رؤیای تبت
فریبا وفی
نشر مرکز- تهران - چاپ چهارم ۱۳۸۴
رؤیای تبت، داستان گیرائی ست از نویسنده ای آگاه و پرشور،که با درکِ درست از جامعه رسالت قلم را درپرورش روح وذهن نسلی رو به بیداری به کار گرفته است. آنهم به زمانه ای که زنان ایران، با دیوِ ظلمت وتحجر در جنگ وجدالِ سرنوشت سازی هستند.
راوی داستان شخص سوم است. گاه شعله، و گاه بیشتر، «منِ شیوا» ست که درمنظرِ ذهن خواننده حضور پیدا میکند. نقشِ سایه وارِ روایتگر دراین داستان خواننده را تا پایان دفتربه دنبال خود میکشاند.
«شیوا»، دختری ازیک خانواده متوسط شهری ست. خواهری هم دارد هم اندیشۀ خود به نام شعله. شیوا نرس بیمارستان است. دخترآزاد و باشعور که ازدوستی وعشق بامردان به راحتی سخن میگوید. از آشنائی اش با مهرداد، گاه با خاطره های خوش و گاهی گلایه مند و ناخوش از گذشته ها تجربه هایش را با خوانندگان درمیان میگذارد. آشنائی با جاوید که این یک به ازدواج منتهی شده و صاحب دو فرزند هم شده اند، بیشترین حوادث این دفتر را به خود اختصاص داده است .
داستان، گوشه هایی ازتاریخ اجتماعی – فرهنگی کشوررا ورق میزند. التهاباتِ سیاسی، تحول و دگرگونی ها درزمانه ای که کنجکاوی درمسائل سیاسی، روزنامه وکتابخوانی محور فکری اکثر جوان های شهری را تشکیل میداد یاد آورمیشود. شیوا، و همسرش جاوید نیز در اندیشه های مسلط زمان سر گرم زندگی هستند با تفاوت هایی که میان آن دو وجود دارد. جاوید با فکر بسته و محدود هرپیشامد کوچک یا حادثۀ خصوصی را سیاسی میپندارد. شیوا خلاف او با دید وسیع وگسترده به هستی، به چند صدائی انسانها بیشتر اهمیت میدهد. با همۀ جوانی و زیبائی بازتر وگشاده فکرتراز اطرافیان است. فارغ از تنگ نظریهای طبقاتی ازمناعت طبع و وقاری قابل تحسین برخورداراست. زندگی بدون تکلف و ساده را بیشتر دوست دارد. خواهرش میگوید: «مامان می گفت روزی که شیوا با جاوید رفت باورمان نشد به ماه عسل میرود فکرکردیم لابد مثل همیشه به مسابقۀ والیبال می رود»
راوی داستان، با اشاره به زندگی دوران اولیۀ شیوا، دردها را میشکافد. تا برجستگیِ روحی و کمال شخصیتِ جستجوگر او را توضیح دهد:
«آشپزخانه آن طرف حیاط بود. در هم نداشت. یک پردۀ چرک گلدار داشت با شش تا سوراخ. توی مستراح بودم. مامان را صدا زدم، نیامد. مثل همیشه دستش بند بود. گفت همان جوری بلند شو. همان جا ماندم. دورشیر را با گونی بسته بودند و یک فانوس روشن آویخته بودند از لوله اش. پاهایم خواب رفت. بعد مامان آمد. یادش نبود که من توی مستراح هستم. دیوانه شد. ازشانه ها بلندم کرد وگذاشت توی باغچۀ پرازبرف. آنقدر سریع این کار را کرد که وقت نکردم شلوارم را بالا بکشم. چالم کرد و فحشم داد. بعد برف های چرک را ازگوشه های باغچه جمع کرد . دور وبرم ریخت.»
فریبا، درصحنه ای که آفریده، تابلوی غم انگیزی از سیاهیِ فقر را برای مخاطبین به نمایش گذاشته است. ته نشینیِ اثرات آن فلاکت ها درجسم و روان شیوا، هشداری ست که خواننده در پوشش پردۀ حجاب تفاوت ها را تمیز بدهد. تفاوت نسل ها را. تغییرات اجتماعی را، تعلیم و تربیت فرهنگی را. مقایسه رفتار مادررا مثال میآورد با رفتارخودش. با فرزندش نیما را. بنگرید به گفتگوی دوخواهر در برگ 106 دفتر. صراحت و صمیمیت کلام و روانیِ نثر پختۀ فریبا نوید خوشی ست برای جامعۀ معتاد به سرکوب و خفقان در رشد وکمال مادران.
بگومگوها و روایت ها نشان میدهد که شیوا، دوران تجربه را ازسر میگذراند. از هر برخورد و دیداری توشه ای برمیدارد. جستجوگرِآرام و توداری ست که هنوز نتوانسته رفتارهایش را سمت و سویی بدهد. محتاط نیست. اما با به هردر و دروازه سر زدن خود را حفظ میکند تا بیاموزد وراهِ دلخواهش را برگزیند. در رعایت خیلی مسائل اخلاقی و اجتماعی حواسش جمع و با رفتارهای حساب شده در تقویت اعتماد به نفس خود میکوشد. همین جویائی و پویائی سرمنشاء شجاعت اوست که میخواهد بداند چکار باید بکند و از چه کارها و رفتارها بپرهیزد.
زندگی به روال عادی می گذرد. اما شیوا گفتنی ها دارد از تجربه های خود و دوستانش. ازآنهاست: گوشه هایی از اوضاع سیاسی را درقالب داستان به خواننده منتقل کردن. دوستی به نام صادق دارند. دوست مشترک آنها است و مهندس که مدتی در زندان بسر برده و پس ازآزادی، کمی ازسیاست فاصله گرفته. اما مسئلۀ عمده این است که «بیرون که آمد، چیزی به نام شک را هم با خودش آورده بود. شک وسوءظن نسبت به همه چیز این دنیا. این را درهمان مهمانی که به خاطر آزادی ش داده بودید فهمیدم.»
شک وتردید، راهگشای تفکر و درهمزنِ تکروی وجمودِ فکری ست . یقین هرگز تفکرعلمی نیست. روشنفکر و اندیشمند پیوسته از طریق شک درجستجوی حقیقت است. «تایقین برتو چهره بنماید/ شک کن اندر حقیقت هر چیز.» (سنائی) . این که شیوا، دست و پا میزند تا راه خود واندیشیدن خود را برگزیند، و با داشتن دو فرزند نوجوان، پبوسته درجهان ذهنی خود با مهرداد و صادق و مرد آرام و ... ولو خیالی، ازاین منظر، یعنی از وادی «شک به یقین» رسیدن قابل تأمل است که بحث و جدل فکری در محور شک را به میان مردم بردن و گسترش آن را به فال نیک باید گرفت. دررهگذراین بحث علاقۀ صادق وشیوا به هم جرقه میزند و شعله جایی به شیطنت رو به خواهرش میگوید: «لبخدت کو همشیره» و با بشکن زدن صادق «همه دیدیم که روحت از جایی که رفته بود برگشت و ... ... لبخند پر رنگی روی لب هایت نشست ویک عالم زیبائی از جائی نامعلوم ریخت توی صورتت. وقار خشک همیشگی ات با آن لبخند، شیرین و زنانه شد ...» و شعله، جان مطلب را برای خواننده توضیح میدهد : « این دومین باربود که غافلگیرش می کردم.» نارواست که سرگشتگی ها و نا متعادل بودن به ظاهر برخی رفتارهای شیوا را، بدون توجه به درکِ مفهوم شک و یقین که از قول صادق روایت کرده است، با نقد ادبی مورد بحث قراردادن .
نویسنده، در شرح بیان جلسات و یا مهمانی های گذشتۀ آن عده ازدوستان هم اندیش، که تمام بحث ها دور سیاست میچرخید، با اشاره به نسل بعدی به طعنه میگوید: «همه تان ازیک جنس بودید؛ شبیه هم با دیدن شما یادکمونیست های فیلمهای ایتالیائی می افتادم. ازحرف زدن وبحث کردن خسته نمی شدید. چیزی از حرف هایتان نمی فهمیدم ... ... بچه هایی که بزرگ شده بودند و معمولا همراه پدر و مادرشان نمی آمدند یا اگرمیآمدند به اتاق یلدا میرفتند با ضبط و کامپیوتر سرشان را گرم می کردند.»
صادق میگوید. خیال دارد به تبت برود. «درآن روزها که همه آرزوی رفتن به شوروی وچین وکوبا را داشتند یک جور کفربود».
ازمرد آرام با ماشین قراضۀ شیری رنگ بارها سخن گقته، اما نمیگوید روابط آن دو برچه معیار و اعتباریست، با آن اختلاف سن. صحبت هایشان گاه رمزآلود، گاه انگار نمایشی ازتصویرگرائیِ بافت داستانی ست. هیچ جاهم نمیگوید که انگیزۀ علاقۀ ارتباط اوبا این مرد تنها آرام درچیست و در کجا گره خورده است؟ وشگفت اینکه مرد آرام و تنها دربیشتربحران های فکری شیوا، سر راهش قرار میگیرد. دربرگ های آخری دفتر، به سراغ مرد آرام می رود. مرد درآپارتمانی به تنهائی زندگی میکند. از دیدن مرد و آپارتمانش پیام اندوهبار تنهائی و سکوت و مهمتر، تردیدِ خود را به مخاطبین میرساند. وقتی که درصحبت با مرد آرام میگوید : «فکرکردم همیشه باید خودم را یادآوری کنم . گفتم بس من چی؟» مرد «رفت تو فکر. گفت همه چیز تمام می شود. توهم فراموش می کنی.» شیوا با شنیدن این پاسخ خانه را ترک میکند.«قلبم یخ زد. دستم را آهسته ازمیان دست هاش بیرون کشیدم ...... دررا آهسته بازکردم راه پله تاریک بود. با دست روی دیوارکشیدم. کلیدرا پیدا نکردم. کورمال کورمال ارپله های تاریک پائین آمدم.»
دربخش 15 دو خواهرازگذشته ها باهم صحبت میکنند. با خواندن این جمله : «بدنت هنوز هم فرم پسرانه داشت. بعد از دوبچه، شکم نداشتی واگر وسط کوچه توپی به طرفت می آمد، با ژشت پسر بچۀ تخسی به محل بازی بچه ها شوتش می کردی.» خنده ام گرفت و ازاین سردنیا کشیده شدم به تبریز سالهای چندین دهۀ پیش و راضیه دختر شرّ وبازیگوش دایی نجارهم محله مان مقابلم قد کشید. هرزمان که در کوچه با بچه ها فوتبال بازی می کردیم، پیداش میشد وخودش را قاطی بازی میکرد. ازهمه مان بزرگتربود و قلدرمآب. ازبین ما بچه جغل ها کسی حریف او نبود. تا اعتراضی میشد گوشمان را میگرفت و ادبمان میکرد. روزی درحین بازی، فیروز شوت کرد و خورد به سینۀ او که مثل دولیموی آبداربود. فیروزمعصومانه نزدیک شد برای عذرخواهی دست برد که سینه اش را مالش بدهد، سیلی آبداری خواباند توی صورتش. بازی بهم خورد ومرضیه دیگر پیداش نشد.
کلام آخراینکه : نویسنده رؤیای تبت که با شجاعتِ کم نظیر بدون واهمه ازسرکوبِ قدرت پوشالیِ ابوالهول جهل، تمایلات زنانه خود را درمیان گذاشته است. به زن ها پیام میدهد که بیم و هراس را از خود دورکنند. نترسند . جرأت داشته باشند و دربیان تمایلاتِ عاشقانه خود، آزادانه و رو راست عمل کنند. دوست داشتن و مهرورزیدن را آشکارا بگویند و بنویسند. اضافه کنم که بهمریختن سنت ها و نابودیِ عادت های خفتبار، برای رهائی ازغل و زنجیر اسارت های دیرینۀ زن، یک وظیفۀ اساسی و انسانی ست. اعتراض های همه جانبه را به میان مردم بردن دل و جرأت میخواهد که فریبا ازاین خوی والای انسانی برخوردار است. و ازآنجا که دوستی وعشق ورزی از صفات طبیعیِ انسانی ست وهمگانی، باید از انحصار مردانه بدرآید. آخر این چگونه عدالت است که مردها با هرزن دلخواه خود بلواسند و کامیاب شوند و با گردن فرازی بی کمترین شرم وحیا، ننگینیِ هوسهای خود را بپوشانند، اما وقتی همان تمایلات به زنها میرسد، بعنوان فحشا به حکم زنا سنگسار میشوند. اگر تمایلات جنسی فاحشگی است، چرا تنها درمورد زن ها؟ به حکم عدالت مردها نیز به جرم فحشا باید مجازات و سنگسار شوند. شکی نیست که قانون الهی برای حقوق انسانها مساوی و یکسان آمده است و باید که یکسان هم اجرا شود.
نابودیِ این سنتِ پوسیده را امثال فریبا و هزاران فریبا های بیدارشده ازجهل کهن دنبال میکنند تا لکۀ ننگ و توهین را ازفرهنگِ جامعۀ مادران کشور بزدایند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد