نامهنگاری عاشقانه تا سه دهه پیش از این، فرصت و فرجهای مناسب برای دو طرف ماجرا فراهم میدید تا خواست و آرزوی خود را با هم در میان بگذارند. ولی امروزه این شیوه و شگرد جایگاهش را به فراموشی میسپارد تا ضمن همراهی با زمانه، الگوهای دیگری از تماس و ارتباطگیری را بر جایش بنشانند. الگوهایی که بیشتر با دنیای جادویی اینترنت همسویی و همخوانی دارد.
با این همه ناگفته نماند که در جامعهی سنتی ایران هنجارهای عاشقانه را همواره امری غیر متعارف و غیر اخلاقی میپندارند. گویا هر دو طرف ماجراهای عاشقانه به گناهی نابخشودنی گرفتار آمده باشند که باید از سوی گروههای عادی و متعارف جامعه طرد شوند. در همین ارتباط خانوادهها موانع محکمی برای ارتباط و دوستی آزادانهی جوانان فراهم میبینند که تا امروز نیز از باور خود دست برنداشتهاند. اما دنیای اینترنت توانسته تا حدودی این سدهای تصنعی و کاذب را در هم بشکند. سدهایی که هرچند ترَکهای بزرگی را متحمل شدهاند، ولی همچنان در لایههای سنتی جامعه به عمر و بقای خویش ادامه میدهند.
چیرگی چنین باوری نویسنده و هنرمند را نیز وامیدارد تا در پنهانکاری از "اسرار مگو" و ناگفتههای عاشقانهاش تلاش بورزد. از سویی بسیاری از هنرمندان سنتی ایران هم اتخاذ چنین شگردی را نوعی آبروداری برای خویش میپندارند و به طبع برملاشدن آن را بیآبرویی. همانند آن آخوندی که مدعی بود زنان دو دسته اند: دستهای آبروداری میکنند، ولی دستهای دیگر آبروداری حالیشان نیست. چون انتظار داشت که تجاوز و دستاندازی به حریم هر زنی، سکوت و رضایت تسلیمطلبانهی او را به دنبال داشته باشد. همان چیزی که به گمان او آبرو و آبروداری نام میگرفت.
نمونههایی از آنچه که بر فضای فرهنگ سنتی ایران چیرگی دارد، جاهای دیگری از کرهی خاکی نیز به چشم میآید. همچنان که سینماگر پرآوازه لوییس بونوئل (1900- 1983م.) در کتابِ "با آخرین نفسهایم" سیمای درستی از آنچه که گفته شد، در جامعهی سنتی و مذهبی اسپانیای کودکیاش به دست میدهد. جامعهای که در آن نویسندهی کتاب از همان کودکی مجبور میشد تا تحت چیرگی آموزههای کلیسا تمامی غرایز طبیعی و انسانی خود را نادیده بینگارد. در حالی که در چند قدمی اسپانیا جوانان فرانسه به راحتی میتوانستند عشقهای آزادانه و طبیعی خود را دنبال نمایند. چون در فرانسه بر خلاف اسپانیا، کلیسا از اقتدار سنتیاش بازمانده بود.
در همین راستا پابلو نرودا (1904- 1973م.) در خاطرات خویش عشقهای غیر رسمی و پنهانی خود را بدون هیچ اکراهی و به راحتی با مخاطب و خواننده در میان میگذارد. واگویههایی که به طبع نه تنها عامهی مردم بلکه جامعهی فرهنگی امروز ایران هم از پذیرش آن سر باز میزند. تا جایی که در صورت برملاشدنِ داستانهایی از این دست، به حتم از آن با عنوان رسواییهای عاشقانه نام خواهند برد. چون سنتهای برآمده از جامعهی ایران، نویسنده و هنرمند را تنها در پوستهای از پایبندیهای اخلاق سنتی باور دارد. تا آنجا که برملاشدن هنجارهای غیر رسمی عاشقانه، میتواند به طرد و نفی او از سوی افکار عمومی بینجامد.
در سالهای اخیر از سوی برخی هنرمندان تلاشهایی در این خصوص به عمل آمده تا شاید بتوانند پوستهی سنتهای ناروای فرهنگی جامعهی ایران را تا حدودی بشکنند. چنانکه در همین راستا از نادر ابراهیمی (1315- 1387ش.) "چهل نامهی کوتاه به همسرم" انتشار یافته است. ولی این نامهها را نویسنده به همسر خویش مینویسد نه رفیق و معشوقی دوستداشتنی؛ تا او عشق به خانواده و وفاداری نسبت به همسر را برای مخاطبش لازم و واجب بخواند. با این امید که دیگران نیز بیاموزند تا همسرشان را عاشقانه دوست بدارند. ضمن آنکه در نامههای نادر ابراهیمی بیش از همه نگاهی ادبی دنبال میگردد. بدون آنکه نویسنده خواسته باشد از عشق و علاقهای پنهانی سخن بگوید. چون تمامی این نامهها حدیث نفسی است که از سر شوق در قالبی ادبی به مخاطب و خواننده عرضه میشود. نامههایی که انگار از پیش جهت چاپ و انتشار نوشته شدهاند تا شاید بر بستر آن نمونه و الگویی برای دوستیِ آرمانی همسران ایرانی آماده گردد.
ولی با تمامی این احوال سنتهای اجتماعی ایران بر نکتهای تأکید میورزد که حتا عشق به همسر نیز همواره باید از دیدرس مردم و اطرافیان، مخفی و پوشیده بماند. چنانکه مردان سنتی ایران در انظار عمومی از ابراز عشق به همسرشان سر باز میزنند. با این دیدگاه نادر ابراهیمی با انتشار چنین نامههایی به سهم خود بسیاری از مرزهای سنت را در هم میشکند.
انتشار نامههای آل احمد (1302- 1348ش.) و سیمین دانشور (1300- 1390ش.) به ذوب شدنِ بیشتر و بهتر چنین باور ناصوابی یاری رسانید. اما این نامهها پس از مرگ این زوج نویسنده انتشار یافت. بسیاری از نامهها هم به زمانی بازمیگردد که سیمین دانشور دوران بورس تحصیلی خود را در امریکا میگذراند. در متن همین نامهها و نامههای دیگر، دو طرف همدیگر را از اخبار فرهنگی و رویدادهای اجتماعیِ پیرامون خویش نیز آگاه میکنند. ضمن آنکه در پارهای موارد دوری دو همسر فضای مناسبی فراهم میبیند که آن دو از سر شوق و محبتی عاشقانه با هم سخن بگویند. انگار اگر چنین نامههایی در زمان زندگی جلال و سیمین انتشار مییافت به اعتبار اجتماعی این زوج هنرمند ضربه میزد. چون در باور مردم عوام، هنوز هم نویسنده نباید عشق به همسر خود را بنویسد و در کتابهایش به چاپ برساند. با این همه دو سویه بودن این نامهها بدون تردید مزیتی برای آن به شمار میآید.
عدهای نیز از نامهنگاریِ یک سویه و یا دو سویه، به عنوان سازه و قالبی مناسب برای داستاننویسی سود جستهاند. تا آنجا که تمامی حوادث داستان غیر مستقیم در متن و بطن همین نامهها انعکاس مییابد. ولی آثاری از این دست را به حتم نمیتوان به منظور طبقهبندی موضوعی در ردهی نامهها جای داد. چون آنها داستانهایی هستند که تنها در قالب و شکل نامه نوشته شدهاند. همچنان که در طبقهبندی کتابهای کتابخانه (کنگره یا دیویی) نیز چنین موضوعی اهمیت مییابد و به خوبی رعایت میگردد.
در عین حال باید در نظر داشت که نامهنگاری با شکل و شیوهی امروزی به سهم خود پدیدهای نو به حساب میآید که پیدایی آن به راهاندازی پستخانههای جدید بازمیگردد. همچنان که پیش از پاگرفتن پستخانههای جدید، واژهی "نامه" در زبان فارسی به طور عام به کتاب اطلاق میگردید. زیرا شاهنامه، ساقینامه و خداینامه همه به کتاب اشاره دارند. حتا در متن "مکاتیب" و "مکتوبات" دیروزی هم چیزی سوای نامههای امروزی عرضه میگردد. چون آنها نیز نوشته و کتابی بیش نیستند؛ بدون آنکه مکاتبهای با شخصی خاص و ویژه در متن آنها تعقیب و دنبال شود.
برای نمونه نامههای محمد قزوینی به حسن تقیزاده از گروه نخستین نامههایی به شمار میآیند که به اتکای شیوههای امروزی نوشته شدهاند تا از طریق پست برای گیرنده ارسال گردند. در این نامهها احوالپرسی بهانه قرار میگیرد تا نویسندهی آن قزوینی در فضایی آکادمیک از موضوعهای تاریخی و فرهنگی سخن بگوید. مستنداتی که تا امروز هم جایگاه و اعتبار خود را به عنوان مأخذ و منبع حفظ نمودهاند.
اما سوای از این، موضوعِ ما بیش از همه به نامههای عاشقانه باز میگردد. در سالهای اخیر کتابی با عنوان "طاهره، طاهرهی عزیرم" انتشار یافته است که نامههای عاشقانهی غلامحسین ساعدی (1314- 1364ش.) را در بر دارد. تمامی این نامهها به ظاهر از سوی غلامحسین ساعدی به عنوان شخصی به نام طاهره (طاهرهی کوزهکنانی) نوشته شدهاند، که نقشی از معشوق را برای ساعدی به اجرا میگذارد. گویا عدهای پس از مرگ طاهره به آنها دست یافتهاند. تعدادشان هم از 41 نامه فراتر نمیرود. آغاز نگارش نامهها به حدود سال 32 خورشیدی بازمیگردد تا آنکه در سال 45 به پایان میرسند. ناگفته نماند که این نامهها همه از سوی ساعدی نوشته شدهاند و در متن کتاب اثری از پاسخ طاهره دیده نمیشود. آنچه مسلم است اینکه عشق ساعدی به طاهره، هیچگاه ازدواج و زندگی مشترکی در پی نداشته است.
نیمایوشیج (1276- 1338ش.) نیز در الگوبرداری از سنتهای زمانهی خویش، به منظور ارتباط عاشقانه با عالیه از نامهنگاری سود میجست. چنانکه در مجموعهی نامههای او قریب 16 نامهی عاشقانه به یادگار ماندهاند که نیما آنها را برای عالیه مینویسد. نخستین نامه به چهاردهم اردیبهشت 1304 خورشیدی بازمیگردد و آخرین نامه نیز به نوزدهم مهرماه 1306. به عبارتی روشنتر نوشتن نامهها چیزی قریب دوسال و نیم زمان برده است.
در عین حال نامهی عاشقانهی دیگری نیز از نیما بر جای مانده که بنا به نوشتهی سیروس طاهباز مخاطب آن مشخص نیست. این نامه تاریخ هیجدهم حوت 1302 خورشیدی را در عنوان خود به همراه دارد. لازم به یادآوری است نیما و عالیه ازدواج و زندگی مشترک خود را در ششم اردیبهشت 1305 خورشیدی جشن گرفتند. ولی این زندگی مشترک همواره با ناسازگاری توأم بود که به مرور از حدت و شدت آن کاسته میشد. چنانکه سایههای روشن و آشکاری از همین ناسازگاریها در متن و بطن بسیاری از نامههای نیما بازتاب مییابد.
نامهی نخست نیما به عالیه حکایت از آن دارد که پیشینهی نامهنگاری بین دو طرف به زمان و دورانی پیش از اردیبهشت 1304 خورشیدی برمیگردد. چون نیما نامهی نخستین خود را در پاسخ نامهای از عالیه مینویسد. نیما در متن این نامه، عالیه را به دختر بیوفایی که از پیش عاشق او بوده، برتری میبخشد. او میگوید که قلبش را با ترس و لرز به دست گرفته تا به پیشگاه عالیه بیاورد. حتا در همین نامه به انتقادهای عالیه نیز گردن میگذارد که گویا نیما زمانی به "اغتشاشطلبی و شرارت در بسیط زمین" اشتغال داشته است. با تمامی این احوال نیما ضمن توجیه و تأویل خویش گفتهی عالیه را میپذیرد که "یک گل سرمازده و وحشی، برای اینکه به مرور زمان اهلی و درست بشود" به دوراندیشی و مدارا نیاز دارد (ص131- 130).*
نیما در نامهای دیگر عالیه را هرچند با عنوان زیبای "پرندهی کوچک من" مورد خطاب قرار میدهد، ولی از سر کبر و غرور او را به باد شماتت میگیرد و مینویسد: "تو برای عقاب توانا که لیاقت و برتری او را آسمان در دنیا مقدر کرده است، ساخته نشدهای"(ص144). انگار بیشینهخواهی و افزونطلبی عالیه دل نیما را به آشوب میکشانید. چون یک ماه بعد باز در نامهی دیگری برای عالیه مینویسد: "کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی نیز دارند" (ص146). به هر حال در همین دعواها و شماتتها است که دو طرف یک ماه پس از آن، به ازدواج با هم رضایت میدهند.
ولی دامنهی این اختلاف نظرها همچنان پس از ازدواج نیز ادامه مییابد. انگار عالیه به اجبار و بنا به خواست خانوادهی خود به ازدواج با نیما گردن نهاده باشد. به واقع نیما نمیتوانست واقعیتهای عوامانهی پیرامون خود را بپذیرد. واقعیتهایی که عالیه همگام و همسو با دلبستگیهای مردم عادی شهر، در فضای آن زندگی میکرد. چون نیما دل در گروِ کوهستان و جنگلی داشت که کودکی خود را در آن گذرانده بود و حتا پس از ازدواج نیز در پرهیز از جامعه و مردم عوام، آرزوی بازگشت به آن را در سر میپروراند. به واقع او در خیال خویش عالیه را بخش روشنی از همان مناظر طبیعی یوش میپنداشت و شاید هم در الگوگذاری از هنجارهای هنرمندان فرانسه، نقش و کارکردی همانند معشوقکان اروپایی را از عالیه انتظار داشت. اما عالیه بدون خیالبافی، جریان و ادامهی زندگی مشترک را تنها در بطن و فضای جامعه دنبال میکرد. او میخواست شوهرش به دور از رؤیاها و آرزوهای دست نیافتنیاش، همانند دیگر مردان جامعه برای گذران خانواده، کار و شغل روزانهی خود را تعقیب کند. چیزی که به تمامی از نگاه نیمای عاشق دور مانده بود.
گویا عالیه با پوشش و ظاهر نیما نیز همواره مشکل داشت. چرا که نیما در نامهای خطاب به او مینویسد: "غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند" (ص155). با همین یادآوری مشخص میشود که نیمای عاشق در نگاه تند و تیزعالیه قامتی مناسب نداشت. چرا که او انگار در حال و هوای کوهستان و جنگل، از خوشپوشی مردمان شهر نیز بیگانه مانده بود. همچنان که نیما به منظور فرافکنی، مردمانِ خوشقامت و خوشپوش را به بیوفایی و بدجنسی متهم میکرد تا محبت خود را به رخ معشوقی همانند عالیه بکشد. اما عالیه در نقشی از معشوق و همسر برای او، این محبت و وفاداری را در جایی دیگر سراغ میگرفت. جایی که از دیدرس نیما مخفی میماند و به طبع با احساسات عاشقانهی او به ستیز برمیخاست.
در همین راستا نیما جهت تبرئهی خویش از اتهامهای عالیه، در نامهای به او به این مهم پای میفشارد که "به این حسرت نبر که چرا قصرهای مرتفع و باغهای مجلل نداری. آنها را جنایت و خیانت فراهم میآورد" (ص159). پیشفرضهای سنتشکنانهای که ذهن عالیه از پذیرش آن امتناع میورزید. به واقع نیما چرخهی عادی و عمومی زندگی مردم را نمیپذیرفت و از دل نهادن به کاری معمولی و عادی سر باز میزد. نکتهای که به حتم خاطر عالیه را میآزرد. نیما در فضایی رمانتیک که برای نامههای خود برمیگزید به احساسات و حرفهای عاشقانه بیش از نانی که بر سر سفرهی خانواده میآید، اقبال نشان میداد. او چنان میاندیشید که خواهد توانست با تکرار نکتههای پرسوز و گدازِ عاشقانه و رمانتیک، خواست و نگاهِ معشوق و یا همسر خود را تأمین نماید.
با چنین دیدگاهی است که برای عالیه مینویسد: "دلم میخواهد سم مهلکی روی لبهای تو جا بگیرد. لبهای تو را ببوسم و در زیر پای تو در هوای صاف و آزاد، دنیا را وداع کنم" (پیشین). انگار چنین مرگی مشکل معشوق او عالیه را حل خواهد کرد و عالیه به سخنانی از این دست اعتنا خواهد نمود.
در نامههای بعدی نیما، اختلاف نظر او با عالیه هر چه بیشتر آشکار میگردد. نیما در یکی از همین نامهها خطاب به عالیه میگوید: "مینویسی با دوازده دختر دوست هستم، به من بگو در سینهام دوازده قلب وجود دارد؟" (ص162). بازتاب چنین موضوعی بر نکتهای تأکید میورزد که دامنهی اختلافات، هر روز بین عالیه و نیما شدت میگرفت. تا جایی که نیما از سوی عالیه متهم میشد که همزمان ارتباط عاشقانهی خود را با دوازده دختر دنبال میکند. ولی نیما جهت پاسخگویی به عالیه به زبان شاعرانه روی میآورد تا شاید بتواند به اتکای احساسات شاعرانه وجدان خود را تبرئه نماید. سرآخر نیما نامهاش را با این عبارت به پایان میرساند: "یک متهم بدبخت و ناشناس که ترا دوست دارد" (ص164).
مرگ پدر برای نیما بهانه قرار میگرفت تا بخشی از کاستیهای خود را برای تأمین هزینههای شروع زندگی مشترک، به پای پدرش بگذارد. چنانکه چند هفته پس از ازدواج در گستردگی دعواهای فیمابین نامهای برای عالیه نوشت و مرگ پدرش را به اطلاع او رساند. نیما در همین نامه ضمن فرافکنی از آنچه که بین او و عالیه میگذشت، یادآور شد: "پدرم میخواست زمین بخرد. خانه بسازد. عالیه، عروس یک شاعر بدبخت، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت!" (ص167). به عبارتی روشنتر او میخواست گناه بیخانمانی خود را برای شروع زندگی مشترک به پای مرگ پدر خویش بنویسد و از عالیه نیز انتظار داشت که به این استدلال او گردن بگذارد.
در مجموعهی نامههای نیما، پس از این نامه به مدت شش ماه نامهای از نیما به چشم نمیآید که او آن را برای عالیه نوشته باشد. چنین موضوعی از شکافهایی حکایت داشت که به طبع بگو مگوهای دو سویه بر عمق آن میافزود. تا آنکه در هفدهم دیماه همان سالِ 1305 خورشیدی، جهت تبرئه خویش دوباره نامهای برای عالیه نوشت. او در این نامه خطاب به عالیه میگوید که دیشب خواسته است جهت احوالپرسی به سراغش بیاید، ولی عدهای ممانعت به عمل آوردند. او برای عالیه مینویسد که سپس به سراغ اتاق خاموششان رفت، منظرهای که او را غمگین کرد. در نتیجه شبانه به پشت بام روی آورد تا شاید بتواند در تاریکی و تنهایی پشت بام خانه، خود را تسکین دهد.
نیما دوباره همان پند و اندرزهای گذشتهی خود را برای عالیه تکرار میکند، با این امید که او بپذیرد عشق و محبت، به "پول داشتن فراوان" یا زیبایی و وجاهت بستگی ندارد. ضمن آنکه او در همین نامه به خطاهای خویش گردن میگذارد و بر نکتهای پای میفشارد که "تا دو جنس با هم جوش بخورند با هم کشمکش دارند". او تقصیر مریضیِ عالیه را نیز به پای خود او مینویسد. با این توجیه که چون او در هوای سرد به حمام رفت، در نتیجه سرما خورد. از سویی پاسخ به اتهامهای پیشین همچنان از نو تکرار میشوند. در همین راستا نیما یادآور میگردد: "تو به من تهمت میزنی که با دخترها رفیق هستم، ... به جنگلهای نیتل قسم من فقط یک نفر را دوست دارم" (ص191). بیتردید قسم به جنگلهای نیتل (ناتل) را هم باید از ابتکارهای شاعرانهی نیما شمرد.
عالیه دوستیِ نیما با دختران را بهانه میگذاشت تا شاید بتواند در رفتار او تغییر و دگرگونی مناسبی به وجود آورد. با تمامی این احوال نیما دو سال بعد در بارفروش (بابل) ضمن نامهای به پرویز خانلری آموزههای شاعرانه و ادبی خود را در اختیار او میگذارد. او در همین نامه غیر مستقیم و ناخواسته پیشینهای از عشقبازی خود را برای خانلری بازگو میکند: "عاشق دختر روحانی و سادهای شدم، دیگر هر که هر چه بر من میخواند باطل بود. خودم را به خودم تسلیم کرده کاملاً شاعر شده بودم" (ص250). به حتم "دختر روحانی و سادهای" که نیما از او سخن میگوید یکی از همان دختران یوش بوده است که بنا به سیمای روستاییاش، شور و عشق جوانی را در طبیعت نیما برمیانگیخت.
همچنان که نیما در همین نامه ضمن بازآفرینی یادماندههایی از گذشته، دوباره برای خانلری مینویسد: "به تماشای دخترهای دهاتی میروم که دست یکدیگر را گرفته وحشیانه میرقصند و طشت میزنند" (پیشین). او موقعی به تماشای این دختران دهاتی میرفت که به همراه عالیه در بارفروش سکنا داشت و دوسال و نیم از زندگی مشترکشان میگذشت. شکی نیست که رمزگشایی از اینگونه رفتارها برای عالیه مشکل مینمود و حتا با دنیای او بیگانگی داشت. اما نیما مثل همیشه از دنیای عالیه و همهی آنانی که بر سنتهای رفتاری مردمان عادی جامعه پای میفشردند، دوری میجست.
با این همه هر دو سوی این ماجرای پرتنش، پس از سالها صرف وقت به نیکی یاد گرفتند، همانند بسیاری از همسران جوان ایرانی از اختلافات و ناسازگاریهای جزیی و حتا کلی بپرهیزند و برای دوام و بقای زندگی مشترک به نقاط همسانی پای فشارند. همچنان که نیما نیز در همین زمان با آسودگی خاطر ضمن نامهای از بارفروش به خواهرش مینویسد: "من و عالیه با نهایت آرامی زندگی میکنیم . دیگران نزاع میکنند، ما ابداً. با کمال خوشی، شما هم به ما ضمیمه میشوید" (ص254).
آیا دعواهای زندگی خصوصی نیما و عالیه پایان پذیرفته بود؟ بیشک، نه. ولی آن دو بنا به تجربهای که اندوخته بودند میفهمیدند چه گونه با هم کنار بیایند. در همین کنار آمدن بود که هر دو در پرهیز از ایدهآلها و خیالبافیهای جوانی بهتر و بیشتر با واقعیتهای زندگی مشترک آشنا میشدند.
با همین رویکرد نیما در نامهای به برادرش لادبن (1280- ؟ش.) گذشتههای رمانتیک و عاشقانهاش را مینکوهد. نیما در این نامه که تاریخِ بیست و هشتم مرداد 1308 خورشیدی را در عنوان خود به همراه دارد، ضمن همدلی و همنوایی با لادبن و در نفی و انتقاد از جوانی و زندگی عاشقانهاش میگوید: "یکزمان عاشق دختر بیوفایی بودم که خیال میکردم اوقات جوانیم را باید به ریختن قطرات اشک تمام کنم" (ص305). چنین تجربهی تازهای از مخالفت با زندگی عاشقانه، به طبع بر شعر، نگاه و آفرینشهای هنری نیما نیز نشانههای خود را بر جای میگذاشت. تا جایی که او برای همیشه از گشت و گذار بین برزخ رمانتیسم از سویی و ناپختگیهای ابتدایی دنیای رئالیسم از سویی دیگر، فاصله گرفت و رئالیسم اجتماعی را منزل ادبی مناسبی برای خویش یافت.
با این همه نیما کار و بارِ ماندگار و پایداری نیز در اختیار نداشت. موضوعی که بیش از هر چیزی خشم و نارضایتی عالیه را برمیانگیخت.
در پاییز سال 1308 خورشیدی مدیریت دارالمعلمات یا همان دانشسرای مقدماتی رشت را به عالیه سپردند. نیما نیز به همراه همسر خویش راهی رشت شد. ولی همچنان برخی از هنجارهای رفتاری او با جهان زندگی مشترک بیگانه مینمود. چون نیما نمیتوانست به شغلی عادی بینِ مردم رضایت دهد و یا در ادارهای دولتی به شغلی همگانی روی آورد. او جهت توجیه بیکاریاش در نامهای از رشت به لادبن برادرش نوشت: "شاید بتوانم شاگرد پیدا کنم، علمالتربیه و یا معرفةالنفس یا ادبیات و فرانسه درس بدهم و کمتر سرزنشهای زنم را که چرا هیچ عایدی ندارم بشنوم. حقیقتاَ این بارِ طاقت فرسایی بود که من قبول کردم به اینکه متأهل باشم" (ص316). به واقع در همین نامه است که او میپذیرد که از رؤیاهای عاشقانه و رمانتیک خویش برای همیشه دست بشوید و برای زیستن، بر واقعیتهای نه چندان رؤیایی زندگی گردن گذارد.
هر چند به مرور از تنشهای نیما و عالیه در زندگی مشترک کاسته میشد ولی این تنشها هیچگاه به طور کامل پایان نمیگرفت. چنانکه او در نامهی دیگری به لادبن، یادآور گردید: "نمیدانم خانم چرا با (به) من جواب نمیدهد. اولاد هر چه بد باشد اولاد است. چرا دل خانم به حال من نمیسوزد. آن هم من که بالاخره کارگر اداره نخواهم شد" (ص385).
شکی نیست که نیما در عبارت بالا بازتاب دقیق و درستی از کاستیها و تنگناهای زندگی زناشویی خویش به دست میدهد. زیرا هرچند عاشقیهای پرسوز و گداز جوانی بین نیما و عالیه پس از سالهای سال پایان گرفته بود، ولی همچنان بادهای پرتنش دیگری زندگی مشترک آن دو را تهدید میکرد. بادهایی که متأسفانه تا پایان عمر نیما، کم و بیش دوام آورد.
*برای دستیابی به نقل قولهای این مقاله نگاه کنید به:
نامهها (از مجموعهی آثار نیمایوشیج): گردآوری، نسخهبرداری و تدوین سیروس طاهباز، تهران، انتشارات نگاه، 1393.