logo





از آینه بپرس

بررسی و نقد کتاب

يکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶ - ۱۴ ژانويه ۲۰۱۸

رضا اغنمی

از آینه بپرس
نویسنده: شهلا شفیق
ناشر: نشرباران. سوئد
چاپ اول:2017 (1396)
روی جلد: محبوبه

تاب با سه عنوان: «پنجره»، «عبور» و «سحر» نمایانگر بخشی از دردهای اجتماعی و روایتی روشن که در لایه های فرهنگی و نیمه مرفه جامعه جریان دارد.
خواندن نخستین سطر:

پنجره

با ورق زدن از نخستین سطر چشم خواننده روی کلمات میماسد. درمیماند! آرام آرام ازنفس تنگی و تلنگری که خورده، به خود می آید. با نگاهی دیگر به عنوان کتاب، آینه در برابرش شکل می گیرد. تلی ازقلم و کتاب و کاغذ وآدم ها با اشباح جادویی، و خیلی چیزها ظاهر می شود جزصورت خود. در بهت وحیرت فرو می رود. چشم ش کشیده می شود به عنوان کتاب و فریاد نخستین جمله در کاسه سرش می پیچد:

« من؟ یه جورایی می شه گفت جنده ام»

از بی پروایی و عریانی کلام وشجاعت نویسنده، کتاب را با اشتیاق ورق می زند تا تماشای آخرین صحنه. صحنه ها آمیزه ای ازغم و شادی، درنمایاندن روزمرگی ها. سیاه و سفید. پستی وبزرگواری و هیاهوی مغزهای خالی و پوک درصندلی های بادی! اندک دوراندیشان عاقل وآزاده.

مرد را می بیند که دریک مهمانی مقابل گیتا نشسته بی آنکه گیتا کسی را بشناسد. باهلن آشنا می شود وسپس با شوهرش که همکار اداری اوست. هلن و گیتا درحال باده نوشی گرم صحبت می شوند. هلن، با اشاره به مرد که دور می شد می گوید:

«می ترسه زیادی مشروب بخورم و گریه وزاری راه بیندازم» اضافه می کند:

«ما دایم تلاش می کنیم مرگ را فراموش کنیم نماد انقلاب کبیرمون هم باهمه خون ریزیهاش جشنه. گویا درانقلاب شما برعکسه. سمبلش عزاست. جایی این رو خوندم».

گیتا تأیید می کند که درانقلاب ایران: «مرگ امام ها موتور محرکه بود».

هلن می پرسد:

«مرگ رو در ذهنش چه طور مجسم می کنین؟»

می گوید :

«سرد ولزج».

هلن تأیید می کند.

به صدای آهنگ موسیقی عده ای ازصنلی ها کنده شده سرگرم رقص می شوند.

هلن، سرگذشت غم انگیز تنها پسر جوانش را که دراثر اوردوز در وان حمام درگذشته، برای گیتا روایت می کند!

گیتا، سفره دل را پهن می کند. ازنوجوانی وشادی ها، ازدید زدن های پنهانی:

«پنجره اتاق رو به سالن پذیرایی خونه همسایه باز می شد».

از غم واندوه سنگین فاجعه ی از دست رفتن کودکش و خواهرش هما را شرح می دهد.

دکترسلیم ساکن شهر ساری تصمیم می گیرد با همسر و دو دخترش هما و گیتا به تهران نقل مکان کنند. انتقال مقارن با چهارده سالگی گیتا و به انگیزه ی:

«پدر می خواست هما، دختر بزرگ خانواده، که سال آخردبیرستان بود با امکانات پایتخت شانس بیشتری برای پیروزی در کنکور دانشگاه و قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران به دست بیاورد».

با آمدن به تهران و سکونت در محله ی یوسف آباد:

«اتاقی نصیب گیتا شد که پنجره اش رو به روی پنجره اتاق پذیرایی خانه زنی بود که انگار این پنجره آفریده شده بود تا سودا بیافریند».

خانه همسایه، از آمد ورفت طبقه ی خاصی درشب ها، صدای ترمز ماشین آرامش کوچه صبا را برهم می زد. زن: «همیشه سیاه می پوشید. پیراهن های سیاه و بلند. تنش را کاملا می پوشاند. صورتش را هم آرایش غلیظی می پوشاند . . . به وقت بدرقه مهمان ها، طنین خنده زن درسکوت شب از ورای صداهای بم مردانه به اهل کوچه یاداوری می کرد که زن در حلقه ی مردهاست. . . . شوهری هم در کار بود. مرد آرام مهندس الکترونیک».

اهل کوچه پشت سرآن زن، با آن همه مردها که آمد ورفت داشتند خیلی حرف ها می زدند. دکترسلیم از زمانی که «شاه حزب واحد رستاخیزرا اعلام کرد از تماشای برنامه اخبار خودداری می کرد». اما، گیتا بیشترشب ها از پشت پنجره به چشم چرانی آن خانه ادامه می داد تا این که در روزنامه از:
«خبر جنجالی صفحه اول موضوع متلاشی شدن ستاد مرکزی چریک های کمونیست وکشته شدن رهبر گروه و نه نفر از یاران او . . . تا به مصاحبه زن همسایه رسید که به مناسبت چاپ اولین رُمان انجام شده بود . . . نام نویسنده، الهه سرمدی». خبر پخش شد. همسایه ها دریافتند که زن همسایه قصه نویس است.

آن شب در خانه سلیم سرمیزشام پدر و هما هریک روزنامه ای در دست، ازآن حادثه و نویسندگی زن همسایه صحبت کردند. ازآن پس نگاه اهل محل نیز به آن زن دگرگون شد:

«حضور زن به زندگی کوچه لطفی دیگر می بخشید. درطول شب نوای موسیقی طنین انداز از پنجره ی خانه زن سیاهپوش، همچون لالایی ملایمی در خواب ساکنان کوچه جاری می شد».

پیوستن هما به گروه کمونیستی، غیبت وتلفن های هر ازگاهی او وآمدنش به خانه با پوشش دیگر. پارچه سیاهی درپیشانی موهای بلند بلوطی را برشانه رها کرده، کت و شلوار سربازی گشادی به تن انگار آماده حنگ است!

روزی که پادگان ها سقوط کرده مردم انبارسلاح را غارت می کردند مقارن بود با :

«هیجده سالگی گیتا و پایان دبیرستان را چون رویدادی شاد به خود نوید داده بود ازشاگردان رتبه اول بود ومطمئن ازورود به رشته موردعلاقه . . . . . . سال موعود چنان از راه رسیده بود که انگاردستی نامرئی گیتا را ازخواب شیرین بیرون کشیده و به فضای کابوسی سمج پرتاب کرده بود».

روایت دیدارگیتا با سینا آ ازجالب ترین وخواندنی ترین بخش های این رمان است، که درآینده بیشتر به آن می پردازم. آشنایی گیتا با مردی به نام سینا، ازطریق پیام های کامپیوتری که سرانجام به ازدواج آن دو منتهی می شود. مردی که «ده سال بزرگتر ازگیتا بود». حاملگی و زایمان او:

«بچه با بند ناف پیچیده دور گردن، خفه به دنیا آمد».

دراثر آشفتگی اوضاع کشور شوهرگیتا تصمیم به ترک وطن می گیرد. دراین روزهاست که :
«کودک سه ماهه ای را به خانواده سلیم تحویل دادند. هما و همسرش، هنگام هجوم مآموران به خانه مخفی شان، سیانور خورده بودند تا زنده به چنگ آن ها نیفتند. پدر که شاهنامه فردوسی را دوره می کرد نام سام را برآن نوزاد نهاد».

ان دو به فرانسه رفته و درپاریس ساکن می شوند. سینا که از گذشته ها وقبل از ازدواج به خانه الهه سرمدی آمد ورفت داشته، ازدکتر سلیم و برخی از حوادث آن روزها را با مرسده « گیتا» درمیان می گذارد. ازآن جمله :

«شبی که الهه دچارانقباض های عضلانی شدیدی شده بود و دکترش در دسترس نبود شوهرالهه ناچار به او[دکتر سلیم] روی آورد که آمد و معجونی آرام بخش به الهه تزریق کرد».

سپس از برخوردهای متعدد با دکتر سلیم می گوید:

«درخاطرم مانده در اتاق الهه تابلو نقاشی بزرگی بود پیرمردی خمیده را ازپشت سر نشان می داد که با شولای بلند وسیاه برتن و عصا دردست روی جاده مه آلودی می رود، تمثیلی ازتنهائی دکترمصدق. دکتر سلیم بعد از پایان عیادت مقابل تابلو ایستاد و به احترام سری فرود آورد و اتاق را ترک کرد».

درادامه همان پیام کامپیوتری، سینا، ازقول جوان شاعری محجوب که «پیشانی بلندی داشت . . . گویا با دختر دکتر سلیم دریکی از گروههای کمونیستی همراه بود سرگذشت تلح او را برایم گفت. پاسدارها، دختر و شوهرش را درخانه مخفی شان به دام انداخته بودند و ماجرا با مرگ آنها تمام شده بود. بعدها خود آن جوان هم شکار شد. پاسدارها ردش را زده بودند وبه خانه الهه ریختند و همه اهل خانه را به زندان بردند. الهه یک سال وچندماه درحبس بود ولی شوهرش را رها کردند و او از بچه نگهداری می کرد. نمی دانم به سرآن جوان چه آمد»
در این پیام های کامپیوتری، گیتا نمی گوید که سلیم پدرش است و هما که کشته شده خواهرش بود.

عبور

با شروع عنوان «عبور» فضا، ظاهرا عوض می شود. اما بازیگران اصلی، دراندیشه ی خواننده حضور دارند و می چرخند.

گیتا درکلیسا با هلن برخورد می کند. بعد از سلام و بوسه هلن محو تماشای تابلویی : می گوید:
« من باخدا سخت دشمنم ولی عاشق مسیحم. ابتدایی ان. مثل نقاشی بچه ها ودرهمون حال جادویی! به خصوص این یکی ».

چشم درتابلو مسیح را در لباس سفید وبلند که ته آب خوابیده وصلیب بالای سر است با انگشت نشان می دهد:

«نه آب! باصلیب شناور، بالای سرش واین صورت محو! نه رنج و شادی! فقط فراموشی»

گیتا بی اختیار زن را دربرابر جسد پسر جوانش در وان پرآب مجسم کرد».

صحبت آن دو به سفر وتبعید و عاشقی می رسد . گیتا سبب آمدنش به کلیسا را می گوید:

«خیلی وقته شروع شده راستش بیشتر برای ملاقات با یه آشنای ناشناس اومدم. چند ماهه باهاش نامه نگاری اینترنتی دارم».

گیتا پس از ورود به محل سخنرانی ونشستن روی صندلی، بین سه سخنران سینا را ازسخن گفتن ش تمیز می دهد. صحبت ازتبعید خودخواسته هدایت وبوف کور پیش می آید و تسلط سنت شاعرانه بر قصه نویسی درادبیات کشور.

درآن جمع متفکری ناشناس، آگاه ودلسوز، ازجمع حاضران برخاسته با گفتن:
«سنت شاعرانه ما رُمان رو خفه کرده! اصلا بوف کور خودماییم که بین سنت و مدرنیته گیرکرده ایم و جز ناله شوم از حلقمون بیرون نمیاد. همین».

یکی دیگر:

« اتفاقا تمام قدرت هدایت دربوف کور به تصویر کشیدن همین واقعیت کابوس واره است».

زنی ازمیان حاضران برخاست:

«هدایت قطعا مدرن بود اما دربوف کور زن ها کجا هستن. یک زن با دوچهرۀ وهمی. اثیری و لکاته. و چه سرنوشتی درانتظار این زنه؟ به قتل رسیدن و تکه تکه شدن. اما رُمان مدرن بدون زنهای واقعی امکان نداره. بس اولین کاری که باید انجام بدیم اینه که قطعه های شقه شدۀ تن زن رو از چمدون راوی بوف کور دربیاریم و بهم بچسبونیم».

صحنۀ جالبی ازآزادی بیان است. نویسنده با درک درست، شکستن سد خفقان و گشودن دریچه آزادی زن را یادآور می شود. معضل ریشه دارسنتی که دربسترزمان به هردلیل با بی اعتنایی مسئولان به فراموشی سپرده شده است. البته، آزادی زن نه خوشایند میراثداران سنت است ونه زن ستیزان درهر لباسی که بوده و هستند!

سینا که نگاهش را از گیتا برنمی داشت با خود گفت:

«اصلا نمی شه مطمئن بود! اونهم با این اسم گیتا، دنیا . . . واقعیت مگه خیلی وقت ها افسانه روپشت سر نمی گذاره؟».

با ورود الهه به پاریس برای معالجۀ بیماری سرطان پستان شیمی درمانی، و اقامت او درخانه گیتا، پاره هایی از تاریخ تلخ روزهای سیاه حکومت دستاربندان ورق می خورد.

الهه از زندان ودو دخترهم سلولی ش می گوید. فاجعه ی داروطناب که خواننده را تکان می دهد:

«هرروز ازبلندگوی زندان اسم هارو صدا می کردن. پشت دیوار تیربارونشون می کردن. بعد از شنیدن رگبار تک تیرای خلاص رو می شمردیم. تو سلول با دوتا دخترجوون دوست شده بودم که تو تظاهرات دستگیر شده بودنن. ازترس داشتن دیوونه می شدن. یکیشون شروع کرده بود با خودش حرف زدن. پیشنهاد کردم بازی قصه نویسی کنیم. قلم وکاغذ نداشتیم باصدای بلند دیکته می کردم واونا ادای نوشتن رو در می آوردند. کم کم دخترا ازحال جنون درومادن. تو اون سلول تنگ یه دنیای بزرگ می ساختم. تو اوج بندگی خدا شده بودم».

«گیتا پرسید عاقبت چی؟ آزاد شدن؟».

«یه روز برای اعدام صداشون کردن. وقت رفتن نمی ترسیدن. من هم اونجا بودم نمی ترسیدم. اما وقتی آزاد شدم شروع کردم به کابوس دیدن. همه برام غریبه شده بودن. حتی حوصله بچه رونداشتم اونم بعد از یکسال منو نمی شناخت. واسه نجات از اضطراب دیوونه وار می نوشتم. دوتا منشی گرفتم ولی کفایت نمی کرد. حالا صدها صفحه خاک می خورد. فقط یه رُمانم به چاپ رسید. ازتیغ سانسور مثله آمد بیرون. وقتی تو ویترین کتابفروشی ها می دیدمش حس می کردم جنده ام!».

صحنه های پایانی بخش عبور، عاشقانه های گذشته گیتا وسینا وبیشتر سینا می چرخد.

سینا می گوید:

« بذارخواب دیشبم رو برات بگم. برای اولین بار همه زن های سابقم رو باهم دیدم».

گیتا هم می گوید:«مردای سابق زندگیم دوسه تا بیشتر نیستن».

درپرده ای از گفتمان های زنده و رؤیایی. گیتا و سینا دربستر کنارهم:

« . . . گیتا به طرفش چرخید. چشمهای مرد بسته بود ونفس هایش آرام وقتی گیتا روی او قرارگرفت، لبخند زد ولب های زن را به دهان گرفت. دهانش سرد وعضلاتش زیرتن گیتا بی تنش بود . زن لغزید وکنار مرد درازکشید. دست پیش برد و آلتش را لمس کرد. فسرده و بی جنبش بود. مثل عضوی جدا از پیکر».

الهه، سیاهه ای از اسامی دختران زندانی که درزندان باآن ها دیداری داشته و درباره برخی ها ازعلل دستگیری و سرگذشت شان به کوتاهی یاد کرده، به گیتا می دهد. گیتا برگ آخر دفتر می خواند:

«هفتاد ودو اسم وصدها قصه ناتمام». به ناگهان:
«بانگ خواهرش هما را شنید که او را صدا می زند. کنار خواهر بزرگ بود میان جمع دوستان او».

سینا درمهمانی خانه مجلل خسروفراهانی ازعشاق سابق الهه، که به مناسبت آغازسال دوهزارهمزمان با پایان شیمی درمانی او برپا شده بود، ضمن تمجید ازمقام و منزلت الهه، ازگذشته ها می گوید:

«ما هرکدوم شهریاری بودیم در حرمی بزرگ، زنا زیر رون هامون ودلامون تنها! . . . اما بازی اونقدر جدی نبود که گردن ملکه بی وفارو بزنیم ودل به اومدن شهرزادی خوش کنیم. خودمون هم قصه گو بودیم و هم قهرمان قصه».

بانگ شهرام [ دوست الهه] بلند شد :

« نمایش جالبی بود. اما چرا تنها واقعیتی رو که به گفتنش می ارزه به سکوت برگزار کنیم. مملکتی که از شاه تا هنرمندها و روشنفکرهاش تو هپروت باشن باید هم با کابوس همچنین انقلابی از خواب بپره !».

سحر

بخش پایانی با ورود مهسا و سام، دختر الهه و پسر هما به فرانسه شروع می شود.

با ورود آن دو و پیوستن به جمع خانواده ها، سخن ازتفاوت نسل ها، ایده ها، آرزوها و بحث های روشنگرانه آغاز می شود. موقعیت مناسبی پیش آمده که در رفتگان ازکشور و باشندگان دروطن مقابله کنند.

سام، بانشان دادن زنجیری به گردن که:

«روی پلاک نقره ای تصویرچه گوارا حک شده بود» می گوید:
«ایده آلیسم هم چه گوارائی اش باحاله. همه چی ش خداس. کلاه کپی ش! سیگار برگش! ماشین و موتورش!».

سینا پرسید: و آخرش چی؟».

سام گفت : « خدا بود آخرش . . . نه مثل اونهائی که سربازان خدا نابودشان کردن!».

سینا بانگ برداشت:

«محشره! نسل جدید و قدیم ایده آلیست وپراگماتیست بهم میرسن! اون یکی شیفته انقلابیگری گوارا که جمالش شاهدی بر کمالش این یکی مجذوب سکس ایپلش که سرکشی چه رو به توان صد می رسونه!»

الهه آهی کشید: «همون وهم ها چه ملال آور»

سینا گفت: «تعجبی نداره. مرداب اختناق جز وهم عمل نمیاره».

نویسنده با نگاه تیز وعقلانی، فرق دیدگاه ها واختلاف نظر سه نسل را روایت می کند.

وقتی سینا بااشاره به "لوفل لوشاتو" می گوید:

« تاریخ زندگی ما نسل های انقلابی و ضدانقلابی اونجا ورق خورد».

خبرمی دهد که:

« خسروفراهانی آرشتکت آوانگارد عاشق ناکام الهه، نزول امام خمینی را به نوفل لوشاتو مظهرپیوند سنت به مدرنیته می دید پس یه خونه درندشت اونجا خرید بازسازیش کرد و اسمشو گذاشت سرای ملکه سبا».

خاطرات روزانه سام دراین بخش از خواندنی ترین روایت هاست. ازمادری که ندیده ولی می داند در خاوران و درگورهای دسته جمعی، با اعدامی های سال شصت و شصت هفت مدفون است. با مادر یزرگش مهری خانم وپدربزرگش آقای سلیم به زیارت مادر به خاوران می رود. هربارشاهد خوندل وگریه های خاموش مادربزرگ است.

جایی دراین بخش بین سخنان گیتا وسینا، زن به هوشمندی درمییابد که سینا پدر مهساست. دراثرکنجکاوی گیتا که می پرسد:
« مطمئنی منظور حرف خودت نیستی؟».

سینا دست گیتا را گرفته می بوسد و پس از مقداری حرف وحدیث می گوید:

«به خاک سپردن وهم ها برای همه مون خوبه!».

درمهمانی مجلل شبانه، زن ومردی از هم اندیشان هما، بین مهمانان بودند که گیتا می شناسد و در گفتگویی کوتاه و تأسف بار گیتا درمی یابد که:

«بیشتر دانشجوهایی که دور و ور خواهر دیده بود به زندان افتاده و خیلی ها اعدام شده اند». درهمان مهمانی ست که:

« الهه به چشم گیتا تصویر خدا بانویی را که سال ها درتخیلاتش زیسته بود زنده می کرد. گویی هر چرخش نگاه زن به حرکات تن ها، آه ها، و کلام ها و خنده های آنان که گردش حلقه زده بودند معمای نهفته را باز می داد».

و ناگهان، خاطره های دردناک ولانه کرده دردل، دیدن هما با برق لوله کلاشینکف ازپنجزه ماشین، چراغانی حجلۀ شهدا در کوچه ها در ذهنش جان می گیرد با سیری کوتاه درگذشته ها به مجلس مهمانی برمی گردد.

مهمان ها که ازنویسنده وشاعروآهنگساز ومنقد ادبی ونمایشنامه نویس وروزنامه نویس واستاد داشگاه، وازروشنفکران زمان بودند، هریک جام خود را به سلامتی الهه بالا برده با سخنانی او را می ستودند. شاعرجام به دست در پایان مدیحه به این نکته رسیده بود که :

«بترسید از آنکه ناگاه از در درآید و شما را درخواب بیابد. بس بیدار بمانید!»

دوسه نفر کف می زنند. شاعر برایشان بوسه می فرستد.

زن سبزه رویی می گوید:

نجات دهنده درگور خفته».

کاگردان تناتر می گوید ای بابا. چند نفر می خندند.

زن سبزه رو با کلمات شمرده می گوید:

«هفت ماه توی قبری بودم که بازجو برای زندانی های حرف گوش نکن درست کرده بود! تا پلک روی هم می ذاشتم شلاق می خورد توسرم که چشماتو بازکن! تا وقتی که زبونم باز شد! ... اونوقت بازجو کلید دوربین و زد وگفت بگو! زن مکث کرد سکوت جمع را فرا گرفته بود. اعتراف کردم! ... به همدستی ام با ابلیس! ... به فکرهای پلیدی که تو سرم می گذشت... به هوس هایی که تنم رو کشف می کرد!» .

صدای مخملی دانشجوی سابق سکوت را می شکند:

«ازآینه بیرس/ نام نجات دهنده ات را این انفجارهای پیاپی / وابرهای مسموم/ آیا طنین آیه های مقس هستند».

درآخرین صحنه رُمان، الهه :

«پوشیده در ردای ارغوانی، باکفش های پاشنه بلند و گام های ناموزون بین مهمانان» ظاهرمی شود. پس از رقص و درآوردن لباس هایش با تن لخت وعریان درحالی که با پستان بریده، و سری نیمه طاس، «خیره به جمع می نگریست که انگار از حیرت وترس فلج شده باشد کاملا ساکت بود».

کتاب به پایان می رسد.

خانم شفیق به درستی دریافته که حال دنباله و برآیندی ازگذشته هاست، از زمانه باید نوشت. از زمانۀ زیست خودش. خلاف نویسنده های کیلویی با روایتهای نموروپوسیده! دراین اثر157برگی به استادی، دردهای اجتماعی و فاجعه برآمدن دستاربندان و آفات ویرانگرآنها را چون نگارگری ماهر درتابلویی زیبا به نمایش گذاشته است.

مؤلفه های ایشان به موازات نقد فرهنگ اجتماعی، روایتگر دگرگونی ها ونابخردیهای ملتی ست، که با از سرگذراندن تجربه های جنبش مشروطیت، درآستانۀ تمرین آزادی و درپی چند دهه بهره گیری از ابزارتمدن قرن وپیشرفت های جهانی، با انبانی از اوهام سنتی، درگرداب فرهنگ عرب جاهلیت فرو رفت.

با سپاس ازخانم شهلا شفیق وقلم توانای ایشان.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد