آن روزهای دور، آن روزها که هر چیزی به دستم میافتاد چنان چون شیر تازهای مینوشیدم یکی از تفریحاتم - هر چه دوست داری بخوان سالم یا ناسالم -این بود که به کتابخانه ملی میرفتم. بخش نشریات کتابخانه ملی آن روزها در خیابان سی تیر بود. عیش و عشرتم این بود که در مجلههای قدیمی مطلبی یا نامی را جستوجو کنم. به شوق یافتن شعری، مصاحبهای، مقالهای چه ساعتها وقت را خوش میکردم از جمله کسانی که پی جوی نوشتههایش بودم زنده نام رسول پرویزی بود. در این شک ندارم که هر کتابخوانی دست کم - قصهٔ عینکم- را از او خوانده است. از این رو شاید بیهوده باشد اگر به طول و تفصیل زندگی او بپردازم. ولی این نکته را باید بیفزایم که مجموعهٔ «شلوارهای وصله دار» و پس از آن «لولی سرمست» رسول پرویزی در ادامهٔ داستان نویسی جمالزاده بود. خاطرههای کودکی که رنگی قصه گونه به خود میگرفت. چیزی معلق بین قصه و خاطره. خود رسول پرویزی در آغاز کتاب لولی سرمست قصه - خاطرههایش را «نقل» مینامید. او به شیوه گوسانها به همان شیرینی به نقل حسرتها و آرزوها و عشقها میپرداخت اگر چه در مجموعه لولی سرمست و در داستانهای پراکنده دیگر به ستایش گوشه گیری زاهدانهای پرداخت.
سنت قصه - خاطره نویسی جمالزاده بر کنار از فضل تقدم رویکردی دیگر به زبان نیز داشت و آن نزدیکی به گفتار بود البته اگر در وحدتی کاویده میشد بیشک ناهموار مینمود نکتهای که به خوبی گلشیری و بهرام صادقی بدان پرداخته بودند: زبانی ناهموار...
از بُعد شیوههای بیانی سنت قصه – خاطره نویسی جمالزاده بر طنز استوار بود طنزی کهگاه فقط در حد یک فکاهه خشک و خالی مینمود ولی رسول پرویزی برکنار از این طنز، رنگ محلی را هم با توصیفها، حضور شخصیتها حتی باورها و افسانه به این سنت افزود و پلی شد که بعدها دست مایه جهش داستان نویسی و آغازی جهت بهره گیری داستان نویسان مکتب جنوب شد. شاید نیازی نباشد نمونههای تاثیر پذیری را یادآور شوم ولی بیشک تیپ قهرمان – شیر محمد – دست مایه پردازش شخصیت داستان بلند چوبک بوده است. حتی گریزهای گه گاهی رسول پرویزی به باورهای دشتستانی آموزهای شد که افقی را نمایاند که چوبک از آن استفاده کرد خاصه در داستان درخشانی چون «چرا دریا توفانی شد»
باری... نقش رسول پرویزی در عرصه داستان نویسی ایران هنوز ناشناخته است و هنوز پژوهش کاملی در این باره ندیدهام.
این چند سطر مقدمهای بود برای آنچه که میخواهم بنویسم. زندگی کاغذی من ورای از زندگی اجتماعی من است. یکی از عیش و عشرتهای امروزی من این است که برگههای را که در پوشههای مخصوص موضوعی است بیرون میکشم و وقتم را خوش میکنم. امروز دو صفحه دست نویس پیدا کردم. خط، خط آن روزهای من بود بر پیشانی صفحه نخست با خودکار قرمز نوشته بودم:
وصیت نامه رسول
(از لابه لای نوشتههای چاپ نشدهٔ رسول پرویزی؛ این هفته وصیت نامه) ه [هادی] سیف
و در پایان باز با خط قرمز نوشته بودم:
مجله رستاخیز جوان، شماره ۱۲۹، ۵ شنبه ۲۰ بهمن ۲۵۳۶ (۱۳۵۶) صص۲۸ و ۷۴
نوشته به دو بخش تقسیم میشود:
۱ - یادداشت هادی سیف
۲ - وصیت نامه رسول پرویزی
این همه نوشتم که این وصیت نامه را همراه با یادداشت هادی سیف نقل کنم. اگر دوست داشتید و حالی بود، بخوانید:
وقتی رسول مرد، خانوادهاش، یارانش، هیچ کس تردیدی نکرد. جنازهٔ قلندر دشتستانی را به شیراز بردند و در کنار قبر خواجه بزرگوار شیراز به گور سپردند...
الفت رسول با حافظ تازگی نداشت. محفل رسول همیشه بر محور کلام حافظ میگشت، حرفهایش. دلیل خلوصش را میشود در آثار، نوشتههای پراکنده او به خوبی دریافت. لولی سرمست را حافظ به رسول میدهد، نازک دلی و بیقراری را حافظ به رسول میدهد، حتا مرد بودن، مردانه زیستن را در مکتب حافظ میآموزد.
همیشه دلش پر میزد. این اواخر میگفت «دلم میخواهد ساعتها صورتم را روی سنگ قبر حافظ بگذارم و ساعتها سنگ قبرش را تنگ در آغوش بگیرم»
داستان غریبی بود. الفت من در این چند روزهٔ آخر زندگی رسول. هنوز هم متحیرم. عموماً در محفلش سعی میکرد حضور مرا که به قول خودش «توان پریدن دارم» به یارانش بقبولاند. یادم هست شبی جماعتی در خانهاش جمع شده بودند. اغلب آنها را نمیشناختم. جز چند تنی، از جمله صهبا و ورزی و فاطمی (واعظ) سعیدی سیرجانی و طارمی. خودم را غریبه احساس میکردم، ناآشنا به فضا و اندیشه مجلسیان. رسول سرم داد کشید، که باید بمانی؛ میخواهم آدمها و خلق و خوی آنها را تجربه کنی...
و باز هم در همین روزهای آخر، حرف از نوشتهها و کارهای تمام شده و نشدهاش بود. میگفت اگر روزگاری فرصت کردی همه آنها را جمع و جور کن. خوب و بدش به هر حال خطی از روزگار و حال و احوال من است... خانواده پرمهر رسول چند روز پیش با بزرگواری همه آثار رسول را در اختیارم گذاشتند. خیلی پراکنده، قصههای تمام و نیمه تمام، یادداشتها، نامهها، عکسهایش... با وسواس، چند روزی نشستم به جداسازی و نظم دادن به آنها و از جمله میان آن همه کاغذ و دفتر و دستک به این وصیت نامه برخوردم و بسیاری نوشتهها و یادداشتهای پراکنده دیگر که به پاس روح و اندیشه این آزاده دشتستانی، هر هفته قسمتی از آنها را در همین مجله به چاپ میرسانم. سوای قصههایش و مقالههایش که خود فصلی جداگانه دارد.
وقتی رسول در گوشهای از آرامگاه حافظ به خاک سپرده شد این وصیت نامه را کسی ندیده بود. حمیدی شاعر پر قدر شیرازی دوست و یاور چندین ساله رسول غزلی از حافظ را انتخاب کرده و روی سنگ قبرش نوشتند... حمیدی از این وصیت اطلاعی نداشت، نه او بلکه خانواده و یارانش و حال با این قضایا باید دست اندرکار تغییر سنگ قبر او شد.
وصیت من
سپهر بر شده پرویزنی است خون افشان
که ریزهاش سر کسرا و تاج پرویز است
امشب با حافظ مشورت کردم. از او مدد خواستم، جوابش شعر بالا بود. حال و احوال من نیز غیر از این نیست. علائم انقراض و نیستی در من پدید آمده است. قلبم به شدت مضطرب و مغشوش است. شبها بد میخوابم افسردگی شدیدی بر من استیلا دارد نشاط به کلی از میان برخاسته احساس میکنم مرگ نابهنگام خواهد بود و غفلتاًشبی خفتهام و صبحی بیدار نخواهم شد. این چند کلمه را وصیت میکنم: مرا اگر توانستید به شیراز ببرید. اگر اجازه دادند در کنار تربت حافظ به خاک بسپارید اگر محمد علی خان قوامی شهردار بود اجازه خواهد داد. بر سنگ من هیچ ننویسید جز این شعر:
عمرم شمعی است کز دوسر میسوزد
ای دوست مگو که بیثمر میسوزد
هر چند که شب را نرساند به سحر
روشنتر و تابناکتر میسوزد
ذیل شعر فقط این جمله نوشته شود:
رسول بود، خام بود، پخته شد، سوخت.
*
مهدی خطیبی
www.mehdikhatibi.blogfa.com
khatibi_mehdi@yahoo.com