترس و وحشتِ رسوائی همیشه پشت نقاب پنهان اند. در وجدانِ رنگباختۀ خود، ازنگاهِ مستقیم به چشم های بیدار و بیدارکنندۀ وجدان های غافلِ زمانه، به شدت گریزانند.
بازجوئی شروع میشود. البته نرم و دوستانه "گاه رنگ عاطفی دل انگیزی داشت". میگفت که دیدن من اورا به یاد پدرش می اندازد که شاطر نانوایی است. – کارگری زحمتکش درجنوب شهر: با چه سختی، چه جان کندنی ما را بزرگ کرد!" دانشجوی حقوق است 23 ساله. یک برادر جزو اسرا و برادر دیگرش در جنگ شهید شده است. برادر هشت ساله ای هم دارد که "از حالا با تفنگ خودکاربازی و نشانه روی میکند" بازجو، یعنی دانشجوی حقوق، ازسر خشم پیرمرد مریض را میگیرد "پشتش را محکم به دیوار سلول میکوفت ... تا زمانی که خودش خسته می شد."
در ادامۀ بازجوئیهای مکرر و خسته کننده، شستن و تمیزکردن مستراح های زندان را به متهم واگذارمیکند.
"صحن دستشویی و یک یک مستراح ها را چنان که باید ازآلودگی های ناگزیر پاک کردم درپایان، من همچنان "به آذین" بودم که پیش ازآن. چیزی ازمن کم نشده بود. حاج رمضانی درراهرو بند قدم میزد و همین که به در دستشویی میرسید ... ... ازکار تا فارغ شدم، مجال نفس کشیدن به من نداد آمد ومرا به توالت میانی برد و دستورداد که دستم را تا بالای چارچوب آهنی درببرم وهمچنان به همان حال بایستم. من کمترین هوس سرکشی نداشتم ... تابم زود ازدست رفت. آهسته گویی تا شدم برکف تازه شسته ی مستراح ...
این قبیل شکنجه های رذیلانه که ذاتِ فرهنگِ حاکم را توضیح میدهد، درحکومت اسلامی، بخشی از واجبات شرعی برای توبیخ زندانی ست! وچه لذت میبرد زندانبان جاهل وشکنجه گرازثواب روز جزا !
و چون بازجو موفق نشده اعتراف دلخواهِ خود را از به آذین بگیرد، دستور تعزیر از حاکم شرع بازداشتگاه گرفته میشود. وشگفتا که نویسندۀ آگاهِ زمانه درشک وتردید است وهنوزباور ندارد آن پیشامد هولناک را که به تصمیم بازجوی 23 سالۀ دانشجوی حقوق بچه شاطر جنوب شهری، در انتظار اوست!
"باور نمیتوانستم کرد آخر پیر شصت و هشت ساله ی لاغر و نزاری را که درعرصه ی ادب و سیاست هم کم و بیش نام و آوازه ای دارد، مگر میتوان به همین آسانی خواباند و کف پاهایش را با شیلنگ قلقک داد؟ ... ... فردا عصر بازجو آمد . می خواهی حرف بزنی یا نه؟
خاموش ماندم با خشمی فرو خورده باز گفت:
هرچه درچنته داری، بریز بیرون. دیگر فرصت نمیدهم.
تازه چیزی ندارم که بگویم.
بی آنکه صدا بلند کند ... ... گفت پاشو زود! می برمت زیر هشت."
و به آذین دستش چنگ میشود و نمیتواند حرکت کند.
با صندلی چرخدار پیرمرد را به شکنجه گاه میبرند. و خواننده درمیماند از این همه پستی و رذالت های کم سابقه. و جنایت هایی که به نام خدا و اسلام مرتکب میشوند، در راهِ حفظ قدرتِ شیطانی!
"... ... پاهایم را با ریسمان [طناب] به میله های افقی بالای دیواره ی تخت محکم بست. چنان که تنها نیمۀ بالای تنم میتوانست پیچ و تاب بخورد. و یکبار دیگر سدی شکسته شد. نخستین ضربه ای که برکف پایم فرود آمد، دردی انبوه در خطی باریک ازپشتم نفوذ داد ... ... و من خدا خدا میگفتم تنها همین یک کلمه، نعره ای که همۀ کنجای سینه ام درآن رسیده میشد... صدا گویا پشتِ درِبسته، درسرسرای بند میپیچید. حس کردم کسانی به تماشا آمده اند. یکی از "برادران" تماشاگر به ریشخند گفت:
اِه، آقای به آذین شما که ماتریالیست هستید، حالا یاد خدا می کنید؟"
و شکنجه گر 23 ساله دانشجوی حقوق بچه شاطر جنوب شهری، بعد از تعزیر پیرمرد، " ... مرا پا برهنه، کنار تخت ایستاند و خود با کفش های سنگینش چندین بار پاهایم را فشار داد."
چند روز بعد صحنه سازی دیگری برای زندانی تدارک دیده میشود. رودررویی درسلول با یک همکار و هردو با چشم بند.. همکار که از صدایش شناخته شده میگوید:
"به آذین! همه چیز روشده. ایستادگی بیفایده است . بگو.
سفارشی از دوستی و دلسوزی حکیم فرموده... و ناگهان، بی شک به اشاره ی بازجو، سیلی جانانه ای برگونه ام نواخت. و این برایم، درد نه، افسوس بود: به کجا می کشانندمان ..."
روایت شبلی ازنالۀ دلِ حلاج، زمانی که دست و پا بسته بر دار بود، و پرتاب کلوخِ آن آشنای کاسه لیس درکاسۀ سرم میپیچد.
چرک و عفونت پاهای زندانی، هنوز التیام نیافته، تعزیر از سرگرفته می شود. مزدوران حکومت از آن جائی که هرگونه شکنجه های وحشیانه را به حساب ایمان اسلامی و اجر آخرت واریز می کنند، با زیر پا گذاشتن اخلاقیات و رابطه های انسانی، خشونت را از واجبات می شمارند. خشونت، قانونِ مذهب می شود. خشونت، هدفمند می شود. آزار و خونریزی و "تجاوز به حقوق شهروندان" به عنوان ابزارِ کارآمد، در راه بقای قدرت مورد استفاده قرار می گیرد.
با تقدیس خشونت، "عدالت اسلامی" با دیگر وعده های دروغ حکومتگران گره میخورد. باورهای ایمانی ازدرون لایه های گوناگون اجتماعی ریزش میکند. دگرگونیِ تجربی ِ رو به تحول، نسل بعد ازانقلاب، سرآغاز نهضت فکری را نوید میدهد. جامعه را که درشکنجه گاه جهل مذهبی غلتیده، با افق های تازه ای آشنا میکند. فرآیند شدتِ خشونت و خفقانِ عمومی، درجلوه های مقاومتِ خیابانی گسترده تر میشود.
شایعۀ کودتا بهانۀ تازه ای میشود بدون کمترین توجه به سن وسال پیرانۀ زندانی بازهم زیر شکنجه تعزیر پاهایش را میبندند به تازیانۀ شیلنک. بلکه کانون کودتا، عاملان و آمران وانبار مهمات کشف شود! یکی از توده ایها :
"رازمهمی را با "برادران" درمیان نهاده بود: حزب توده درتدارک "کودتا" است وبرای "براندازی" حاکمیت جمهوری اسلامی هسته ی فرماندهی نظامی تشکیل داده انبارهای سلاح وتجهیزات فراهم آورده است."
بازجو، به اذین را به حمام خالی زندان میبرد. تا بلکه جا و مکان و هویت کودتا کنندگان توده ای را اقرار کند. بازجو در نیمه بازی را نشان میدهد و میگوید: "آن تو نعش مرده است. تو را امشب اینجا میگذارم و در را ازپ شت می بندم." این جاست که نویسنده، اشاره ای دارد به حوادث شهریور بیست میگوید: " درشهریور 1320، در بمباران انزلی و غازیان از سوی هواپیماهای جنگی شوروی، مرگم را از نزدیک به چشم دیده ام. ..." . به گمانم اولین باراست که یکی از حامیان آن زمان شوروی، اشاره به بمباران ایران توسط قشون سرخ شوروی دارد. و درآن بمبارانِ قشون متجاوز شوروی است که نویسنده، یکدست خود را از دست میدهد. از این که از جوانی ناقص ش کرده اند شکوه و گله ای ندارد.
بازجو که از گرفتن اقرار و شناسائی کودتاگران توده ای مأیوس شده و نتوانسته رد پایی گیر بیاورد به آزار و اذیت و کتک زدن پیرمرد ادامه میدهد. ... " مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله آهنی ... به ساق پایم کوفته شد ... دندان عاریه ام دربالا یکی دو تکه ای کوچک جدا شده بود ... ... ... مرا رخت پوشیده زیر دوش نگه داشت و شیر آب را باز کرد. آب سرد برسرم میریخت وپای تا سر خیسم میکرد و من میلرزیدم... آب ازهمه زیرو بالایم میچکید ازحمام بیرونم آورد و برای شادی وتماشای برادران این سو و آن سو گردشم داد. ... بازجوی به آذین، در یکی از بازجوئی ها میگوید: "اگرچه دین اسلام همچو چیزی تجویز نکرده اما اگر برای گرفتن اقرار از تو لازم باشد، زن های خانواده ات را اینجا می آورم و ... "
فرق چندانی هم نمیکند که بازجو هموطن باشد یا بیگانه. مؤمن باشد یا لامذهب. وقتی که رذالت و خباثت جای شرف و انسانیت را گرفت ویک جاهل لاابالی بی اخلاق، بر مسند قضا نشست میتواند با سخنان بیشرمانه و تهوع آور انسانیت را به گَند بکشد.
به آذین، بالاخره با امضا کردن یک اعترافنامۀ دیکته شده با دروغ هایی که بافته بازجو را دلشاد میکند. اما روی کاغذی مینویسد "اعترافِی که از من گرفته اند پاک بی پایه است. سراسر دروغ و افتراست" بازجو میبیند کاغذ را پاره کرده دور میریزد.
به آذین، از حادثۀ فرار عده ای ازرهبران حزب توده از زندان به شوروی درپائیز 1333، با عنوان "گریختگان مدعی رهبری تودۀ رنجبر ایران" انتقاد میکند و مینویسد: " ضمن سرسپردگی به اتحاد شوروی و پیروی کور از رهنمود های سیاسی و تئوریکی آن، باز برهمان شیوۀ پیشین به باندبازی و کشاکس و گروگیری و گروسپاری برسرصندلیهای ارگان ها و تقرب نزد ولینعمت پرداختند."
همو، درچند جای دیگر این خاطرات رفتارهای ناپسند رهبران حزب را به باد انتقاد میگیرد وآسیبهای اجتماعی، به ویژه اثرات وابستگی به شوروی را مطرح میکند. گواینکه خود نیز، از آن وابستگی ها نتوانسته فاصله بگیرد. درهمان چاله به گیر میافتد که دیگران را نکوهش کرده. نمونه را خودش دراختیارخواننده گذاشته است.
این مترجم برجسته و نویسندۀ آگاه، اعتقاد کامل دارد که حکومت اسلامی "ضدامپریالیست" است. براین شیوۀ حکومتِ دینی ایمان دارد. ضروری ست این توضیح را بدهم که درایران، کم اتفاق نمی افتد که ضدامپریالیست را به معنای ضد خارجی میگیرند و به این معنا حرف به آذین درست است. ولی به آذین بعنوان کسی که به مبانی مارکسیستی باور دارد – اگر دارد – باید بداند که ضدیت با امپریالیسم از در و دیوار سفارتخانه بالا رفتن و شعارهای جذاب دادن نیست. امپریالیسم ازدید مارکس و لنین بسیار بیشتر ازخارجی است و هیچ حکومت سرکوبگری که خون مردم خویش را به شیشه میکند با این تعریف نمیتواند ضدامپریالیست باشد و نیست.
نکتۀ دیگر اینکه به آذین، درکنار ضد امپریالیستی خواندنِ ماهیتِ انقلاب سال 1357 وتأکید به خصلت های آرمانی آن، یک نمونه تاریخی ازضدامپریالیستی منادیان اسلام به دست نمیدهد. با آنهمه تجربه های تلخ ورفتارهای وحشیانه، که در زندان متحمل شده، بازهم درایمان و اعتقادش پای میفشارد. بی اعتناء به جنایت های شیخ صادق خلخالی جانی خونخوار درکردستان، و کشتارهای فله ای و بدون محاکمه زندانیان سیاسی درزندان ها و سرکوب زنان، خفقان گسترده و ده ها محدودیت های کم سابقۀ ملی، جمهوری اسلامی را حاصل مبارزۀ چندین سالۀ مردم درراه کسب آزادی معرفی میکند! با برداشتی نادرست ازمفهوم ضد امپریالیست، سنتهای پوسیدۀ عربِ عصر حجر را با قوانین مدرن غرب یک کاسه میکند.
امپریالیسم، به تعریف لنین مرحله ای ازتکامل نظام سرمایه داریست با مختصات مشخصی که با حفظ ماهیتِ گذشته یعنی زوروسلطه به ملل ضعیف هنوزادامه دارد. با این توضیح میخواهم بگویم که امپریالیسم ازمحصولات زمینی و برآمده از فکرآدمیان درکرۀ خاکی. [به درستی و نادرستی اش کاری ندارم] اما اسلام برآمده از فرمان الهی و آسمانی ست ازدوران تحجر با مطلقیت تام وضابطه های شدید طاعت و بندگی، که پیروانش تا ابد گرفتار دستوراتِ لایتغیرآن هستند. و به این اعتبار قرنهاست فکر واندیشۀ باورمندان خود را به بند کشیده است.
درچنین دنیای متفاوت، مقایسۀ عقل وایمان، سنجیدن آزادی وبردگی وتحلیل آثار بد ونیک هریک، کاراصلی روشنفکری ست و نه یک کاسه کردن دو مکتب متضاد. پرسش اینست که نادیده گرفتن این تضادهای فاحش برازندۀ یک روشنفکر مدعی میتواند باشد؟ من که درشگفتم! واقعا نویسندۀ خوشنام ومورد احترام من وصدها منِ همنسلم، متوجه تفاوت ها نبوده؟ تفاوت به این سادگی ها را ؟
گذشته ازاین، آنگونه که نویسنده درچندجای همین دفتر به خداشناسی و ایمان دینی خود اشاره کرده، با توجه به موقعیت اجتماعی، شغلی وداشتن جایگاه روشنفکری، چگونه میشود قانع شد و پذیرفت که ایشان از نخستین بذرهای حکومت دینی که "منشاء رسالت و اقتدارش آسمان و خداست" بیخبر بوده اند. و این چگونه روشنفکریست که درجدال سرنوشت ساز دوران تغییر و گذار، ملت سرخوردۀ تشنۀ آزادی، به هنگامۀ سپردن سرنوشتش به دست یک فقیه متحجر، با حمایت شدید ازاو، در گمراهی عوام شرکت میکند. یادمان باشد که از قدیم هم گفته اند عوام را حرجی نیست اما یک روشنفکر چپ اندیشِ باورمند، آشنا با اندیشۀ فلاسفۀ غرب، چگونه از اثرات وآسیب پذیری های کلان چیرگی دین الهی غافل بوده، تا جائیکه آرمان روشنفکری خود را – که آگاه کردن مردم است – با شایعۀ ضدامپریالیست بودن یک مرجع تقلید تاخت میزند! به قول جلیل محمدقلیزاده که قرنی پیش دربارۀ علمای دین، در روزنامه ملانصرالدین نوشت:
« ... کشوررا میشود بدون شاه هم اداره کرد. ازطریق شورایی یا راههای دیگر. مشکل این پادشاه عمامه داراست و سلاطین فاضل که محافظ دین هستند و عوام را درچنبرۀ خود اسیر کرده اند! راستی وجود این شریعتمداران به چه درد میخورد؟» نقل به مضمون
کودتای خیالی حزب توده کم کم رنگ میبازد و فراموش میشود. دراین میان قربانی، زندانیان تیره بختند که بازیچۀ حدس و گمان وخیالبافی های بازجویان شده و شکنجه های جانفرسا را تحمل میکنند.

پایان بخش اول
بخش دوم

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد