logo





جمهوری اسلامی خانواده ام را قتل عام کرد!

دوشنبه ۲۹ شهريور ۱۳۸۹ - ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۰

گلاویژ حیدری

glawiz-heydari.jpg
هنوز کبودی های بدنم از دست چماقداران رژیم سابق التیام نیافته بود که جمهوری اسلامی، جنگی ناخواسته و نابرابر را به ملت کورد تحمیل کرد. جنگ در پاوه در سال ۱۳۵۸ شروع شد، چمران، فرمانده نیروهای سرکوبگر برای بقاء جان خود به تمامی کسانی که مخالف رژیم بودند دستور حمله می داد. ما روزی در خانه نشسسته بودیم که بناگاه با تیراندازی و ایجاد رعب و وحشت خانه ما را محاصره کردند، دختر ۶ ماهه ام در گهواره در تیر رس نیروها بود و اگر کسی سرش را از زیر زمین بیرون می برد با تیراندازی مواجه می شد، تا این که همسرم و دو تن از دوستانش بیرون آمدند و اعلام کردند که هیچ کار خلافی نکرده اند ولی آن ها را دستبند زدند و بردند و من توانستم کودک بیگناهم را در آغوش بگیرم. ۴ روز بعد همسرم حبیب اله چراغی که عضو حزب دمکرات کردستان ایران بود، بهمراه ۸ تن دیگر پس از صدور فتوای حمله خمینی به کردستان و اعزام صادق خلخالی جلاد به کردستان در دادگاه های فرمایشی خلخالی محکوم به اعدام شدند. چند روز بعد پیش خلخالی رفتم و گفتم چرا دستور اعدام شوهرم را صادر کردی؟ او در حالی که خود را در نقش خدا می دید گفت" اگر شوهرت بیگناه باشد به بهشت می رود و اگر گناهکار به سزای اعمال خودش رسیده است".
من به همراه یکی دیگر از اقوام پیش خلخالی رفته بودیم، او نیز مادری بود که یک پسرش اعدام شده بود و پسر دیگرش در زندان بود، او شانه خلخالی را بوسید و گفت "یکی از پسرانم را کشتی، پسر دیگرم را ببخش"، روز بعد پسرش آزاد شد. در آن زمان، نه دادگاهی وجود داشت، نه شاهد و شواهدی می خواست، خلخالی به تنهایی جوانان کورد را قتل عام کرد.
در همان سال حکم اعدام پدرم غیابا صادر شده بود.، پدرم حاج عبدالرحمن حیدری در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ کشته شد، تمامی اموال پدرم را مصادره کردند و ما خانوادگی مجبور به ترک شهرمان پاوه و مهاجرت به کرمانشاه شدیم در اثر فشارها و اذیت و آزارهای جمهوری اسلامی، مادرم پروین زرتشتیان در آذر ماه سال ۱۳۵۹ در سن ۴۰ سالگی دچار سکته مغزی شد و دیده از جهان فرو بست.
خواهرم که معلم بود از کار، و خواهر دیگرم که‌ دانشجو بود از دانشگاه اخراج شدند. برادر بزرگم منصور حیدری در فروردین سال ۱۳۶۲ در صفوف پیشمرگان کومله جان باخت. در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ خواهرم شهلا دستگیر شد، در تیر ماه ۱۳۶۲ خودم که‌ ‎عضو تشکیلات کومله بودم، دستگیر شدم و در مهر ماه ۱۳۶۲ برادرم فاروق حیدری در صفوف پیشمرگان کومله کشته شد و در خرداد ۱۳۶۳ برادر دیگرم ناصر حیدری در صفوف پیشمرگان کومله جان خود را از دست داد. از دست دادن این همه اعضاء فامیلم افسانه نیست، واقعیت دردناکی است که اتفاق افتاده است. از بس این جملات را تکرار کرده ام و شب و روزم را با آن سپری کرده ام، حالت داستانی تاریخی و غیر واقعی برایم پیدا کرده است. شاید هنوز در بهت از دست رفتن اعضاء خانواده ام در نیامده ام.
ولی جمهوری اسلامی به همه ای نها قانع نبود، مرا نیز دستگیر کردند و بعد از یک ساعت بازجویی، بازجو مرا به یکی از دستیارانش سپرد و گفت "حاجی اقا اینو ببرید ولی موظب باش زیر دستت نمیرد"، در اتاقی مرا روی تخت خواباندند و چشمانم را چشم بند زدند، اما فهمیدم آن ها چندین نفر هستند، چند پتو روی من انداخته و یک بالش نیز زیر دهنم گذاشتند و پاسداری نیز روی سرم نشسته بود و با کابل به زیر پاهایم می زدند، نمی توانستم نفس بکشم، نفسم داشت قطع میشد، کابل ها را می زدند و از من اعتراف می خواستند، اما من سکوت کرده بودم، به خودم قول داده بودم که مقاومت کنم. اگر آن ها نه با کابل، حتی تمام استخوان هایم را می شکستند اعتراف نمی کردم، چرا که‌ آن ها دشمن من، خانواده‌ من و تمام وطنم بودند.
نفسم به‌ قطع شدن رسیده‌ بود، من با اراده‌ ایستاده‌ بودم و به‌ هیچ عنوان اعتراف نمی کردم. دیگر به‌ حد مرگ رسیده‌ بودم و آن ها هم چنان به‌ کف پاهایم کابل می زدند. محکم سرم را تکان دادم، پاسدار از روی سرم پرت شد و توانستم نفس عمیقی بکشم و پاسدار دیگر محکم با پوتینش به‌ سرم کوبید که‌ دیگر نفهمیدم چی شد. از حال رفتم و وقتی که‌ چشم هایم را باز کردم مرا در اطاق تاریکی انداخته بودند، من ضربه مغزی شده بودم، بعد از این که به هوش امدم باز مرا به داخل اتاق بردند و باز شکنجه شروع شد. حدودا ۴۰۰ ضربه کابل خورده بودم، سرم به شدت درد می کرد، پاهایم ورم کرده بود و از درد می نالیدم، نمی توانستم سرم را نگه دارم حتی نمی توانستم آب بخورم و بالا می آوردم، در وسط راهرو افتاده بودم. بعد از دو روز مرا به زندان سنندج بردند، وقتی که مرا به اطاق می بردند نمی توانستم راه بروم، مرا دنبال خودشان می کشیدند تا این که مرا به اتاقی بردند که زندانی های دیگری هم آن جا بودند، پاسدار به آن ها گفت کسی حق صحبت با مرا ندارد، اما همین که در را بست، همه دور من جمع شدند و می پرسیدند اتهامت چیست؟ گفتم کومله ای هستم، آن ها مرا کمک کردند و به حمام بردند، لباس دادند و به پاهایم پماد مالیدند و باند پیچی کردند، اندکی جان گرفتم. متوجه شدم همه آن ها از گروه های سیاسی مختلفی هستند، همه ما ایده های متفاوتی داشتیم اما چون دشمن مشترک داشتیم، به هم کمک می کردیم و در آن شرایط یار و یاور هم بودیم.
زندگی دردناک و جدید من در آن جا شروع شد. معمولا ساعت ۳ شب در میزدند و هر بار یکی از ما را برای شکنجه با خود می بردند، ما توی صف، منتظر پایان شکنجه دیگری بودیم تا نوبت ما برسد. کسانی که در زندان بوده اند، می دانند گاهی تحمل شکنجه و فریاد و ناله و زاری دیگران سختر از شکنجه شدن خود آدم است، و این را بارها من شاهد بوده ام.
بعد از مدتی، مرا دوباره به کرمانشاه بردندو در زندان دیزل آباد، در سلول انفرادی انداختند، درسلول کناری من، صدای چند نفر را که با پاسدارها بگو مگو می کردند و با سوت سرود انترناسیونال را می خواندند، می شنیدم، هر چه پاسدارها به ان ها تذکر می دادند که ساکت شوند، آن ها اهمیت نمی دادند. آن شب نمی توانستم بخوابم، به سه بچه ام فکر می کردم که فامیل هایم از آن ها مواظبت می کردند. دلم هوای جگر گوشه هایم داشت که صدای در شنیدم، ساعت ۳ نیمه شب بود که در را باز کردند و آن هایی که سرود انترناسیونال خوانده بودند با خود بردند و فردای آن روز مرا به بند عمومی بردند، توی بند از بچه ها شنیدم که سه نفر از بجه های بند را (دو نفر پیکاری و دیگری مجاهدین) دیشب اعدام کردند و فهمیدم آن ها همسایگان شب گذشته من بودند.
زن هایی که شوهرانشان اعدام شده بودند، بچه هایشان را در زندان به همراه خود داشتند. قسمت پایین تخت های دو طبقه به مادرانی که فرزند کوچکتر داشتند اختصاص داشت و قسمت بالا به مادران همراه کودکان کمی بزرگ تر. دختر ۴ ساله ام با من در زندان بود، من و او در قسمت بالا خوابیده بودیم. جا بسیار تنگ و هیچگونه حفاظی نداشت، یک شب او از طبقه بالای تخت با سر به زمین افتاد و من از صدای برخورد سرش به زمین از خواب پریدم و او را بیهوش بغل کردم و جیغ می زدم، همه بچه ها بیدار شدند و در بند را می زدند و از پاسدارها می خواستند که در را برایمان باز کنند که بچه را به بیمارستان برسانیم، اما پاسدارها در را باز نکردند، و به بیهوش شدن بچه توجهی نکردند. بعد از دقایقی، دخترم به هوش آمد، رنگ پریده و مظلوم. روز بعد او را بیرون فرستادم، دکتر گفته بود بچه ام ضربه مغزی شده است، و مدت ها فامیل از او مواظبت می کرد تا بهبود یافت. نوریان رییس زندان، بسیار بی رحم و خشن بود، برخوردی غیر انسانی با دخترم داشت که موجب اعتراض من شد و او گفت تو خودت زندانی سیاسی هستی و بچه ات هم همین طور. نفرت سراسر وجودم را فرا می گرفت، من زندانی سیاسی هستم و دختر ۴ ساله ام نیز زندانی و اسیر.
من علیرغم اینکه حدود بیست سال است که از زندان بیرون آمده ام ولی خاطرات تلخ و کشنده آن زمان هر لحظه مرا می آزارد، گریه می کنم و دلم می خواهد فریاد بزنم و دادرسی بخواهم. مقاوم بوده و هستم ولی چگونه انتقام خون پدر، شوهر، برادر و مادرم را خواهم گرفت؟ زنده می مانم و می بینم روزی این جلادان زمانه چگونه تاوان حیوان صفتی خود را پس می دهند، قلبم گواهی می دهد که آن روز خواهد رسید.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد