logo





«باران خون» و «زندان»

(دو شعر)

چهار شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶ مه ۲۰۱۲

احمد سیف

وقتی که میله ها همه با هم موازی اند
اندوه بی کسی ست که تکرار می شود
تنها نه این، که خسته جانی جان های خسته هم
گل غنچه ی امید
درباغ بی طراوت دلها می پوسد
نیلوفران عشق دربرکه های تیره چشمان می خشکد
تکرار، تکرار می شود
تکرار، بیهوده آتشی ست که با چشمهای کور
برخرمنی که به جا مانده بی پناه
می افتد
وقتی که میله ها
وقتی خطوط
وقتی که شاخه های درختان
وقتی نگاهها
همه با هم موازی اند
تکرار، آتشی ست بی اندکی تامل یا تردید
درتلخ و دل گداز بی امیدی ما زین آتش
این گونه بی دریغ
باران خون مگر ببارد یک ریز
باران خون مگر ببارد یک ریز
وقتی نگاهها همه با هم موازی اند
اندوه بی کسی ست که تکرار می شود

۸ نوامبر 1۱۹۹۰

******

زندان

پیشکش به احمد شاملو

دهانهای دوخته
و دشنه های پنهان درآستین رفاقت
دوستی های آشکار
رفاقت های بربادرفته و باخته درقماری بی سرانجام
دراین زندگانی گم و گیج و مسلول که رنگ و لعاب زندان دارد
زندان،
مگر فقط توالی آن میله های موازیست؟
زندان
مگر فقط به هیبت یک گور
یک گور کوچک و نمناک، تعریف می شود؟
که می نشینی این سان گیج!
با انتظاری به عمق تمامی رفاقت های بربادرفته
دراین زمانه ی خودفروش و هرجائی
زندان مگر فقط توالی آن میله های موازیست؟
زندان درون شیارهای کج پیچ مغزمن
درزخمدار و پاره، سینه ی لبریز کینه ات
و درچشمهای منتظر اوست که مانند غده ای بدخیم، ریشه می گیرد.
زندان دارد درون مغز من، آری من، ریشه می گیرد
اما من، این گونه دردمند و لاکن این گونه بی خیال
درزندان شیشه ای مغز خسته ام
با چشمهای خیس
با چشمهای تار ودرهم و برهم
حیران نشسته ام
و آبشار نگاهم می ریزد این گونه بی دریغ
برتلی از شقاوت و تنهائی
افسوس می خورم، افسوس
برمن، برما، چه رفته ست؟
که این گونه بی امان
دردشت قلب خویش،
دشنه می کاریم
تا خرمن خرمن، قفس درو کنیم
برمن، برما چه رفته ست؟
خرمن خرمن قفس درو می کنیم
از این دشته کاشتن ها و کاشتن ها و کاشتن ها
و خود نمی دانیم، و نمی دانیم که نمی دانیم
زندان، قفس، و میله های موازی
و این نی زاردشنه ها
برمن، برما چه رفته ست؟
که سایه های ما چندی ست.... شاید همیشه بود
با دشنه های زهرآلود درمشت های هراسان
شانه های لرزان ما را به کمین نشسته ست.
من را، مارا چه می شود؟
هیهات! هیهات!
که عشق های ما حتی، نوزادهای بی سر
نوزادهای بی زبان و کورنفرت می زایند
و نفرت های مان
به قدر نادانی مان بزرگ است و همه جا گستر
من را، مارا.... چه می شود؟
زندان
قفس
زندان مگر فقط توالی آن میله های موازیست؟

۲۰ اکتیر ۱۹۹۰

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد