logo





آپارتمان ۲۷

پنجشنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۸ آپريل ۲۰۲۱

رضا اغنمی

new/reza-aghnami1.jpg
با رقص به هر میدان ، آیم به نماز عُریان
آزاده ی عشقم کی دربند حیا هستم.
مهری انگیز پگاه

روایتگر می گوید:

ازپله های آندرگراند بالا می رفتم فاطی را دیدم که داشت پائین می رفت. تا مرا دید اشاره کرد که برمی گردم بالا. خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم. پرسید کجامی رفتی" گفتم دیشب ناصر زنگ زد و گفت یک رستوران چینی پیدا کرده با غذای خوب وتمیز. پرسید ناصرکیست؟ گفتم یکی از دوستان قدیمی. گفت می تونم من هم بیام گفتم چرا که نه؟ گفت می خواستم باهات حرف بزنم. گفتم ناصر ناهار که خورد زود برمی گردد خونه برای خواب قیلوله. با تعجب گفت:

قیلوله دیگه چیه؟ گفتم خواب بعدازغذای ظهر. اخم ها را هم کشید وگفت عجب کلمه مزخرفیه! باهم راه افتادیم طرف رستوران .
ناصر بعد از خوردن ناهار رفت. رستوران شلوق بود رفتیم به یک کافی شاپ. پرسیدم ازعلی چه خبر؟ گفت سوا شدیم. گفتم کی؟ گفت نزدیک به دوساله. من دیگه پاریس نیستم، مدت هاست که در لندن زندگی می کنم.

فاطی را اول بار درآلیانس دیدم. در پاریس. درکلاس زبان. تازه ازایران آمده و پناهنده شده بود. برادرش پای اعدام بود رفته بودند دنبال فاطی که در رفته بود. دختر زبر وزرنگی بود. اعتماد به نفس عجیبی داشت. خیلی زود با زندگی وآداب ورسوم پناهندگی آشنا شد. تنهائی وغربت را پذیرفت. اتاقی کرایه کرده بود که صاحبخانه خانم پا به سن فرانسوی بود تک و تنها، اهل هنر ومعلم پیانو، به بچه های هفت هشت ساله پیانو یاد می داد. فاطی از روزهای اول قاپ مادام را دزدید با کمک درامورخانه وخرید و آب و جارو و آشپزی نظرصاحب خانه را جلب کرد. در عوض مادام نیز معلم سرخانه فاطی شد. حالا زبان فاطی آنقدر پیش رفته که خودش بدون مترجم دنبال کارهای پناهندگی اش می رفت و مادام گلوریا را مامان صدا می کرد . او هم مثل دخترش از فاطی مواطبت می کرد و شده بود یار و یاورش.

فاطی جوان بود و زیبا با پوست سفید و چشمانی روشن. درآلیانس که بود می دیدم چند نفری دور وبرش پرسه می زنند. ولی فاطی زرنگ تر از آنها بود که به کسی راه بازکند! رفتارش سنگین و با وقار بود. تا این که باعلی آشنا شد. علی آقا با خانه و درآمد خوبی که داشت نظر فاطی و مادام گلوریارا جلب می کند و کارشان به ازدواج می کشد. و یک سال بعد بچه دارمی شوند.

باقی ماجرا اززبان فاطی شنیدنی ست:

روزی برحسب تصادف شوهرم را دیدم با خانمی که ازیک فروشگاه با دست پر بیرون می آمدند. قبلا عکس خانم را درآلبوم علی دیده بودم. می گفت در دانشگاه همکلاسی بودیم. رفتم آن طرف خیابان و افتادم دنبالشان. کمی بالاتر پیچیدند توی کوچه ای و رفتند توی آپارتمان بزرگ. چند دقیقه بعد رفتم از نگهبان آپارتمان پرسیدم آن آقا خانم که الان رفتند تو درکدام شماره زندگی می کنند؟ پیرمرد پرتغالی لبخندی زد و گفت:

نادیا!" سه ژولی تیخه تیخه ژولی" و طرحی از سینه وباسن نادیا را درفضا با دست نشانم داد

پس نادیا خانم معشوقه علی آقاست!

پی گیرشدم. نادیا گفت علی عاشق منه. سال هاست باهم رفیقیم. شنیدم زن گرفته بچه دارم شده دلم می سوزه برای زنش . علی می گوید پناهنده وآواره بود به خاطر نجات یک دختر بی پناه هموطن این فداکاری را کرده!

با ژان کلود در اتاق خواب مشغول عشقبازی بودیم که علی وارد شد با دیدن ما وحشت زده شد و برگشت. صداش کردم کجا؟ رنگش مثل میت شده و تکیه داده بود به دیوار. هردو دست را مشت کرده و می کوبید به سرش.

تف انداختم به صورتش. گفتم برو پیش نادیا تو آپارتمان 27 . زود باش ازاینجا برو بیرون که مزاحم شدی والا مجبورم پلیس را خبرکنم.

پرسیدم چرا این کارو کردی فاطی؟

گفت: شرط ازدواجمان بود. بهش گفته بودم اگر روزی بفهمم با زنی رابطه داری من هم برای خودم مردی پیدا می کنم. قول داد و قول گرفت. او بود که قولش را شکست. مرا خالی کرد. خالی ازباور، خالی از همه چیز!





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد