logo





امروز شبیه دیروز نیست!

يکشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۹ ژانويه ۲۰۱۲

راشل زرگریان

rashel.jpg
مردی با چشمانی درشت وتیره, ابروانی سیخ مانند وپوستی خشن, منخرهائی گشاده وبا لبخندی حاکی از رضایت خاطر روی مبلی قدیمی کنار دختری نوجوان ودخترک دیگری مقابل آنها بایکدیگر نشسته اند. مرد چهل وچند ساله ودو دخترک بسختی 18 ساله بنظرمیرسند. مرد گفت: میخواهم هرلحظه آنچنان زندگی کنم که درتصورم امروز آخرین روز است. هرچند تارهای قلبم ناآرمند اما درسکوتی مطمئن جادارند. لب بالائی او ضخیم تر از لب پائینی وبینی اش را مثل اینکه اطو زده بودند. از آن تیپ هائی که درنگاه اول بیرحم وقاطع مجسم میشود.

لبوان مملو از آبجو را بدست گرفت ومنتظرهمراهانش بود که بسلامتی بنوشند. دو دخترک با بی تفاوتی لیوانهایشان را از روی میز بلند کردند وصدای سائیدگی لیوانها بیصدا بود. مرد با لذت خاصی بیش از نیمی از آبجو را سرکشید اما دو نوجوان دیده میشد که لبهای خشکشان را خیس کردند. درحین صرف اولین پرس غذا مرد به دخترک دست راستی گفت: آگاهم که زندگی سختی داشتی پدری معتاد ومادری کتک خوروسپس نگاهش به دخترک دومی تلاقی شد وگفت: زیر دست زن پدر بزرگ شدن وپدر لاابالی داشتن روحیه تورا خرد کرده اما هردوی شما بدانید که امروز شبیه دیروز نیست. آینده خوبی برای شما تصورمیکنم. دو دخترک درحالیکه به حرفهای او گوش میدادند اما چهره هر دو پر از شک وتردید همراه با ترس دیده میشد. من ودوستان کنار میزآنها نشسته بودیم وصحنه را ناظربودیم. ازقرار معلوم بدون اینکه ازاحساس یکدیگر مطلع باشیم نگران دو نوجوان بودیم که با مردی میانسال آنهم با قیافه ای مشکوک چکارمیکنند؟ یکی از دوستان گفت: این مرد باید دلال دخترها وزنها باشد. دومی گفت: به احتمال زیاد برای این دونوجوان دسیسه ای دارد وگرنه چرا تا این اندازه شاد بنظرمیرسد؟ سومی خندید وگفت: شاید برنامه پرونو درکارست وآخری گفت: این مرد به این دودخترک شاید قول داده آنها را مدل لباس کند اما کلاهبردارست واز این طریق از آنها سواستفاده میکند. اینبار نگاه عمیق تری به دو دخترک انداختم. هردو ظاهر خوب وشیکی داشتند اما اولی بنظر میرسید که قدی متوسط واندامی نسبتا باریک ودومی قد کوتاه وتقریبا خپل ازآنها که هنوز به سن سی نرسیده به مستطیل تبدیل شود. راستی توجه کرده اید چگونه بعلت غذاهای صنعتی که حداکثر آن شامل آرد ونمک وشکر وآب است نسل جوان ازهمان ایام کودکی تمایل به افراط وزن دارد؟

عقربه های ساعت پایان آخرشب وآغاز روز جدید را نشان میداد.آهنگ ملایمی سکوت شب را درطنین خاصی می شکست. این مکان معولا شلوغ است اما نه دراین ساعات ازنیمه شب. برآن شدیم که به هرترتیبی شده به دو نوجوان کمک کنیم که طعمه مرد نابکارنشوند. مرد از هر دری صحبت میکرد درحالیکه لقمه ها را باصبر وحوصله صرف میکرد اما احساس میشد دو دخترک گوش نمیدهند ودرجای دیگری سیرمیکنند. هم اکنون دخترک کوتاه قد به جستجوی چیزی درون کیفش بود وناگهان تلفن دستی دخترک قد متوسط زنگ زد. با شتاب پاسخ داد: آره مامان بشما قول میدهم امشب زودتر بخانه برگردم وبی درنگ ازروی صندلی بلند شد وبا عذرخواهی ازهمراهان دورشد. مرد از این حرکت ناراضی دیده میشد. با نگاهی سرد دخترک را دنبال کرد ودمی بعد متمرکز دخترک کوتاه قد شد وگفت: مایلم راجع بشما بیشتربدانم. من معمولا هرجائی نمیروم الا اینکه کارمشخص ومعینی داشته باشم. سپس نیم دیگر آبجو را نوشید واینبار به صورت دخترک خیره شد وگفت: راستی با آن پسره...اسمش...میری بیرون؟ اینبار تن صدای اوآهسته وریز شنیده میشد. دخترک با صدائی مرتعش گفت: چه کسی بشما گفته؟ مرد سرش را پائین افکند وگفت: اما چیزی شنیده نمیشد مثل اینکه کلمه ها در همان گوشه دنج خفه میشدند. نوجوان با دستانی لرزان کیف وکت خود را جمع وجور کرد وازجایش بلند شد وبه مرد گفت: بروم دنبال دوستم, او را برگردانم. مرد نیز با شتاب بلند شد که به او ملحق شود اما دخترک با دستپاچگی ازاو خواهش کرد که بماند واو با دوستش تا چند لحظه دیگر برمیگردند. دقایقی طولانی سپری شدند ودو دخترک برنگشتند. دوستان ومن ازاینکه دو نوجوان خود را رهاساختند خوشحال شدیم. چهره مرد بیقرار وناآرام بود هرچند دقیقه یکبار ساعت مچی اش را می پائید. با عصبانیت بلند شد ورستوران را ترک گفت. ما نیزمیز را ترک کردیم. درحالیکه بطرف پارکینگ که 50 مترازمحل موردنظر قرار داشت قدم میزدیم ناگهان مکث کردیم. دو دخترک را درسمت دیگر خیابان دیدیم شادان وخندان, با اینکه فاصله نسبتا زیاد بود وما قادر به شنیدن صدای آنها نبودیم اما واضح بود که قهقهه هایشان سربه فلک کشیده. نمیدانم چند دم گذشت بدون اظهارنظرروی برگرداندیم و بطرف سمت چپ گام برداشتیم. به پارکینگ رسیدیم ناگهان با مرد که سرآسیمه وبرآشفته دیده میشد مواجه شدیم که درون ماشین دنبال چیزی میگشت ویابه دورخود می چرخید. این حرکت را بطور نامنظم چندین بارتکرار کرد. ناگهان باچهره ای خشمگین درحالیکه با خود زمزمه میکرد به طرف جاده اصلی با قدمهائی سریع از نگاه ماناپدید شد. بخود گفتم: این لحظه شبیه ساعت پیش نیست!

16.01.2012

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد