منِ او
(رمان)
رضا امیرخانی چاپ بیست وهشتم - ۱۳۸۸
ناشر: شرکت انتشارات سوره
از خطوط ریز و رنگباختۀ پشت جلدِ کتاب به زحمت شناسنامه قابل تشخیص است. درحال دو دلی وقتی چشمم به چاپ بیست وهشتم افتاد، اندکی مکث کردم. پس از اطمینان ازبیست وهشتمین چاپ کتاب، صمیمانه بگویم که خوشحال شدم از میزان بالارفتن کتاب خوانها. گذرا کتاب را ورق زدم دیدم متن اثربا حروف درشتتر حروف چینی شده وقابل تمیز است وخواندنی. آن خِستِ ناروا که در شناسنامه به کار رفته و چرائیاش معلوم نیست؛ خوشبختانه درمتن حضورندارد. کتاب را بعنوان امانت از بانو گرفتم و دو سه روزه نتوانستم زمین بگذارم. به ویژه که بویِ خوش آشنای مکانِ نمایش و روایتها درجانم پیچیده ویادماندههای خانۀ درندشت و پردرختِ دوستم رسول سلماسی در خانی آبادِ آن سالها در ذهن و خیالم بال و پرگشوده بود.
متنِ کتاب ازیکِ من ویکِ او تا یازدهِ من ویازدهِ اوست. وآخرین بخش، تنها درمنِ اوبسته میشود.
«منِ او» ازمحلۀ خانی آباد تهران شروع میشود وبا روایتِ حوادثِ تلخ وشیرین چند دهه دربهشت زهرا خاتمه پیدا میکند. شروع رمان حاملِ سرگذشت خانوادۀ سرشناس فتاحیان درخانی آباد تهران است که با مرگ آخرین بازماندۀ آن خاندان در بهشت زهرا، درحالیکه متوفا با پای خود به گورستان رفته به پایان میرسد.
خانوادۀ فتاح یا فتاحیان، کوره آجرپزی دارند و با روسیۀ شوروی هم سرگرم تجارت هستند، قند و شکر وارد کرده دربازارتهران میفروشد. با صدور بخشی ارآن کالاها را وسیلۀ زواربه عراق صادر کرده و دوباره به ایران برمیگردانند. فرزند بزرگ حاج فتاح، (پدرعلی ومریم) بین تهران و باکو در آمد و رفت است. خانوادهاش مدتی ست که درانتظاربرگشت او هستند تا ازباکو برگردد. سال، سال ۱۳۱۲ شمسی است ودوران اقتداررضاشاه پهلوی. تصویرگرائی داستان بگونهای آذین بندی شده که خواننده درآشنائی با کوچه پسکوچههای محل و ساکنین ش، با دستۀ گدایان موسوم به هف کور، دریانی بقال دونبش محله، سپور وعزت پاسبان ودرویش مصطفا و جاهلهای محل و آدمهای کوچه مسجد قندی، با تک تک خانواده فتاح نیز آشنا میشود. نخستین قهرمانهایی که به ترتیب وارد صحنه میشوند، علی و کریم است. علی فتاح سیزده چهارده ساله محصل کلاش ششم ابتدائی ست وکریم پسر اسکندر که نوکر خانواده فتاح است درخانهشان خدمت میکند هم سن و سال علی ست. از زمانی که آنها از محلۀ گودنشینها به حیاط پشتی خانه حاج فتاح کوچیده و ساکن شدهاند، مادرعلی ازدوستی فرزندش با کریم ناراضی ست. رفاقت آن دو که درمدرسه حکیم نظامی باهم همکلاس هم هستند، محکمتر شده درآمد ورفتهای روزانه باهم میچرخند و میگردند. وطبیعی است که مادرنگران تأثیر اخلاقِ فاصله طبقاتی علی باشد. مادر با گفتن از «این گودی»ها دوری کن اثری نمیبخشد.
کریم خواهری دارد به نام مهتاب. هفت ساله بود که علی او را درهمان خانه گودنشینها دیده. روزی که درخانه فتاحیان قوغورمه پزان بوده وعلی سهمی بُرده برای آن خانواده. دلبسته مهتاب هفت ساله میشود. منش مهتاب از بچگی به گونه دیگریست. ازقماش برادرش کریم یا خانوادهاش نیست. مناعت طبع خاصی دارد. کریم میگوید: «ازهرچیزی که ازخانه شما میآورند حالش بهم میخورد.» مریم شاگرد کلاس نهم دردبیرستان ایران است و مهتاب درکلاس اول. روزی برحسب دستورمدیرمدرسه، مریم معلم کلاس نقاشی بچههای کلاس اول میشود و همان روز با دیدن مهتاب، بهت زده از زیبائی خیره کنندۀ این دختر بچه هفت ساله، مهر او را به دل میگیرد.
کریم بزرگشدۀ گودنشینها بارآمده با اخلاق لاتی، برای خود بزن بهادری شده است و با همکلاسی خود قاجار درگیرمیشود، شکایت به ناظم میبرد، کریم به شدت مورد تنبیهِ بدنی ناظم قرار میگیرد. «مجتبا و علی دویدند زیربغلش را گرفتند درست نمیتوانست حرف بزند با دست اشاره کرد که به طرف حوض ببرندش. گیوههایش را کند وپایش را که آش ولاش شده بود داخلِ حوض فرو برد» ص ۹۵. این کینۀ به خارج ازمدرسه کشیده شده وکریم اذیت و آزار قاجاررا دنبال میکند. پند و اندرزهای مجتبا درکریم اثری نمیبخشد. «یکبار به قصد کشت زدمش. با کریم توی دربند دیدیمش. هنوز شهریور بیست نشده بود. شاید همان دور برها.» ص ۱۶۵.
آرامش خانوادۀ حاج فتاح زمانی بهم میزیرد که ناگهان خبر کشته شدن فرزندش درقزوین، دربرگشتن ازباکو به تهران به گوش پدر میرسد. پاسبان عزتی صبح زود میرود درخانه فتاح: «سلام آقا واقعیت، من امروز صباح علی الطلوع قرارنبود مزاحم منزل بشوم، گفتم سرظهر میآیم سر کوره که کمتر مصدع بشوم اما نشد جناب اسپیران گفتند که همین سر صبح مزاحم بشوم»
حاج فتاح، ازشنیدن خبر پریشان میشود وبا تمهیداتی میخواهد علی را، علی شاگرد مدرسه را برای مسئولیتها و ادارۀ امورات گستردۀ شغلی آماده سازد. که موفق نمیشود. با نشرِخبرکشته شدن فرزند حاج فتاح که شهرت نیکنامیِ او برسر زبان هاست، تجار واصناف بازار، صنف فخاران، هیئتهای عزاداران و اهالی تهران، ورزشکاران زورخانهها ولوطیهای شهرعزادارشده و چندین شبانه روز درمسجد قندی مراسم سوگواری دایر میشود. هرشب ازآشپزخانهای که حاج فتاح به منظور خیرات در راه فرزندش دایر کرده، جماعتی اطعام میشوند حتی قوام السطلنه برای عرض تسلیت به مسجد قندی آمده، پاسبان: «عزتی... گاهی کنار در مسجد قندی میایستاد. کلاهش را به دست میگرفت و مهمانهای دُم کلفت را، خاصه دولتیها را راهنمائی میکرد وبا احترام میفرستاد داخل. برای جنابِ اشرف، قوام رفت داخل مسجد و بیاعتنا به واعظ گفت صلوات بفرستند.» ص ۱۶۵.
قوام روز دیگر به مسجد رفته کنار دست صاحب عزا مینشیند و از رفتار کریمانه متوقا یاد میکند: «تهران ندیده به خودش هم چه طایفهای لوطی و این طایفهٔ حاج فتاح هم ندیده بود به خودش هم چه لوطیای را گمان نکنی که اهل سیاست اینها را نمیفهمند. قوام عصایی به زمین زد و جلوتر رفت. سرعلی را با دست به شکم بزرگ خود وسینهاش فشرد نوازشش کرد.» سپس قوام ازده سال پیش که زندان بوده با گلایه ازسیدضیا میگوید که «بله حاجی! ده سال پیش من که زندان بودم تنها کسی بودم که ورقه را امضاء نکردم... ناسید خواسته بود به من سخت بگیرد فرستاده بود مأمور وامنیه کنارِ خانهٔ ما آب انبار را قطع کرده بودند... خبر به گوش حاجی زادهات میرسد با اینکه اصلا مرا نمیشناخت، اما لوطیگری میکند و با چند نفری از نوچهها و کارگرهایش به کوچه ما میرود وحسابی از خجالت دولتیها در میآید. خدا رحمتش کند...» و حاج فتاح پاسخ میدهد: «خدا رحمتش کند... به من نگفته بود، جناب اشرف!» ص ۱۸۸
درهمین روزهای سوگواری ست که میرزا خبر فوت ناگهانی عبدالله فضول را به حاجی فتاح میدهد: «... دم ظهر روی چارپایه نشسته بود ومدام به بچهها میگفته، شما صدای گریۀ آقا را نمیشنوید. گریۀ آقا عالم را گرفته. بچهها میگفتهاند نه. دوباره، لختی بعد بغضش میگرفته و میگفته صدای گریهٔ آقا عالم را گرفته اصلا نمیگذارد چیز دیگری بشنوم... سقف زاغی لرز برداشته. سراسیمه بیرون میپرند تا به خودشان بیایند... پیرمرد گیج بوده انگار، زیرآوارمیماند.» صص ۵ – ۱۸۶. خواننده قبلا درص۱۳۹خوانده است که عبدل فضول ازکارگرهای کوره آجرپزی حاج فتاح است که گوشهای تیزی دارد. «کارعبدل فضول این است که ازصبح تاشب بنشیند ولم بدهد. تا... تا موقعی که اولین صدای خش رابشنود آن وقت میفهمد که الان است که زاغی روی سرکارگرها خراب شود. فوری به این شش تا میگوید و اینها بیرون میپرند...... تا روز بعد که بروند سراغِ زاغی بعدی».
مریم برای ادامه تحصیل به فرانسه میرود و چندی بعد مهتاب را نیزبا خود به پاریس میبرد برای ادامه تحصیل. وعلی نیز به آنها میپیوندد. ولی بعد از مدتی به وطن برمی گردد. کریم نیز بعدها در گذرقلی وسیلۀ برادران چاقوکش شمسی خانم که گویا بر و رویی داشته به قتل میرسد.
سید مجتبا صفوی همان همکلاسی مدرسه حکیم نظامی، وقتی که ازنجف برگشته، درشاه عبدالعظیم در زیرزمینی نشسته، علی و کریم به دیدنش میروند: «پس از مقداری حرف وحدیث رو به علی که خودتان ظلم حکومت را چشیدهاید. حالا آن حکومت پدربود و این حکومت پسر... براندازی سلطان جابر، واجب... یکی را صدا زد و آرام به او گفت که دوتا از امانتیها را از توی آب انبار بده به برادران. یارو را نگاه کردم. مانده بودیم امانتی دیگر چیست؟... یارو برگشت با دوچیزدر دستش. من و کریم متعجب نگاهی به هم انداختیم. سید زده سرش! پاک دیوانه شده... فی المجلس، نقدا یکی یک تفنگ داد دستمان...» صص۴ - ۲۴۵
علی وکریم با تشویق فتاح به قزوین میروند تا پرونده قتل پدر و پانزده کامیون جمز را که حامل قند وشکر بوده و ازبین رفته را دنبال کنند. بالاخره موفق میشوند دوتا ازکامیونهای را پس بگیرند البته خالی وبدون بار.
آخرین بخش، کتاب «منِ او» ست در فضای بعد از انقلاب ۵۷ که راوی کنارمسجد قندی ایستاده با علی فتاح قرار ملاقات دارد. وجدان خفته و پنهان روزگاران سپری شده حالتِ جاری همیشگی را طی کرده وپارهای از زیندگان با ریش و داغ مهرنماز، به قدرت رسیده درمسنداند. درسیمای گذشته وارد دکان دریانی شده ازفروشنده لیموناد میخواهد و اومیگوید چه موناد؟ روایت قرآنی اصحاب کهف درذهن خواننده جرقه میزند. پیرزنی را میبیند که رئیس نگارخانهٔ معروف است دخترهمان دریانی است که دریاپهٔ اول هم درس مهتاب بوده است...». زن ومردی وارد شدند هانی وهلیا. هلیا بچه مریم است ازیک عرب الجزایزی بنام ابوراصف از انقلابیون الجزایری که درداستان به قتل رسیده است. آمدهاند دایی را ببرند به بهشت زهرا وباغ طوطی برای زیارت اهل قبور. وشگفتا که با سپری شدن چندین دهه، تنها هف کورهستند سُر و مُر وگنده کنارمسجد قندی روی زمین نشستهاند. «سربازی کچل به او یک اسکناس بیست تومانی میدهد» کورها با همدیگر درنقش روشنفکر حرفهای زیبا شناسنانه به عربی رد وبدل میکنند. حافظان زبانِ فرهنگِ سنتی با شیوههای مرسوم زمانه. کمیته امداد و صندوق صدقه بادآورده آمادۀ انتقال به صراف است. یکی ازهف کورها پایان زندگی زودرس علی فتاح را یادآورمیشود که «قبضت صادر شده» ص ۴۱۹.
دربهشت زهرا فتاحیان با پای خود به غسالخانه میرود ودر فضای درهم و پرهیاهوئی که نویسنده با مهارت واستادی آفریده به عمد یا به سهوِ مقّدر بعنوان شهید به خاک سپرده میشود. در تقلای هلیا برای پیدا کردن فتاح و یا نبش قبرش، درویش مصطفا ظاهرشده میگوید «سرموقع بیجکش را گرفته و رفته است» ص۴۳۲. یاعلی مددی. وکتاب بسته میشود.
کتاب، با سبکِ روایتهای سبکسرانه و عوامانهاش، چیزی به مخاطبین نمیدهد. برای سرگرمی کتابخوانِ آسان خوان، خوراک مفیدیست با دیدی به غایت واپسگرایانه همانگونه که حکومت میخواهد ساده لوحان را با تخدیرسیراب کند. مسخ کند. با بهره گیری ازاین وسیلۀ مطمئن درتضمین بقای خود، وداغ نگهداشتن مؤلفههای طاعت وبندگی بکوشد. درفضای مداوم بیم وهراس هولناکٍ شکنجه واعدام و دست پا بریدنها، انبوهِ ساده لوحان را با خوشایندِ رؤیائیِ وعدههای نبودنی و نشدنی سرگرم کند.
برجسته کردن شیوههای سنتی و انتخاب روشهای لمپنیسم و تعمیم آن درکل، به دوران خفقان رضا شاهی، بیآنکه ازاصلاحاتِ دودهۀ کم نظیر درسراسر تاریخ این سرزمین ذکری درمیان باشد، اخلاق وادبیاتِ طراحان نوپای حکومت را در ذهنِ خواننده یادآورمیشود. در سراشیبی چنین سقوط هراسناک است که قبح ریا و دروغ رنگ میبازد. خلافگوئی و گزافه گوئیها و جعل تاریخ به عنوان سند، مستند میشود.
ناراستیهای کتاب وجدانِ عقل نقاد را به داوری فرا میخواند: این همه یکسونگریِ و مطلق اندیشی برای چیست و به خاطر کیست؟ فضیلت قلم کجا رفته؟ قسم قرآنیِ قلم چه برسرش آمده؟! انصاف موروثی کجاست؟ با تأسف بگویم که دراین اثر، انسان آزادهای که ازعقل وشعورِ متعارف بهرهای برده باشد به جز مریم و مهتاب، کمتردر دیگر بازیگران به چشم میخورد. آن دو با اندک تغییر و تحول به پاریس میروند. نیمی در پاریس ونیمی درخانی آباد با چند تابلوی نمایشی. وسرانجام در گمنامی درگوری دو طبقه درباغ طوطی به خاک سپرده میشوند. زندگی هردو درهالهای رنگباخته تبدیل به خاکستر میشود.
نویسنده درتاریخ دست برده برخلاف واقعیت سخن گفته. ممکن است گفته شود که او داستان نوشته نه تاریخ. حرفِ بیربطِ ساده لوحانهای است. این مهم را هم باید توجه کرد که داستان نویسی دراصل پایه و اساس رمان نویسی ست، و بخشی از تاریخ شده است. به دو نمونه بسنده میکنم: بنگرید به «همسایهها» اثراحمد محمود، که دگرگونیهای سیاسی فرهنگیِ بعد ازشهریور ۱۳۲۰، وملی شدن صنعت نفت و فعالیت احزاب را تا کودتای ۲۸ مرداد؛ چگونه به استادی مستند کرده و بخشی از تاریخ را درسیمای رمان، به ادبیات کشور افزوده است. و یا سووشون خانم سیمین دانشور آیینهای از وقایع حضور انگلیسیها درمنطقۀ فارس و اثرات آن است. اینها بخشی ازتاریخ جامعهشناسی این سرزمین است با زیندگانش؛ که در قالب رمان نوشته شده است. اضافه کنم که مخاطب امروزی هر اثر با گسترش مراکز خبری واطلاعاتی، پریشان فکریها وآلودگیها را درمییابد و تمیز مبدهد. میداند که از خواندن درست و با دقت خواندن وهضمیدن است که، افقهای تازۀ اندیشیدن؛ روی هر مخاطبِ آگاه گشوده میشود.
به اختصار با یادآوری چند نکته از لغزشها و انحرافات را نشان میدهم.
۱: روایت قتل پسرفتاح از زبان موسا ضعیف کش و مغشوش بودن کلمات که بقول نویسنده که چهار پنج چتوار [چتول] عرق سگی خوردن میگوید: «هرپانزده کامیون را میخواستهاند. برای اینکه زهرچشم بگیرند، ازانگشت شروع میکنند... بعد میکشندش با آرسنیک...» وکریم میگوید مجتبا به من گفت علی! پدرتان را حکومت کشته. گفتن ندارد. اما معلوم است که کار حکومت است.» بنگرید ص ۱۶۴. پرسش اینست که اگرحکومت کشته و جمزها را با بار ومخلفات برده وخورده چرا دو تا از جمزها را نگهذاشته است؟ کدام سارق و زورگو مال سرقتی و زوری را به صاحبش پس میدهد؟!
۲: درباره قوام السلطنه و روایتهای نویسنده درباره او. قوام السلطنه در زمان واقعۀ قتل پسرحاج فتاح و مراسم سوگواری که درسال ۱۳۱۶ و دوران رضاشاه پهلوی رخ داده، لقب حضرت اشرف را نداشت. این لقب در سالهای بعد در زمانۀ سلطنت محمد رضاشاه، به خاطرمذاکرات او با استالین وسران شوروی به قوام داده شد که بعدا پس گرفته شد و دوباره به او برگرداندند. آن وقت چگونه میشود که عزت پاسبان، هشت ئه سال جلوتر او را حضرت اشرف خطاب کند! همین اشتباه از زبان حاج فتاح نیز تکرار شده است. بنگرید به ردیف بالا درتوضیح ص ۱۸۸
۳: خانۀ قوام السلطنه هرگزدر حوالی خانی آباد و درمنطقه جنوب تهران نبود. در جنوب خیابان نادری بود که بعدها به خیابان قوام السلطنه و پس ازانقلاب گویا به سی تیرمعروف شده است. قوام ازسال ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۰ درآن خانه زندگی میکرد و درچند سال قبل از انقلاب به موزه آبگینه تبدیل شده بود. بنگرید به سایت ویکیپدیا دانشنامه آزاد. وهکذا: با این فاصلۀ دو محل چگونه در گرفتاری قوام با سیدضیاء، پسرحاج فتاح توانسته آب انبار او را پُر کند؟
۴: بنا به روایت نویسنده از قول قوام السلطنه: «بلی حاجی ده سال پیش من که زندان بودم...» ص ۱۸۸. به این ترتیب تاربخ زندانی شدن قوام میشود ۱۳۰۶. حال آنکه تاریخ زندان رفتن او به فرمان سید ضیاء ۱۳ فروردین ۱۳۰۰ است در دورۀ قاجار؛ که توسط کلنل پسیان بازداشت وتحت الحفظ از مشهد به تهران فرستاده شده و اوایل خرداد همان سال در زندان، با دریافت فرمان نخست وزیری خود از احمد شاه آزاد شده و کابینه را تشکیل میدهد. بنگرید به پسیان جلد ۱۳. و همچنین کتاب: «درتیررس حادثه اثر حمید شوکت». هر دانش آموز دبیرستانیِ کتابخوان، میتواند این روایتها را درموقع انشاء نویسی درست بنویسد، نویسنده که بار مسئولیت به گرده میکشد جای خود دارد.
۵: نگاه سطحیِ نویسنده، وباوراو به روایتهای افواهی، درذهن خواننده این ظن وگمان را تقویت میکند که بدون احساس کمترین مسئولیت و درک درست از حرمتِ قلم، با شتابزدگی برگهای کتاب را با روایتهای مغشوش پُر و روانه بازارکرده است. و در این مسیر شتاب آلود است که بازارچه قوام الدوله واقع دربازارچه شاپور را خانه قوام السلطنه فرض کرده و بافتههای خود را برآن پایه مستند کرده است. جانبداری نویسنده ازلمپنها و لوطیان وهف کورها (جالب اینکه یکی ازهمانها به عربی میگوید: «مارأیت الا جمیلا» و اضافه میکند: «ما که چیزی نمیبینیم! اسممان کور است دیگر...»». گدای کور رنگ عوض کرده با بیانی فلسفی سخن میگوید!) تحمیق مردم وهیچ انگاشتن شعور مخاطبین! درویش مصطفای ولگرد بیعار و بیکار [دانای کل] و کله پاچه ایهای عرقخورمحل، مریدان عزاداری وگورستانی، و چندش آورتر تکرار این سخن «فهمش بیجک گرفت» یعنی چه؟! درمجموع، بیشرین آفریدهها وقهرمانان کتاب، پاسداران فرهنگ انگلیاند وغرقه درگنداب جهل و عقب ماندگی. بقول آرامش دوستدار: «خرافات تنها تعویذ وطلسم و رمالی و جادو جنبل نیست. مجموعۀ این سرگرمیهای به ظاهرمطبوع و کم آزار پشتوانه زیست سران مذهب و بقای روحانیتِ حاکم است.» نقل به معنی. خوراکی که حکومت و پیشوایان مذهب برای زیست خود در پایداری آن هرخرافه را در مناسک دینی گنجانیده و به مقلدان، بعنوان اصلی از واجباتِ دین پذیراندهاند
ازکارهای نیک وستودنی آقای امیرخانی، به کارگیری زبانهای دیگرمردمان ایران است که در گفتگوهایش ازترکی وکردی و عربی و برخی زبانهای ایرانی استفاده کرده است که امیدوارم خشم ناسیونالیستهای دونبش را برنیانگیزد. بگفتۀ آنها تنها فارسی شکراست و زبانهای دیگر تلخ و...
این نقد را با سخن سنجیدۀِ فتحعلی آخوندزاده درنامهای که درتاریخ ۲۱ مارس ۱۸۷۱ به یوسف مستشارالدوله نوشته میبندم. آخوندزاده مینویسد: «علیرغم اطاعت ظاهری، درمیان مردم و دولت یک عداوت باطنی موجود است... مردم از دولت نفرت دارند.» وبعد اضافه میکند که «به هرچه که دست میزنی ایجاب میکند که از آن انتقاد شود. پرده پوشی ومدارا خلاف اصل انتقاد است.» از صبا تانیما. یحیی آرینپور. جلد اول انتشارات نوید. تجدید چاپ ۱۳۶۷ آلمان غربی ص ۲۸۳
و کلام آخر اینکه دریغ از نویسندۀ «من او»، با آن نثر روان و مسلطاش که درگرداب واپسگرائی گرفتارشده، همگام با شیوههای حکومت، به تباهی خِرد اجتماعی یاری میرساند که امیدوارم چنین مباد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد