logo





مرغابیِ روانی
دیوانه ها و دانشکده

بررسی کتاب

پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲ - ۲۰ مارس ۲۰۱۴

رضا اغنمی

مرغابیِ روانی
دیوانه ها و دانشکده
سیدعلی مرتضوی فومنی
چاپ اول: لندن 1392
ناشر: نوگام - لندن

این دفترشعر در دبی به دستم رسید. درتئاتری که نمایش «خواستگاری» از انتوان چخوف، نویسندۀ نام آور روس را اجرا می کردند. دوستم قبلا گفته بود که: مدتیست عده ای ازجوانان هموطن که به امور فرهنگی علاقمند هستند وذوق هنری دارند، در دُبی دورهم جمع شده، با تشکیل کانون فرهنگی هر ماه یکی دوبار نشست های ادبی – هنری دارند که با شعر خوانی و نمایش فیلم و اجرای تنائر محفل گرمی راه انداخته اند؛ و برنامۀ این بار نمایش خواستگاری چخوف ست که به کارگردانی آقای سید علی مرتضوی فومنی اجرا خواهد شد.
سه بازیگر آماتور – دو مرد و یک دخترخانم جوان– این نمایش را اجرا کردند. بدون اغراق بگوبم که برای من، مهارت بازی این بازیگران آماتور شگفت انگیز بود. تسلط به دیالوگ ها، حرکات موزون به هنگام گفتار، حتا تغییر چهره درنگاه ها هماهنگ با مفهوم بیان بقدری سنجیده و پخته بود که تحسین وشایستگی هنرمندان به ظاهر آماتور را توضیح میداد.
پس از پایان نمایش بود که دوستم کارگردان را معرفی کرد جوانی خوش برخورد وگرم و با صفا. گفت شاعرهمین است. با گفتن شادباش تئاتررا با خاطرۀ خوش ترک کردم. دوستم پنج جلد از دفتر های شعر را خرید علتش را نپرسیدم میدانستم خانه هردوستی که میرود جای شیرینی و شراب، کتاب میبرد. از طیف هنرمندانی ست که از دهه های قبل سفارش بیاد ماندنی یکی از خادمان فرهنگ را در لندن پذیرفته و همیشه به یاد دارد. «محمود کویر» که یادش همیشه گرامی باد درآن سال ها در هر محفل ادبی تأکید میکرد که دربازدیدهای عید نوروز یا هرجشن ملی برای دوستان عوض شیرینی وگل و شراب کتاب ببرید. این رسم هنوز بین خیلی از دوستان درلندن جاری و برقراراست. بگذریم.
این دفتر شعر 170 برگی شامل 67 سروده است. که عناوین آن ازنخست تا پایان با عدد شروع شده آغازش 1 و پایانش67 است .
برخی ازسروده های این دفتر، یادآور خاطره های شاعر، و به ظن قوی برای سپاس و گرامیداشت از«مادربزرگ، دوستان، نویسندگان، پویندگان راه آزادی و اندیشمندان» است . که نشان میدهد هر یک با مضمون ویژه ای درشکوفائیِ اندیشۀ جوانِ سراینده تأثیرگذاشته است: برای صمد – برای دیوانه های دانشکده – برای ویکتور– برای علی اشتری – برای مادر بزرگ – برای خسرو – برای گوهرمراد – برای ولادیمیر و برای نصرت . و سرانجام، بازنگری به تاریخ یادی ازگذشته ها و پرونده سازی های ساواک، زندان و اعدام.
شماره 1 سروده ایست که شاعر، با زبانِ تصویری، مفهوم درد راوی را درانتظاری مبهم توضیح میدهد:
«تورا می بینم / به همان روشنی / که برگ های گلابی وحشی / از پنجره پیداست / تورا می بینم / به همان وقار / که جاده ای / باچتری ازچنار / به شهر می رسد / تورا / درچای کافه ها می بینم / در پوزخندِ سانسورچی تئاتر/ دردیالوگی که سقط می کنم / و درصدایی که می شنوم / تورا می بینم / در داستانِ به نعل و به میخم / و در روزنامه ای که چاپش نمی کند / تو را / که ایستاده ای / تاکارِچارچوبۀ بی در تمام شود / . گنجشگک اشی مشی / به خانه برگردد».
درسرودۀ 11 درد دل خود را به اختصاردرمیان میگذارد،. درد دلی که واهمه های رو به بستر خونین اختناقِ زمانه، چون فصلی از اوضاع اجتماعی درتاریخ ثبت شده را یادآور می شود.
«تمام روز/ درآوازسپری شد / تمام شب / دراندوه من گذشت. / . . . . . . / خواهرانت در لباس خواب دفن شدند / و تو / سهمت را به ما بخشیدی / که بوسه هایت را / دربطنِ باد و آستینِ درهم گل سرخ / بکارد. / . . . . . . / تمام روز / در دست های من سپری شد / تمام شب / درچشم های من گذشت» .
درسروده های مرتضوی، مفاهیم گوناگون با رنگ وبوی تازه، روایتِ عشقِ واندوهِ خودی وهمدردی وهمنوعی درهم تنیده است. همدلی درغم وشادی با دیگران، روایتگرهماندیشی با جامعه.
«می میرم / در من دو پری از راه می رسند / یکی کودک را می بوسد / و دیگری مرا.» 26
«درسردسال تابوت، / تازیانه از نواختن تن می زند / تیغ از شکفتن / ترانه از تباهی / من آرام می گیرم / کوچک می شوم / و از چشم های تو / می چکم.» 36
« هرگز اراندوه تنها نبوده ام / همیشه / کسی نشسته درمن / کسانی در من نشسته اند / که می گریند.» 37 .
درسرودۀ 50 خواننده را با تنی ازقربانیانِ نام آور سال های گذشته آشنا میکند. با خسرو گلسرخی؛ که امروزها چهلمین سال روز اعدام او و کرامت دانشیان است، که هر دو در راه آرمان های آزادی؛ جان جوان خود را با گلوله های آتشین تاخت زدند.
این قطعه سرودۀ مرتضوی را باید به دقت خواند. به نظرم از بهترین سروده های این دفتر است که از هوشمندی شاعر، در صرف کلام و تشبیهاتِ سنجیده روایت میکند :
«سخنی نیست / جز سخاوتِ سالخورده ی دست های تو / برشانه های من؛ / اندوهِ دیریافته ای / که طعم طرب را / به سرزمین سروده ها / می پاشد . . ./ غم مخور! / سرانجام / زندانی از گل سرخ می سازم / وقلب تورا / درآن حبس می کنم./ ماتادور! / نعشِ نیمه جان تو را / – صدفِ صفای تو را – به معدن فیروزه می برم / وبرگردنِ دخترانِ کارگر معدن / سینه ریز / می بندم. / سخنی نیست / جز تلخی شیرین اشک های تو / در دهان من. /»
این فکر درسروده بعدی – 51 – نیز با اوست. انگاری در ذهن جستجوگر و شکوفای او، حوادث اجتماعی، با بیم و امید درجنگ و جدال اند تا گره این واهمه ها را بگشایند؛ واهمه های بیم و امید را که سنگین و سیاه براندیشۀ جمع لانه کرده است. در سرودۀ زیر خواننده را در وادی امید میگرداند. اهل فکر را به دور دستها می برد، که نه امید، بلکه تحول است و دگرگونی اندیشه ها. به درستی که دقت کنی میبینی درکنارت، دردل و اندیشۀ خودت است کلیدش. سروده را با منِ خود تکرار میکند :
دورنیست / دست مرابگیری / پروانه های سینه ات را / به پیشواز پرستوی خسته بفرستی / وازمیان تمامی گل ها / گل سرخ را / برپیشانی پرچین زندگی ام / بکاری؛ / مرا به اشک بسپاری، / به شوق واداری. / با برگ ها / دمی پیش ازآنکه با آغوشِ پائیز درافتم / بابهارجوانه بازآیی / من / سرافکندگی مرگ را ببینم / که از جادوی جهانگیر تو / زندگی ام را سجده می برد / و از رازهای سربه مُهر/ با تو پرده بردارم . / دور نیست / رام و سبُک / رقصان چون خیال قاصدکی / برخاطرم بنشینی؛ / به دامانِ پنجره ام / نگاهم کنی و / کودکانه به حرف آیی / نخستین کلامت ام / نه آب / نه بابا / بوسه ای بلند را / در دهان من آواز کنی / ومن / از پس سالیان حبس دریابم / که کلید زندان در دستانم بوده است. »
قصدم این نیست که درفکرشاعر به زمان سرودن این اشعار چه میگذشته، درچه فضائی بوده، یا به چه چیزی می اندیشیده؟ اما، منِ خواننده درمییابد که : اعتراض عصیانی او، درتباهیِ زندگی درگرو ساحرانه بودن سجده و طاعت وبندگی جدیست، و بیانش قابل تقدیر و تحسین. واین ممکن نیست جز شکافتن کلام سخنوری هشیار که با زبان سانسور آشناست. همچنان که "قلم " کلید زندان اندیشه ها بودن را فریاد میکشد.
درسرودۀ 52 اشارتی دارد به : «شبانه های تبعید / مهتاب / پرسۀ چشم های تو بود / که می خندید / ومن / با تمام جوانه های جوانی ام در دست / پژمرده می شدم.»
سرودۀ 54 برای گوهرمراد « . . . . . دی ماه را باید به زادن تو عادت داد. / به زادنِ تو / زادنِ صبحگاه و سرود / زادن موطن؛ / تامرگ ما نداند / چگونه می میریم / هم فصلِ بی پرنده و پرنده ی بی فصل بگذرد / و آدمی نخواند / درپیچ و تاب راه؛ : «من خون بالا می آورم پس هستم!»
با آرزوی موفقیت این شاعر و هنرمند عزیز.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد