logo





در کوچه و خیابان

پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۷ ژوين ۲۰۱۲

رضا اغنمی

در کوچه و خیابان
عباس منظرپور
ناشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات
چاپ دوم بهار ۱۳۸۴

درفهرست چهار برگی این دفتر، یکصد خاطره ازتلخ و شیرینی های خردسالی و نوجوانی و گذرانِ عُمر نویسنده روایت شده است. تنوع عناوین، انگیزۀ مطالعه را در ذهن خواننده به گونه ای شتابزده به جوش می آورد. خصوصا که از نخستین روایت ها، تأثیر نیک و هدفِ نویسنده در رک گوئی، زمینۀ تماسِ حسی دوطرفه را فراهم می سازد. گرچه که گهگاهی از آوردن اسم قهرمان ها خودداری شده، آن نیز به حساب حُجب و حیای آن زمانی ها باید واریز شود که جماعت در آن سال ها به انسان و انسانیت حرمت قائل بودند. مردم، درهر طبقه و منزلت اجتماعی، حرمتِ آدمیزاد را رعایت می کردند. درکوچه و خیابان دهانت را نمی بوئیدند که مبادا نجسی خورده باشی!

نویسنده بچه جنوب شهر تهران است. درخیابان اسماعیل بزار پا به هستی گذاشته در یک خانوادۀ زحمت کش. درهمانجا رشد کرده و به کمال رسیده است. تا چشم باز کرده در دکان کبابی پدرش با کار وکوشش وبازی با بچه های محل بزرگ شده و باهم طبقه های خود بالا آمده است. اقلیم پرورشی او در اسماعیل بزار و آب منگل و کوچه آبشار و خندق [ شهباز بعدی] بوده است . درحالیکه نه پدر و نه مادرسواد نوشتن وخواندن داشتند، فارغ از فضای محیطِ سنتی ازبین قماربازها و چاقوکش ها و کفتربازها، (که در روایت ها بارها به آنها اشاره شده است) تحصیل را دنبال کرده. با اخذ درجۀ دکترا از دانشکدۀ دندانپزشکی فارغ التحصیل و سرگرم طبابت شده است. دکتر عباس منظرپور. برویم سراغ داستان ها که هم شیرین است و خواندنی، هم اینکه اطلاعات تازه ای ازتاریخ و فرهنگِ اصیل تهرانیها را روایت میکند.

خیابون اولین داستان این دفتر سه جلدیست ازچاپ دوم که دردست من است و دریک جلد ۵۱۹ برگی منتشر شده. منظرپور با معرفی اسماعیل بزاز سجایای اخلافی او را ازقول دیگر راویان نقل میکند. که روزی یکی از زائران امام رضا که ساکن کربلا بوده و درراه مشهد دارو ندارش توسط ترکمانان به یغما رفته است، ناچار به نزد ملاعلی کنی مجتهد مقتدر زمان ناصرالدین شاه، همان مجتهدی که به ناصرالدین شاه نوشت «این کلمۀ قبیحه آزادی را موقوف کند» میرود برای گرفتن خرج راه تا به کربلا برسد. مجتهد برای گفته هایش گواه میخواهد و او درمیماند و با دان مختصر خرجی اورا مرخص میکند. اسماعیل بزار در بیرون اورا می بیند وتعلیم میدهد و میگوید فردا بازهم بیاید و همان تقاضا را تکرار کند. مرد درمانده فردا میآید « درخواست خود را تکرارکرد. وقتی آقا ازاو شاهد خواست او همانهائی را که دیروز آموخته بود یعنی خداوند و سیدالشهدا و امام رضا را ذکر کرد. این جا اسماعیل بزاز با خشم و صدای بلند اورا مخاطب ساخته و گفت. مردحسابی! آقا ازتو شاهد آشنا می خواهد و تو اسم شاهدهایی را می آوری که آقا اصلا آنها را نمی شناسد! … … آقا هم میبیند حریف اسماعیل بزاز نیست حاجت آن مرد را برآورده . ازحضار می خواهد صحبت های آن روزرا نشنیده بگیرند.»

درداستان بی بی شهربانو این داستان شنیدن دارد: «می دانستیم که بی بی شهربانو دختر یزدگردسوم، آخرین پادشاه ساسانی به اسارت مسلمین درآمد و دربازار مدینه فروخته شد … … می دانستیم که این بی بی پس از قتل عام صحرای کربلا به سمت ایران فرار کرد و سواران ابن زیاد ایشان را تا همین جا دنبال کردند. می دانستیم که دراین محل وقتی پای فرار برای ایشان باقی نمی ماند به جای گفتن “یاهو مرا دریاب” اشتباها می گوید “یا کوه مرا دریاب” و در نتیجه کوه دهان باز میکند و ایشان را در خود جای داده است و ازشدت عجله و وحشتی که ایشان داشته اند گوشه ای ازمقنعه ایشان بیرون کوه مانده است. می دانستیم که ایشان هرشب جمعه باکره بوده اند … … می دانستیم که حضرت شب های جمعه به ملاقات این بی بی می آید و برای همین به آسمان چشم می دوختیم (مادر می گفت درگوشه صحن چاله ای آب وجود دارد که شب های جمعه متولی یک حوله، یک لیف و امثال آن برای غسل آقا آن جا قرار داده است.» با این خزعبلاتِ خردستیزانه اگر سرنوشت کنونی ما جز این میبود مایۀ حیرت بود!

درداستان هیج فرد، قبیله و ملتی را نمی توان ازگذشته اش جداکرد. نخست اشاره ای دارد به پیروزی انگلیس درانقلاب صنعتی و انقلاب اجتماعی که بدون خونریزی به موفقیت می رسد درمقابل، قتل خاندان سلطنتی تزار درانقلاب اکتبرشوروی که پس ازچند دهه به ناکامی وفروپاشی دولت شوراها میانجامد، مطرح می کند. با کنابه ازغفلت ها وجهالت های موروثی از انقلاب مشروطۀ ایران می گوید و پیامدهای یأس آور آن و شکستِ دیگر خیزش های ملی. می پرسد: «چرا درایران انقلاب مشروطه وقوع می یابد پس از همۀ کشتارها و فداکاری های ستارخان سردارملی و ملک المتکلمین ها و … …پس از پیروزی مشروطه خواهان!! شاهزاده عین الدوله که یکی از جنایتکارترین رجال قاجاراست و مستقیما در کشتار مشروطه خواهان و محاصره و قحطی تبریز شرکت دارد با سابقۀ صدراعظمی شاهان قاجار به عنوان نخست وزیر مشروطه انتخاب می شود و کسی هم نه اعتراض و نه تعجب می کند!؟ چگونه است که اهالی تهران تا کرج و ینگه امام و قزوین به پیشواز سردار و سالار ملی می روند، گاو و گوسفند قربانی می کنند و شعر می گویند !! وپس ار مدت کوتاهی درهمین تهران و پارک اتابک به او حمله می کنند و به پایش تیر می زنند و مجروح اش می کنند کسی انگشت خود را برای حمایت ازاو بلند نمی کند و او درغربت جان می سپارد و آرزوی دیدار دوبارۀ تبریز را به گورستان امامزاده عبدالله می برد؟ برای جواب به این چراها باید به تاریخ گذشتۀ این جماعات مراجعه کرد وآنوقت متوجه شد که تمام این وقایع، با وجود عجیب بودن آن ها، در صحنه تهران قابل پیش بینی بوده.» منظرپور پس از شرح تاریخ تهران و انتخاب آن بعنوان پایتخت کشور، تهران قریه ای بوده “دزدگاه” و توضیح میدهد که «این قریه مرکز دزدان و راهزنانی بود که به قوافل مازندران و ری و کشتزارهای ورامین و شهریار شبیخون میزدند و اموال غارتی را درغارهای اطراف قریه مخفی می کردند و به مرور به مصرف میرساندند.» و بعد وضع ساختمان خانه ها راشرح میدهد که هریک به نقبی (تونل) راه داشته برای فرار به جاهای خالی وامن. و نمونه آن خانه ها را درمحله عودلاجان نزدیکی های بازار آهنگرها گواه میآورد و درنهایت دلسوزی می نویسد که این خانه ها با همان مشخصات « پیشنهاد میکنم به عنوان شناسنامۀ تهران و تحت نام ” آثارملی” حفظ شود». در حمله اشرف افغان و مقاومت سرسختانه نادرشاه، که به فرار اشرف منجر می شود روایتِ هولناکی ازقول مهدی استرآبادی مورخ مشهور نادرمینویسد «اوباش تهرانی موقع را مغتنم دانسته شبانه به انبار افاغنه حمله می کنند. ناگفته پیداست که این حمله نه به خاطر ناموس وطن بلکه صرفا به انگیزه دزدی و غارت است. … با مشعل های افروخته به انبار اسلحه و مهمات داخل شدند. آتش مشعل ها به انبار گرفت … یک نفر از افراد ذکورقریه باقی نماند» منظرپورکه حوادث را دنبال کرده، از آمار نخستین سرشماری تهران به نقل از “کتاب تاریخ اجتماعی تهران درقرن ۱۳، نوشته جعفر شهری” اسنادی به دست داده است: «جمعیت تهران درسال ۱۳۰۱ شمسی ۱۹۶۲۵۵ نفر، مشاغل را تقسیم بندی کرده مجاز و غیرمجاز. شغل های مجاز: درویش و قلندر۳۳ و سقا و معرکه گیر ۵۲۶ دلال عقد نکاخ ۱۷ نفردلال محبت!! ۱۰۰ نفرو معروفه ۱۳۱۷ نفر.دعانویس ۲۵ خانه. رمالی ۲۳ خانه. تریاک فروشی ۲۲ دکان. عالم مذهبی ۱۰۸ نفر. پیشنماز ۱۰۳ نفر. مدرس ۱۸ نفر، طلبه ۲۱۰ نفرواعظ و روضه خوان و قران خوان ووو غیرمجاز: دزد ها و جیب بر و دخل زن و کیف انداز و قمارباز و کفن دزد و دختر خودفروش ودلال محبت ووو».

فشارقبر داستانی است که قهرمانش به نام ابول داسنلی، از همان تیپ ها که با فقرو فاقه دست به گریبان اما انسانی ساده، صادق و درستکار. شغلش حمل استخوان اموات به عتبات بوده است .«چون تیزی ها و برجستگی های استخوان ها درتوبره پشتش را آزار می داد قبلا آنها را می کوبید و نرم می کرد آنگاه درتوبره می ریخت و به مسافرت می رفت» بین راه توبره گم میشود و ناگهان، توبره را در گردن الاغی آویخته می بیند که مشغول خوردن است. و «حیوان گرسنه هم تمام استخوان حاجی را خورده بود.»

فاجعه نویسنده که دوران جوانی خود را با گرایش در مکاتب اندیشه های چپگرایانه گذرانده، به دوران خدمت سربازی اش دربارۀ اعدام افسران عضو حزب توده اشاره ای دارد: « روزی از دفتر مرا خواستند وگفتند فردا به لشگر ۲ زرهی بروم. راستش ترسیدم. چون آنجا زندان افسران توده ای بود. فردا رفتم و دیدم تمام افسران احتیاط را دعوت کرده اند. … … همه ما را به زمین تیر بردند و چند تن ازاقسران توده ای را که حالا به شدت فرسوده و زخمی بودند مقابل ما به تیر بستند و با دستور ” آتش” آن ها را اعدام کردند و یک نفرهم ” تیر خلاص” به مغز آنها خالی کرد. هنوز خیال می کنم خواب می دیدم. تعدادی ازافسران احتیاط که به نظرم حدود شش تا ده نفر میشدند همان جا غش کردند و برانکارد هائی که برای بردن جنازه اعدام شدگان آماده کرده بودند اول آن ها را بردند. معلوم نبود کدام احمق بی وجدانی این فکر به سرش زده بود …» منظرپور با ذکر اسامی چند نفر افسران احتیاط که شاهد آن ماجرای هولناک بودند، از آیندۀ آنها پس ازمشاهدۀ حادثه یاد میکند که یکی در بیمارستان روزبه به زندگی خود پایان داد. یکی با تیغ رگ خود را زد و ازبین رفت. یکی پشت فولکس واگن نشست و درجاده کرج کوبید به یک کامیون و خودش را به کشتن داد. و هریک به نوعی گرفتار جنون شدند و ازبین رفتند.

هدایت نویسنده در هدایت، از یک همدوره ای خود دردانشکدۀ دندانپزشکی روایتی دارد که بسی خواندنیست و به نظر می رسد بخشی از تفاوت های شگفت انگیز فرهنگی و اجتماعی، در گسترۀ ایران چند ملیتی را توضیح میدهد. منظرپور، از آوردن اسم این همدوره ای خود پرهیز کرده است. ولی مینویسد که این شخص ازهموطنان آشوری بوده و دانشجوی بسیار تنبل و شیک پوش خیلی هم وسواسی وحساس به مسائل بهداشتی؛ تمیزی وپاکیزگی. بعدازآنکه فارغ التحصیل شده در وزارت بهداری استخدام شده و به چاه بهار اعزام میشود. درچاه بهار آن زمان تا به آن روز دندان پزشک نبوده و امور درمانی مربوط به دندانپزشکی را دلاک ها و آهنگرهای محلی انجام می دادند. بالاخره پس از مدتی چند مشتری پیدا میکند و نظر اهل محل هم را به خود جلب میکند کارو بارش رونق پیدا میکند تا جائیکه به میهمانی های خصوصی خانواده ها هم دعوت میشود. پس از مدتی درمییابد که مردم ازاو دوری میکنند «تعداد مراجعین به بخش دندانپزشکی تقریبا به صفر رسید. وقتی از رئیس بهداری علت کم شدن بیماران را پرسیدم گفت به این دلیل است که نماز نمی خوانی. توضیح دادم که او خود می داند من مسلمان و ملزم به رعایت مراسم مسلمین نیستم … … مسیحی هسنم و اهل کتاب و قرآن را هم قبول دارم.» خلاصه این حرفهای دکتر نبریده اثری نمی کند. او را به یک میهمانی دعوت میکنند و ناغافل چند مرد قوی هیکل اورا روی تخت میخوابانند و ختنه اش می کنند.

جاسوس محل حادثه، سفارت رومانی درخیابان فخرآبادِ تهران است. جاسوس از مشتریان خوب نویسنده که دکتر معالج دندان های اوست. در غیبت طولانی مدت مشتری، عکس و تفصیلات دستگیری جاسوس در روزنامه های تهران منتشر میشود. و منظرپور با مشاهده عکس در روزنامه، مشتری خود را می شناشد و علت غیبت او را درمییابد. «آن طوری که روزنامه ازقول مقام های امنیتی نوشته بود او با سفارت رومانی ارتباط داشت و اطلاعات محرمانه و مورد علاقه بلوک شرق را به آن سفارتخانه می داد. این اطلاعات را که به صورت میکروفیلم و غیره بوده اند دریکی از شکاف های بیرون اتاق اتومبیل خود گذلشته و به مطب من می آمده و کارمندان سفارتخانه هم با اطلاع قبلی از پهلوی اتومبیل می گذشته و آنها را بر می داشته اند.» خوانند، قبلا در مطالعه دریافته که قهرمان داستان کارمند وزارت خارجه است. اضافه برآن خوانده است: «یک کیوسک که مقابل سفارت رومانی آن طرف خیابان و روی جوی آب قرارداشت که پس از کشف ماجرا برچیده می شود.» این جا یاد کیوسک حسن عرب افتادم که درخیابان نادری سرقوام السلطنه داشت که بعد از ۲۸ مرداد بیشتر فعال شد. ظاهرا روزنامه و نشریه های خارجی زبان را میفروخت. اما درباطن مأموریتِ اصلی اش پانیدن و کنترل واردین به خیابان شمالی قوام السطنه که اسمش را فراموش کرده ام بود. سقارت شوروی درانتهای آن قرار داشت و دو کتابخانه هم در شرق و غرب آن خیابان بود که کتاب های فارسی و روسی و انگلیسی چاپ مسکو را به قیمت ارزان می فروخت. و به همان علت، بیشتر محل آمد و رفت دانشجویان و اهل کتاب بود . حسن عرب از آنها عکسبرداری میکرد و گزارش به مقامات امنیتی می داد. من ازاین کارش خبرداشتم و پیه این عمل زشتِ امنیتی اش به تنم خورده بود. اما بی آنکه کوچکترین کینه ای داشته باشم همیشه حرمت پیرمرد مفلوک را رعایت میکردم. درلندن چند سال قبل از اینکه خدا بیامرزشود بارها اورا درچاپخانه می دیدم که به کار امنیتی اش اعتراف میکرد و با افتخار هم میبالید ومی گفت: که باعث شده عده ای خائن را به سزای عمل شان رسانیده است. یکبار که گفتم یکی از آن خائن ها من هستم رفت که رفت و پیدا نشد.

بررسی و نوشتن درباره همه داستان هائی که دراین کتاب آمده به اطاله کلام میانجامد. توصیه می کنم که اهل کتاب این دفتر را بخوانند تا رگ و ریشۀ حوادث را دریابند. به خصوص علل ناکامی در خیرش های عمومی که حاصل نهائی اش در تهران به لون دیگری درمیابد و با ماهیتی آلوده به بیراهه می افتد را دریابند.

دربرخی داستان ها نکاتی آمده است که از منظر خواننده، سئوال برانگیز است و درتضاد با روایتهای دیگر درهمان زمینه ها. مثلا: درداستان تاریخ آمده است: «جعفربعد ها برایم تعریف کرد که درطی چندسال اشغال کشور بیش از ۱۵۰۰ دختر برای یکی دوقطعه نان بدنام شدند. جزپدر و عمویم که هردو به خصوص پدرم ازورزشکاران و لوطی های معروف بودند، کاسبی نبود که به لات ها من جمله جعفر باج ندهند! هیچ کارنداشت ولی همیشه شیک می پوشید و پول درجیب داشت.». چه کسانی آن ۱۵۰۰ دختر در تهران را بدنام کردند جزباجگیران؟ مگر کنترل نانوائی های تهران دربست دردست لوطی های محل نبود؟ آن وقت خواننده درداستان لات با چنین روایتی برخورد میکند: «اگر یکی ازآن ها [لات ها] به یک زن یا دختر در محل بی احترامی می کرد با روش مخصوص خود به بدترین وجه اورا تنبیه می کرد … رستمی [یکی از باجگیرهای بنام] تعداد زیادی خواهر و برادر شیری داشت همه آنها او را به نام برادر و فرزندانشان اورا دایی یا عمو می خواندند.» درمقایسه این دو داستان تمیز تضادها چندان مشکل نیست. در داستان اخیر نکته های دیگر نیزآمده که قابل تأمل است مثلا رفتن آن جماعت لات ها به جنگ ایران و روس با فتوای جهاد شیخ محمد نامی! همان فتوا و همان رفتن های عوام به مصافِ لشگر مجهز دولت تزاربود که حاصل خیزترین سرزمین های کشور برباد رفت. شگفت از نویسنده بادانش و آگاه است که چنین رفتارهای عوانامه را به صرف اینکه آدم های پاک و ساده ای هستند یا چاقورا بگونه ای تن طرف فرو می کنند که کشته نشود و اندکی خون دیده شود! حتما سیاستمدار و رزمندۀ ماهری هم هستند تلقی می کند. این سخن عوامانه آن روی نسخۀ فرمان آقای خمینی ست که فرمودند ما احتیاج به مکتبی داریم و نه متخصص و حرفه ای. و دیدیم که مکتبی ها نه تنها ازعوام، بل که بخش عمده ای ازهمان باجگیرهای میدان در مسند قدرت سیاسی مردم را به چه روزی انداختند!

و نیز آمده که «درحماسه دفاع مقدس همان ها بودند که بیش تر جبهه ها را پرکردند و بیشتر شهید دادند.» در کتابی که سالها پیش در آلمان منتشر شد به نام «چشم بازو گوش باز» اثر زکریا هاشمی که از جبهه های جنگ ایران و عراق فیلمبرداری کرده و شرح آن را درهمان کتاب آورده به شدت از رفتار این طبقه لمپن انتقاد کرده است.

درداستان رازدار! دربرگ ۲۲۹ قتل محمد مسعود به اشرف پهلوی نسبت داده شده است. سال ۱۳۳۹ این خبر را از مرحوم مصطقی رحیمی شنیدم. سروان مصطفی رحیمی افسر توپخانه، جزو افسران توده ای بود که در اصفهان دستگیر وپس از گذراندن دورۀ محکومیت، دریک شرکت ساختمانی و بعدها در وزارت مسکن مشغول به کار شد. اسمش درلیست افسران توده ای آمده است. او از نزدیکان و یارانِ همدل روزبه بود. به روایت او طراح اصلی وعامل قتل محمد مسعود خسرو روزبه بود که سال ها بعد اسنادش هم منتشر شد.

غرض ازاین یادآوری ها، تأکید درحفظ حرمت و فضیلت قلم است. نویسنده این اثر با همۀ مدعای بیطرفی، هرگزنتوانسته به آن حدِ فاصلِ لازم از چنبرۀ فرهنگی اسمال بزازی برسد و احساساتِ عاطفی خود را مهار کند. رنگها را آنطوری که هست ببیند. با عینکِ عقلِ نقاد ببیند. آدم ها را در زمانه و جایگاه اصلیِ وقوع داستان ببیند. همانگونه که درهیج فرد، قبیله و ملتی را نمی توان ازگذشته اش جداکرد – لوطی – مادر و… که ازدرخشانترین آثار این دفتراست و وسعت نگاهش را توضیح داده است. ناهمگونیِ برخی روایتها را نمیتوان نادیده گرفت.

در پاکیِ نیتِ منظرپور تردید نیست، زحماتش قابل تقدیر است. اما این که نتوانسته با پرهیز ازعواطف و احساسات، کتاب را از آسیب پذیری مصون بدارد قابل تأمل است. یاد سخن نغز سعدی افتادم::

«خیال در همه عالم بگشت و باز آمد/ که درحضور تو خوشتر ندید جائی را .»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد