ویژگیهای نوین نظام و چالشهای نوین ضد نظام
درباره ویژگیهای نوین نظام جهانی در فاز جدید تکامل آن بویژه در دوره بعد از پایان جنگ سرد، آثار زیادی ارائه گشته که در آنها این ویژگیها بطور جامع و بسیط مورد تحلیل و تاویل قرار گرفتهاند. در اینجا به بررسی چندین تزی که این دگردیسیها و ویژگیهای سرمایه داری و امپریالیسم را در فاز فعلی فرموله و جمع بندی کردهاند میپردازیم:
۱. دگردیسی هائی که در ارتباط با انقلاب تکنولوژِیکی در حوزههای مختلف (اطلاعات، ژنتیک، فضا و انرژی هستهای) بوقوع پیوسته متعاقبا باعث اتمیزه شدن کارگران و دیگر زحمتکشان در جوامع بشری گشته. با تشدید و تسریع حرکت سرمایه در سطح جهانی (گلوبولیزاسیون سرمایه)، نظام جهانی باعث ایجاد شکافهای عمیق طبقاتی و پولاریزاسیون مابین ملت – دولتها (و بین ملیتهای گوناگون درون آن دولت – ملتها) نیز گشته است. اگر در فازهای پیشین سرمایه داری و امپریالیسم یکی از ویژگیهای چشمگیر نظام، «کارگرسازی» و تجمع کارگران در کارخانههای سراسر جهان بود، در فاز فعلی ویژگی حاکم اتمیزه ساختن کارگران بویژه در کشورهای «خودی» (مرکز) است. همزمان، نظام جهانی به پروژه صنعتی سازی در کشورهای پیرامونی تشدید بخشیده و با تسریع روند آن یک شبکه پیچیدهای از اقشار متنوع اجتماعی و سیاسی را در آن جوامع بوجود آورده که گاها در تضاد و تلاقی و گاها در اتفاق و اتحاد با هم قرار میگیرند.
شناسائی و شناخت از این اقشار و بازیگران در این جوامع – آگاهی از منافع و خواستههای آنان که گاها بخاطر وجود تضادها و تلاقیها آنها را از هم جدا ساخته و نتیجتا به مانعی بزرگ در مقابل ادغام و اتحاد آنها علیه دشمن مشترک خود تبدیل ساخته است– اولین شرط برای مناظره اصولی و تبادل اندیشهها در جهت تنظیم و تعبیه استراتژی مبارزه هم در سطح جهانی و هم در سطح ملی و محلی به شمار میرود.
۲. فرق نمایان بین کشورهای مرکز و کشورهای پیرامونی در فاز فعلی دیگر بین کشورهای صنعتی و کشورهای غیر صنعتی نیست. فرق نمایان در حال حاضر پولاریزاسیونی است که بین کشورهای مرکز و پیرامونی است که ناشی از ویژگی مشخص گسترش جهانی سرمایه یعنی امپریالیسم است. این ویژگی (تعمیق شکاف) در عصر تشدید گلوبلیزاسیون نه تنها ادامه دارد بلکه توسط پنج انحصار جدید که کشورهای مرکز از موهبت آنها برخوردار هستند، عمیقتر میگردد. به کلامی دیگر، گرایشهای تحول سرمایه داری معاصر حول تحکیم «پنج انحصار» که نقش تعیین کننده در پروسه تشدید جهانی شدن سرمایه و بالطبع در پولاریزاسیون (قطب بندی) جهان به دو بخش مرکز و پیرامونی ایفاء میکنند، فصل بندی میشوند. این پنج انحصار عبارتند از:
انحصار تکنولوژیهای جدید
انحصار کنترل جریانهای مالی در مقیاس جهان
انحصار کنترل دسترسی به مناع طبیعی کره خاکی
انحصار کنترل بر وسایل ارتباطی، اطلاعاتی و رسانههای دستجمعی
انحصار سلاحهای کشتار عمومی هستهای و شیمیائی.
مجموع این انحصارها که شکلهای جدید «قانون ارزش» جهانی شده را نمایش میدهند، انباشت و تمرکز سودها و سودهای اضافی (ناشی از استثمار زحمتکشان، بهره کشی لایه بندی شده مبتنی برقطعه قطعه شدن بازار کار به سود سرمایه بزرگ) را ممکن میسازند. بنابراین تا زمانی که کنترل براین «پنج انحصار» زندگی زالووار این هیولا (نظام جهانی سرمایه) را تضمین میسازد، «فراروئی» و رهائی پیرامونیها صرفا از راه صنعتی شدن امکان نخواهد یافت و فرق نمایان بین کشورهای مرکز و پیرامونی (تعمیق شکاف) به عمر خود ادامه داده و روز به روز بیشتر خواهد گشت.
۳. پدیده امپریالیسم در فاز کنونی بر خلاف فازهای پیشین تکامل آن، دیگر چند تائی، و متکثر نیست. در حال حاضر امپریالیسم یک پیکان سه سره است که از آمریکا، اروپا و ژاپن تشکیل یافته است. آمریکا در راس نظام قرار دارد، برتری جهانی خود را از طریق مواضع و موقعیت مسلط خود در حوزههای پژوهش و توسعه، انحصار دلار و انحصار رهبری بلامنازع نظامی سیستم همراه با «شرکا» خود (ژاپن به عنوان دستیار در پژوهش و توسعه، بریتانیا به عنوان شریک مالی و موتلف با اطمینان «در جنگهای ساخت آمریکا» و آلمان به عنوان دستیار کنترل بر «اتحادیه اروپا») حفظ میکند. کاراکتر دسته جمعی امپریالیسم از طریق مدیریت نظام جهانی توسط ابزارهای مشترک جهانی «شرکا» منعکس و یا بیان میگردد. در حوزه اقتصادی، ابزارهای مشترک اصلی عبارتند از: «سازمان تجارت جهانی»، صندوق بین المللی پول، بانک جهانی، «سازمان همکاری اقتصادی و توسعه» و اتحادیه اروپا. این ابزارهای جهانی به ترتیب نقش وزارت مدیریت، وزارت دارائی، وزارت تبلیغات و وزارت پیشگیری را برای نظام جهانی سرمایه در سراسر کره خاکی ایفاء میکنند.
۴. پروژه سلطه گرانه راس نظام (آمریکا) برخلاف دوران گذشته امپریالیسم، عمدتا از طریق کنترل نظامی جهان بدون توجه به قوانین بین المللی و به عنوان حق کاخ سفید در اشاعه جنگهای پیشگیرانه دلخواه نظام، اعمال میشود. این پروژه به شکلی تعبیه گشته که شرکا (اتحادیه اروپا و ژاپن) با اعطای وسایل و منابع موظفند که کمبودها و کسریهای اقتصادی راس نظام را برطرف سازند. به راه انداختن جنگهای ساخت آمریکا همراه با گسترش پایگاههای نظامی آمریکا در اکناف جهان و تقبل پرداخت هزینههای این نظامیگریها توسط شرکا و کمپرادورهای پیرامونی در تاریخ امپریالیسم بویژه در صد سال گذشته بیسابقه میباشد.
۵. این دگردیسیها در نظام جهانی بخصوص تشدید پروسه جهانی شدن سرمایه در سی سال گذشته نیم رخ خود را در پس اندیشهها و عملکرد بازار نئولیبرالیسم نشان میدهد. نئولیبرالیسم تلاش میکند که «بازار آزاد» سرمایه داری را نه تنها عقلانی بلکه آنرا به عنوان «گذار به خوشبختی همگانی» توجیه کند. ولی در واقعیت، عملکرد پروژه بازار آزاد نئولیبرالیسم امروز نابرابریهای روزافزون، فقر، به حاشیه راندن بیشتر کشورهای پیرامونی، عدم بیامنی بیشتر، بیاعتباری بیش از پیش دولتمردان در سطح جهانی و مهمتر از همه ازدیاد بیثباتی و نهایتا آشوبهای دامنگیر سیاسی و نظامی را در اکناف جهان، بویژه در آفریقا، خاورمیانه، و آسیای جنوبی، گستردهتر و عمیقتر ساخته است. در تحت این شرایط جهانی شدن سرمایه و معرفی آن به عنوان گذار به رستگاری به یقین مقدر و اجتناب ناپذیر نیست. برعکس، بررسی تبعات عملکرد نظام (امپریالیسم سه سره دسته جمعی) در ده سال گذشته در حیطههای سیاسی، اقتصادی و نظامی نشان میدهد که این مدل به عنوان گذار به خوشبختی همگانی شدیدا شکننده و ناپایدار است. پایداری و ادامه عمر این نظام ایجاب میکند که مردم جهان و مشخصا مردم کشورهای پیرامونی، شرایط غیر انسانی فقر، بیکاری و بیامنی و گرسنگی را که بر آنها تحمیل شده، حرکتهای اعتراضی و شورشهایشان پراکنده و مجزا از یکدیگر باقی بمانند و پیوسته از توهمهای اولترا ناسیونالیستی و امت گرائیهای دینی و مذهبی و غیره تغذیه شوند و در بن بستهای سیاسی و اجتماعی قرار گیرند. البته مدیریت سیاسی نظام جهانی که برخوردار از نعمات کنترل بر «پنج انحصار» ویژتا منابع و فنون نظامیگری است، به ادامه چنین وضعیتی بطور موقتی هم که شده موفق گشته است. این موفقیت با تغییراتی که در موقعیت و سرنوشت سه چالشگر ضد نظام در دهههای ١٩٨٠ و ١٩٩٠اتفاق افتاد (و بالاخره منجر به پایان عصر جنگ سرد و آغاز دوره بعد از پایان جنگ سرد گردید) رابطه مستقیم دارد. این تغییرات عبارتند از:
فروپاشی و تجزیه شوروی و «بلوک شرق»
تبدیل چین تودهای به یک کشور سرمایه داری
شیوع پروسه فساد، اخته گشتن و بالاخره ازبین رفتن جنبشهای رهائیبخش عهد باندونگ در کشورهای پیرامونی بویژه آسیا و آفریقا
افول و ریزش جنبشهای کارگری و «دولتهای رفاه» در اروپای آتلانتیک (غربی)
این تغییرات گسترده و دگردیسیهای فراگیر به مدیریت نظام جهانی فرصت داد که به تهاجمات نظامی و مداخلات سیاسی خود در بیست سال گذشته شدت بخشد. درست است که در نیمه اول دهه ١٩٩٠ ما شاهد افت و سقوط امیدها برای استقرار آیندهای رها شده از یوغ نظام جهانی سرمایه گشتیم، ولی چندی نگذشت که قربانیان نظام بویژه در کشورهای پیرامونی دوباره نظام جهانی را به چالش طلبیدند.
به سوی ایجاد دنیای چند قطبی
«قوانین حاکم» در بازار آزاد نئولیبرالیستی که در مجموع توسط نظام جهانی «بیبدیل»، «بینظیر» و تقریبا مافوق طبیعی اعلام گشته و با توسل به نظامیگریهای وحشیانه برمردم جهان تحمیل میگردند، عملا توسط قربانیان نظام به چالش طلبیده شدهاند. در نتیجه میتوان به جرات گفت که صفحات تاریخ واقعی قرن بیست و یکم با تلاقی و کشمکش بین منطق توسعه سرمایه داری (قوانین حاکم بر بازار آزاد) و منطق هائی که از درون مقاومت و چالشهای قربانیان نظام بیرون خواهند آمد، ورق خواهند خورد. به عقیده بعضی از مارکسیستها، یکی از استراتژیهای منطقی و موثر چالشگران و قربانیان نظام در کارزار خود علیه نظام جهانی عبارت از تقلیل «پنج انحصار» است. این استراتژی و بحث مفصل درباره آن میتواند چشم انداز گزینشهای گسست و ناپیوستگی از مدار نظام چهانی را بازسازی و مشخص سازد. بدون تردید این استراتژی که قدرقدرتی پنج انحصار کنترل شده از سوی نظام را میتواند به طور جدی به چالش بطلبد، باید مشخص و شفاف مبتنی بر بسیج موثر نیروهای سیاسی و اجتماعی تودهای و دموکراتیک بوده و در شرایط خاص هر کشور تعبیه گشته و عمل کند. در اینجا نکات کلیدی مهمی را مورد بررسی قرار میدهم که جبهه مبارزه تودهای ضد نظام پیرامون آنها میتواند سازمان یابد.
بطور مثال، در کشور ایران نیاز به تشکیل جبههای مردمی و دموکراتیک (ضد جهانی شدن سرمایه، ضد انحصار، ضد امپریالیستی و ضد کمپرادوری) یکی از نیازهای نخستین ما است. بدون برپائی چنین جبههای هیچ دگرگونی امکان پذیر نیست. به کلامی دیگر برگرداندن تناسب نیرو به نفع کارگران و دیگر طبقات و اقشار فرودست شرط مقدم ناکامی استراتژیهای سرمایه مسلط در سطح کشوری و کمک به عقب نشینی آن در سطح منطقه و جهانی. این جبهه باید نه تنها هدفهای اقتصادی و اجتماعی مرحلههای واقع گرایانه و راههای نیل به آنها را (که در خدمت منافع زحمتکشان و دیگر طبقات مردمی و فرودست باشد) معین و تنظیم سازد، بلکه باید ضرورتهای به پرسش کشیدن و زیر سئوال قرار دادن سلسله مراتبها در سیستم جهانی را نیز مشخص کند. منظور اینست که به اهمیت استراتژیکی ابعاد ملی این سلسله مراتبها نباید کم بها داد. فارق از هر نوع فرمول بندیها و نظرگاههای تاریک اندیشانه اولتراناسیونالیستی، خاک پرستی، پان ایستی و امت گرائیهای مذهبی و دینی که در صحنه سیاسی و گستره فرهنگی نمودارد گشته و رشد میکنند (و استراتژیهای نظام جهانی سرمایه مشوق و حامی آنها هستند)، مسئله اینجا عبارت از تکیه بر مفهوم ترقیخواهانه ملتها که آزادی و حاکمیت ملی میخواهند، میباشد. تشکیل جبهه دموکراتیک و تودهای در کشوری مثل ایران از نیروهائی که خواهان آزادی و استقرار حاکمیت ملی هستند به هیچ وجه همکاری منطقهای را نفی نمیکند زیرا اکثریت مردمان ساکن خاورمیانه هم در حرف و هم در عمل نشان دادهاند که خواهان استقرار حاکمیت ملی و گسست از محور نظام جهانی هستند. از اینرو باید به تشکیل سازمانها و پیمانهای منطقهای دست یازید که شرط لازم آمادگی برای مصاف جدی و موثر با پنج انحصار یاد شده (که ستون فقرات و تار و پود نظام را تشکیل میدهند) هستند. در اینجا باید روشن ساخت که مدلهای تشکیل و گسترش پیمانهای منطقهای تودهای و دموکراتیک باید کاملا با مدلهای پیمانی و منطقهای مورد ستایش قدرتهای فرمانروا که به سان تسمههای گذار جهانی شدن سرمایه امپریالیستی عمل میکنند، تفاوت داشته باشد. یک پارچگی و تشکیل اتحادهای دموکراتیک و تودهای (جلوگیری از گسترش تنوعات و اشاعه ادغام و همبستگی نیروها و تشکلهای متنوع) در مقیاس آمریکای لاتین، آفریقا، خاورمیانه، جنوب شرقی آسیا و... بر پایه خواستههای سیاسی و اجتماعی مردمان این مناطق در کنار کشورهای بزرگی چون چین، هندوستان و برزیل و نیز در کنار اروپا (بویژه روسیه) میتوانند به راس و فرمانروای نظام تحمیل کنند که از تهاجمات و ماجراجوئیهای نظامی خود دست برداشته و مثل عهد باندونگ به یک سلسله عقب نشینیها در بخش پهناور پیرامونیها تن در دهد. این امر خیلی امکان دارد که شرایط را برای طرح و ظهور «چند مرکزی – قطبی» که خود نوعی دیگر از جهانی شدن است، آماده سازد. چند قطبی شدن جهان به هیچ وجه به معنی پایان سرمایه داری و آغاز سوسیالیسم نیست. ولی یک دنیای چند قطبی و یا حتی دو قطبی مثل دوران عهد باندونگ، به بلند پروازیهای دموکراتیزه کردن چه در سطح ملی و کشوری و چه در سطح سازماندهی منطقهای و جهانی توان زیادی میبخشد.
در اینجا پیش از اینکه به جمع بندیها و نتیجه گیری (که عمدتا راه گذار طولانی و سخت به استقرا سوسیالیسم را مورد بررسی قرار خواهد داد) بپردازم، تفاوتهای ماهوی چشم انداز سوسیالیسم و واقعیتهای عینی سرمایه داری را تشریح میکنم.
تفاوت نمایان بین فرهنگهای سیاسی
تفاوتهای ماهوی و نمایان سوسیالیسم با سرمایه داری در متجاوز از دویست سال گذشته توسط فلاسفه و متفکرین هم طرفدار نظام جهان و هم مخالف نظام مورد شناسائی و بررسی قرار گرفتهاند. نگارنده در اینجا به کم و کیف تفاوتهای نمایان که در ارتباط با فرهنگهای سیاسی و رابطه فرد و جامعه است، میپردازم
فرهنگ سیاسی متعلق به چالش سوسیالیستی بر آن است که تلاقی در جوامع نه تنها بیان واقعیت عینی است بلکه عامل و حامل پیشرفتهای رهائی بخش در جوامع است. تلاقیهای اجتماعی بویژه در عرصه مبارزات طبقاتی، باعث بروز و وقوع مقاطع عطف و تعیین کننده در تاریخ بشر بودهاند: آغاز عصر روشنگری، وقوع انقلاب فرانسه، شکل گیری و گسترش جنبشهای سوسیالیستی و مارکسیستی و انقلاب اکتبر روسیه. امروز انگاشتهای «راست» و «چپ» با مواضعی که انسانها نسبت به این وقایع بزرگ اتخاذ میکنند، تعریف میشوند. اگر کسی از وقایع و پیشرفت روشنگری حمایت کند (مثل جان لاک، ژان ژاک روسو، ولتر و...) چپ در زمان خودش محسوب میشود. برعکس اگر کسی علیه روشنگری موضع اتخاذ کند (از ادموند برک، لوئی گابریل امبربیز در قرن هیجدهم گرفته تا ضد کمونیست هائی چون آیزاک برلین در اروپا و نئو محافظه کاران در ممالک متحده و فرامدرنیستها در اکناف جهان) راست محسوب میگردند. این امر در مورد انقلاب فرانسه، جنبشهای کارگری، سوسیالیستی و مارکسیستی و انقلاب روسیه و دیگر انقلابات نیز صدق میکند. در فرهنگ سیاسی مارکسیستها آنچه که انسانها را در ردیف «چپ» و یا «راست» قرار میدهد همانا قبول و یا رد بینش نقش تعیین کننده تلاقیها در تاریخ است.
نیروهای راست، روشنگری و انقلاب را بخاطر «جاه طلبیهای افراطی» و «خرد رهائیبخش» رد میکنند. آنها تعهد خود را به فرهنگ سیاسی مسلط یعنی «اجماع» قویا اعلام میکنند. منظور آنها از اجماع یعنی تسلیم داوطلبانه افراد (ثروتمند و فقیر، قدرتمند و ضعیف) به عضویت در جامعهای که بخاطر این اجماع در صلح و صفا قرار دارد. به عبارت دیگر افراد یک جامعه اگر بدون قید و شرط قوانین حاکم بر «بازار آزاد» را (که مدیریت سیاسی جامعه را نیز کنترل میکند) بپذیرند، در نتیجه آنجامعه در «صلح و صفا» و مبری از تلاقیها، رستگاری را برای همه فراهم خواهد ساخت.
گفتمان تلاقیها (مبارزات طبقاتی و مبارزات رهائیبخش ملی و کارگری) در بعد از پایان جنگ دوم جهانی، یک گفتمان فراگیر و مسلط بود. ولی بعد از افول و فروپاشی سه چالش بزرگ این گفتمان متعلق به فرهنگ سیاسی مارکسیستها (و دیگر نحلههای فکری برابری طلبانه) نیز با افت و ریزش روبرو شد. بعد از پایان آن دوره بلافاصله گفتمان اجماع متعلق به فرهنگ سیاسی راست موضع تهاجمی اتخاذ کرد. این گفتمان و تهاجم آن در سالهای بعد از پایان دوره جنگ سرد با «آمریکائی ساختن» زندگی سیاسی مردمان جهان بویژه در اروپا، بیان گشت. امروز ما دوباره شاهد رواج و رونق گفتمان تلاقیها و تضادها در جوامع جهانی منجمله در کشورهای اروپائی هستیم. در حقیقت «تلاقی تمدنها» چیزی به غیر از تلاقی سوسیالیسم با سرمایه داری نیست.
با اینکه گفتمان تلاقیها در فرهنگ سیاسی چپ اروپا ظهور و رشد یافت، ولی جهانی شدن سرمایه و گسترش آن ریشههای جهانی ساختن تلاقی بین خلقهای کشورهای پیرامونی و امپریالیسم حاکم سرمایه را نیز پرورش و سپس رشد داد. در بعضی شرایط، این تلاقی با تلاقی بین افق انقلابی کمونیسم و افق رهائی از انقیادی که امپریالیسم اعمال میکند، ادغام گشت. به کلامی دیگر، مبارزات طبقاتی با مبارزات رهائیبخش ملی که خواستش گسست از نظام نابرابر جهانی سرمایه است، تلفیق پیدا کرد. انترناسیونال سوم محملی بود که این شرایط را به مقدار قابل توجهی در انقلابات چین و ویتنام و کوبا آماده ساخته و به جلو برد. از طرف دیگر جنبشهای رادیکال رهائیبخش ملی (در گذشته، در الجزایر، مستعمرات پرتقالی در آفریقا – موزامبیک و آنگولا و بویژه در گینه بیسائو – پدیده ناصریسم و بطور عام «روحیه» و جو باندونگ و در حال حاضر، اندیشههای رهائیبخش بولیواری در آمریکای لاتین) نوعی رادیکالیسم متعلق به چین، ویتنام و کوبا را در خود برای مدتی حمل کردند.
گفتمان تلاقی امروز نیز مثل گذشته افراد و گروهها را به دو کمپ چپ و راست تقسیم کرده است: چپ در پشت عکسهای هوشی مینه و چگوارا تجمع و حضور پیدا کرده است. او از ایران مصدق، مصر عبدالناصر، اندونزی سوکارنو، گنگو پاتریس لومومبا و... دفاع میکند و راست نیز تنفر و انزجار خود را از رهبران باندونگ، فیدل کاسترو، مائوتسه دون، مصدق و... اعلام میکند.
باید خاطرنشان ساخت که امروز در حالیکه در اروپا، آمریکا و حتی آمریکای لاتین فرق نمایان بین مفهوم و انگاشت چپ با از آن راست کاملا روشن و معین است، در اکثر کشورهای پیرامونی بویژه در کشورهای خاورمیانه، آسیای جنوبی و آفریقا مردمانی که علیه تجاوز امپریالیستی به مقاومت برخاستهاند، دچار آشفتگی فکری گشته و به حمایت از رهبران نامعلوم و سئوال برانگیزی روی آوردهاند که پرچمداران خاک پرستی، پانیستی و یا امتگرائیهای دینی و مذهبی هستند. بن لادن که مدتها برای سازمان سیا کار میکرد و امروز از طرف انحصا رفراملی رسانههای غربی دشمن شماره یک لقب گرفته، از حمایت خیلی از قربانیان تجاوز امپریالیستی برخوردار است. دالایئ لاما (جانشین نظام برده داری لاماهای بودائی)، نازیهای لاتوئی (که بر سر تحسین و تقدیر از پلیس گشتاپوی آلمان نازی باهم به رقابت برخاستهاند) و فناتیکهای سکتهای مختلف راست مسیحی در ممالک متحده نیز از این نوع حمایتها برخوردارند. اوضاع به هیچ وجه ویژگیهای گفتمان تلاقی را منعکس نمیکند بلکه به سادگی امر استفاده از خشونت و قهر عریان توسط این امت گرایان بنیاد گرا است که دربست در خدمت منافع نظام مسلط جهانی سرمایه هستند. به عبارت دیگر، «تلاقی بربریتها» به قول گیلبرت اچکار، جای تلاقی حقیقی تمدنهای زمان ما – تلاقی بین چشم انداز سوسیالیستی و واقعیت سرمایه داری – را در حال حاضر گرفته است.
یکی دیگر از تفاوتهای نمایان بین فرهنگ سیاسی حاکم در سرمایه داری و فرهنگ سیاسی سوسیالیسم اختلاف بین لیبرالیسم و اندیشه متعلق به سنن روشنگری، انقلاب فرانسه و مارکسیسم در مورد رابطه فرد با جامعه (نقش فرد در جامعه و مسئولیت جامعه نسبت به فرد) میباشد که اشاره به آن حائز اهمیت است.
فلسفه لیبرالیسم سرمایه داری بر آن است که رقابت نیروی محرکه اصلی توسعه و پیشرفت در جامعه است. بر خلاف این نظرگاه، مارکسیستها و بخش قابل توجهی از دیگر نیروهای برابری طلب معتقدند که همبستگی در تولید نعمات زندگی و پیشرفت انسانی نقش والائی در تاریخ بشر داشته است.
لیبرالیسم جامعه را مجموعهای از افراد که باهم نابرابرند، تعریف میکند. نابرابری بین برندگان و بازندگان که رقابت عامل آن است، موقعیت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی افراد را توجیه میکند. در صورتی که مارکسیستها و دیگر نیروهای برابری طلب جامعه را همچون یک سازمان (یا ساختار) تعریف میکنند. این ساختار و یا سازمان میتواند بر پایه هیرارشی (سلسله مراتب هرمی) و یا دموکراتیک سازمان یافته باشد. در اینجا امکان دارد که ما از سازمانی صحبت کنیم و یا آن را بنا سازیم که نابرابری را از بین ببرد. در این نوع جوامع، فرد که واقعیت هستیاش مورد شناسائی قرار گرفته و صاحب شخصیت مورد دلخواه است، به صورت یک شهروند در جامعه حضور پیدا میکند. به عبارت دیگر، فرد در تحت این شرایط به عنوان عضوی از جامعه ایکه از نظر سیاسی سازمان یافته است، در میآید. ولی انسانها که متعلق به اقشار گوناگون طبقات متفاوت و متضادی هستند زمانی به طور ذهنی به موهبت جامعه سوسیالیستی و نقش و مقام فرد در آن آگاهی پیدا میکنند که در پروسه تلاقیها منجمله مبارزات طبقاتی چرائی دنیای بهتر یعنی سوسیالیسم را در گفتمان اجتماعی خود مطرح سازند.
چرائی سوسیالیسم
اگر قرار است که بشریت زحمتکش از فقر رهائی یابد که امروز بیش از هر زمانی در گذشته جهانیتر و گستردهتر گشته، باید سوسیالیسم را به عنوان یک ایده، یک پروژه، یک راه و بالاخره یک نظام جانشین رژیم سرمایه سازد. سوسیالیسم قرن بیست و یکم نمیتواند از طریق اعمال رژیم «سرمایه داری دولتی» و یا پروسه «راه رشد غیر سرمایه داری» بوجود آید. در سوسیالیسم معاصر، انسان بیش از هر زمانی در گذشته بر نیروهای تولیدی، ماشین تولیدی و نهادهای دولتی کنترل داشته و نتیجتا نقش عمدهای را در استقرار سوسیالیسم ایفاء خواهد کرد.
هدف سوسیالیستها همیشه ایجاد محیط و شرایطی بوده که انسانها در آن قادر شوند که ظرفیتها و پتانسیل خود را به رشد کامل برسانند. این هدف حتی در نوشتهها و کردار سوسیالیستهای پیش از مارکس و انگلس در اوایل قرن نوزدهم توضیح داده شده است. بطور نمونه، هنری سن سیمون در سخنرانیهای خود بطور روشن مطرح میساخت که هدف این است که تمام اعضای جامعه با داشتن دسترسی به بزرگترین فرصتهای ممکن بتوانند ظرفیتهای پتانسیل خود را توسعه و رشد دهند. در اولین پیش نویس «مانیفست»، فردریک انگلس در جواب به این سئوال که «هدف کمونیستها چیست؟» چنین نوشت: «باید جامعهای را بوجود آورد که در آن هر عضوی بتواند لیاقتهایش را رشد داده و تمام ظرفیتها و قدرت خود را بدون اینکه شرایط اصلی جامعه را به خطر اندازد، به کار اندازد.»
در نسخه آخر «مانیفست» مارکس چنین جمع بندی کرد که هدف «جامعه ایست که در آن رشد آزاد هر کسی شرط رشد آزادی برای همه است» منظور این است که در جامعه سوسیالیستی انسانها به همدیگر بستگی متقابل دارند و اعضای یک خانواده محسوب میشوند. ما نمیتوانیم جامعهای را قبول کنیم که در آن بعضیها ظرفیت َهای خود را حق داشته باشند رشد دهند و بعضیها از آن محروم باشند. هدف توسعه و رشد پتانسیل تمام انسانها است.
مارکس در نوشتههایش از رشد «انسان ثروتمند» در جامعه سوسیالیستی صحبت میکند. منظور او از انسان ثروتمند کسی است که رشدش یک ضرورت درونی است یعنی کسی که هم در لیاقتهایش و هم در احتیاجاتش «ثروتمند» است. برای مارکس این وضع یک «ثروت واقعی» یعنی «ثروت انسانی» است. ثروت انسانی مساوی است با «نیروی تولیدی رشد یافته تمام افراد». او بعد از طرح این سئوال که «ثروت چیست به غیر از جهان شمولی احتیاجات، ظرفیتها، لذتها، نیروهای تولیدی...؟» چنین پاسخ میدهد که هدف «فرد کاملا توسعه یافته» «رشد فردیت ثروت زا که متعادل در تولید و مصرف باشد»، میباشد.
مردم چگونه میتوانند ظرفیتهای خود را توسعه دهند؟ ما چگونه میتوانیم به رشد کامل انسانی خود برسیم؟ جواب مارکس به این سئوال همیشه پراتیک یعنی کوشش، فعالیت و مبارزه انسان و منظور او «پراتیک (عمل) انقلابی» بود. او تاکید میکرد که منظور از پراتیک انقلابی یعنی «همگامی تغییر شرایط و عمل و فعالیت انسانها». به کلامی دیگر، انسانها قابلیتها و ظرفیت خود را در مسیر فعالیت خود رشد میدهند. این مبارزه و یا فعالیت شاید بیشتر از پنجاه سال طول بکشد. ولی در مسیر این مبارزه است که جامعه و در همبستگی و همگامی با آن انسان نیز دستخوش تحول و دگردیسی قرار میگیرند. این پروسه بالاخره منجر به این امر میگردد که بشر خود را برای تمرین قدرت سیاسی آماده مییابد. بعد از وقوع انقلاب کمون پاریس در سال ١٨٧١، مارکس در خطاب به کارگران گفت که شما میدانید که «باید از مسیر مبارزات طولانی و پروسههای تاریخی متعددی عبور کنید تا شرایط و نتیجتا انسان را دستخوش دگردیسی سازید.»
باید توجه کرد که اندیشه تغییر همگام و هم بسته در شرایط جامعه و در خود انسان فقط محدود به مبارزه طبقاتی نیست. این مبارزه و تمرین در تمام فعالیتها و کوششهای انسان نهفته است. ما در پروسه تولید نیز دستخوش تحول قرار میگیریم. بطور مثال، در پروسه تولید «تولید کنندگان تغییر میکنند چون آنها کیفیتهای جدیدی را در خود مییابند و با دگردیسی در خود باعث رشد خود میشوند و با خود اندیشهها، زبان و احتیاجات جدیدی را خلق میکنند»، که قبلا نداشتند. مارکس تاکید میکند که «زمانی که کارگر در یک پروژه برنامه ریزی شده شرکت میکند و با دیگران و همراه آنان در تولید شرکت میکند، بتدریج خود را از زنجیرههای فرد گرائی رها میسازد و رشد خود را در مقایسه با ظرفیتهای همنوعان خود به پیش میبرد. در نتیجه، ما نمیتوانیم تصور کنیم که توسعه و رشد انسان بدون پراتیک امکان دارد. ولی واقعیت این است که منطق حرکت سرمایه هیچ وقت نمیتواند رشد کامل انسان را تضمین سازد. زیرا بطور کلی هدف حرکت سرمایه انباشت از طریق کسب سود است. این امر انگیزه و هدف و منطق حرکت سرمایه است که بقای نظام را تضمین میکند. برای اینکه مقدار سود را بیشتر سازد، سرمایه به هر وسیله ممکن متوسل میشود که در صد استثمار کارگران را افزایش دهد. نظام، کارگران را از هم دیگر جدا ساخته و از طریق پروسه اتمیزه کردن آنان، اقشار متنوع کار و زحمت را علیه همدیگر میسازد. شایان ذکر است که خود چشم انداز و افق سوسیالیسم چه در گذشته و چه در حال حاضر در نتیجه چالش و به مصاف جدی کشیدن واقعیتهای عینی نظام سرمایه داری رشد و نمو میکند. بررسی اجمالی افق و چشم انداز سوسیالیسم نشان میدهد که پروسه استقرار سوسیالیسم در قرن بیست و یکم با اینکه طولانی و پرپیچ و خم است، ولی وقوع و پیروزی آن امکان پذیر و ضروری برای انسان است.
پایان بخش سوم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد