logo





پسران عشق

بررسی کتاب پسران عشق نوشته قاضی ربیحاوی

يکشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۲

رضا اغنمی

پسران عشق
قاضی ربیحاوی
رمان. نشرگردون.
چاپ یکم تابستان 1390

این رمان خواندنی مدتی پیش ازسوی نویسنده به دستم رسید. چندهفته ای گُمش کردم. درپرس وجوازخود، کاشف به عمل آمد کتاب به مهمانی رفته خانه دوستی از اهالی کتاب، پس از مطالعه برگرداند. وقتی شروع کردم نتوانستم رهایش کنم تا به پایان رسید. لذت بردم از روایت متن ونثر روان "پسران عشق."، به ویژه از زبانی که قاضی دراین رمان به کار گرفته است.

بازیگران اصلی این رمان، دو جوان تازه سال اند که یکی درآستانۀ دیپلم گرفتن است به نام جمیل و آن دیگری بیسواد محض به نام ناجی. هردو با بروروی زیبا، با تمایلات وآرزوهای مشترک. هردو بزرگ شدۀ جنوب کشور، به احتمال زیاد در آبادی هایِ اطرافِ آبادان. حاجی پدر جمیل چند بچه دارد از زنِ دیگر. جمیل تنها فرزندِ پسر اوست که مادرش فوت کرده. بهی خواهرجمیل از زن دیگریست، اما بظاهر با برادرش یکدل ومحرم رازند. حامد شوهر بهی، آدم فضول وبی اخلاقیست. خاطره های تلخ ناجی از سیزده سالگی، شرح رفتارهای چندش آوراو ازحامد، دراثبات این مدعاست. «گفت خاطرجمع باش، ازاین جا ما را نمی بینن که داریم چکار می کنیم. تو که این جوربری بنشینی پائین جلو پای من، ... کف قایق روی دوتا زانو دگمه های شلوارش را باز کرد مادرجنده.». گذشته ازآن با تزویر و تملق قاپ حاجی را که صاحب الاف والوفی هست، بامهارت دزدیده و با فراهم ساختن زمینه های اختلاف و نفرت پدرازفرزند، جمیل را هم مورد اذیت و آزار قرار داده است. روزی درحوالی شط جمیل را با ناجی گرم صحبت می بیند به جمیل میگوید: «ناجی برای ماهیگیرها جندگی میکند.» و همان روزها به حاجی خبرمیدهد و درحضور جمیل میگوید: «چیزی که هست حاجی پسره خوشگله، بدنش هم جوون و درست و حسابی، خلاصه چیزیه که الان می تونه یک پولی ازچنگ این ماهیگیرای ندید بدید دربیاره». آشنائی جمیل وناجی ازمجلس یک عروسی محلی شروع شده است. ناجی گفته: «پدربزرگ من ویلن می زد. من او را ندیدم چون خیلی زود مُرد مثل مادرم.» درآن دیدار، ناجی با شنیدن اسم جمیل گفته: « ها پس مادرت فهمیده که تو خوشگل میشی که این اسم را روت گذاشته.» پس ازگزارش حامد، حاجی او را ازملاقات با ناجی منع میکند.

روابط پسرو پدر سرد و بیرمق است، هیچگونه احساس عاطفی بین آنها نیست. بهی پیام مادرش را به جمیل میرساند: «فرار کن، برو وهیج وقت برنگرد اگه که می خوای زنده باشی و از زندگیت لذت ببری.» ننه ریحان هم میگوید:« احتیاط کن پسرم بلکه این ها توی سر دارن که تو را هم بفرستن بری گم و گوربشی تا همه ی ارث ومیراث حاجی را خودشون بکشن بالا.»

جمیل، با کمک بهی ازخانه میگریزد. با ناجی به خوکدانی جورج پناهنده میشوند. جورج پدرآرارات، ازهمکلاسان جمیل است. هردو در خوکدانی جورج سرگرم کار میشوند. خوکدانی بیرون شهر در زمین بزرگی قراردارد. آمد و رفت شان به سر کار با ماشین جورج صورت میگیرد. ولی گهگاهی نیز با ماشین های عبوری به سرکار میروند. درهمین رابطه با کاووس نامی که راننده وانت بار است آشنا میشوند. اما اندکی بعد، از صحبت هایش پی میبرند که اوازطرفداران انقلاب است وهمۀ گرفتاریها را از دریچه فساد درکشور میبیند و با آن دو مطرح میکند. عکسی هم نشان میدهد ازازدواج دو مرد درتهران بتاریخ بهمن یکهزاروسیصد و پنجاه وشش. و سپس از ظهورآقا مطالبی میگوید که برای آنها نا آشناست. هردوسعی میکنند ازکاووس فرارکنند اما او ول کن نیست با سماجت و پرروئی خودش را میچسباند به آن دو. آشنائی با امرالله خان که درگذشته ازاستادان معروف موسیقی بوده وحالا پیرانه سر تنها و بیمار درخانه ای افتاه، ازآنها میخواهد که بیماری پدررا به دخترش خبر بدهند. درپرس جو برای پیدا کردن دختر امرالله خان، پرده ازاسرار خفت باری برداشته میشود. جورج کفت:«نمی خواسته به شما بگه دختره سال هاست توی فاحشه خانه ست.»

شلوغی شهروشعارانقلابیون به مزرعه خوکها نیزمیرسد. شبی که جمیل وناجی بعنوان کشیک شبانه در خوکدانی سرخدمت بودند، با شنیدن صدایی متوجه میشوند که عده ای به خوکدانی حمله کرده اند. ناجی میگوید: «کاووس ازروی شکستگی دیوار مزرعه خودش را انداخته توی طویله، ترسیده وحشت زده با یک بطری پلاستیکی پُراز بنزین به دنبال پناهگاهی برای پنهان شدن می گشت. به اوپناه داده بودم.» با رفتن مأموران، کاووس از مخفیگاه بیرون آمده، رو به ناجی میگوید:« خیلی ازت ممنونم برادر، انشاءالله که تلافی می کنیم این همیاری را.» خواننده قبلا ازروابط مخفیانۀ ناجی وکاووس، که دورازچشم جمیل بوده؛ آگاه شده است. جمیل هم به روابطِ وهمکاری مخفیانه آن ها یی برده، اما نمیداند چه کند. تا فاجعۀ آتش سوزی سینما رکس آبادان رخ میدهد. آرارت [پسر جورج] و نامزدش لی لی، درآن آتش سوزی بین تماشاگران سینما میسوزند.

با آتش سوزی خوکدانی، آن دو درچاپخانه ای به کارتازه ای مشغول میشوند. صاحب کارشان سورن ارمنی است. کاووس که آن دو را زیرنظر گرفته، و با موتورسیکلت، درکوچه یسکوچه های شهر میچرخد، روزی که آن دوبه بهانۀ جعبۀ ویلن گرفتار برادران انقلابی شده اند سرمیرسد وآن دورا نجات میدهد. اما تهدیدشان میکند که چاپخانه راآتش خواهند زد: «پاتون را از اون جا بکشین بیرون تا به آتش آن مرتیکه خاکستر نشدین.» فعالیت خرده پایان شهری و اسلامگرائی لمپن ها، زیرپرچم حامیان انقلاب، روز به روز شدیدتر میشود.*

برای پیدا کردن مهین [دختر امرالله خان] به دب میروند. فاحشه خانۀ آبادان، «همه ی محله تشکیل شده بود ازدوتا کوچه ی به هم پیوسته که یک دروازۀ آهنی مشترک داشتند. ته کوچه ها بسته بود وراه به جائی نمی برد. حالا دروازه آهنی بازبود ویک عده زن داشتند ازآن می دویدند بیرون چون محله آتش گرفته بود ودود سیاه آن را پوشانده بود فقط صدای جیغ و داد بود و بعد صدای یک عده موتورسوارکه فریاد میزدند الله اکبر وازدرآهنی بیرون میزدند. ... انگار فیلم وسترن وحشی نگاه می کردیم ... زن وبچه جیغ کشان به بیرون می دویدند وهرباریکی ازآنها درحال دویدن لگدی ازیک موتورسوار می خورد. ... نمره خانه مهین رادرکوچه ی پشتی پیدا کردیم. زن جوانی چمباتمه زده دم درنشسته دست ها روی سرگذاشته به نقطه ی نامعلوم نگاه میکرد.سراغ مهین را ازاو گرفتم. خندید و گفت «شما را هم غلام فرستاده می دونم که آن نامرد هنوز دنبال منه وهمه ی این ها را خود او فرستاده که من را با همه زندگیم بکشه آتش، آتیش به جون خودش هم می افته بالاخره امروزنشد فردا.» مهین را با خود به دیدن امراله خان میبرند. اسم دخترش را میپرسد. میگوید اسم دخترم "هستی" است. امرالله خان میگوید «اسم قشنگی است.» چند روزبعد اززندگی میرهد. و ناجی وجمیل به اتاق آن مرحوم نقل مکان میکنند. شاه رفته. امام امده. اعدام های پشت بام مدرسه رفاه، موجبِ شادیِ انقلابیون شده است. ناجی ازدیدن آن صحنه ها با لذت حرف میزند. ولی جمیل نه. خشونت های رایج اورا دلگیرکرده. سورن ازپیشرفتهای موسیقیِ ناجی خوشحال است. وقتی میفهمد بیسواد است، معلم خصوصی برای او میگیرد تا خواندن و نوشتن یادش بدهد. آن ها را به خانه ای که مخفیگاه حزبی ست میبرد. «سورن ارما قول گرفت درباره موضوع رفتن به آن خانه و بخصوص درباره آن محل به کسی هیچ اطلاعی ندهیم.» به ظن قوی، گم شدن کلید چاپخانه و آتش گرفتنش درهمان شب باغیبت ناجی، دست داشتن او در حادثه آتش سوزی چاپخانه را تقویت میکند. بین جمیل وناجی صحبت ازترک وطن است وسفر. کاووس که بوبرده ازجمیل میپرسد کجا؟ پاسخ میدهد بندرعباس. ناجی درخلوت به جمیل میگوید «اینجا برای من امن تره». جمیل به تنهائی بارسفر میبندد ولی در لحظات آخردراثر برخوردی غیرمنتظره با کاووس، دوتائی راه سفرپیش میگیرند. قضیه ازاین قراربوده که کاووس غفلتاً وارد خانۀ آنها شده درمقابل این پرسش که چگونه وارد خانه شدی؟ «خندید و دسته کلید را جلوی رویم تکان تکان داد.» میگوید آمدم جمیل را برسانم و ناجی را هم با خودم ببرم. جمیل نمیخواهد با او برود. میخواهد از ناجی خداحافظی کرده وتنها برود. وقتی ناجی میگوید با تو میام «کاووس ازکوره دررفت مثل مردی که از دست زنش عصبانی بشود، دست ناجی را گرفت و اورا هُل داد دیگه داری شورش را درمیاری این باراو را محکم تر هُل داد.» ناجی تحقیرشده ازاین رفتارکاووس به گریه می افتد. سرپله ها به وقت بیرون رفتن «با دوتا کف دست هایش زد به شانه های کاووس واو را هُل داد من دویدم جلوکه ازسقوط کاووس جلوگیری کنم دیر شده بود. درپائین پله ها افتاده بود بی هیچ تکانی، زنده یا مرده ؟ نفهمیدم. اسلحه کمری او بریکی از پله ها ولو شده بود. ناجی گفت من هم با تومیام.» آن دو با قایقی عازم یکی ازکشورهای امارات میشوند. جمعا هفت نفراند. قاچاقچی گفته که در عرض سه هفته آنها را راهی اروپا خواهد کرد. خلاف آن وعده ها، مدتی بالاجبار درآن شهرعربی، زیرنظرسردار نامی به کارگری مشغول میشوند وگیرآدمهایی می افتند که هریک به ظاهر مسئول کاری؛ اما باعضویت ومشارکت درباند فساد. جورکردن پسران جوان سال برای پولدارهای محلی. نصرت که ازپادوهای سردار است، جمیل را برای آشنائی با قاچاقچی دیگری به نام ملا مهاجر به خانه ای میبرد که بنا به قول نصرت میتواند اورا به اروپا بفرستد. جمیل را به خانه موعود میبرد. کلید انداخته میرود خانه. جمیل تنها توی ماشین درانتظار است بیرون خانه. یک عده میرسند و پس ازاطمینان ازاین که «من همان جمیل کارگراستا سردارهستم. ... زن رو به من گفت: پس آن بچه کونی توهستی پس بگو؟» با پاشیدن اسید روی جمیل، نصرت برمیگردد وبا دیدن آن وضع رو به زن میگوید «گفتی فقط سیلی به او میزنی.» زن جواب میدهد «محمد کرد. برادرم طاقت نداره این چیزها را بشنود عصبیه.» جمیل را با صورت سوخته به بیمارستان میبرند. و پس ازچند روز دوا درمان، با صورت باندپیچی شده، تحویل پاسگاه داده همراه ناجی سوار قایق به ایران برمیگردانند. بین راه با مصطفا نامی آشنا میشوند. میگوید خواهر زاده ام: «میثم ما یکی ازدُم کلفت های اونجاست.» به آن دوقول میدهد که امشب را درگاوداری خواهرزاه اش بگذرانند. درگذرازنخلستان ها ازنشانی هایی که مصطفا داده، «متوجه شدیم که دارد نشانی همان مزرعه خوک ها را به ما می دهد.». وارد گاوداری میشوند. زال آنها را میشناسد. از روی ناچاری شب را آنجا میگذرانند. صبح مصطفا وکاووس گلاویز میشوند. دایی پول میخواهد، کاووس که حالا "میثم " نامیده میشود، نمیدهد. «در کنج دیوارمصطفا گلوی کاووس را لای دودست گرفته بود به قصد خفه کردن. اوبا همه ی زورش میفشرد هیچکس نبود که آن ها را ازهم جدا کند. ناجی لحظه ای تأمل کرد ... ورفت دستهای مصطفا را گرفت و هی کشید ... کاووس از چنگ مصطفا رها شد. ... ناجی را شناخت» هفت تیرمیکشد به قصد کشتن ناجی، که مصطفا ازپشت سراو اسلحه را می قاپد و آن دوبا تمهیداتی از محل دور میشوند. دربیم وهراس و اوضاع خراب شهر بهم خورده درحال جنگ ایران وعراق، به خانه مهین درمحلۀ دُب سابق «رسیدیم به حوالی خانه ی مهین. شکل محله عوض شده بود. ازدروازه ی آهنی سابق خبری نبود. آمدوشد محله معمولی بود.» مهین آنها را درآن نزدیکی به خانۀ دوستش حبیب میبرد. «مهین ما را به عنوان بهترین دوستان امرالله خان معرفی کرد و خلاصه درمعرفی ما سنگ تمام گذاشت.» هستی، دخترمهین را می بینند وهمراه مادرش به بازار میروند. هستی دختربچـۀ زیبا و ملوسی است که با سخنانِ شیرین و بچگانه اش آن دورا جذب میکند. هرچه دلش میخواهد برایش میخرند. میروند به یک مغازه لوازم آرایش فروشی. صدای موتورسیکلت سوارها که پیشاهنگ رعب و وحشتِ آن روزها بودند، شنیده میشود. « نه تنها من و مهین و هستی بلکه همه ی آدم های داخل پاساژ ترسیده خود را چسبانده بودند به دیوارها. پشت ترکِ هرموتورسوار یک جوان دیگر نشسته بود. به ما که رسیدند تقریبا ایستادند. و یکهو یکی ازافراد که پشت نشسته بود دستش را ازلای در زیرپیرهنش داخل برد ویک سنگ بزرگ درآورد ودرحالی که داد میزد الله اکبر، سنگ را پرت کرد به طرف ویترین مغازه. شیشه ی بزرگ یکپارچه شکست وفرو ریخت ... موتورسوارها رفتند. صاحبش آمده دم در، مات ومبهوت ... انگشت به دهن. چرا؟ به خاطر چی؟ مردی که میگذشت گفت چرا چیه؟ مگه نمی بینی چه چیزهای غیر اسلامی خرید وفروش میشه ... ... توی این ولایت مقدس.». نادانی وقتی برمسند داوری نشست، عقلانیت رنگ میبازد. جهل، درمقامِ ستایشی"مقدس"، ذهنیت ها را پوچ میکند ومسخ. جامعهِ مسخ و بیفکر به فلاکت خود مینازد. و این نهایتِ آرزویِ نهائی سوداگرانِ بهشت وجهنم است، که پاکیِ دین را با سلطنتِ فقاهت تاخت زده اند.

صدای انفجار بمب های صدام، شهررا میلرزاند. آبادان هم بی دفاع است. مثل دیگر شهرها. جهان، دراثر رفتارهای نابخردانۀ حکومتگرانِ چپاولگر، هرگونه سلاح های مدرن را دراختیار صدامِ جانی گذاشته با این که، قبلا هم گفته که این جنگ بیسر انجام نباید برنده ای داشته باشد. تا رهبر خونخوارِ زمانه، زهرجام را سربِکشد و عقده های زهرآگینش فرو نشیند، میباید که ناله ونفرینِ هزاران مادر داغدیدۀ و بازماندگان ویتیمانِ بی پناه را باخود به گورِ سیاه ببرد، تا، آیندگان بدانند علمای دین درقدرتِ سیاسی، چه بلاهائی سر مردم آوار کردند که هجوم خانمانسوزعرب ومغولِ درخاطره ها زنده شد و حملۀ دوم عرب برسر زبان ها افتاد. «صدای انفجاری دربیرون ما را از جا پراند. ... یک انفجار مهیب دیگر. آنقدر نزدیک که اتاق مارا لرزاند. صدای جیغ درهمان حوالی شنیده شد ... چند نقطه از شهر بمباران شده بود. یکیش هم انفجار پشت آن ساختمان سرخ بود دود از محلی درحوالی مدرسه هستی بالا می خزید. مردم به خیابان ریختند و فریاد زدند: «مدرسه مدرسه ی دخترونه.» وهستی، با ده هاهستی های معصوم دیگر، نشکفته درمدرسه زیر بمب افکن های عراقی پرپر شدند.

ازدحام وشلوغی شهر و ترس ازگرفتاری به دست پاسدارکاووس، که به قدرت رسیده و چندروز پیش آنها را درگاوداری دیده، سبب میشود که آن دو شهر را ترک کرده به دهکده ای که حانۀ پدری جمیل است بروند. ننه ریجان را تک و تنها درخانه می بینند. میگوید: «دولت اومد گاو ها را برد. گفتن که حاجی طرفدار صدام حسین بوده. ... گفتن بردن مال اجنبی حلاله. ... همۀ این فتنه ها زیر سر حامد بود که حاجی را لو داد به این دولت جدید. ... دشمن همدیگه شدن. آخه حامد شده بود هوادار همین امام عجم به حاجی گفت تو مسلمون اجنبی ها هستی حاجی تو را باید بدم به دست مأمورا. حامد رفته شهر خیلی وقته ننه. زن و بچه اش را هم برد. به او لباس نودادن موتورسیکلت بزرگ دادن. تفنگ پر دادن. ...». [البته این گفتۀ حامد درست است. ننه ریحان دربرگ های بعدی میگوید: «اول جنگ حاجی خوشحال شد گفت صدام داره میاد که این مردم را نجات بدهد ازدست این آخوندهایی که تازه اومدن روی کار، گمون کرد حالا آدمهای اومیان این جا را میگیرن و همه چی تمام می شه.»] ننه ریحان خبرمیدهد که مردم آبادی برای حفظ جان خود ازبمبارانها وخمپاره های عراقی خانه ها را ترک کرده و درسنگرهای زیرزمینی زندگی میکنند. با دادن بطری آب ومقداری خرما آن دورا به آن سنگرها هدایت میکند وشب را درسنگرمیخوابند. فردا صبح توسط چندپاسداردستگیر و زندانی میشوند. کمیته، به دنبال دستگیری اعضای حزب توده وکشف محل اختقای آنهاست. ناجی زیر شکنجه شدید، منکرآشنایی با توده ایها شده و از معرفی محل اختفای آن ها خودداری میکند. پیشنهاد همکاری بازپرس به جمیل، مأموران کمیته را به مخفیگاهِ آنها که تابلوی «مهد کودک آزادی» بالاسرخانه نصب شده، میکشاند. دستگیرشدگان را ازخانه بیرون آورده به خودروهای کمیته منتقل میکنند. جمیل، با سروصورت زخمی و سوخته، درموقعیتی که پیشامده، فرارمیکند و به خانه ای پناهنده میشود که اهل گیلان اند و پسر جوانشان توسط رژِیم ملایان اعدام شده است. چند روزبعد به سراغ جورج میرود. جورج، وسایل سفر جمیل و سورن را فراهم میسازد. آن دو بطور قاچاق، توسط یک قاچاقچی به نام صفر ازطریق کردستان به ترکیه میروند و کتاب بسته میشود.

عشق پسران، رمان پر محتوائی ست جند سویه با نثری روان. در نگاهی شارحِ وقایع جنگ ایران وعراق است و درنگاهی، راویِ تمایلاتِ انسانی وعشق دوجوان زیبا وهم جنس، که بدون ملاحظات اخلاقی با شجاعت تام روابط جنسی آن دو شرح داده شده است. ازمنظری دیگر، نگاهِ منتقدانه وهشیارانۀ جامعه شناسی ست، با تسلط به روانِ ملتی همیشه ناکام که جدالِ سنت ومدرنیته را برای مخاطبینِ خود روایت میکند. از بررسی مقوله های بالا، این نتیجه را بطور فشرده میتوان تعریف کرد:

نوبسنده، از زبان روایتگری شاهد، فاجعۀ جنگ ایران و عراق را با آثار ویرانگرش صادقانه شرح داده است. بی گمان هر پژوهشگر تاریخ نگار که گوشه چشمی به اوضاع اجتماعی و تبعات آن فاجعه داشته باشد، از این دفتر سود خواهد برد. کتاب، نکته های جالبی دارد که تا به امروز شاید جایی گفته و نوشته نشده است. اگر هم گفته و نوشته شده راقم این سطور بیخبر مانده است و برمن ببخشائید.. ناگفته هائی از آتش سوزی سینما رکس آبادان گرفته تا بمباران مدرسه کودکان، وکشف مخفیگاهِ اعضای حرب توده.

در کنار وقایع جنگ، عشق وعلاقۀ دوجوان همجنس را شرح میدهد. عادت های حاکم درجامعه، رفتار وکردارآدم های گوناگونِ اجتماعی را به چالش میگیرد و بدون کمترین ملاحظۀ دست وپا گیر اخلاقی، پسربازی مردان را، حتی درآن سوی آب های خلیج فارس بین اعراب مسلمان را مطرح میکند. تصویر درستی از فساد و تمایلات اجتماعِ سر درگُم زمانۀ را به نمایش میگذازد. قاضی به دنبال نقش و نگار با کلماتِ زیبا نیست. با نقبی هشیارانه به ژرفای آفریده های خود، آنها را روی صحنه میآورد ودر برابر مخاطبین، اوضاع جامعه را از زبان آنها توضیح میدهد. و درعین حال از قدرت نامحدودِ سنت ها نیزغافل نیست. میداند که تعصب به سنت ها گاهی نه تنها عواطف، بلکه عقلانیت را با توحش تاخت میزند. حاجی که به احتمال زیاد تاب تحمل رفتارهای جمیل را نداشته و احساس خفت میکرده، به جای چاره جوئی و خیر اندیشی، مرگِ فرزندش را ازپیام آوران مرگ میطلبد. این روایتِ تکان دهندۀ قاضی، گوشه هائی از سقوطِ انسان در گرداب خشونت را توضیح میدهد. حاجی رو به مأموران میگوید: «دارشون بزنین. بخصوص اون صورت سوخته که پسر خود منه. همه ی این شومی و نحسی ازهمین هاست سرکار. دارش بزنبن بلکه آرامش و امنیت هم برگرده به این جا. خودم باید همون موقع سرش را می کردم زیرآب که نحسیش ما را به این روز نندازه». آتش زدنِ مراکز فرهنگی ومالی، از قبیل سینماها، کتابفروشی ها و بانک ها، غارت میخانه ها و لوازم آرایش فروشی ها و مهمتر، آتش زدن خانه های زنان تیره بخت فواحش، نهب و غارت اموال مردم و ویرانی به دست موتورسیکلت سوارهای لمپن، مسائل پیچیده ایست از رفتارهای سنتگرایان متحجر که تاب تحمل نوگرائی های زمانه وبیداری مردم را ندارند. اینها چکیده ای از دردهای جان سخت این مردم است، که قاضی با تلنگری آن ها را به بیداری فرا خوانده است.

عشق پسران، بریده ای از تاریخ غم انگیز زمانه ماست و روایتی آگاهانه، ازروانِ ملی مردمی که بین سنت ومدرنیته، دست و پا میزنند. معتادِ اندکی از آن و اندکی ازاین اند. درتمیزِ انتخابِ راهِ نجات وبریدن ازگدشته های کُهنِ باستانی سرگردانند وبه جهل خود میبالند. قاضی با نقد این عادت دیرینه، روایتِ تازه به ادبیات تبعیدیان ما افزوده است.

*اسد سیف اثرجالبی دارد باعنوان «شاه لمپن ها، جامعه لمپن پرور» که درکتاب «زمینه و پیشینه اندیشه ستیزی درایران» به چاپ رسیده است. نوشتۀ فوق نکاتی رامطرح کرده که با تأثیر درفرهنگ اجتماعی کشور، رفتاروکردار لمپنیسم را توضیح میدهد. انقلابیون و دینمداران وطنی حرکت های انقلابی سال 1357را با استفاده ازلمپن ها شروع کردند، با شیوه های انحصاری شان. با ایجاد آتش سوزی و راه اندازی غارت وچپاول به دست لمپن ها انقلاب را پیش بردند. اسد میگوید: «چماقداری پدیده ای ازلمپنیسم درایران است که ریشه ای چند سد ساله در تاریخ ما دارد. ... این پدیده اجتماعی به فرد ویا افرادی خاص محدود نمی ماند وهمیشه سرازهیئت حاکمه و یا جناح هایی ازآن سردر آورده است. ... در دوران مشروطیت، درمیدان توپخانه چادر زدند و به تحریک شیخ فضل لله و دیگران با شعار ما دین نبی خواهیم مشروطه نمی خواهیم. آشوب بپا کردند. درپناه مجتهدین برقدرت روحانیون می افزودند. ودرعوض اجازه داشتند که به غارت ودزدی بپردازند؛ وهرگاه در معرض تعقیب وتهدید قرار می گرفتند میتوانستند درمساجد و خانه علمای، بست بنشینند. در28 مرداد حادثه آفریدند.» [دارو دستۀ شعبان بی مخ با آژدان قیزی و فواحش شهر، با قتل و غارت وبهم ریختن دفاتر سازمان های مخالف، و مهم، غارت خانه نخست وزیر، درخدمت به ارتجاع وظیفۀ خانمانسوزِخود را انجام دادند.]

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد