logo





ايران جاي زندگي افغان نيست...

سحر صبا - آوای زن

دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۷ دسامبر ۲۰۱۲



سحر صبا از فعالين با سابقه ي جنبش زنان و آزادي خواهي افغانستان است. از او خواستيم تا برای شماره ی 75 آوای زن با زناني که از ايران به کابل بازگشته اند مصاحبه کند. سحر صبا با چهار زن افغانستاني به نام هاي زيبا گل، سکينه، نرگس و مادر نرگس در شهر کابل گفتگو کرده است.

مقدمه سحر صبا: تجربيات تلخ و گاه هولناک ميليون ها شهروند افغانستان که مجبور به مهاجرت به ايران شدند يادآور زندگي در شرايط آپارتايد نژادي است. اين مهاجرها و پناهنده ها زندگي مملو از آزار، تهديد و هراس مستمر را تجربه مي کنند.

تقريبا هر افغان مهاجر، حتي آنها که در شهرهاي بزرگ ايران زندگي کرده اند روايت هاي هولناکي از تجربيات خود دارند. ايران براي آنها کشوري است که درآن به جرم افغان بودن تحقير شده اند. ايرانيان افغان ها را «افغاني» صدا مي زنند. افغاني در واقع واحد پول کشور افغانستان است. اما در ايران «افغاني» ناسزاست و به منظور تحقير استفاده مي شود. بسياري از افغان هاي مهاجر در ايران مجبور شدند براي در امان ماندن از شر اتهامات و توهين هايي چون «افغاني کثيف»، «افغاني گورت رو گم کن»، «افغاني پدرسگ»... و براي آنکه از شکنجه ي افغاني بودن رها شوند، هويت خود را پنهان کنند. افغان هاي جوان از خود مي پرسند مگر ما عيبي داريم که ايراني ها اين همه ما را با خود متفاوت مي بينند. افغان هاي بزرگسال نمي فهمند چه گناهي کرده اند که مستوجب اين مجازات هاي غير انساني هستند. خانه هايشان به آتش کشيده مي شود. به حمل مواد مخدر، قتل و تجاوز متهم مي شوند. مدارک شناسايي شان از آنها گرفته مي شود و پس از سال هاي متمادي سکونت و کار در ايران از آن اخراج و بي خانمان مي شوند.

سکينه

سکينه 26 ساله متولد ايران و از خانواده ايي اهل هزاره است. خوشبختانه والدينش توانسته بودند مدارک لازم را براي اقامت قانوني در ايران فراهم کنند. درحال حاضر سکينه با همسرش در کابل زندگي مي کند. او تحصيلکرده ي رشته اقتصاد است و از اينکه به کشورش بازگشته راضي است.

وقتي از سکينه مي پرسم منظورش از مدارک قانوني چيست مي گويد:

- در ايران دو دسته افغان زندگي مي کنند. يک دسته کساني که مدارک اقامت قانوني دريافت کرده اند و ديگران که مدرکي ندارند و غير قانوني به حساب مي آيند. با اينکه خانواده ي من مدرک اقامت قانوني داشت ولي اين مدرک تنها در منطقه ايي که صادر شده اعتبار داشت.

- مثلن اگر مدارک اقامت مي گويد که شما ساکن اصفهان هستيد به محض خروج از منطقه ي اصفهان ديگر پناهنده ي قانوني به حساب نمي آييد. اين قانون باعث شده که افغان ها نتوانند از شهري به شهر ديگر سفر بروند و بسياري افغان ها به اين دليل نمي توانند حتي در مراسم خاک سپاري اعضاي خانواده که در شهرهاي ديگر زندگي مي کنند شرکت کنند. ما در تهران زندگي مي کرديم در حاليکه عمويم در مشهد ساکن بود. وقتي عمويم درگذشت ما نتوانستيم براي مراسم او برويم چون احتمال دستگير شدن و فرستادن به کمپ بود. گشت و بازجويي افغان ها در جاده ها، در اتوبوس، مغازه ها و محل هاي کار و توهين و تحقير آنها از مسائل روزمره است.

- علاوه بر اينها حتي در شهرهاي بزرگي چون تهران تعداد انگشت شماري از افغان هاي ثروتمند مي توانند در مناطق بالاي شهري زندگي کنند. اکثر افغان ها مجبور هستند در مناطق پايين شهر يا بهتر بگويم در مناطقي که «محلات افغاني نشين» است زندگي کنند. محلاتي که از امکانات و شرايط بسيار بدي برخوردارند. و البته مناطقي هم هستند که محلات ممنوع براي افغان ها هستند که در آنها افغانها اجازه ي زندگي و کار و تحصيل ندارند و حتي حق ورود به آنها را ندارند.

- با آنکه من خوشبختانه از آن دسته افغان ها بودم که توانستم به مدرسه بروم و درس بخوانم اما از شر تبعيض در امان نبودم. به ويژه اينکه به لحاظ ظاهر به دليل هزاره بودنم با عموم ايرانيان متفاوت بودم. با وجود اينکه نسبت به بسياري هم کلاسي هايم، دانش آموز باهوش و ممتازي بودم اما هيچ گاه به شکل علني مورد تشويق قرار نگرفتم. آن معدود معلمان خوب و مهربان هم از ترس از تشويق و تقدير من يا ديگر شاگران افغان سر باز مي زدند. با توجه به تجربيات خودم و بسياري افغان هاي ديگر مي گويم که زندگي در چنين شرايطي براي بچه هاي افغان خيلي سخت بود. از وقتي به کابل آمده ام احساس آزادي مي کنم. حتي در جامعه ي مردسالار و سنتي افغانستان بيشتر احساس محترم بودن مي کنم. ما، زن و مرد افغان بايد بتوانيم اين جا در کشور خودمان از حقوق و آزادي، احترام و کرامت برخوردار باشيم. اميدوارم اگر خودمان اين چيزها را نبينيم لااقل فرزندانمان از اين مسائل بهره مند شوند.

زيبا گل

زيباگل به سي ساله گي نزديک مي شود و حالا در ايالت فراه که هم جوار ايران است زندگي مي کند. هنگام اين مصاحبه او براي مداوا به کابل آمده است و در منزل برادر شوهرش به سر مي برد. او نيز چون هزاران نفر ساکنان مناطق مرزي مجبور شد به خاطر جنگ و بمباران به همراه خانواده به ايران مهاجرت کند. زيباگل هنگام فرار پنج سال بيشتر نداشت.

او که حالا مادر چهار فرزند است مي گويد بخش اعظم زندگي اش را در ايران سپري کرده است. جايي که فرزندانش به دنيا آمده اند و همسرش شب و روزهاي بي شمار در سخت ترين شرايط در بندرعباس کار کرده است.

زيباگل زني خانه دار است و تا کلاس چهار درس خوانده است. او مي گويد ايراني ها تصور مي کنند که افغان ها از لحاظ فرهنگي از آنها عقب مانده تر هستند. مثلن وقتي برادرشوهرم که تحصيل کرده و شاعر است براي ديدن ما از پاکستان به ايران آمد براي يافتن کتابي به کتابخانه رفت. وقتي برگشت برآشفته بود. مي گفت که با هر کس حرف زدم مي پرسيد «آيا تو واقعن افغان هستي؟» و وقتي مي گفتم که بله من افغانم مي پرسيدند پس چرا مثل ما هستي.

زيباگل مي گويد:

- هر چند وضعيت مالي ما نسبت به ديگر افغان ها بهتر بود ولي ما هم به لحاظ روحي عذاب مي ديديم. توهين هاي روزمره نسبت به همسر و سه برادر شوهر در محيط کار طاقت فرسا بود.

بدترين خاطره ام از ايران روزي بود که فرزند اولم متولد مي شد. همسرم براي آوردن قابله راهي شد. نمي دانم چرا ولي ماما وقتي فهميد زائو افغان است از آمدن خودداري کرد. خوشبختانه همه چيز به خير گذشت. اما هيچ وقت آن روز را فراموش نمي کنم.

تجربيات تلخ و گاه هولناک ميليون ها شهروند افغانستان که مجبور به مهاجرت به ايران شدند يادآور زندگي در شرايط آپارتايد نژادي است. اين مهاجرها و پناهنده ها زندگي مملو از آزار، تهديد و هراس مستمر را تجربه مي کنند.

تقريبا هر افغان مهاجر، حتي آنها که در شهرهاي بزرگ ايران زندگي کرده اند روايت هاي هولناکي از تجربيات خود دارند. ايران براي آنها کشوري است که درآن به جرم افغان بودن تحقير شده اند. ايرانيان افغان ها را «افغاني» صدا مي زنند. افغاني در واقع واحد پول کشور افغانستان است. اما در ايران «افغاني» ناسزاست و به منظور تحقير استفاده مي شود. بسياري از افغان هاي مهاجر در ايران مجبور شدند براي در امان ماندن از شر اتهامات و توهين هايي چون «افغاني کثيف»، «افغاني گورت رو گم کن»، «افغاني پدرسگ»... و براي آنکه از شکنجه ي افغاني بودن رها شوند، هويت خود را پنهان کنند. افغان هاي جوان از خود مي پرسند مگر ما عيبي داريم که ايراني ها اين همه ما را با خود متفاوت مي بينند. افغان هاي بزرگسال نمي فهمند چه گناهي کرده اند که مستوجب اين مجازات هاي غير انساني هستند. خانه هايشان به آتش کشيده مي شود. به حمل مواد مخدر، قتل و تجاوز متهم مي شوند. مدارک شناسايي شان از آنها گرفته مي شود و پس از سال هاي متمادي سکونت و کار در ايران از آن اخراج و بي خانمان مي شوند.

نرگس و مادرش

نرگس که سالهاي سي ساله گي را پشت سر مي گذارد مادر سه فرزند است و در حومه ي کابل در يک خانه ي اجاره ايي محقر زندگي مي کند. همسرش تحصيلات دانشگاهي دارد اما تاکسي مي راند. زندگي شان را به اين ترتيب اداره مي کنند. زادگاه آنها استان فراه در نزديکي مرز ايران است.

در سال 1979 پس از اشغال افغانستان توسط نيروهاي نظامي شوروي، پدر نرگس که مرد وطن دوستي بود و مخالف حضور شوروي ها، به زندان افکنده شد. او به محض آزادي ازدواج کرد و بعد به اتفاق همسر و شش برادرش به ايران مهاجرت کرد. دو سال اول را در يک قريه درشرايطي سخت زندگي کردند. پس از مدتي مردهاي خانواده به کشور برگشتند تا به جنگ عليه روس ها ملحق شوند. زنها و از جمله مادر نرگس مجبور شدند براي امرار معاش قالي بافي و گلدوزي کنند زيرا زير پوشش سازمان ملل نبودند.

هنگامي که نرگس را براي مصاحبه ملاقات کردم مادر او نيز که براي مداوا رهسپار هند بود حضور داشت. وقتي ابتدا از مادر نرگس خواستم در مورد سال هاي زندگي اش در ايران تعريف کند. بسيار مودب و آرام گفت:

- از کجا شروع کنم؟ نمي توانم براي توصيف آن زندگي کلمه پيدا کنم. هر لحظه از زندگي من در ايران خاطره ايي تلخ است. کاش جنگ در کشور ما به راه نمي افتاد و ما مجبور نمي شديم آنرا ترک کنيم.

آثار رنج هاي جسمي و روحي را مي توان در چهره اش بازشناخت. او از بيماري نادري رنج مي برد اما علاوه بر آن در اثر سال ها قالي بافي در شرايط تاريک و مرطوب به دردهاي مزمن کمر مبتلاست و دست هايش از شکل افتاده اند.

هنوز آن راه طولاني را که براي رسيدن به ايران هنگامي که عروس جواني بود طي کرده به ياد دارد. با روياي زندگي بهتر و شرايط امن ساعت ها پياده رفته بودند. اما آنچه انتظار او و مليون ها نفر ديگر را مي کشيد، آن چيزي نبود که به آن اميد بسته بودند.

- خدا نصيب هيچ کس نکند.

او مي گويد که آنها به طور روزمره به خاطر افغان بودنشان مورد تحقير قرار گرفتند و در ترس دائم زندگي کردند. اگرچه همسايگان ايراني شان در يزد ابتدا آنها را دوست نداشتند ولي بعد از مدتي رابطه ي خوبي با هم برقرار کردند.

- بعد از 13 سال در يزد بالاخره به شهر کرمان رفتيم به اين اميد که امکانات شغلي بهتري پيدا کنيم و بچه ها بتوانند تحصيل کنند. اما با ترک يزد و نقل مکان به شهر ديگر، اقامت بچه ها به شکل غير قانوني در آمد و اين موضوع بر زندگي شان تاثير بدي گذاشت.

بعد از سپري کردن چند سال در کرمان بالاخره در سال 2001 بچه ها شنيدند که قرار است دولت ايران پناهنده ها را اخراج کند و سازمان ملل هم افغانستان را نسبت به پذيرش مهاجرين بازگشته تشويق کرد. آنها ابتدا به زادگاهشان فراه بازگشتند. مادر نرگس مي گويد:

- وقتي بعد از اين همه سال رنج و زحمت برگشتيم هيچ چيز نداشتيم. زندگي سخت بود و همه جا با مشکل روبه رو بوديم. مجبور شديم از صفر شروع کنيم. اما به هر حال احساس امنيت مي کرديم. بالاخره آزاد و محترم در افغانستان، در مملکت خودمان، بوديم. بچه هايم آنقدر خوش حالند که حالا مي توانند براي جبران آن سال ها دوباره به تحصيل بپردازند.

- پسر بزرگم که بيست سال در ايران زندگي کرد مي گويد که زندگي اش تلف شد. او مجبور بود از کودکي کار کند و مدام با مقامات ايران مواجه و درگير بود. چندين بار بدون هيچ دليلي فقط به دليل افغان بودن کتک خورده است. اگر به خاطر کمک يکي از دوستان ايراني مان نبود داشتند او را همان موقع بدون ما ديپورت مي کردند. به همين دليل هيچ کدام از فرزندان من دوست ندارند حتي براي ديدار کوتاه هم شده به ايران برگردند. البته دلشان براي بعضي دوستان ايراني و افغان شان تنگ مي شود ولي زندگي اين جا علي رغم همه ي مشکلاتش برايشان بهتر است.

نرگس که يکي از شش خواهر و برادر خانواده است در شهر يزد متولد شده است. پدر بزرگ نرگس قبل از آنها در شهر يزد زندگي مي کرد و آنها را به آنجا دعوت کرده بود. نرگس 13 سال اول زندگي اش را در يزد گذراند. از آنجا که خانواده اجازه ي اقامت قانوني داشتند نرگس توانست تا کلاس چهارم به مدرسه برود. وقتي از پدرش خواستند که براي ثبت نام او و برادرش شهريه پرداخت کند مجبور شدند مدرسه را رها کنند. پدر نرگس استطاعت پرداخت شهريه را نداشت.

- بزرگترين آرزويم اين بود که درس بخوانم و معلم بشوم. ولي به عنوان يک پناهنده در ايران اين آروزي محالي بود. من معتقدم بزرگترين حقي که مقامات ايراني از ما سلب کردند حق تحصيل بود.

نرگس مي گويد که او به زحمت به ياد دارد که از خانه خارج مي شده است به استثناي وقت هايي که به پارک يا دکتر برده مي شد. او هيچ وقت افغانستان را نديده بود و چون کودک فکر مي کرد که زندگي همين است و بايد بسازد.

- هيچ کس براي مسائلي که براي افغان ها اتفاق مي افتاد مسئوليت به عهده نمي گرفت. و ما فکر مي کرديم که اين سرنوشت ماست که اين طور زندگي کنيم.

نرگس در سن 19 سالگي با پسر عمويش که به شغل باغباني در ايران مشغول بود ازدواج کرد. همسرش مجبور بود ساعتها در حاليکه پاهايش در آب بود کار کند. در نتيجه حالا به دردهاي مزمن در پاها گرفتار است. نرگس تعريف مي کند:

- هرگز آن روز را فراموش نمي کنم که شوهرم در حاليکه بغض گلويش را گرفته بود به خانه برگشت. بغضي که از سر درد و تحقير بود. او توسط چند پليس ايراني در راه خانه مفصل کتک خورده بود. کسي گزارش دروغ داده بود که شوهرم در دستبردي که چندي پيش در محل صورت گرفته بود دست داشته است. خوشبختانه پليس نتوانسته بود مدرکي براي جلب او جعل کند و آزاد شده بود.

اشک در چشم هاي نرگس حلقه مي زند و ادامه مي دهد:

- اما حالا با اينکه کار روي تاکسي برايش سخت است، او و همه ي ما خوشحال و راضي هستيم که در اين خانه ي خشتي که برايمان مثل بهشت مي ماند زندگي مي کنيم. تنها آرزويمان اين است که در کشورمان هر چه بيشتر صلح برقرار شود، خشونت و جنگ نباشد و مردم بتوانند کار و شغل مناسبي پيدا کنند و ما هيچ وقت مجبور به ترک مملکتمان نباشيم. به ويژه هرگز مجبور به فرار به ايران نشويم.

اين روايت ها و تجربيات تلخ چهار زن افغان بود، مشتي نمونه ي خروار. مادر نرگس در حرف هايش گفت که آرزو داشت که باسواد بود و مي توانست تمام لحظه هاي رنج آور زندگي پناهندگي در ايران را بنويسد تا ديگران بدانند. بدانند و رژيم ايران را که مسئول اصلي اين رنج هاست مورد سوال قرار دهند و محکوم کنند.

در اين شماره 75 آوای زن که به تازه گی منتشر شده گوشه هايي از تبعيض ، بدرفتاري، خشونت و تحقيري را که شهروندان افغان در ايران متحمل شده اند به ياري روايت هاي چند زن و مرد افغان که اکنون از ايران خارج شده اند، زير ذربين گذاشتيم. برای دریافت این شماره با ما تماس بگیرید.

avayezan@gmail.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد