logo





سفر خیال
از کُرسان تا کردستان

بررسی و نقد کتاب

دوشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۲ سپتامبر ۲۰۱۳

رضا اغنمی

سفر خیال
از کُرسان تا کردستان
طیفور بطحائی
چاپ اول، زمستان 1391 (2013) سوئد
ناشر: خانۀ هنر و ادبیات [گوتنبرگ]

این کتاب را باید بعنوان بخشی از تاریخ معاصر ایران و رویدادهای بسیار ناگفته دربارۀ منطقۀ کردستان بررسی کرد. و به دقت خواند. به ویژه : از دیدگاه نویسنده ای امین و صاحب نظرِ بومیِ آگاه که خود از نزدیک، نقشی در مبارزه ها و فعالیت های سیاسی داشته و در بستر فرهنگی بالا آمده که از نخستین لحظات فراگیری «الفبا» ی درسی در پشت میز دبستان، زخمۀ خفقان و سانسور"زبان مادری" در ذهن و روان نو رسیده و معصوم ش ریشه دوانیده است. زخم ناسوری از سیاهی و آسیب هایِ ویرانگر منع زبان مادری هنوز با اوست. زهری ته نشین شده، چون زائده ای چرکین در خانۀ دل کمین کرده است : « معلم که خودش فارسی چندانی بلد نبود به ما اصرار می کرد "درست" حرف بزنیم وگرنه خانم معلم مداد لای انگشتانمان می گذاشت و آن قدر فشار می داد تا اشکمان درآید. ما هم به هر زبانی که می دانستیم گریه می کردیم ... ... مدرسه که برای ما مساوی بود با کلنجار رفتن با زبانی بیگانه همچون زندانی می شد که همیشه خواهان فرار ازآن بودیم.» و هنوز درجدال است تا عارضه های آن ظلم و ستم جبری و نفرت را از خود دور کند.

وقتی پاسخی به یک نامه را میخوانی می بینی، مخاطب طیفور با منِ خود است که سفرۀ دل را پهن کرده و دارد حرف میزند. « ... ... یادی تلخ گرهی میان ابروهایت می اندازد.» گذشه های دور و نزدیک با خاطره های تلخ و شیرین در ذهنش شکل می گیرد. و، برباد رفتن آمال با دردی سنگین. «هیچکدام تنهائیت را نمی شکند.» و زندگی چون «شب پلیدی» در آینۀ ذهن قد میکشد. پلیدی ها و دردهای انباشتۀ فریاد قربانی را «که خود اولین» است، در گوش مخاطبین می نشیند، و اندوهِ نویسنده ای مسئول در تنهائی خود؛ غرق پریشانی ها و بربادرفته های آمالِ مردمی که به گوهر دلبسته آنهاست؛ در آئینه ذهن ات قد می کشد .

کُرسان درگویش سنندجی کردستان است و سنندج زادگاه نویسنده، که با دیدی به غایت تیز، مشکلات فرهنگی – سیاسی – اجتماغی را درابعاد گوناگون میشکافد که وجه امتیازی ست ستودنی. خلاف خیلی از مدعیان، از نقد خودی و غیری گرفته و دیگر هماندیشان و احزاب و گروه های سیاسیِ کُرد را به درستی زیر دره بین نقد برده، از دوروئی ها ورنگ عوض کردن ها، خدعه و فریبکاری ها دل خونی دارد. با یادآوری کاستی ها و نارسائیهای فرهنگی، لغزش ها را ثبت و ضبط کرده است. طیفور، گام مثبتی برداشته که خیلی از قلم به دستان و راویانِ تاریخ مبارزۀ نسل معاصر را میباید پندآموز شود. همو، از شمردن کج اندیشیِ همشهریان خود، نه تنها احساس کین وکین خواهی نکرده، طعنه و نیشی هم به کسی نزده بلکه روایتگر نا بخردی های اجتماعی ست که شنیدن دارد: « کسانی از همین مردم می آمده اند سنگ به شیشه های خانه ما می زده اند و می گفتند شاه کش ها یاید ازاین شهر بروند تا جائیکه خانواده ما مجبور می شوند خانه را بفروشند. بعد از [سال] 57 هم زمانی که شهر به دست مسلمانان افتاد از خانواده ما کسی درشهرنماند. خانه به مقر جاش و پاسدار تبدیل شد. مادرم را ابتدا به زندان و سپس به تبعیدگاه یزد فرستادند. این هم چشمه ای از تاریخ نظرات متلون توده ها!» ص87

نویسنده، حوادث کردستان را پس از انقلاب سال 57 و مراحل مبارزۀ مردم کردستان را برای کسب آزادی درفصول گوناگون مورد بحث و تحلیل قرار داده و نکات ناگفتنی و یا کمتر گفته شده را این بار بازتر گشوده است. این که حکومت نوپای اسلامی، با آن رهبر متحجرِ بدوی، دشمن سر سخت هرگونه آزادی و آزادی خواهی بود، نیاید تردید داشت. خصوصا که گروهی از ناسیونالیست های دو نبش نیز در حکومتِ آقای مهندس بازرگان زمینه های هرگونه گفتگوی مسالمت آمیز ملیِ اقوام ایرانی را بسته بودند. حتا، سخن گفتن دربارۀ طرح و اجرای متمم قانون اساسیِ مشروطه دربارۀ اجرای قانون انجمن های ایالتی و ولایتی تاب نیاورده، با طفره رفتن هایِ"شرعی" و یا "حالا وفت این گونه مسائل نیست" میزان عدالتخواهی و مهمتر، ذاتِ آزادیخواهی خود را عریان کردند؛ تا چه برسد به بحث درباره خود مختاری. اصولا کم نیستند آزادیخواهان باسمه ای! در سرزمین خواب آلود با ستانیِ ما، که از شنیدن کلمۀ خود مختاری و آزادی ملل و اقوام ایرانی کهیر میزنند، تا چه رسد به طرح رسیدگیِ دردها و خفقان فرهنگیِ غالب و آسیب های روانیِ ممنوعیت زبانِ مادریِ مردم؛ این نخستین حقوق انسانی و عطیۀ هستی آفرین!. هر مذاکره، به موعظه ای در دایرۀ طاعت و بندگی و خاکساری در استانۀ رهبر منتهی میشد، مؤلفه ای از برده داری که به ناگهان از ضروریاتِ زندگی شد. رهبر با نیرنگ های تجربی خود، کردستان را مناسب ترین قربانگاهِ کینه های دل سیاه ش برگزید . و از آن پس بود که اندیشه ها به خون نشست. خلق و خوی خونین و خون آشام ش به صورت خزیده عریان و عریان تر گردید. و درکشتار دستجمعی زندانیانِ دست بسته در زندانها از پرده بیرون افتاد.

طیفور، درکنار حفظِ حُرمت قلم، و رعایتِ انصاف و شرافتِ انسانی خود،. در فصل «شکافی دردیوار» مینویسد: «دانائی گفته است مردم ایران نه از گرسنگی که از سر سیری شورش کردند. کهنه سیاسی های انگلیس گفته اند اگر می خواهی ایرانی صدایش درنیاید باید گرسنه باشد. این گفته ها کمی از واقعیت را باز می تابد [تاباند]» و سپس اضافه میکند که «مردم ایران هیجگاه درتاریخ خود، آن قدرسیر نبوده اند که درجهار پنج سال آخر دورۀ محمد رضاشاه بوده اند.» این گونه تعبیر و تفسیر و اظهار نظرهای صاف و بیغرضانه، با زخمه های کهنه که درتن و روان صاحب نظر ریشه دوانده، نشانگر فکر سالم نویسنده ای ست که با مشاهدۀ دو روی سکه، بدون خشم و تعصب به داوری می نشیند دور از کینه و تعصب. در روز ورود آقای خمینی به تهران میگوید: « . . . میلیون ها نفر به پیشوازش رفتند، از جمله سران سازمان مجاهدین خلق ایران وجبهه ملی درفرودگاه حاضرشدند من در تهران بودم. درخانه نشسته بودم، و صحنۀ بلند کردن ماشین خمینی توسط مردم را ازتلویزیون می دیدم و احساس خطر می کردم. چرا که تنفر و تعصب این ها را در زندان دیده بودم.»

یاد داستان «عروسی برای مردگان» اثر نسیم خاکسار افتادم که سال ها پیش درخارج منتشرشد. داستان مربوط به زمانی ست که در رژیم گذشته، نویسنده در زندان با شیخ جوانی آشنا میشود و درضمن صحبت شیخ میگوید شاه بیخود و بی جهت این همه زندانی را زنده نگهداشته اگر من جای او بودم همه شان را میسوزاندم و خاکسترشان را با مشخصات در یک کمد حقظ میکردم. نسیم می پرسید واقعا این کار را میکردی ؟ پاسخ میشنود بلی چرا که نه! نسیم میگوید حیرت کردم ازشقاوت و بیرحمی این شیخ که نمازش ترک نمیشد» نقل به معنی.

طیفور با صبر و حوصلۀ یک پژوهشگر دردشت و دمن بین مردم میچرخد و دمل های چرکین را نشتر میزند. در فصل «جنگ سه ماهه» کشتارهای خلخالیِ جلاد را یادآور میشود. واین درحالی ست که «مبارزان اسلامگرا ما را کفاری می انگارند که وجودمان جامعۀ اسلامی نابی را که آنان آرزومند ساختن آن اند آلوده و تباه می کند.». این درست است که خلخالی و سایر جلادان عمامه به سر حکومت اسلامی، پرچمدار جنگ سنی و شیعه در منطقه شدند و در ابعاد گسترده در این راه کوشیده و میکوشند، نباید فراموش کرد که که قتل عام زندانیان سیاسی درسال های 62 و 67 و دیگرکشتارهای بدون محاکمه ثابت کرد که چوبۀ دار این رهبرِ کینه توز، شیعه و سنی، یهودی و مسیحی و بهائی و مسلمان، نشناخته و نمی شناسد. قتل و جنایت در حکومت اسلامی ملایانِ آزمند وچپاولگر، حتا برای یک روز هم تعطیل نشده و نخواهد شد. این اصلی از اصول است در اجرای رسالتِ طاعت و بندگی .

از سرریز شدن مردم از کرمانشاه به (کربلای پاوه) برای شرکت درحکم جهاد خمینی، خواننده غرق حیرت و تآسف میشود. به ظن قوی برای جشن و سرور اگر دعوت داشتند چنان ذوق و علاقه نشان نمیدادند که از شنیدن خبر عزیمت برای کشتار فقیرترین مردمان سنی مذهب در دهکده ای محروم ! به این روایت هولناک، درست دقت کنید تا، با گسترۀ بیرحمیِ وحشیانۀ تعصبِ مذهبی درست آشنا شوید! طیفور مینویسد :

«فرصت نکرده بودند که کفش ولباس بپوشند؛ با دمپائی و زیرشلواری آمده بودند، مبادا جنگ تمام شود وآن ها از برکت جهاد (آدم کشی) محروم بشوند.» از چمرانِ (دانش آموخته غرب با دکترای فیزیک اتمی) فرمانده نیروهای سرکوبگر و کشتار دهکده قارنه و قاتلان (58/6/11) به نفرت یاد کرده و می افزاید : «قربانی شدن شصت و چهارنفر از مردم فقیر و بدون سلاح هیچ عکس العملی جز چند اعلامیه از جانب نیروهای کُرد نداشت.»

درفصل حنگ ایران و عراق، طیفور با دید انتقادی مسائل را دنبال میکند. ازتحمیق مردم توسط حکومت برای بهره کشی. «مردم برای آنها نان آور و نان دهنده بودند باربر بودند. نفهم و بیسواد بودند چراباید از آن ها پرسش شود. . . . . . .» با اشاره به سرکوبِ وحشیانۀ کردستان مینویسد « . . . چنان شده بود که مادر می رفت فرزند خودش را لو می داد. البته این تنها از مذهب شیعه بر می آید که اقتداء به امام می کند و . . .»

نویسنده مطلب جالبی گفته که پندآموز است و لودهندۀ بی دانشی خیلی از مدعیان سیاست درآن سال های پر امید. در جریان تشکیل کنگره ششم حزب حدکا، درگیری مسائل ایده ئولوژیکی بین نماینده ها، یکی از نمایندگان کنگره از دیگری میپرسد فرق سوسیالیسم و سو.سیالیسم دموکراتیک چیست؟ میگوید «شبیه این است که بگوییم محمد بهتراست با محمد رسول الله ؟ البته که دومی بهتراست.» بعد ازاین گفتگوست که طیفور با درک آگاهی از میزان آگاهی رأی دهندگان میگوید «ما حزب را درگیر مسائل ایدئولوژیک نکنیم. ما مبارزۀ ایدئولوژیک بلد نیستیم. گردن همدیگر را با آن می شکنیم.».

در سفر به اقلیم کردستان نویسنده، پس از اشاره به نیازهای ضروریِ اقلیم کردستان ناهنجاری های حاکم را با تأسف شرح میدهد از خدمات آموزشی و استقبال مردم سخن به میان آورده مینویسد: « در مدت چهارسال و اندی، حدود دویست و پنجاه نفر درکلاس های آموزش کادر تلویزیون و ارتباط جمعی در همه زمینه ها شرکت کردند و خودشان در ارزیابی هایی که درپایان هردوره انجام می شد نظر بسیار مثبت ارائه داده بودند . . . قرار بود شش تلویزیون و سه رادیو درآن ایجاد گردد، . . . اما به ناگاه و به دلایلی که برای من نامعلوم بود متوقف شد و این به معنی پایان کار من درآنجا بود.» از تأسیس دانشگاه به سرپرستی عباس ولی استاد با تجربۀ دانشگاه های انگلیس، یاد میکند. «استادان کُرد دانشگاه های اروپا و امریکا در آنجا تدریس میکردند. درانتخاب دانشجو هم سفارش قبول نمی کردند. می بایست نمرۀ انگلیسی متقاضی بالا باشد» باندبازهای سنتی تاب مقررات درست و سالم دانشگاه و تدریس را نیاورده و به دنبال داشتن مدرک تحصیلی بودند. کار بجائی میکشد که همه را از کار اخراج میکنند. در عوض «یک افسر بازنشستۀ انگلیسی را رئیس این دانشگاه کردند.» طیفور با غم و اندوهِ سنگین میگوید : « آن وقت ها حزب بعث بود سفارش می کرد، حالا احزاب عشیرتی وطنی.».

گفتنی های زیاد با اطلاعات مفید و خواندنی در این کتاب آمده، که هریک با انبانی از تجربه ها و هر آنچه بر مردم نجیب کُرد رفته؛ روایت شده است. بیجا نیست که بگویم: با درکِ مفهومِ روایت های نویسنده، نشانه های شکست و هدر رفتن آمال خیزش و مبارزه ها در ذهن مخاطب شکل میگیرد.

برجسته کردن روابط قبیله ای و سنت های دست و پاگیر عشیرتی، با آفت های ریشه دارش مسئله ای ست که نویسنده با نگاه منتقدانه زیر ذره بین نقد برده است .

این بررسی را همین جا را می بندم با آرزوی موفقیتِ طیفورکه با دیدی به غایت باز و نگاهی بسیار سنجیده و انتقادی با تدوین کتابی مستند به غنای ادبیات تبعید افزوده است .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد