logo





یک مرد ، يک سگ !

پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۳ - ۰۴ دسامبر ۲۰۱۴

دکتر عارف پژمان

aref_pazhman.jpg
روی خاکستر پارينه بهار
می نشينم تنها
در سلول غم ديرينه خود.
انجماديست درون دل من
که به زندان قرون می ماند .
برف سنگين خيابان خموش
به سيه روزی من ، می خندد .
عابری می گذرد با سگی آرام و ملوس
شايد اين مرد و سگش :
داستانی دارد
همسر قصه تنهايی من .
شايد اين مرد ، بهاران پار :
مثل من عاشق بود ،
چشم بر جاده   ء خلوت می دوخت
قاصدی می آمد ؛
پستچی با سگ او ور می رفت ؛
نامه ای می دادش :
که همه بوی صنوبر می داد.
وه ، که اين مرد وسگش ،
چه شباهت دارد ،
به سرانجام نگون بختی من .

****
می نشينم به تکاپوی بهار
جويباريست به عريانی ديوانگيم
که ازين چادر غم می گذرد؛
ومرا می نوشد :
همچو کابوس زمستانی باغ .

****
می نشينم سرراه ،
ودلم میخواهد
 تا  به خورشيد ، يکی نامه فرستم ، پنهان
که سر ظهر به چشمان فروزندهء خويش
به خم کوچه برفی  تابد .
کوچه را آب زنم
تا بها ران دگر
يک ، دو ، سه گامی ماندست !



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد