هشتم تير سالگرد شهادت حميد اشرف و 9 رفيق فدائي همرزم اوست. حميد اشرف يک چريک فدائي هشيار، ورزيده و جسور، يک سازمانده انديشهورز و قابل و يک استراتژيست سياسي برجسته بود که از آبانماه سال 47 که در مرکزيت گروه زنده يادان بيژن جزني و حسن ضياءظريفي قرار گرفت و بعدا از سال 50 تا سال 55 که مسئوليت رهبري چريکهای فدائي خلق را بر عهده داشت، در سختترين شرايط مبارزاتي با تلاش خستگيناپذير خود در کار جذب و پرورش نيروها، سازماندهي کادرها و احياء و بازسازي سازمان پس از ضربات سنگيني که که طي اين سالها بر آن وارد شد و مبارزه با برخي نظرات نادرست که در مقاطعي در سازمان مطرح میشد چنان سهم و نقش تعيين کنندهای به عهده داشت که پس از شهادت او خلاء نظري و رهبري در سازمان کاملاً محسوس و مشهود بود. گويي او خود نيز از وزن و نقش خود در سازمان آگاه بوده است که عليرغم توصية زنده ياد جزني به خروجش از کشور بمنظور حفظ او، از اين کار خودداري میکند.
واقعيت اين است که هر سازمان انقلابي براي زنده ماندن و ادامة مبارزة خود در يک محيط دائمالتغيير ناگزير است متناسب با تغييرات اجتماعي و سياسي محيط مبارزه و در جهت ايجاد توانائيهای لازم براي روياروئي با آن شرايط، در مورد سياستهای خود نيز انديشيده و تغييرات لازم را در آنها بعمل آورد؛ امّا سازمان پس از ضربة تير ماه 55 و شهادت حميد اشرف، با توجه به تغييرات پرشتاب آن دوره، به علت کمبود کادرهای لازم و خلاء رهبري، فاقد توان لازم براي اين کار بوده است. درسآموزي از تجارب گذشته -چه اين تجارب منجر به پيروزي شده باشد چه منجر به شکست- از ويژگيها و وظائف ضروري تفکر انقلابي است و در تجربة سازمان چريکهای فدائي خلق پس از ضربة 55 درس سنگين و گرانبهائي نهفته است که به بهای خون يک نسل از بهترين فرزندان اين سرزمين بدست آمده است و نبايد از آن آسان گذشت. پرسشي که بطور طبيعي با تأمل در اين تجربة تاريخي مطرح میشود اين است که چرا سازماني با نقشي استراتژيک، نمايندگي يک جنبش اجتماعي و رسالت تاريخي مشخص، با از دست دادن يک رهبر برجستة خود دچار خلاء رهبري میشود؟ چرا چنين سازماني در بخشهای گوناگون خود فاقد رهبراني ديگر در سطحي است که بتوانند خلاء ناشي از فقدان حميد اشرف را پر کنند؟ آيا دليلش اين نيست که اين مبارزه تودهای نشده بود و ريشة اين کاستي هم به نوبة خود در پيشينة نظري و بينشي آن بخش از رفقاي فدائي بود که اعتقادي به تودهای شدن مبارزه و نقش مردم در آن و توجهي به رابطة درست ميان پيشاهنگ و توده نداشتند؟
انقلاب کار تودههای مردم است. نمیتوان «خلايق» را يک پديدة بي چهره، وارفته و ساکن تصوّر و نتيجهگيري کرد که بايد گروهي از قهرمانان تاريخي براي آنها بجنگند و سرنوشت و مقدرات آنان را تعيين کنند. تودة مردم يک تودة بيشکل، بيسازمان و فاقد ديناميسم و محرک دروني نيست. يک نيروي پوياي دروني و يک ديناميسم دروني دارد که شناخت آن فقط با توجه به ساختار طبقاتي و مبارزة طبقاتي جاري در جامعه ميسر میشود و همين ديناميسم دروني است که توده را به واکنشهای اجتماعي و سياسي وا ميدارد. چشم بستن بر روي اين ديناميسم دروني جامعه و پيروي از اين تصوّر که نوعي محرک بيروني لازم است تا تودهها را به حرکت درآورد، تصوّري خطاست. اصولاً يکي از ويژگيها و وظايف اصلي سوسياليسم اين است که موجبات گذار تودههای مردم از مرحلة مشارکت ناآگاهانه و خودبخودي در فرايند تاريخ و ورود آنان به مرحلة فعاليت آگاهانه و تبديل آنان به آفرينندگان فعّال تاريخ را فراهم سازد. از اينرو ناديده گرفتن تودة مردم و نقش آنان در ساختن تاريخ نگرشي غير سوسياليستي است و اين دگرگوني و تبدل بنيادي در جريان مشارکت و مبارزة آنان براي ساختن جامعة نوين پديد ميآيد.
شخصيتهای تاريخي هم بر بستر جنبشهای اجتماعي و مردمي زائيده میشوند، ميبالند و با اتکاء به آن سر بلند میکنند. حتي آن دسته از شخصيتهای تاريخي هم که جلوتر از جنبشهای اجتماعي حرکت میکنند و به اتکاء نبوغ و توانمنديهای فردي خود در پيشبرد و حتي گاه در براه انداختن جنبشهای اجتماعي نقش و اثر تعيينکنندهای دارند، باز در نهایت، خود محصول تاريخاند و اگر بستر تودهای و تکيهگاه طبقاتي نداشته باشند هميشه در خطرند و بصورت قهرمانان تنهایي درميآيند که «در برابر تندر ميايستند، خانه را روشن میکنند و ميميرند.»
يکي از رفقاي فدائي ضمن نقل خاطرات تلخ ضربات زمستان 54 پس از دستگيري بهمن روحي آهنگران و باز شدن رمز دفترچة يادداشت او بوسيلة مأموران ساواک که منجر به زيرضرب قرار گرفتن و محاصرة پايگاه آنان در گرگان میشود، مينويسد: پس از شهيد شدن مسرور فرهنگ و اجراي طرح فرار و رسيدن به تهران «پريشان و مضطرب راه ميرفتم، حس ميکردم که چريک بيارتباط، تنهاترين آدم دنيا است».(1) چرا بايد يک رزمندة راه خلق که تمام هستي خود را براي تحقق آرمان انساني خويش پيشکش کرده در چنين موقعيتي قرار گيرد و به چنين احساسي برسد؟
البته ضرورت تودهای شدن مبارزه به هيچ روي به معناي انکار يا ناديده گرفتن نقش شخصيتهای تاريخساز و جايگاه آنان در تحولات اجتماعي نيست. مارکس در نامهای به کوگلمان در بارة کمون پاريس و عامل «تصادف» که وجود يا فقدان شخصيتهای تاريخي هم در برابر «ضرورت» يکي از مصداقهای آن است، مينويسد: «اگر مجبور نبوديم جز در مواردي که شانسهای حتمي و قطعي براي پيروزي وجود دارد درگير مبارزه شويم، مسلماً ساختن تاريخ کار بسيار سادهای بود. از سوي ديگر اگر «تصادفها» در تاريخ هيچ نقش بازي نميکردند، تاريخ ماهيتي خيلي عرفاني و اسرارآميز پيدا ميکرد. طبيعي است که اين موارد تصادفي هم وارد جريان عمومي تکامل میشوند و بخشي از آن را تشکيل میدهند و با موارد تصادفي ديگري خنثي میشوند. امّا شتاب گرفتن يا آهستهتر شدن حرکت تاريخ خيلي به اين گونه «تصادفها» بستگي دارد که سرکردگاني هم که پيش از ديگران براي هدايت اين حرکت فراخوانده میشوند در زمرة همين تصادفها قرار ميگيرد».(2)
لنين نيز تأکيد میکند که: «هيچ طبقهای در تاريخ به فرمانروائي نرسيده است بي آن که در بطن خود سرکردگان سياسي و نمايندگان پيشروي را يافته باشد که قادر باشند جنبش را سازماندهي و آن را رهبري کنند.»(3) امّا نکته اين است که شخصيتهای تاريخي محرّک و موتور اصلي تکامل تاريخ نيستند، بلکه خود نيز محصول تاريخاند. سمت و سو و مسير رويدادهای تاريخي نه به ميل و انتخاب اين شخصيتها، بلکه با ضرورتهای عيني اجتماعي و اقتصادي تعيين میشود و حاملين اين ضرورتها و اقتضائات عيني هم تودههای مردم هستند.
پيشگامان جنبش فدائي – زندهيادان بيژن جزني و همرزمان او و از جمله زنده ياد حميد اشرف که از همان سالهای آغازين دهة چهل در گروه رفيق بيژن جزني عضويت و فعاليت داشته است- آن گونه که ميشناسيم همگي به اين مسائل آگاهي و اعتقاد داشتند. نگرش اين گروه، اگر چه اعتقاد آن به مبارزة مسلحانه ويژگي برجستة آن است، در اساس خود حرکتي براي تشکل بخشيدن به نيروهای پراکندة چپ و فضاي يأس و سرخوردگي پس از کودتاي 28 مرداد و تحزب سياسي بود و تشکيل حزب طبقة کارگر در چشم انداز بلند مدت آن قرار داشت. به عبارت ديگر «شيوة قهرآميز را راه انقلاب ميدانستند نه خود انقلاب.»(4)
حتي خود عنوان نوشتة زنده ياد جزني «چگونه مبارزة مسلحانه تودهای میشود» حاکي از اين نگرش است که مبارزة مسلحانه در مفهومي که مورد نظر اوست، مقدمه و راه طبيعي تودهای شدن جنبش است. او در اين نوشته استراتژي جنبش انقلابي ايران را داراي سه مرحله ميداند که مرحلة اوّل آن تثبيت مبارزة مسلحانه است؛ در مرحلة دوم تودهها نيز دست به مبارزه میزنند و در مرحلة سوم مبارزة مسلحانه تودهای میشود. يعني جنبش به نبرد تودهای تبديل شده و با خصلت دموکراتيک حاکميت خلق را جامة عمل ميپوشاند.»(5)
جزني در نقد محفلهای روشنفکري مارکسيستي و گروههای نوپاي چپ که در اين دوره به ويژه در محيطهای دانشجوئي و دانشگاهي شکل میگرفت از اين که در مطالعات اين گروهها «تجارب يک دهه جنبش کارگري مورد بي اعتنائي قرار ميگيرد» انتقاد میکند (19 بهمن، شمارة 7). او شکلگيري يک سازمان سياسي را به موازات يک سازمان سياسي - نظامي که به مثابه پاي دوم جنبش مسلحانه عمل کند ضروري ميداند. همچنين در جزوة «آنچه يک انقلابي بايد بداند» که در اسفند سال 1350 بنام علياکبر صفائي فراهاني منتشر شد، اعلام میشود که «روشنفکران جوان بالفعلترين نيروي جنبشاند . . . امّا از نقش مهّم نيروهای زحمتکش در تحقق انقلاب بيخبرند و فراموش میکنند که آنها فقط میتوانند چاشني ديناميت انقلاب باشند، نه همة قدرت انفجار.» (6) در مقابل رفيق احمدزاده ميگويد «چرا قيام کار تودههاست؟ مگر تجربة کوبا نشان نداد که يک موتور کوچک و مسلح میتواند قيام را آغاز کند و به تدريج تودهها را نيز به قيام بکشاند؟»(7) نگاه جزني و ضياء ضريفي امّا به اين گونه الگوسازيها که در آن دهه در گروههای چپ روشنفکري رواج داشت اين بود که: « . . . نبايد خود را با قرينهسازي تاريخي گمراه کنيم. حداقل لازم را براي شروع حرکت فقط با درک و توجه به خصوصيات و شرايط عيني و ذهني جامعة خود ما بايد تعيين کرد.»(8)
امّا آيا موتور کوچک ما به تدريج تودهها را به قيام کشاند و آنان به نداي پيشاهنگ مسلح خود پاسخ دادند؟ يا تودههای شهري که به تصوّر اين رفقا «تجربة انقلاب بورژوائي را هم دور زده و از آن عبور کرده بودند» بدنبال بنيادگرائي شيعي و ولايت فقيه رفتند؟ و آيا جامعهای که به قول اين رفقا شرايط عيني انقلاب در آن وجود داشت، همين جامعهای بود که با رأي بالاي 95 درصد به دنبال جمهوري اسلامي و ولايت فقيه افتاد؟
متأسفانه همانطور که ميدانيم در روز 16 ديماه 1346، گروه جزني - ظريفي زير ضرب ساواک قرار گرفت و رهبران و بخش عمدة کادرهای آن دستگير و زنداني شدند. مقاومت و پايمردي دستگيرشدگان اين گروه موجب شد که ساواک نتواند تعداد انگشت شماري از اعضاي آن، که دستگير نشده بودند از جمله حميد اشرف را شناسائي کند و اينان در دشوارترين شرايط پس از آن ضربه اقدام به بازسازي و احياي گروه کردند. بازگشت صفائي فراهاني و صفاري آشتياني از فلسطين هم به شرحي که ميدانيم به گروه تحرک تازهای داد و آنان توانستند با احياء و بازسازي و تجديد سازمان خود طرح و تدارک مبارزة مسلحانه را آماده و گروه جنگل را سازماندهي کنند؛ امّا بازهم در حادثة سياهکل بيشتر اعضاي اين گروه يا ضمن برخوردها به شهادت رسيدند، يا اعدام و يا دستگير و زنداني شدند. اين دو ضربة سنگين که باتجربهترين و ورزيدهترين نيروهای سياسي فعال آن دهه را نابود کرد، موجب شد در غياب چنين نيروهائي زمينه براي رشد و اشاعة نگرشي که به فعاليت صرفاً نظامي دستههای کم تعداد معتقد و به مبارزة تودهای گسترده بي اعتنا بود، در ميان نيروهای جوانتري که جذب مبارزه میشدند، فراهم شود. امّا اين الگو چنان که ديديم به نتيجهای که از آن مورد نظر بود نرسيد. اين درسي است که با هزينهای سنگين بدست آمده است و نبايد آن را فراموش کرد.
جدائي روشنفکران انقلابي و مبارزة آنان از تودة مردم، شمشير دولبهای است که به هر دو سو آسيب ميرساند: ماهي فقط در آب زنده ميماند. رزمندهای که براي منافع و سرنوشت مردم ميجنگد، بر بستري از حمايت و همراهي مردم میتواند به مبارزة خود ادامه دهد. مبارزه براي رهائي مردم، بدون مشارکت، مداخله و حضور خود مردم به جائي نمیرسد. امّا وقتي مبارزه تودهای شده باشد، چون هزينه و فشار آن سرشکن و ميان تودة وسيعتري از مردم تقسيم میشود، هزينه و بار سرانة آن کمتر و براي بخش بزرگتري از نيروهای مردمي قابل تحملتر میشود، از اينرو تودة وسيعتري آن را ميپذيرند و خود را در آن درگير میکنند و اين امر از طرف ديگر روياروئي دستگاه سرکوب را هم با اين تودة وسيعتر، براي آن دشوارتر میکند، به همين دليل هم نظامهای استثماري و سرکوبگر به شدت از تودهای شدن مبارزه وحشت دارند، زيرا اگر با جمع معدودي از رزمندگان اجتماعي سروکار داشته باشند میتوانند به فجيعترين شکل به اعدام و کشتار آنها دست يازند، امّا با تودة وسيع مردمي نمیتوانند چنين کاري بکنند.
فارغ از ملاحظات عملي بالا، اساسيترين رسالت تاريخي نيروهای پيشاهنگ جامعه، متحد کردن، آگاهي بخشيدن و سازماندهي تودههای مردم است. با نفي و انکار اين وظيفه چه چيزي از محتواي نقش تاريخي نيروي پيشاهنگ باقي ميماند؟ مشارکت و نقش تودههای زحمتکش در فرايند تاريخ در يک قرن و نيم گذشته متحمل يک دگرگوني اساسي شده است. قرار است نقش مردمي که در طول هزارههای متمادي گذشته، تحت سلطة نظامهای استثمارگر، ناآگاهانه و از روي سنّت و عادت زندگي ميکرده و همواره بهعنوان پياده نظام طبقات حاکم، مطيع و آلت اجراي سياستهای آنها بودهاند، به فعاليت آگاهانه تبديل شود و آنان خود به طراحان و سازندگان زندگي، آفرينندگان فعّال فرايند تاريخ تبديل شوند و لازمة اين دگرگوني بنيادين اين است که مردم متّحد، متشکل و آگاه شوند، و اين رشد و دگرگوني در جريان مشارکت عملي آنان در مبارزه، و با تلاش عنصر پيشاهنگ عملي میشود. آنان فقط در جريان مبارزات عملي خود، قابليتهای لازم براي انجام نقش تاريخي خود را کسب و عادات و خصوصياتي را که در نتيجة سيطرة هزاران سال نظامهای استثماري به آن خو گرفتهاند، به تدريج از دست میدهند. در غير اينصورت هر حزب يا سازمان سياسي که از اين واقعيت غافل باشد، ولو بتواند قدرت سياسي را هم قبضه کند، در مرحلة بعد، يعني در کار اصلي خود که ساختن نظامي است که در آن استثمار و سرکوب وجود نداشته باشد و امکان احياء و رشد دوباره هم پيدا نکند، با شکست روبرو خواهد شد. با توجه به گوهر و سرشت اين رابطه، درمييابيم که قدرت قهرمانان تاريخساز و رهبران هر جنبش اجتماعي هم در آگاهي و سازمان يافتگي تودههای مردم نهفته است.
در شرايطي که تلاش طبقات غارتگر و نظريهپردازان، دانشگاهها و رسانههای آنها همگي در جهت غيرسياسي کردن تودههای مردم، به تباهي کشيدن آنان و سرانجام جدا کردن آنان از جريانهای سياسي پيشرو و حرکت تاريخي جامعه است، چرا بايد جريانهای پيشاهنگ هم خود در جهت غير سياسي شدن و جدائي تودة مردم و پيشاهنگ حرکت کنند؟
تشکّلهای پيشاهنگ کار خود را در بطن تودههای مردم انجام میدهند؛ در هر قدم به دقت بررسي میکنند که آيا تماس آنها با تودة مردم حفظ شده است يا نه، و آيا اين تماس، تماسي زنده است يا نه، زيرا تنها از اين راه میتوان تودههای مردم را تعليم و تمرين داد، آنان را آگاه ساخت، رنجها و منافع آنان را شناخت و بيان کرد، سازماندهي را به آنان آموخت، و از طرف ديگر خود از آنان آموخت، شناخت عيني و درستي از مصائب و محروميتهای آنان، از خلق و خوي آنان بدست آورد و اعتماد آنان را کسب کرد. تا غارتگران، ديگر نتوانند حميد اشرفها و احمدزادهها را به سادگي از مردم بگيرند و اين تشکلها خود با غروب يک ستاره به پايان راه نرسند.
منابع:
اتحادکار شماره 52 (مرداد 1377)، از زمستان شمال تا تابستان تهران
مارکس و انگلس، منتخب آثار دو جلدي، جلد دوم - صص 510 - 509 (فرانسه)
لنين، مجموعة آثار، جلد چهار، ص 385 (فرانسه)، مقالة «اهداف فوري جنبش ما»
جزني، ظريفي - مسائل جنبش ضد استعماري و آزادي بخش خلق ايران و عمدهترين وظايف کمونيستهای ايران در شرايط کنوني
چگونه مبارزة مسلحانه تودهای میشود ص 16
علي اکبر صفائي فراهاني «آنچه بايد يک انقلابي بداند» انتشارات 19 بهمن
احمدزاده، مسعود «مبارزة مسلحانه هم استراتژي و هم تاکتيک» ص 85
جزني، بيژن - ضياء ظريفي حسن. «مسائل جنبش ضداستعماري و آزاديبخش خلق ايران . . . »
نقل از:
کار داخل، دوره دوم، شماره ۲، مرداد ۱۴۰۰