|
بیتردید علت اصلی گمشدن بسیاری از آثار نیما را در درجهی نخست باید در فضای ناپایدار و ملتهب سیاسی زمانهی او جست و جو نمود. چنین رویکردی موجب میشد تا یورش پلیس، به نهادهای مدنی و تشکلهای فرهنگی همواره ادامه یابد. در همین یورشها چه بسا تولیدات فرهنگی و هنری را به همراه مستندات سیاسی به غارت میبردند و آفرینندگان آن را ضمن محاکمههای ساختگی و تصنعی به زندان و اعدام میسپردند. به طبع عوارض و تبعات چنین سیاستی تأثیر منفی و ناصواب خود را بر تمامی لایههای جامعه بر جای میگذاشت. داستانی که بیکم و کاست همچنان از مشروطه تا امروز، چیرگی ناصواب خود را بر اراده و خواست مردم تعقیب و دنبال میکند. | |
نیمایوشیج (1276- 1338ش.) در بیست و دوم دیماه 1312 خورشیدی ضمن نامهای به خواهرش نکیتا یادآور شد: "سال گذشته من یک رمان کوچک غمگین و مالیخولیایی را که تقریباً 11 سال قبل نوشته بودم سوزاندم" (ص511).*انگیزهی این کار را هم در ناهمخوانی موضوع رمان با افکار امروزی خود میدانست. در چنین شرایطی او از باورهای رمانتیک جوانی خود به تمامی دست شسته بود و ضمن همسویی با جریانهای ادبی نو، در جهانی از رئالیسم اجتماعی گام بر میداشت. به واقع او احساسات فردگرایانهی رمانتیسم را علیرغم زیبایی و لطافت، برای تغییر و دگرگونی در نظام کهنهی جامعه ناکارآمد میدید.
همچنین نیما در نامهی دیگری که تاریخ آن به پانزدهم بهمن 1309 خورشیدی بازمیگردد، از آستارا به برادرش لادبن (1280- ؟ش.) نوشت: "اگر ناتل مرقدآقا را چاپ نکرده است، چه بهتر چاپ نکند. من در اینجا تا حال بیکار نبودهام خیلی چیزها مینویسم. هشت نوول خوب نوشتهام خیلی از مرقدآقا بهتر" (ص383). متأسفانه نیما از این هشت داستان، نامی نمیبرد و نشان دقیقی از آنها به دست نمیدهد. ولی هشت داستانی که او سربسته از نوشتن و آمادهسازی آنها سخن میگوید آنقدر باید ارزشمند باشند که ضمن انتقاد از گذشتهی ادبیاش، همه را جایگزینی مناسب برای مرقدآقا میبیند.
همچنان که دو ماه بعد دوباره در نامهای به پرویز ناتل خانلری (1292- 1369ش.) همین نکته را یادآور گردید. او در این نامه برای خانلری نوشت: "ارژنگی در چه حال است. [اگر] ناتل آدرس را به من بدهد من یک نوول خوب برای او میفرستم به شرط اینکه زود چاپ کند و خواهش میکنم مرقدآقا بماند" (ص386). با این اشارهها باید پذیرفت که او در این زمان داستانی را برای چاپ آماده مینمود که با نوشتن آن حتا مرقدآقا را نیز به هیچ میشمرد. اما همانگونه که اشاره شد، او نام و نشان دقیقی از این داستان و داستانهای دیگر به دست نمیدهد تا بتوان به ماندگاری و یا گمگشتگی آنها اطمینان یافت.
چند ماهی بیش از این ماجرا نگذشته بود که نیما در نامهای از آستارا رویکردهای آرمانی ادبیات جدید را یک به یک برای پرویز خانلری برمیشمارد. نیما در همین نامه یادآور میشود که "امروزه نویسنده یا شاعر، قبل از آنکه قلم به دست بگیرد، باید وضعیات اقتصادی و اجتماعی را در نظر گرفته باشد. زمان و احتیاجات زمان را خوب بشناسد و پس از آنکه قلم به دست گرفت بداند با کدام سبک صنعتیِ مناسب با عصر، موضوعی را که در نظر دارد انشا کند. تا بتواند نویسندهی جدید نامیده شود" (ص434).
تا آنجا که در متن نامه به چشم میآید، او تعهد و التزام هنرمند را امری لازم و واجب میبیند. دنیای التزام و تعهد ادبی و هنری چنان نیما را به شوق میآورد که او در نامهی یادشده از نوشتن "یک نوول مضحک" نیز خبر میدهد. اما باز از نام این داستان طنزآمیز نشانی دیده نمیشود. آیا آن را هم باید از داستانهای گمشدهی نیما دانست؟
انگار زندگی در گیلان بیش از هر جایی نیاز عاطفی و یا اجتماعی نیما را برمیآورد. او علیرغم عشق و علاقهی مفرطی که به مازندران و زادگاه خویش یوش داشت، در نامهای از لاهیجان به یکی از دوستانش نوشت: "یک دهکدهی گیلانی گمان میبرم یک شهر مازندرانی است. این اشخاص روحشان از قفس گریخته، با هم رقابت میورزند. خیلی به شتاب به طرف ترقی میروند... گیلان دروازهای است برای جهاد" (ص353). در حقیقت فضای فرهنگی و طبیعت بکر گیلان بیش از هر جایی با ضرورتها و نیازهای درونی او سازگار مینمود.
او حتا از کار در فضای انجمن فرهنگ رشت چنان به شوق و وجد آمده بود که شادمانی خود را از آنچه که در این انجمن میدید، با دوستانش در تهران در میان میگذاشت. همچنان که آبانماه 1308 خورشیدی در نامهای به ذبیحالله صفا (1290- 1378ش.)، مزایای انجمن فرهنگ رشت را بر انجمنهای دیگر یادآور شد. او در نامهی یادشده از تصاویر بزرگانی سخن میگوید که آنها را در رشت بر دیوار "کانون ایران" آویخته بودند. همچنین از انجمن فرهنگ رشت یاد میکند که در مخزن کتابخانهی آن، یک دورهی دایرهالمعارف لاروس چشمان هر بینندهای را نوازش میکرد. با این نگاه کتابخانهی انجمن فرهنگ رشت را از کتابخانهی انجمن اخوت تهران نیز برتر و بهتر میدانست. او برای ذبیحالله صفا نوشت که در فضای انجمن فرهنگ، نیمتنهای از "دایی" بازیگر تئاتر را نیز نصب نمودهاند (ص319). چیزی که ضمن عشقی زایدالوصف، اشتیاق او را برمیانگیخت.
توضیح اینکه "آقادایی نمایشی" از هنرمندان شاخص انقلاب جنگل بود که در سال 1304 زندگی را بدرود گفت. با مرگ او شهر تعطیل شد و همهی مردم ضمن بدرقهی پیکرش، در قبرستان سلیمانداراب رشت گرد آمدند. در همین مراسم بود که گریگور یقکیان (1259- 1329ش.) مترجم و کارگردان پرآوازهی تئاتر گیلان از همکار خویش تقدیر به عمل آورد و پیشینهی هنری او را ستود.
نیما قدمت انجمن فرهنگ را به دوازده سال پیش از این یعنی به سال 1296 خورشیدی بازمیگرداند. درست زمانی که حزب عدالت در گیلان پا گرفت. تا آنکه حزب عدالت چند سال بعد جایگاه سیاسی خود را به حزب کمونیست ایران سپرد. ناگفته نماند که حزب کمونیست ایران شکست انقلاب گیلان را به نیکی تاب آورد و ضمن روینهادن به کار مخفی به خوبی از نهادها و تشکلهای فرهنگی خویش برای کار علنی و نفوذ بین تودههای مردم بهره گرفت. به واقع آنچه نیما از آن سخن میگفت انعکاس درستی بود از تلاشهایی که پس از شکست جنبش جنگل تحت آموزههای حزب کمونیست ایران در تشکلهای فرهنگی شهر رشت جریان داشت. از این رو او در نامهاش برای ذبیحالله صفا نوشت: "در استقبال از کمال و ارتقا، گیلانی با مازندرانی قابل مقایسه نیست" (320).
در نتیجه شور و جوشش فرهنگی هنرمندان پیشروی گیلانی نیما را نیز در بر گرفت و او به نمایشنامهنویسی برای گروههای تئاتری رشت اشتیاق نشان داد. نیما ضمن نامهای به دوست نقاش خود رسام ارژنگی (1271- 1340ش.) پیرامون تعاطی و تعامل با هنرمندان رشتی بر نکتهای اصرار میورزد که همواره این هنرمندان "با دهان باز منتظر بودند من برای آنها پیسهای جدید تهیه کنم و از همه طرف اسم من در خاطرهی آنها محبتی ایجاد کرده بود" (ص325). ولی ماندگاری نیما در رشت چند ماهی بیش دوام نیاورد و او راهیِ لاهیجان شد. در اینجا نیز همانند رشت عالیه همسرش مدیریت "دارالمعلمات" شهر را پذیرفته بود. ناگفته نماند که عنوان دارالمعلمات بعدها به دانشسرای مقدماتی تغییر پیدا کرد.
در لاهیجان ارتباط نیما با تشکلهای فرهنگی رشت همچنان دوام آورد. چنانکه در مجموعهی نامههای او دو نامه به یادگار مانده است که نیما آنها را از لاهیجان برای جهانگیر سرتیپپور (1282- 1371ش.) نوشته است. سرتیپپور در خیزش انقلابی جنگل حضوری فعال داشت و پس از فروکش کردن جنبش انقلابی از مهلکهی نیروهای مخالفِ جنبش رهایی یافت. او بعدها با روی نهادن به تئاتر، از هنرمندان پیشروی گیلان در این عرصه به شمار میآمد.
در حاشیه گفتنی است که پس از شهریور بیست جهانگیر سرتیپپور در چرخشی مرتجعانه سمت و سوی دربار پهلوی را در پیش گرفت و حتا در دورهی حکومت ملی آذربایجان چماقداران و اوباش گیلانی را علیه فرقهی دموکرات بسیج میکرد که مزدش را هم به حد کافی از پهلوی دوم دریافت مینمود.
به هر حال گروههای فعال تئاتری در لاهیجان نیز از نیما غافل نمیماندند. این گروهها با کانون ایران در رشت مرتبط بودند. تا آنجا که نیما در نامهای به یکی از دوستانش، از نمایشنامهای به نام "حاکم کاله" یاد میکند که نوشتن آن را در لاهیجان به پایان برد. او همچنین از اشتیاق بازیگران و هنرمندان گیلانی به نمایشنامههایش اینگونه سخن میگوید: "صفحه از دست من بیرون نرفته، عجله دارند آن را ببرند" (ص354). متأسفانه از نمایشنامههایی که نیما به نوشتن آنها در لاهیجان اشاره میکند، چیزی به یادگار نمانده است.
گفتنی است که نیما در نامههایش از "نمایشنامه"، با عنوان تئاتر و یا پیس یاد میکند. به واقع تا آن زمان هنوز هم "نمایشنامه" را به عنوان برنهاده و یا جایگزینی مناسب برای تئاتر و یا پیس به کار نمیگرفتند. در همین راستا او در نامهای به دوستی بینام از نمایشنامهای با عنوان "حکایت دزد و شاعر" نیز نام میبرد که آن را در سال 1307 خورشیدی در بارفروش (بابل) مازندران نوشته بود (ص272). او در همین شهر نمایشنامهی کمدی دیگری هم به نام "کفش حضرت غلمان" نوشت. بنا به آنچه که خودش میگوید، متن آن را در کتاب "سفرنامهی بارفروش" جا داد.
از سویی دیگر نیما در نامهای از بارفروش به یکی از دوستانش یادآور شد که هر چند بارفروش "نه نویسنده و نه تئاترنویس" دارد، ولی برای دیدن نمایشنامهای از مولیر پانصد نفر گرد آمده بودند، که او هم در شروع نمایش برایشان در خصوص "فواید تئاتر" سخنرانی کرد. حضور و استقبال زنان بیش از هر چیزی شگفتی او را در این نمایشها برمیانگیخت. چون او در یکی از نامههایش بر نکتهای پای میفشارد که در اجراهای بارفروش زنان نیز بین تماشاچیان حضوری فعال داشتند و حتا حاکم و رؤسای شهر برای تماشای تئاتر همواره در ردیفهای جلو مینشستند (ص234).
نیما ضمن نامهای که در تاریخ چهارم آبان 1308 خورشیدی از رشت برای ناتل خانلری نوشت، اندوه خود را از گم شدن رماناش "آیدین" با او در میان گذاشت. او در همین نامه مینویسد که او این رمان را حتا در بارفروش هم در اختیار داشت. تا آنجا که زحمت فراوانی در آمادهسازی آن کشید. حتا سه بار در پرداخت و ویرایش متن آن تلاش ورزید. اما آیدین در کوچ از بارفروش به تهران و از آنجا به رشت برای همیشه گم شد و هیچ نشانی از آن باقی نماند. او در نامهاش اندوهگنانه مینویسد: "در همهی این اوقات فکر آیدین در سر من دور میزند"(ص314). حادثهای که او نمیتوانست آن را به فراموشی بسپارد. چنانکه چند هفته بعد در نامهای به رسام ارژنگی، غم و اندوه خود را با او نیز در میان نهاد. او برای ارژنگی نوشت: "گم شدن کتابم آیدین باعث بیحوصلگی من شد" (ص325).
نیما زمانی که در بارفروش سکونت داشت در مکتوبی به رییس معارف آمل، با انشایی استوار و پیراسته ویژگیهای نجابت و شخص نجیب را یک به یک برای او برمیشمارد. او در همین مکتوب از رمان آیدین نیز برای او یاد میکند و بر نکتهای اصرار میورزد که من "در سرگذشت آیدین مطلقاً خیرات را لازمهی نجابت ندانستهام" (ص261). اما نیما در شرایط پیشآمده برای دستیابی به آیدین دستش به جایی بند نبود.
او در همین مکتوب یادآور میشود که "یک فصل از این کتاب را دو سه سال قبل به پاورقی شفق دادم" (پیشین) به نظر میرسد منظور او، روزنامهی شفقِ سرخ باشد که در آن دوران به سردبیری علی دشتی (1276- 1360ش.) در تهران انتشار مییافت. ولی نیما در جایی دیگر از همین نامهها، پیرامون چاپ فصلی از آیدین گزارشِ بیشتر و بهتری ارایه میدهد. نیما در تاریخ دوم خرداد 1305 خورشیدی هنوز چند هفتهای از جشن ازدواجش با عالیه نگذشته بود که در نامهای مرگ پدرش را به او اطلاع داد. او آخرین یادماندههای خود را با پدرش ضمن همین نامه اینگونه مرور میکند: روزی روزنامهای به دستم بود که پدرم از من پرسید در آن چه نوشتهاند؟ من پاسخ دادم که کسی در جنگل یاغی شده است. این خبر بر دل پدرم نشست و او روزنامه را از من گرفت تا مطالعه کند. نیما سپس برای پدرش توضیح میدهد که یک فصل از رمانِ آیدین او را نیز در همین نسخه از روزنامه به چاپ رساندهاند. پدرش هم با حرص و ولع بیشتری روزنامه را دوره میکند. نیما از سرِ درد و اندوهِ مرگِ پدر برای عالیه مینویسد که "این آخرین ملاقات و مکالمهی من با پدرم بود" (ص167).
اگرچه نیما چند سالی از برادرش لادبن کوچکتر بود، ولی تأثیر لادبن را بر اندیشه و جهانبینی نیما نمیتوان نادیده انگاشت. لادبن از همان ابتدای جوانی در رشت به حزب عدالت پیوست و پس از تشکیل حزب کمونیست ایران در انتشار و مدیریت نشریات حزبی نقش آفرید. تا آنجا که در سال 1299 خورشیدی کمیساریای جمهوری انقلابی گیلان، سردبیری ارگان خود "ایران سرخ" را به عهدهی لادبن گذاشت. در تمامی نوشتههای ایران سرخ و نشریات دیگری که لادبن مسؤولیت آنها را پذیرفته بود، نیما نیز از جایگاه نویسنده و شاعری متجدد نقش میآفرید. متأسفانه از نوشتههای ادبیِ نیما در این گروه از نشریات نیز نام و نشان روشن و دقیقی در دست نیست.
بیتردید علت اصلی گمشدن بسیاری از آثار نیما را در درجهی نخست باید در فضای ناپایدار و ملتهب سیاسی زمانهی او جست و جو نمود. چنین رویکردی موجب میشد تا یورش پلیس، به نهادهای مدنی و تشکلهای فرهنگی همواره ادامه یابد. در همین یورشها چه بسا تولیدات فرهنگی و هنری را به همراه مستندات سیاسی به غارت میبردند و آفرینندگان آن را ضمن محاکمههای ساختگی و تصنعی به زندان و اعدام میسپردند. به طبع عوارض و تبعات چنین سیاستی تأثیر منفی و ناصواب خود را بر تمامی لایههای جامعه بر جای میگذاشت. داستانی که بیکم و کاست همچنان از مشروطه تا امروز، چیرگی ناصواب خود را بر اراده و خواست مردم تعقیب و دنبال میکند.
برای نمونه از تمامی نمایشنامههایی که نیما از نوشتن آنها سخن می گوید، انگار اکنون هیچ نام و نشانی بر جای نمانده است. چون بلااستثنا سالنهایی را که این نمایشنامهها در آن به اجرا در میآمد به تعطیلی کشاندند. گردانندگان این مراکز فرهنگی هم در جنگ و گریز خود با نیروهای پلیس چه بسا از سر جبر گذشتهای را برای همیشه به فراموشی میسپردند. زیرا دولتهای غیر مردمی همیشه تلاش داشتهاند که با حذف مستنداتِ این گذشتهی تاریخی، پیشینهای را به نفع خویش در دیدرس مردم زمانه و یا آیندگان قرار دهند. انگار اتخاذ چنین راهکاری زمینههای کافی و وافی فراهم میدید تا اقتدار نامشروع و غیر مردمی دولتمردان بر کرسی قدرت تضمین گردد.
جان وین (1907- 1979م.) هنرپیشهی فیلمهای وسترن سینمای آمریکا، زمانی پس از فروکشکردن تبِ مککارتیسم، در مصاحبهای برملا کرد که در هالیوودِ آن دوران گروهی اوضاع را از دستشان گرفته بودند تا بتوانند در زندگی مردم امریکا تغییر و دگرگونی به وجود آورند. او در همین مصاحبه یادآور شد که این گروه از هنرمندانِ هالیوود، زندگی سنتی آمریکایی را باور نداشتند و در فیلمهای خود زندگی دیگری را تبلیغ میکردند. تا آنجا که در هالیوود قدرت در دست آنان بود و میخواستند ما را از نان خوردن بیندازند.
جان وین و دوستانش در هالیوود با همین نگاه به سازمانهای امنیتی یاری میرساندند تا سیاستهای پلیسیِ تفتیش و تصفیه (حذف) را بین هنرمندان امریکایی دنبال نمایند. رویکرد ناصوابی که سرآخر به مهاجرت بسیاری از هنرمندان امریکایی انجامید، تا گروهی همانند جان وین بتوانند در هالیوود نان بخورند (به قول خودش) و فیلمهای وسترن بسازند.
اما پدیدهای همانند آنچه که به مککارتیسم شهرت یافت در ایران (شاید هم به دلیل همسایگی با اتحاد جماهیر شوروی) خیلی زودتر آغاز شد و جا افتاد. مولود نامشروعی که پیدایی آن حتا به سپیدهدم انقلاب مشروطه بازمیگردد و تا کنون نیز همچنان در عرصههای فرهنگی کشور ادامه دارد. مهاجرت، زندان و قتلهای آشکار و پنهان تنها بخش کوچکی از همین سیاست دولتی به شمار میآید که بر گسترهی حوادث آن بسیاری از آفرینشهای هنری برای همیشه مفقود و یا حذف و تصفیه شدند.
از آنچه گفته شد سیمای درستی در مقدمهای که نیما برای رباعیات خویش نوشته است، انعکاس مییابد. او در همین مقدمه مینویسد: "دورهی ما دورهی آزادی نیست. دورهی ما [دورهی] از بین بردن آثار قدیم است – بدتر از مغول- دورهی کشتار است – بدتر از مغول- دورهای ست که نمیگذارد فکر سر پا باشد و مغول این طور نبود".**
داستانی که در ایران جمهوری اسلامی هم گوشههای روشنی از آن بیوقفه از سوی مأموران حکومتی به نمایش در میآید. این گروه از مأمورانِ نه چندان معذورِ حکومت، نه تنها زندان و مهاجرت را به هنرمندان کشور ما تحمیل میکنند بلکه چه بسا در بگیر و ببندهای مهاجرت و زندان، نوشتهها و آفریدههای هنرمندان را نیز به نابودی میکشانند. فرزندان عزیزی که انگار هرگز به آغوش پدرشان باز نخواهند گشت. اما کسانی که در این حوادث آثار و تولیدات فرهنگیشان گم و گور میشود، به تمامی از گروه هنرمندانی هستند که تغییر و دگرگونی را برای زندگی مردمان سرزمین خویش در دل میپرورانند و تاوان آن را نیز به جان و دل میخرند. به گونهای که دگرزیستی نیمای جاودانه، در کالبد این گروه از هنرمندان همچنان ادامه مییابد./
*برای دستیابی به نقل قولهای این مقاله نگاه کنید به:
نامهها (از مجموعهی آثار نیمایوشیج): گردآوری، نسخهبرداری و تدوین سیروس طاهباز، تهران، انتشارات نگاه، 1393.
**مجموعهی اشعار نیمایوشیج: مقابله و تدوین عبدالعلی عظیمی، تهران، نیلوفر، چاپ دوم، ص535.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد