logo





با درّ درصدف

بررسی کتاب

شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ - ۱۴ دسامبر ۲۰۱۳

رضا اغنمی

با درّ درصدف
ناصرزراعتی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول پائیز 1379

داستانی گیرا، با مخاطبی به ظاهر آشنای «منِ خود»، درگسترۀ خیال با صنم زیبائی که دل و دبن از عاشق ربوده، دریک غروبِ بارانیِ بهار، کلاغی را می بیند چشم دوخته به پیرåçاهن کهنۀ او که شسته شده و ازبند آویزان است. شب درکابوس میگذرد. در بیم و امید خواب و بیداری. کلاغ بار دیگر چرت زنان در نسیم سحرگاهی مقابل چشمهایش ظاهر میشود. شهر غبارگرفته را نگاه می کند و یار همدل را که در سمت چپ اوست تلنگری میزند :
« که از هرگونه فضیلتی تهی شده ایم».
از پشت دیوارهای بلند کسی او را صدا میکند. درباز می شود. کسی نیست. تلفن زنگ میزند. برمیدارد پاسخی نمیشنود. و"شما " ظاهر میشود. «در گوشۀ اتاق – برصندلی چوبی نشسته اید و لبخند زنان نگاهم می کنید» مهمان لب به سخن میگشاید به ملامت از او میپرسد کدام فضیلت؟ و از فراموشی فضیلت ها میگوید. «فراموشی خاکستر سنگینی ست؛ خاکستری که لایه لایه برهم می نشیند و سنگ می شود و آهسته آهسته حجم می یابد. زمان می گذرد؛ آرام و سنگین می گذرد و با گذشتِ خود، فراموشی را به ما می آموزد.»
در گورستان قدیمی بازهم باهمند همدیگر را می بینند. درسیمای خاطره ها. همپای نویسنده سنگ قبرهای سائیده شده و گره خوردگیِ «لابلای علف های هرز و قاب عکس های فروافتاده» درسکوت و خاموشی، و یادآور فضیلت های به غارت رفته.
این نامحرمِ خودی و رازدار کیست که پشت پرده، بی پرده و حجاب دردل و جان هم چنگ انداخته و درهم آمیخته اند؟ عاشق و معشوقی که همدیگر را ندیده و نمی بینند، پنداری با سایه هم با همدیگر در معاشقه اند و راز ونیاز میکنند ! وقتی از چشم هایش تعریف میکند و میگوید: «حالا می خواهم کمی حرف های احساساتی بزنیم. . . . . . وقتی نیستید همیشه به رنگ چشمهایتان می اندیشم و به این که آیا موهایتان بلند است یا کوتاه؟» و بعد میخواهد پرده را بکشد تا از نگاهِ آن که در ایوان نشسته و زل زده به آنها درامان باشند.
در ادامۀ روایت ها از مرد هشتاد و سه ساله ای یاد میکند با خاطره ای ازعشقِ محبوب از دست رفته . به کلاس طراحی رفته تا یاد بگیرد خطوط و راز و رمزهنر طراحی را به قصد تهیه طرحی از صورت محبوبش، اما «هنگام طراحی سکته کرده ومُرد» طرح ناتمام را آن زن همیشه با خود داشت.» طرحی که «هنوز باقی ست: با خط هایِ رنگ پریده، برکاغدی زرد و پوسیده».
عشق، درجلوه های گوناگون در ذهن سیال نویسنده جاری ست. درآمیزه ای از پدیده های طبیعی ابر و باد و گل و گیاه تا آفریده های هنری به دستِ پر توان انسانها، هرجا درهرگوشه جهان که حرکتی هست و جنبشی: ازقطرۀ باران گرفته وغوطه خوردن ماهی سُرخی درتنگ بلور . . . قهقهۀ کودکی به هنگام دیدن اسباب بازی . . . . . . صدای زنجره ها درشب، مهتاب، و صدای باد در لایه های شاخ و برگ صنوبرها، عطر شاخه ای گل، گاهی طراوت درخشندۀ شبنم، مثل طراوت گونه های شما . . . زیباست. . . . فرقی نمی کند، امروز این شمائید که زیبائید، در ازل «آدم» زیبا بوده است». رود همیشه جاری عشق به هستی را برجسته میکند. با نگاهِ تیز وجستجوگرش، با یک کاسه کردن عشق، کرۀ خاکی را هم در حجم کوچکی در تابلوهای گوناگون کنار هم چیند و عشق و محبت به انسانیت را توضیح میدهد.
از«گلدوزی های قاب گرفتۀ مادرش» میگوید. نقشی از مهر مادرانه را درتار و پود گلدوزیها حس میکند. یاد مادر به ناگهان در آئینه خیال شکل میگیرد. نخ وسوزن به دست مادر را میبیند سرگرم گلدوزی. نفس پاک و پاکیزۀ او درجان مینشیند. عطر و بوی خوش مادررا میچشد. با شنیدن صدای زنانه ای از پشت در، آیا مادراست یا محبوب؛ مهم نیست. هرتفسیر وتعبیر در عناصر گوناگون و تمیز رفتارهای این محبوب و محبوب ها همان عشق موعود را باید دنبال کند؛ ولو با محبوبی بی جان که «حس ندارد، خشک است و تاحدی هم خشن و تندخو . . . . . . حُسن بزرگش این است که کینه ندارد (اصلاً نمی داند «کینه» یعنی چه ! عیب بزرگش آن که دوست داشتن برایش نامفهوم است» ص 19. از دیدار و حضور او حسّ خود را بیان میکند: «فضیلت درجانم جوانه میزند.» قلب تپندۀ که درچپ او ایستاده با صدای مهربانی میگوید: «آری زیباست»
درکتابخانه اش با مشاهدۀ انواع صدف ها وگوش ماهی ها ، خاطرۀ تلخ زندان رشت در ذهنش جان میگیرد. زندان، سرنوشت شوم هنرمندان واهل اندیشۀ جهان سومی ها که میباید، بخشی از زندگی در سلول و شکنجه گاه ها سپری شود. تحمل شکنجه و زندان درسرزمین های نفرین شده ادای دِین است. با ادای دِین است که زمینۀ آزادی و رهائی از استبداد فراهم میگردد! ناصر، مجسمه ای هولناک از خمیر میسازد. نمایه ای از سیاهی و وحشت زندان و زندانبان، القاگری هنرمندانه و نهان از زبان همیشه گویای هنر. ازخمیر نان، «مردی وحشتزده با بینی دراز تیرکشیده، چشمان وق زده، و گوش های پهن، زرد از رنگِ زردچوبه وخشک مثل چوب. یادگار سلول تاریک و نمور زندان رشت.»
یاد آورطراحی های هنرمندانۀ خانم سودابۀ اردوان در«کتاب یادنگاره های زندان» با آن روایت های تکان دهنده اش از فلاکت و ظلمتِ زندان و شکنجۀ انسان های دربند، که در تابلوهای گوناگون به نمایش گذاشته است.
نویسنده، به هرجا و مکانی که حرکتی هست سرمیزند، از قبرستان های متروک و سنگ قبرهای شکسته و پلاسیده، تا پشت پنجرۀ خانه های آرام و کتابخانه با نوای موسیقی، در کوچه پس کوچه ها و گوشه و کنارها میچرخد، درخلوت و تنهائی به هرسوراخی سر میزند. شب و روز، درخواب و بیداری در جستجو است. پوینده ای عاشق پیشه با عشق سرشار به مردمِ کوچه وبازار، درنگاهش و رفتارش با تمام ذرات وجودش، در میان جمع است و تنهاست، با ظرافت طبع ستودنی و مهر و محبت ذاتی.
روزی در یک صبح بهاری پنجرۀ اتاقش را بازکرده برای هواخوری. کبوتر چاهی کوچکی پرواز کنان وارد اطاق میشود. «هرچه کردم بیرون نرفت. می ترسیدم به در و دیوار بخورد. . . . روی کتاب ها نشست. نگاهم کرد. نگاهش کردم . یک آن درنگاهِ معصومش شمارا باز شناختم. پیالۀ بلوری کوچکی را ازآب خنک پرکردم. گذاشتم لب پنجره و خودم نشستم روی تخت. پرید رفت کنار پیاله نشست و نوک زد تو آب تشنه اش بود»
نویسنده، با طبع عاشقانه هرجا که پا میگذارد و هر گوشه که مینگرد محبوب را می بیند. مجنون وار همه و همه جا را درجلوۀ لیلائی می بیند و از تماشایش لذت میبرد. مادرش را درخواب می بینند : «نمیدانم چرا فکر کردم شما مادرم هستید و مادرم شماست» تا جائی که، غرق و مستانه در فضای پاکیزۀ عاشقانه احساس میکند : « من سر به دامن مادر گذاشتم وشما مرا دلداری دادید و صدای مادر مهربان بود و شما دست نوازش برسرم کشیدید.»
روایت های این دفتر درمفاهیم گوناگون به یک مجرای کاملا آگاهانه میریزد و سرریز میشود. با همۀ تفاوت های نظری هیچ یک بردیگری برتری ندارند و در مجموع در نگاهی بسیارانسانی ذاتِ هستی را در هالۀ عشق، با شکوه بیشتر و نهایت زیبائی توضیح میدهد. نویسنده با درایت کامل این پیام را به انسان ها دارد که با هر امکانی که دراختیار دارند میتوانند دور ازخشونت و رفتارهای قهرآمیز با زیبائی های هستی آشنا شوند و کنار هم زندگی کنند.
نویسندۀ «با دُرّ درصدف»، پس از پیمودن فراز و نشیب های تجربی، و عبور از«دوزخ و بهشت» باز هم با "منِ خود" به خلوت مینشیند عریان میشود، به زاری، نشانه هائی ازدرماندگی، هم اندیشه با ملتی درمانده و واداده: « همه مان صورتک برچهره ها می زنیم» گریبان کسی را نمیگیرد. باعث و بانی معرفی نمیکند. به کسی تهمت نمیزند. از تظاهر خود سخن میگوید. فاشگوئی میکند با این یادآوری : « صورتک هایم چون موم در برابر حرارت آب می شوند و فرو میریزند». درمانده از این فلاکت تحمیلی با عجز و لابه میپرسد: «به من بگوئید چه کنم؟ چه میتوانم بکنم؟ راه را به من نشان بدهید؟ . . . دست مرا بگیرید. مرا از این گندابِ تیره وتار برهانید.»
وحالا فصل، فصل «فضیلت سکوت» است و دیدن و شناختن آسیب های تنگ نظری، خود بزرگ بینی، حسادت، . . . . . . روز از نو، روزی ازنو». و زیستن با همان تکرار و تکرارهای سنتی، به عادت دیرینه.
دفتر را می بندم. همدل با نویسندۀ درد آشنا، درانتظار روزی که "عقلانیت" وطن و هموطنان را از این «گنداب تیره و تار» برهاند! اما یادمان باشد که: رهائی از این گنداب، درگروِ گسستن بندهای طاعت و بندگی و بُریدن ازاوهامِ سنگینِ سنت های ننگین است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد