|
وينستون چرچيل نخست وزير انگلستان در جنگ دوم جهانی، سياستمدار پر قدرت و با تجربه اين کشور سخنی دارد که زبان گويای نسلهای کشورهای مختلف دنيا است، که به مارکسيسم کشيده می شوند. چرچيل می گويد: کسی که در ۲۰ سالگی کمونيست نباشد قلب ندارد، کسی که در ۴۰ سالگی کمونيست باشد، مغز ندارد. (با تمام معذرت از کمونيستهای بالای ۴۰ سال تمام جهان) قلب در اغلب زبانهای دنيا در معنای مجازی، يعنی نهاد عاطفه، عشق، محبت، دوست داشتن ديگران، داشتن احساسات بشردوستانه، عدالت، برابری و برادری، در مقابل مغز مظهر شعور، منطق، درک واقعيت های جهان هستی، بدون اينکه طرف در اين درک و شعور از واقعيت ها، خود را اسير احساسات بکند.
در سال ۱۹۹۰، يکسال بعد از فروپاشی نظام کمونيستی در شوروی، چند نفر از روزنامه نگاران محقق و پژوهشگر فرانسه، تحت يک برنامه کاملا تنظيم شده، برای تهيه رپرتاژی (گزارش عينی و استنادی) به مسکو رفتند. اين روزنامه نگاران هدف شان اين بود، که در مدت اقامتشان سعی کنند، چند نفر از ساکنان مسکو را که در انقلاب بلشويکی اکتبر (کودتای بلشويکی اکتبر) نوجوان و يا جوان بودند، و اين انقلاب را به چشم خود ديده بودند و چه بسا نيز در آن شرکت داشتند، در يک برنامه تلويزيونی جمع کرده، و از آنها عقايد و نظراتشان را از فروپاشی نظام کمونيستی جويا بشوند. اين گروه روزنامه نگاران و گزارشگران تلويزيون فرانسه، توانسته بودند ۵ نفر از شاهدان انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را دور يک ميز بحث و تبادل انديشه جمع بکنند، و از آنها نظراتشان را در رابطه با فروپاشی نظام کمونيستی، که برای ايجاد آن ميليونها انسان در روسيه، و بعدا در طول جنگ دوم جهانی جانشان را فدا کرده بودند، بيان بکنند. آن برنامه را من ديدم. آن ۵ نفر شاهدان عينی انقلاب بلشويکی اکتبر ۱۹۱۷ جوان ترشان ۹۰ ساله، و پيرمردشان ۹۵ ساله بود. من اينجا فقط به خاطر طولانی نبودن اين نوشته، همچنان به خاطر اينکه سخنان آن شاهد انقلاب، با واقعيت های ميليون ها جوان طرفدار کمونيزم در دنيا، هماهنگی دارد، به قلم می آورم، تا کمکی باشد برای درک احساسات يک جوان پاک، صاف، معصوم که دنيا را در سنين جوانی از زاويه قلب، احساسات و عاطفه نگاه می کند. بيان اين مطالب بر اين نيست که سالخوردگان فاقد احساس و عاطفه انسانی هستند! يکی از شاهدان انقلاب روسيه گفت: من در سال ۱۹۱۷، جوان ۱۷ ساله بودم. از اولين روز انقلاب وارد حزب کمونيست و شاخه جوانان حزب شدم. اما ۴۵ سال عمرم را در زندان و بازداشتگاههای استالين گذرانده ام. شايد شما و بينندگان تلويزيون فرانسه بگوييد: اين مرد احمق بود، که وارد حزب بلشويک شده بود، که ۴۵ سال عمرش را در زندان و بازداشتگاهها بگذراند؟ بعد ادامه داد و گفت: اين ارزيابی بعد از گذشت ۷۰ سال از حاکميت نظام کمونيستی در روسيه، امروز آسان است، اما وقتی که بلشويک ها مردم را برای انقلاب تهييج و تحريک می کردند و سازمان می دادند، روسيه سه سال بود که درگير جنگ جهانی اول بود، بخش های مهم کشور ويران شده بود، جوانان در جبهه های جنگ خانمانسوز کشته می شدند، مملکت در قحطی و گرسنگی گرفتار بود، بلشويک ها اين شعار را قبل از رسيدن به قدرت، می دادند: صلح با آلمان / نان برای همه/ زمين برای دهقانان/کارخانه ها برای کارگران/ حکومت ازآن شوراهای کارگری و دهقانان. آن شاهد عينی از آن واقع تاريخی کشور روسيه در ادامه سخنانش می گفت: با در نظر گرفتن واقعيت های آن روز وطن ام، اگر من طرفدار اين شعارها نبودم، و از اين شعارها دفاع نمی کردم، آن موقع من انسان صاحب احساس و عدالت خواهی و صلح دوستی نبودم. من جوان ۱۷ ساله چه می دانستم که به دنبال به قدرت رسيدن بلشويک ها، چند سال بعد زندان های مخوف و بازداشتگاهها و اردوگاههای اجباری هزاران هزاران انسان را نابود خواهد کرد و يک نظام پليسی مخوف تر از نظام تزاری بر روسيه حاکم خواهد شد؟ اين سخنان آن پيرمرد روسی، از انقلابيون اولين ساعت نظام بلشويکی، با سابقه ۴۵ سال زندان و اقامت در اردوگاههای معروف اتحاد جماهير شوروی که الکساندر سولژنيتسين از آنها با عنوان مجمع الجزاير گولاگ ياد می کند، به خاطره تاريخی ما ايرانيان از شروع "انقلاب اسلامی“ آيت الله خمينی، و شرکت فعال کمونيست ها، چريک های خلق، چريک های مجاهد، جبهه ملی ها، مائوئيست ها... طراوت می بخشد. کدام يک از اين فعالان سياسی، حتی توده ای های پر سابقه که بيش از ۵۰ سال عمرشان را در مبارزات سياسی، و مهاجرت گذرانده بودند، می دانستند و يا پيش بينی می کردند، که همين نظام "آخوندی“ چه جناياتی به نام دين و مذهب بر سر احزاب سياسی و شخصيت های ملی خواهد آورد؟ کسانی که امروز از اشتباه نيروهای چپ و ملی، انتقاد می کنند، آيا در آن ابتدای حاکميت روحانيون سياسی می دانستند که يک نسل از جوانان اين مملکت، به دست آخوندهای تشنه قدرت و ثروت اين چنين به خاک و خون کشيده خواهند شد؟ البته تعداد بسيار معدودی بر اين امر، اگر به طور يقين و حتم آگاه نبودند، اما نسبت به طبيعت و ماهيت نظام برخاسته از انقلاب، که چند هفته بعد از استقرار خود، يک مشت جوانان تهييج شده را با شعار: يا روسری يا توسری به خيابانها ريختند، شک و ترديد داشتند. اگر مجيد نفيسی و هم رزمان و عزيزان او، به مانند هزاران جوان ايرانی، چه پسر و چه دختر، چه مرد و چه زن به سازمانهای چپ و احزاب انقلابی کشيده شدند و در اين راه جان باختند، و سالها عمر خود را پشت ميله های زندان گذراندند، جوانان پاک، بی آلايش و صاحب احساسات رقيق انسانی بودند که بمانند آن بلشويک پير روسی در ۱۷ سالگی به حزب بلشويک لنين می پيوندد، و در دوران استالين و بعد از او ۴۵ سال عمرش را در زندان و اردوگاهها می گذراند. امروز انتقاد کردن از اين عزيزان کاری است غيراخلاقی، و دور از صداقت روشنفکری، اين برعهده تحليل گران صادق و صاحب شعور، و آگاه به تاريخ انقلاب ۱۳۵۷ ايران است، که هم مارکسيسم ـ لنينيسم و هم انقلاب و ماهيت ايدئولوژيک و نقش آفرينان آن را به آگاهی نسلهای آينده به نقد بکشند. نفيسی در اين رشد و بلوغ سياسی به اصطلاح رايج در زبان فارسی سنگ تمام می گذارد. او در پی انتقام گرفتن از جانيان و قاتلان همسر و هم رزم و خانواده اش نيست، او نمی خواهد بار ديگر حمام خونی در ايران به راه انداخته شود و آمران و عاملان اين جنايت ها که مدت ۳۰ سال ملتی را به خاک و خون کشيده اند، نسلی را از بين برده اند، به تير چراغ برق های خيابانها و کوچه های ايران با عمامه هايشان به دار آويخته شوند، و يا به جوخه های اعدام سپرده شوند. نفيسی از اين مرحله کينه و انتقام حيوانی گذشته است. او در مقاله ای با عنوان: "نمی توانم ببخشم" چنين می نويسد: "من به عنوان بازمانده و وارث همسرم عزت طبائيان که در ۱۷ دی ماه ۱۳۶۰ پس از چهار ماه اسارت در زندان اوين اعدام شد، چگونه می توانم پيش از آنکه دادگاهی تشکيل شود تا به پرونده قتل او رسيدگی کند، از مجازات مجرمين گذشت کنم؟ آنها چه کسانی هستند؟ کسی است که حکم قتل او را امضا کرده است، کسی است که حکم او را بريده است، کسی است که او را شکنجه و بازجويی کرده است، کسی است که باعث دستگيری او شده است و کسی است که در آن روز برفی دی ماه بر سينه او زخم گلوله را نشانده است. همه آنها دستهای آلوده دارند و اگرچه همه قربانی نظام فکری کهنه ای هستند که با نام دين و دولت افراد را برای انجام چنين جناياتی آماده می کنند، اما با اين وجود تک تک آنها، مسئول اعمال خود هستند، و بايد در مقابل دادگاهی با هيئت منصفه علنی و با وکيل مدافع حاضر شوند و جوابگوی کردار خود باشند، تا عدالت در مورد آنها اجرا شود، و فقط آنگاه می توان از وارث مقتول پرسيد که آيا مايل به گذشت هستند؟ "نه! نمی توانم ببخشم، نه از آن رو که خواستار انتقام هستم، دادخواهی، با خون خواهی فرق دارد. کسی که می خواهد انتقام خونی را بگيرد، صرفاً به فرو نشاندن خشم خود توجه دارد و به پی آمدهای عمل خشونت آميز خود آگاه نيست. اما آن کس که خواستار دادخواهی ست، نه شخص خود که دادگاه مستقل يعنی مرجع ثالثی را ميان خود و متهم داور قرار می دهد و از آن می خواهد که با رعايت حقوق متهم بر جناياتی که اتفاق افتاده است به قضاوت بنشيند. انتقام و مقابله به مثل از نظام قبيله ای ناشی می شود و با نظام مستقل دادرسی در جامعه جديد به کلی متفاوت است. در قضاوت نو بر اصلاح شخص مجرم و پيشگيری از تکرار جرم تکيه می شود، حال اينکه در قصاص و انتقام قبيله ای بر مقابله به مثل و تلافی جويی." (صفحات ۳۴۱ـ۳۴۲) نفيسی روحاً و ذاتاً، انسانی است بسيار حساس و در عين حال بسيار عميق، گويی طبيعت و محيط زندگی اش او را بالقوه شاعر آفريده است، که احساسات درونی خود را چه بسا چون کوه آتش فشان در اعماق هستی اش زبانه می کشند، در قالب کلمات زيبا و تشبيات گويا که بر زيبايی شعرهايش فزونی می بخشد، بدون آنکه از عمق آنها بکاهد، به زبان می آورد. من، اديب نيستم و تحصيلات ادبی ندارم، اما حتما می دانيد که سازمان جهانی يونسکو، ايران را رسماً سرزمين شعر شناخته است، من هم ذره بسيار بسيار کوچکی از آن سرزمين هستم. با هم دو قطعه از اشعار مجيد نفيسی را می خوانيم، که من از اثر اخير ايشان، "من خود ايران هستم" در اينجا بازنويسی می کنم: گنج با نشان هشت قدم مانده به در شانزده قدم رو به ديوار کدام گنج نامه از اين رنج خبر خواهد داد؟ ای خاک کاش می توانستم نبض ترا بگيرم يا از جسم تو کوزه ای بسازم افسوس طبيب نيستم کوزه گر نيستم تنها وارث بی نصيبم در بدر گنجی نشاندار ای دستی که مرا چال خواهی کرد نشان خاک من اين است: هشت قدم مانده به در شانزده قدم رو به ديوار در گورستان کفرآباد. (صفحات ۳۴۳ـ۳۴۴) نفيسی در ۲۲ نوامبر ۱۹۸۸ پس از شنيدن خبر قتل داريوش و پروانه فروهر اين شعر را می نويسد: ای دشنه کاش بر آن دست شوريده بودی! آن سينه را دريدی و آن زبان را بريدی تا تنها يک صدا بماند از ياد بردی که آن کس که تنها به صدای خود گوش می دهد ديوانه، نه که خودکامه ای نوميد است بگذار زبانها بگويند بگذار قلمها بجويند. نفيسی در جستجوی کليد گم شده خانه اش در تاريکی، از روشنايی جهان انديشه پرورش يافته در نظام های دمکراتيک است. می گويند، مردی کليد خانه اش را در يک منطقه بسيار تاريک چون ظلمت شب، گم کرده بود. مرد کليد گم کرده، در زير روشنايی تير چراغ برق به دنبال کليد گم شده خانه اش می گشت. عابری از آنجا می گذشت. از آن مرد کليد گم کرده می پرسد: دنبال چه ميگردی؟ مرد در جواب می گويد: کليد خانه ام را گم کرده ام، دنبالش می گردم، که شايد پيدا بکنم. مرد عابر می پرسد: کليد خانه ات را کجا گم کرده ای؟ مرد با دست، منطقه بسيار تاريک ظلمت شب را نشان می دهد و می گويد آنجا کليدم را گم کرده ام. عابر می گويد: کليد خانه ات را در آن جای تاريک گم کرده ای، پس چرا آنجا دنبالش نمی گردی، شايد پيدا بکنی؟ مرد در جواب می گويد: کليدی را که در تاريکی ظلمت گم کرده باشی، مرد دانا، آن کليد را در روشنايی جستجو می کند. نفيسی کليد گم کرده در تاريکی جهل و ظلمت نظام های استبدادی را، در روشنايی نظام های دمکراتيک، در جو آزادی های بيان و انديشه، اصالت و احترام به حقوق انسان جستجو می کند. کتاب "من خود ايران هستم" مجيد نفيسی، نتيجه اين جستجو و تلاش برای يافتن کليد گم شده خانه اش، در زير پرتو روشنايی هاست. پاريس ۱۱ دسامبر ۲۰۰۸ * کاظم رنجبر، دکترا در جامعه شناسی سياسی از پاريس _______________________ بخش اول این مقاله بخش دوم این مقاله نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|