قدرت امپریالیسم: یک مرحله دائمی در گسترش جهانی سرمایه داری
رشد و توسعه سرمایه داری همیشه در جوامع شکافهای متعددی را به بار میآورد. این امر در تمام مراحل تاریخ پانصد ساله سرمایه داری واقعیت داشته است. این ویژگی در سرمایه داری با اینکه یک اصل محسوب میشود، ولی به آن کم بها داده شده است. علت این امر عمدتا به خاطر جو حاکم و یا حداقل وجود تمایلات اروپا محوری در اندیشهها و چشم اندازهای عصر مدرن منجمله در فرمول بندیها و جمع بندیهای ایدئولوژیکی نیروهای پیشرو در انقلابات بزرگ (انقلاب ۱۸۸۹ فرانسه، انقلاب اکتبر ١٩١٧ روسیه و انقلاب ١٩۴٩ چین) بوده است. بررسی تاریخ رشد و تحول مارکسیسم نشان میدهد که انترناسیونالها بعد از پژوهشها و مناظرات به تدریج خود را از قیودات و محدودیتهای بینش اروپا محوری نجات داده و در عصر شکوفائی کمینترن افق و چشم انداز غالب در این نهاد بین المللی به مقدار قابل توجهی انسان محورانه بود.
فهمیدن اهمیت فراوان واقعیت امپریالیستی و پیآمدهای استراتژیکی آن در رابطه با دگردیسی در جهان یک ضرورت اصلی برای نیروهای سیاسی و اجتماعی متعلق به قربانیان نظام جهانی سرمایه هم در کشورهای مرکز و هم در کشورهای پیرامونی است. امپریالیسم در بعضی مواقع اوضاع را به طور غیرمستقیم به رشد شرایط عینی و عوامل ذهنی که نظام را به چالش طلبیده و منجر به انقلاب سوسیالیستی میگردد، فراهم میسازد. بدین جهت، این تصادفی نبود که روسیه در سال ١٩١٧ «حلقه ضعیف» در درون نظام توصیف شد و یا بعد از انقلاب اکتبر در روسیه، در حالیکه انقلابات کارگری قابل انتظار در غرب به وقوع نپیوست، امواج انقلاب به مشرق زمین (چین، ویتنام و...) منتقل شد. در نتیجه، کشورهائی که در آنها انقلاب به وقوع پیوسته بود با یک وظیفه متضاد روبرو گشتند. آنها از یک سو میبایستی با بخش دیگر نظام (کشورهای مرکز) به رقابت برخاسته و به سبقت گیری به پردازند (به این معنی که در دراز مدت و به تدریج منطق حرکت سرمایه - انباشت - را بپذیرند) و از سوی دیگر میبایستی «وظیفه اصلی» (ساختمان سوسیالیسم) را به پیش ببرند. شاید ترکیب و معجونی از این دو وظیفه راه را برای پیشروی آرمانهای کمونیستی در جوامع مهیا میساخت. ولی واقعیت نشان داد که کشورهای پسا انقلابی بعد از تلاشها و مقاومتها قربانی منطق حرکت سرمایه گشته و راه سرمایه داری را برگزیدند. در هر حال این تضاد هنوز هم در مرکز شرایط عینی رشد تاریخی جوامع پسا انقلابی باقی مانده و هنوز هم در تحت شرایط عینی، رشد تاریخی آنها یک نقش کلیدی در سرنوشت و آینده جهان ایفاء میکند.
در جوامع پسا انقلابی، احزاب کمونیست نقش بزرگی را در پیشبرد امر انقلاب بعهده گرفتند. ولی این احزاب که عمدتا در کمینترن عضویت داشتند، بنابه ملاحظات بین المللی و مسائل امنیتی به عوض اینکه به حل تضاد کلیدی که در جوامع خود با آن روبرو بودند، بپردازند، وظیفه اصلی خود را دفاع از میهن سوسیالیستی کشور شوراها اعلام کردند. انحلال کمینترن نیز در سال ١٩۴٣ از پیروی این منطق که دفاع از کشور شوراها وظیفه اصلی است نشئت گرفت. البته سرنوشت انقلاب در کشورهای پیرامونی به گونهای دیگر ورق خورد.
در جوامع پیرامونی یعنی مناطقی که حوزههای بیثبات و پرتلاطم نظام امپریالیستی را شامل میشد، نوعی انقلاب در صدر برنامه قرار گرفت. اما هدف انقلاب پر از معما و ابهام بود: رهائی ملی از امپریالیسم و در عین حال حفظ مناسبات اجتماعی رایج در مدرنیته سرمایه داری. به کلامی دیگر، چه در جوامعی که شاهد انقلاب رادیکال (مثل چین، ویتنام و کوبا) و چه در کشورهائی مثل مصر، اندونزی، غنا و... این تضاد اصلی به قوت خود باقی ماند: رسیدن به آنها و یا ساختمان سوسیالیسم. این چالش به نوبه خود با یک وظیفه دیگر یعنی دفاع از کشور شوراها، که توسط امپریالیستهای نظام محاصره و یا «تحدید» شده بود، گره خورد.
در سالهای پس از پایان جنگ جهانی دوم، کشورهای شوروی و سپس چین خود را با تلاش جدی کشورهای امپریالیستی مرکز که خواهان ایزوله کردن آن کشورها بودند، روبرو یافتند. شایان توجه است که در یک سوم تاریخ کوتاه آمریکا، استراتژی این قدرت سلطه طلب نظام سرمایه دور هدف انهدام دو رقیب خود – شوروی و چین – بدون در نظر گرفتن اینکه آنها به طور واقعی سوسیالیست بودند یا نه، حلقه میزد. واشنگتن در این مدت موفق شد که متحدین خود را درگیر و مطیع این استراتژی سازد. در پیشبرد هدف استراتژیکی خود، آمریکای هژمونی طلب نه تنها اتحادیه کاذب اروپا و ژاپن را با خود هم صدا و هم راه ساخت بلکه کشورهای پیرامونی را نیز با سرنگونی دولتهای پوپولیستی رهائی بخش ملی و استقرار دولتهای کمپرادور در خدمت این استراتژی قرار داد.
در تحت این شرایط حاکم برصحنه سیاسی جهان، ممکن است که قابل درک باشد که چرا در همه جهان کمونیستها و ضد امپریالیستهای دیگر اولویت را عموما به دفاع از جوامع پسا انقلابی میدانند. استراتژیهای سیاسی که توسط لنین و سپس استالین و جانشینان او در شوروی پیاده گشتند، همچنین سیاست هائی را که در چین زمان مائو و سپس در چین بعد از مائو همزمان با سیاست هائی که در کشورهای پیرامونی تحت حاکمیت دولتهای پوپولیستی رهائی بخش ملی پیاد ه گشته و بمنصه ظهور رسیدند به اضافه آن سیاست هائی که توسط احزاب کمونیستی (بدون در نظر گرفتن اینکه آنها از مسکو و یا پکن تبعیت میکردند و یا مستقل بودند)، همگی را میتوان در رابطه با این وظیفه اصلی (دفاع و حفاظت از کشورهای پسا انقلابی) مورد تعریف و توصیف قرار داد.
شوروی و چین نه تنها پیچیدگیها و مشکلات مشخص انقلاب بزرگ را تجربه کردند بلکه خود را با پیآمدهای توسعه نابرابر سرمایه داری جهانی روبرو یافتند. هر دو بتدریج اهداف اصلی کمونیستی را فدای الزامات اقتصادی پروسه «رسیدن به آنها» ساختند. این چرخش یعنی ترک هدف استقرار مالکیت اجتماعی (آنچه که مارکس با آن کمونیسم را تعریف کرد) و جایگزینی آن با مدیریت دولتی که همراه با تقلیل و افول دموکراسی تودهای بود، شرایط را برای رشد سریع به سوی ابقای سرمایه داری در هر دو کشور (علیرغم تفاوتهای آشکار) آماده ساخت. در هر دو از این تجارب تاریخی، اولویت به دفاع از دولتهای جوامع پسا انقلابی داده شد. استراتژیها هم در امور داخلی و هم در سیاست خارجی هر یک از این کشورها در خدمت این هدف قرار گرفت. از احزاب کمونیست جهان خواسته شد که در جهتگیریهای استراتژیک خود هم در درازمدت و هم به طور تاکتیکی و روزانه به امر دفاع از مهد و میهن سوسیالیستی اولویت بدهند. این بینش و سیاست خیلی از احزاب کمونیستی را در عرصه تفکر نقادانه ضعیف ساخته و آنها را از تنظیم و طرح استراتژیهای مبتکرانه که بر اساس بررسی جامع از تضادهای موجود اجتماعی کشورهای خود بود، محروم ساخت.
البته درآن دوران بویژه در دهه ١٩۶٠، سازمانهای انقلابی متعددی در جهان بوجود آمده و رشد کردند که ضرورتا خود را به خط دفاع از مهد و مام وطن سوسیالیستی مقید نکردند. این سازمانها عموما خود را متعلق به دیدگاهها و جنبشهای مائوئیست، گوارایسم و قوامیون میدانستند. جنبش قوامیون توسط گروهی از انقلابیون جوان در اواخر دهه ۱۹۶۰ در سطح جهانی رهبری میشد. رهبران این جنبش یک ایدئولوژی را که ترکیبی از مارکسیسم، مائوئیسم و گوارایسم بود را در کشورهای خاورمیانه ترویج میکردند. معروفترین این انقلابیون عبارت بودند از: جورج حبش، نایف حواتمه، رهبران جنبشهای رهائی بخش در یمن و عمان (ظفار) در خاورمیانه و رهبران جنبش توپاماروها در آمریکای لاتین و رهبران جنبشهای ناکسل باری در هندوستان. در ایران، رهبران اولیه و اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق ایران نیز تحت تاثیر این نظرگاه بودند.
در کشورهای پیرامونی جهان سوم، جنبشهای رهائی بخش ملی به خاطر اینکه در آغاز ظهورشان با الزامات «به آنها رسیدن» را رد کردند در تلاقی آشکار با نظام جهانی افتادند. ولی این چالش نیز مثل چالشهای سوسیالیستی، بتدریج در مقابل منطق حرکت سرمایه و الزامات مزبور کمر خم کرد. کشورهای پیرامونی تازه به استقلال رسیده که در سالهای پس از پایان جنگ دوم جهانی بویژه در دوره ١٩٧٣ – ١٩۵۵عهد باندونگ در سطح جهانی قد علم کرده و نظام جهانی را به چالش طلبیدند، مسلما به اندازه کشورهای پسا انقلابی، رادیکال مشخصا در امور دگردیسی روابط اجتماعی جوامع خود، نبودند. بدین علت تحلیل گران این کشورها را به نام کشورهای تازه به استقلال رسیده (و پسا – استقلال) و یا «پوپولیستهای ملی گرا» نامیدند. رژیمهای حاکم در این کشورها تحت تاثیر کشورهای سوسیالیستی شوروی، اروپای شرقی و چین شکلها و شیوههای «تک حزبی» را انتخاب کردند. آنان غالبا این شکل حکومتی خود را با اندیشههای مبهم و باستانی کشورهای خود ادغام کرده و در اکثر مواقع خود را کشورهای سوسیالیستی جهان سومی آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین تعریف و توصیف میکردند.
شایان ذکر است که رژیمهای تک حزبی پوپولیستی در کشورهای پسا – استقلال در عهد باندونگ نیز مثل احزاب آوانگارد و طراز نوین کمونیستی مستلزم گشتند که از شوروی و گاها چین تودهای حمایت کرده و در عوض مورد حمایت آن کشورها قرار گیرند.
بدون تردید ایجاد و گسترش این جبهه متحد علیه تجاوزات امپریالیستی ممالک متحده و شرکای اروپائی و ژاپنیاش برای کشورهای پوپولیستی (ضد امپریالیست) در آن دوره یک موهبت بود. این جبهه ضد امپریالیست علیه «بلوک غرب» مقدار قابل توجهی از خود مختاری را نه تنها به هئیتهای حاکمه کشورهای متعلق به باندونگ، بلکه به تودههای زحمتکش آن کشورها فراهم آورد که دست به ابتکارات و حرکاتی در جهت پیشرفت بویژه در حیطه صنعتی کردن بزنند. شرایط فلاکت بار بیامنی و فقر در این کشورهای پیرامونی بعد از سقوط و فروپاشی شوروی و تبدیل چین به یک کشورسرمایه داری، گواه بر این مدعی است. حتی کشورهای پوپولیستی که جبهه ضد امپریالیستی عهد باندونگ را با اتخاذ «چرخش به غرب» ترک کردند، صدمات زیادی خوردند. شاید بهترین نمونه فرورفتن در توهم کسب کرامت از غرب توسط رژیم انورسادات در سالهای ١٩٧۴ – ١٩٧٩باشد. سادات و همکارانش بعد از جنگ یوم کیپور اعراب و اسرائیل در ١٩٧۴، بر این باور شدند که چون آمریکا نود در صد کارتهای برنده را در مسئله فلسطین در دست دارد در نتیجه دوستی با آن ابرقدرت شرایط را برای حل مسئله فلسطین به نفع اعراب آماده خواهد ساخت. ولی تاریخ نشان داد که در آخر هیچ نفعی از این چرخش حاصلی حتی برای هئیت حاکمه مصر نیز نداشت. دقیقا برعکس، این انقیاد طلبی موجب شد که امپریالیسم اقدام به استراتژیهای تهاجمی بکند که به نوبه خود منجر به اقتدار بیشتر محور واشنگتن – تل آویو در خاورمیانه گشت.
به طور روشن شرایطی را که شوروی در آن دوره بر دولتهای پوپولیستی – ضد امپریالیستی و بویژه بر احزاب کمونیستی آن کشورها تحمیل میکرد، هنوز هم سئوال برانگیز است. تصور و انتظار بر این بود که در درون جبهه ضد امپریالیستی علیه نظام جهانی، احزاب برادر خودمختاری کامل در درون جنبش خواهند داشت و نتیجتا منافع و پروژههای متفاوت و گاها متضاد یکدیگر را در درون جنبش به رسمیت خواهند شناخت. در این چهارچوب، طبقات حاکمه به طور مطلق یک پروژه سرمایه داری را که طبعا ملی بود به پیش بردند. ولی خواستههای تودههای مردم آنطور که باید در این کشورها مد نظر قرار نگرفت. بررسی سیر تاریخی وقایع در این کشورهای پوپولیستی ملی دقیقا نشان میدهد که چقدر این پروژههای سرمایه داری ملی دارای چشم انداز و افق تنگ بودند. البته نباید سیاستهای شوروی را در تغذیه توهم «راه رشد غیر سرمایه داری» در کشورهای پوپولیستی – ملی آن دوران نادیده گرفته و یا به آن کم بها داد.
بدون تردید، در این فاز از عهد باندونگ خیلی مشکل بود که بین منافع هیئت حاکمه و منافع خلقهای کشورهای متعلق به باندونگ (اندونزی، غنا، گینه، کنگو، مصر، جمهوری دومینیکن و...) یک خط قرمز کشید. حاکمین این کشورها از درون مبارزات بزرگ جنبشهای رهائی بخش که امپریالیسم کهن را در مستعمرات و نیمه مستعمرات شکست داده بودند، بیرون آمده بودند.
اکثریت بزرگی از احزاب کمونیست خاورمیانه عربی مثل دیگر کمونیستها در کشورهای پیرامونی جهان سوم توصیه و طرح رهبری حزب کمونیست شوروی مبنی بر اتخاذ همکاری با رژیمهای پوپولیست – ملی و ضد امپریالیست آن کشورها را پذیرا گشته و عموما بدون حتی نقد از آنها حمایت کردند. این نظرگاه به قدری در دوره اوج عهد باندونگ (١٩۶٧–١٩۶٠) به جو حاکم در جبهه ضد امپریالیستی تبدیل گشت که حزب کمونیست مصر از طرف رهبران آن در سال ١٩۶۵ اعلام انحلال کرده و تا پای ادغام در حزب سوسیالیست ناصریست پیش رفت. در همین راستا، خالد بکتاش رهبر حزب کمونیست سوریه نیز آن حزب را بدون ضمانت در میدان دفاع از رژیم پوپولیستی – ملی سوریه قرار داد. نباید تصمیم گیری احزاب کمونیست را صرفا به وابستگی و تمایلات اپورتونیستی رهبران آن احزاب منتصب ساخت. بلکه به نظر نگارنده این امر یک پدیده ساختاری بود و محدودیتهای اصل جنبشهای کمونیستی آن دوره را منعکس میساخت. دو نکته مهم در این محدودیتها عبارت بودند از: جنبههای پر از ابهام ایدئولوژیهای حاکم بر دولتهای پوپولیستی که کمونیستها حمایت میکردند و بالاخره کمبود و یا عدم دانش و آگاهی کمونیستها از خواستهها و منافع فوری و دراز مدت تودههای زحمتکش که قرار بود کمونیستها آنها را برآورده سازند. نتیجه نگون بخت این تصمیم و انتخاب این شد که کمونیستها اعتبار خود را به محض اینکه رژیمهای رهائی بخش و پوپولیستی – ملی به بن بستهای تاریخی خود رسیدند، از دست دادند. برای نمونه، وقتی که در مصر بعد از مرگ ناصر و یا در گینه، احمد سکوتوره و در کنیا، جوموتو کنیا تا با یک چرخش به راست قیمومت دولتهای امپریالیستی را پذیرفتند، احزاب کمونیست این کشورها نیز اعتبار خود را در مقابل تودههای زحمتکش از دست دادند. چون چپ کمونیست در مقابل رژیمهای پوپولیستی – ملی نتوانست به عنوان یک بدیل جدی و گزینهای اصیل مطرح باشد در نتیجه یک خلاء سیاسی وسیعی در این کشورها (خاورمیانه و آسیای جنوبی) بوجود آمد که شرایط را برای ظهور و گسترش انواع و اقسام بنیادگرائیها و اندیشههای تاریک دینی و مذهبی بخصوص در دوره بعد از پایان جنگ سرد و تشدید جهانی شدن سرمایه در آن کشورها آماده ساخت.
توضیحا اینکه در عهد باندونگ بعضی از کمونیستهای کشورهای پیرامونی دفاع بیقید و شرط از شوروی و حتی چین تودهای را رد کردند. گرایش قوامیون در فلسطین و یمن جنوبی و چندین گروه مائوئیستی در هندوستان میتوانند نمونههای تاریخی در این مورد محسوب گردند. با اینکه این گرایشات متشکل همراه با گوارائیستها در آمریکای لاتین جنبشهای مهمی را سازمان داده و به خاطر جسارت تاریخی که از خود بروز داده بودند، مورد تحسین و تقدیر قرار گرفتند ولی آنها نیز به عنوان شاخههای استثنائی چالشهای سه گانه نتوانستند کاری از پیش ببرند و در نیمه دوم دهه ١٩٧٠یکی بعد از دیگری به عنوان تشکلها و جنبشها با ریزش و فروپاشی روبرو گشتند.
در بررسی اجمالی سه چالشگر ضد نظام جهانی، تحلیل از موضع حزب کمونیست چین و طرفداران اندیشههای مائو تسه دون ونقش و اهمیت آنان در به چالش طلبیدن نظام جهانی سرمایه در سالهای ١٩٨٠ – ١٩۵۵یک امر ضروری است. ضرورت و اهمیت این تحلیل علل مختلفی دارد که در اینجا به سه نکته اساسی اشاره میکنم:
۱-اسناد و مدارک رسمی دولتی و پژوهشهای مورخین تاریخ معاصر چین (دوران مائو) به روشنی نشان میدهند که چین تودهای نقش کلیدی در پیشروی مبارزات عهد باندونگ و جنبشهای رهائی بخش ایفاء کرده است.
۲- حزب کمونیست چین نقش یک پل مهمی را بین جنبشهای رهائی بخش ملی، جنبشهای کمونیستی و جنبشهای کارگری اروپا در سالهای ١٩٧٨– ١٩۵۵ایفاء نمود.
۳- اندیشههای مائوتسه دون که بعدها در دهههای ١٩٨٠ و ١٩٩٠به جنبش مائوئیسم تکامل یافت، دست آوردهای قابل توجهی در زمینه معرفی محدودیتهای تاریخی و کمبودهای سه انترناسیونال و بقایای کمینترن و راه کارهای حل آن محدودیتها ارائه داد که در بخش بعدی به چند و چون آنها میپردازیم.
دست آوردها و محدودیتهای تاریخی سه انترناسیونال
مارکسیستهای انترناسیونال اول و دوم که عمدتا دارای دیدگاههای «کارگر گرائی» و اروپا مداری بودند، با ایدئولوژی مسلط زمان (علم اقتصاد سیاسی سرمایه داری) روی یک امر موافقت داشتند. آنها معتقد بودند که هر جامعه در جهان برای اینکه به سوسیالیسم برسد حتما باید از مرحله رشد سرمایه داری عبور کند. اندیشه اینکه توسعه بعضی جوامع (کشورهای مسلط مرکز) و توسعه نیافتگی بعضی دیگر (کشورهای دربند پیرامونی) از عوارض بزرگ و اصلی گسترش جهانی سرمایه داری است حتی به مغز آنها خطور نکرده و یا این انگاشت (مفاهیم) که توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی یک امر لازم و ملزوم و مکمل هم در پروسه جهانی شدن سرمایه است، به کلی بیگانه بودند. در فرمول بندی نظرگاه و تعبیه ناطق طوفانی که در آنها شورشهای طبیعی و مدام علیه نظام جهانی صورت میگیرند، بدون تردید هر شورش و قیامی به خودی خود مترادف با انقلاب نیست ولی میتواند تحت شرایطی به انقلاب منجر گردد. تاریخ نشان میدهد که در جوامع مختلفی بعضی از این شورشها به انقلاب تبدیل شدهاند. چین در دهههای ١٩٢٠ و ١٩٣٠می تواند به عنوان یک نمونه چشمگیر مورد بررسی قرار گیرد. فرمول بندی یک چالش بزرگ توسط کمونیستهای چین تحت نام «محاصره شهرها از طریق دهات» در آن زمان یک استراتژی تند و افراطی در سطح کشوری بود. ولی امروزه یک استراتژی جهانی در جهت گذار از سرمایه داری جهانی به مرحله استقرار سوسیالیسم جهانی، باید مبارزات تودههای فرودست در کشورهای مرکز (شهرها) را با مبارزات طبقات فرودست کشورهای پیرامونی (روستاها) در هم ادغام ساخته و سامان دهند.
پیشینه شکلگیری ریشههای این استراتژی در جنبش چپ به آغاز جنگ جهانی اول، سقوط و فروپاشی انترناسیونال دوم، وقوع انقلاب بلشویکی و زمزمههای ایجاد انترناسیونال سوم میرسد. در آن سالها، لنین موفق شد که با رهائی خود و طرفدارانش از اندیشههای کارگرگرائی و اروپامداری حاکم بر انترناسیونال دوم، وقوع انقلاب را با وحدت کارگران و دهقانان در حلقه ضعیف امپریالیسم به ثمر رساند. بعد از پیروزی انقلاب در روسیه لنین عمیقا اعتقاد داشت که انقلاب روسیه باعث رشد و پیروزی انقلابات سوسیالیستی در اروپا خواهد گشت. لنین و خیلی از یارانش امیدوار بودند که انقلاب روسیه و استقرار سوسیالیسم در آن کشور به برکت پیروزیهای انقلابات سوسیالیستی در کشورهای اروپائی قادر خواهد گشت که به عمر خود ادامه داده و گسترش یابد. ولی وقایع سالهای ١٩٢٠ – ١٩١٨در اروپا بویژه در آلمان، مجارستان و... و شکست کمونیستها در آن کشورها لنین و بخشی از بلشویکها را قانع ساخت که امیدشان به پیروزی در کشورهای اروپا یک امید واهی بود. بعد از گشایش انترناسیونال سوم، لنین نظرگاهی را فرمول بندی کرد که در آن تبدیل و تحول قیامها و شورشها به انقلاب در کشورهای خاور (چین، ایران، هندوستان و...) میتواند به بقاء و رشد سوسیالیسم در یک کشور کمک کند. در واقع نطفههای انگاشت و بینش اتحاد وهمکاری بین اقشار و طبقات فرودست کشورهای دربند «مشرق زمین» (کشورهای پیرامونی) با کارگران و روشنفکران رادیکال کشورهای مغرب زمین (کشورهای مرکز) که در فرمول بندی لنین کاشته شده بودند، بعدها در دهههای سوم و چهارم قرن بیستم توسط حزب کمونیست چین و مائو درو گشته و سیستماتیزه گشتند.
انقلاب روسیه توسط حزبی رهبری شد که در درون طبقه کارگر و روشنفکران رادیکال ریشه داشت. اتحاد آن حزب با دهقانان روسیه که توسط حزب سوسیالیست انقلابی (اس آرها) نمایندگی میشد، طبیعتا خیلی حیاتی بود. اصلاحات رادیکال ارضی که بعد از انقلاب به مورد اجرا گذاشته شدند، یکی از آرزوهای دهقانان روسیه بود که میخواستند صاحب زمین باشند. اما این مصالحه تاریخی نطفههای شکست خود را نیز در درون خود حمل کرد. مناسبات بازاری که این رفرم بوجود آورد (یعنی شکاف بندی در درون دهقانان) بالاخره منجر به ظهور و رشد پروسه معروف «کولاک سازی» در روستاهای روسیه گشت.
انقلاب چین از همان آغازش (در دهه ١٩٣٠) در پایگاههایی بوجود آمد که در آنها پیروزی از طریق وحدت محکم با دهقانان فقیر و متوسط تضمین گشت. مضافا، در سطح و بعد ملی، گسترش جنگ مقاومت علیه تجاوز ژاپن به کمونیستها امکان داد که اقشار مختلف بورژوازی را که از ضعفها و خیانتهای گومیندان شدیدا ناراضی بودند، برای همکاری بسوی خود جلب کند. در نتیجه، انقلاب چین شرایط جدیدی را بوجود آورد که با جامعه روسیه پساانقلابی تفاوت داشت: انقلاب دهقانی به عمر مالکیت خصوصی در حوزه کشاورزی و دسترسی عادلانه به زمین را برای دهقانان مهیا و تضمین ساخت. این امتیاز برجسته در چین که در هیچ کشور دیگری بغیر از ویتنام اتفاق نیافتاد، امروزه یک مانع بزرگی در مقابل گسترش ویرانساز سرمایه داری در حوزه کشاورزی است. ولی جذب اقشار متعدد ناسیونالیستهای بورژوا به درون حزب کمونیست چین شرایط را برای نفوذ ایدئولوژیکی افرادی (که مائو آنها را «جاده صاف کن سرمایه داری» نامید)، در درون حزب آماده ساخت.
چین امروز که سرمایه داری شده، بخشی از دست آوردهای سیاسی، فرهنگی، مادی و اقتصادی (مثل صنعتی شدن کشور و فرهنگ رادیکال سیاسی) خود را از چین عصر مائو به ارث برده است. در آن عصر بود که مسئله دهقانان بنحو قابل ملاحظهای حل شد – مسئلهای که نزدیک به دویست سال (١٩۵٠– ١٧۵٠) به عنوان کانون گرهی کلیه مسائل در جامعه چین مطرح بود. مضافا، چین عصر مائو موفق شد که این مسئله کلیدی را برخلاف شوروی، بدون توسل به اعمال تند و افراطی حل سازد: تعاونی سازی بدون خشونت به مورد اجرا گذاشته شد و مخالفت در درون حزب به هیچ وجه منجر به سرکوب و خفقان نگشت. هدف برابری نسبی نه تنها در حوزه تقسیم درآمد بین دهقانان (که ٧۵ تا ٨۵ در صد جمعیت چین را در سالهای ١٩٧٠ – ١٩۵٠ در بر میگرفت) اتخاذ گردید، بلکه این برابری بین دهقانان و کارمندان عالیرتبه حزبی و دولتی نیز (البته با فراز و نشیب هائی) مصرانه رعایت گردید. برنامههای تعدیل درآمدها و استقرار برابریهای نسبی در استراتژیهای توسعه و رفاه که فرق نمایانی با برنامههای رایج در شوروی داشتند، در ١٠ گزارش در آغاز دهه ١٩۶٠ توسط حزب و دولت چین انتشار یافتند. بدون تردید، این موفقیتها در چین عصر مائو نقش مهمی در رشد عظیم اقتصادی سه دهه گذشته در چین بعد از مائو داشتهاند. در اینجا بررسی فرق نمایان بین چین و هندوستان (که انقلاب را تجربه نکرد) حائز اهمیت است. به نظر خیلی از افراد صاحب نظر در تاریخ چین معاصر موفقیتهای حاصله در چین عصر مائو را مانع اصلی در مقابل شوک فلاکت باری که جامعه و مردم شوروی را بعد از فروپاشی به قحطی و ناامنی کشید، محسوب میدارند. البته پیروزیها و موفقیتهای تفکرات مائوتسه دون پیروزی دراز مدت و چشم انداز و افق جامعه را در جهت سوسیالیسم تضمین نساخت. استراتژی توسعه چین در عصر مائو که نزدیک به سی سال از ١٩۵٠ تا ١٩٨٠ طول کشید، پتانسیل خود را از دست داده و «باز کردن درها بسوی» سرمایه جهانی را البته تحت کنترل حزب، اجتناب ناپذیر ساخت. همانطور که شاهد بودیم، این پروسه بالاخره رشد تمایلات مبنی بر تحول در جامعه سرمایه داری را تقویت کرد. به موازات هم و بطور مترادف عصر مائو در چین گرایشات و تمایلات متضادی را بوجود آورد که امکان استقرار سوسیالیسم را در درازمدت هم قوی و هم ضعیف ساخت.
با آگاهی از این تضاد، مائو تلاش کرد که اوضاع را به نفع تقویت سوسیالیسم (با توسل به انقلاب فرهنگی در سالهای ١٩٧۴ – ١٩۶۶) تغییر دهد. با آگاهی به این واقعیت که کمیته مرکزی حزب تحت کنترل طرفداران خط سرمایه داری قرار گرفته است، مائو به جوانان چین که به او علاقه خاصی داشتند، متوسل شد که کمیته مرکزی را مورد یورش قرار دهند. مائو معتقد بود که جوانان در چین که تحقیقا ۶٠ در صد جمعیت ٧٠٠ میلیون نفری چین آن زمان را تشکیل می- دادند و یک سال ونیم بعد الهام بخش جریانات انقلابی سال ١٩۶٨ بویژه در فرانسه شدند، خواهند توانست چین تودهای را از افتادن در جاده سرمایه داری نجات دهند. نتیجه آن وقایع اشتباه این قضاوت را نشان داد. انقلاب فرهنگی به پایان عمر خود رسید و طرفداران راه سرمایه داری نه تنها نابود نشدند بلکه بیش از پیش تقویت یافته و حتی به تهاجم ١٩٩١– ١٩٨۵علیه سوسیالیسم دست زدند. علیرغم این ناکامیها مبارزه بین راه مشکل و طولانی سوسیالیسم و راه سرمایه داری به آخر عمر خود نرسیده است. امروز تلاقی بین سرمایه داری و سوسیالیسم «تلاقی تمدنهای» واقعی زمان ماست. در این مبارزه، مردم چین ثروت گرانبهائی را دارا هستند که ارثیه انقلاب و اندیشههای مائو تسه دون است. این ثروتها در حوزههای متنوع زندگی اجتماعی آنها موجودند. یکی از آنها در دفاع مصمم و رزمنده دهقانان از مالکیت دولتی (عمومی) اراضی کشاورزی و دسترسی تضمین شده عموم دهقانان به آنها منعکس است.
مائو و تعبیر و تاویل از اندیشههایش بطور جدی خدمت بزرگی به تجزیه و تحلیل دقیقی از مسائل و چالش هائی که ناشی از گسترش جهانی سرمایه داری بودند، ارائه داد. این اندیشهها و رشد و تکامل آنها به کمونیستها فرصت داد که اذهان خود را بیش از پیش روی چالشی که منتج از فرق نمایان بین کشورهای مرکز و کشورهای پیرامونی (که در نفس گسترش جهانی سرمایه داری نهفته است)، متمرکز ساخته و از تجربه اندوزیها و درس آموزیهای منتج از آن در مبارزات آینده خود برای استقرار سوسیالیسم هم در کشورهای مسلط مرکز و هم در کشورهای دربند پیرامونی استفاده کنند. یکی از جمع بندیهای مهم عصر مائو که امروزه بیش از پیش معنی و مفهوم پیدا کرده است، فرمول بندی خواستههای مردم جهان است که نزدیک به سی و پنج سال پیش توسط طرفداران مائو در سطح جهانی مطرح گشت: «کشورها استقلال، ملتها آزادی و تودههای مردم انقلاب میخواهند». در اینجا، منظور از کشورها یعنی طبقات حاکمه کشورهائی است که «سگ زنجیری» یا کمپرادورهای وابسته به مرکز نیستند و میخواهند با داشتن حاکمیت ملی «حق تعیین سرنوشت» حوزه فعالیتهای خود را گسترش داده و کم و بیش مسئول در مقابل مردم خود باشند. منظور از ملتها یعنی اردوگاههای مردمی و روشنفکران مترقی و متجدد و دموکراتیک هستند که میخواهند در سایه حاکمیت ملی و با استقرار آزادی جامعه خود را به توسعه یافتگی، سکولاریسم و تجدد و دموکراسی سوق دهند. منظور از «تودههای مردم» یعنی طبقات فرودست و استثمارشده و دربند میباشند که در آرزوی استقرار سوسیالیسم هستند. این فرمول بندی به کمونیستها فرصت میدهد که با شناخت خود از جهان واقعی و تمامی پیچیدگیهایش بتوانند استراتژیهای موثری برای حرکت بعدی خود تعبیه کنند: استراتژی هائی که طولانی بودن گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم جهانی را پیوسته در مد نظر دارند.
علیرغم تنوع و تکثر چالشگران ضد نظام جهانی، سه چالش و ستون مقاومت سالهای ١٩٩١ – ١٩۵۵بعد از فراز و نشیبهای فراوان و متعدد بالاخره مقهور و مرعوب و یا شیفته و در بند منطق حرکت سرمایه گشته و یکی بعد از دیگری با فروپاشی و سقوط روبرو گشتند. پایان عمر این سه چالش که هم زمان با پایان دوره جنگ سرد بود، راه را برای تهاجم موفق و جدید نظام جهانی سرمایه (سرمایه داری و امپریالیسم) باز کرد. این تهاجم نشان داد که نظام وارد یک فاز جدیدی از رشد خود گشته و طبعا ویژگیهای کیفی جدیدی را دارا است. معرفی و بررسی این دگردیسیها و توجه به موقعیت و اهمیت واقعی آنها باید در مرکز گفتمان، تعبیر و تفسیر کمونیستها برای تغییر جهان قرار گیرد.
در بخش سوم این نوشتار ما به اهم این ویژگیهای کیفی در ساختار نظام جهانی پرداخته و چند و چون چالشهای نوین ضد نظام رامورد بررسی قرار میدهیم.
پایان بخش دوم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد