لیبرالیسم از واژه «لیبر»[i] لاتینی مشتق شده است که به معنی رها و آزاد است. لیبرالیسم نوعی ایدئولوژی فلسفی، اقتصادی و سیاسی است که در ظاهر آزادیهای فردی را به شالوده هنجارین جامعهای که در پی تحقق نظمی اقتصادی- سیاسی است، بدل میسازد تا در باطن سرمایه بتواند در پناه آن از امنیت و ثبات برخوردار گردد. بهعبارت دیگر لیبرالیسم که كهنترین جهانبینی دورانِ سرمایهدارى است، همه گونه اشکال اجبارهای فکری، اجتماعی، سیاسی یا دولتی را نفی میکند. لیبرالیسم دارای چهار اصل است که عبارتند از:
- برخورداری از حق تعیین سرنوشت خویش بر مبانی خردگرائی،
- محدودسازی قدرت سیاسی،
- برخورداری از آزادیهای فردی در برابر نهادهای دولتی و
- خودتنظیمی اقتصاد بر شالوده مالکیت شخصی.
سرمایهدارى نوپای اروپا شاید بدون زایش این ایدئولوژى بهسختى میتوانست در مبارزه علیه نظام استبدادى فئودالى بهپیروزى دست یابد. و از آنجا كه لیبرالیسم کهنترین تئورى سیاسى دورانى را تشكیل میدهد كه تولیدِ كشاورزى نقشِ محورى خود را در سازماندهی زندگى روزانه انسانها از دست داد، در نتیجه اندیشههاى لیبرالی بیش از هر تئورى دیگرى در برخورد با واقعییاتِ روزمره دستخوشِ دگرگونى شدند و بههمین دلیل بسیارى از خواستههاى اولیه این ایدئولوژى بهتدریج در برابر واقعییاتِ ملموسِ تولیدِ صنعتى جنبه جهانشمولى خود را از دست دادند.
لیبرالیسم اینك در کشورهای امپریالیستی به ایدئولوژى قشر كوچكى از طبقه سرمایهدار بدل گشته است. البته تئورىهاى سیاسى دیگری نیز كه به ایدئولوژى این یا آن طبقه و قشر و گروه بدل شدهاند، از این قاعده مستثنى نیستند و دیر یا زود به همین سرنوشت دچار خواهند شد.
روشن است هیچ ایده و اندیشهاى در تاریخ زاده نمىشود، مگر آن كه ضرورتى اجتماعى زمینه را براى زایش و رشدِ آن فراهم آورده باشد. بههمین دلیل نیز تمامى ایدهها و اندیشهها داراى بارى تاریخىاند و بنا به ضرورتهاى اجتماعى كه در طول و بطن تاریخ پیدایش مىیابند، این ایدهها و اندیشهها نیز دچار استحاله مىشوند و از مضمون ارزشی پیشین خویش فاصله مىگیرند و ارزشهاى نوینى را در خود بازتاب مىدهند. بنابراین نمىتوان بهمقولات و مفاهیمى كه توسط ایدهها و اندیشهها در ذهن ما پیدایش مىیابند، برخوردى برونتاریخى نمود و پنداشت مقولات و مفاهیمى میتوانند با ارزشهائى فراتاریخى وجود داشته باشند.
دیگر آن كه عناصر و اجزائى كه در ارتباط با یكدیگر تئورى لیبرالیسم را تشكیل مىدهند، یكباره خلق نشدند و بلكه طى چندین سده و در عرصههاى گوناگونِ اندیشه در مصاف با ارزشهائى كه در جوامع فئودالى سلطه داشتند، به میدان زندگى پا گذاشتند.
فلسفه سیاسی لیبرالی
لیبرالیسم فلسفه سیاسی آزادی فرد در تعیین سرنوشت خویش است. فلاسفه لیبرالیسم از سده 17 بهبعد مدعی شدند که این ایدئولوژی میتواند بهفرد برای برخورداری از شانس بهرهمندی از استقلال یاری رساند. از آنجا که لیبرالیسم برای همه افراد حق برخورداری از آزادی جهانشمولی قائل است، در نتیجه مجبور است موضوع آزادی را در رابطه با سوژه برابری مورد بررسی قرار دهد. جان راولز[ii] نیز بر شالوده همین منطق درونی لیبرالیسم برابری آزادی و حق را با خواست بهرهوری همگانی در عین پذیرش تفاوتهای اجتماعی در رابطه قرار داد. او در اثر خود «تئوری عدالت» بر این باور بود که اصول عدالت التزامی نتیجه زندگی واقعی است، اما بازیگران اجتماعی از نقشی که در روند یافتن موقعیت اجتماعی خویش بازی میکنند، آگاهی ندارند. بنا بر باور راولز هر کسی باید از حق برابر در سیستم پهناوری که متکی بر آزادیهای بنیادین برابر است، برخوردار باشد و سیستمی که خود از آن برخوردار است، باید با سیستمهای افراد دیگر مشابه باشد. دیگر آن که نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی را باید آنگونه تنظیم کرد تا بر اساس آن کسانی که از مساعدتهای کمتری برخوردارند، از بهترین چشماندازهای ممکن برخوردار گردند. روشن است که بدون داشتن رابطه با ادارات و مقامات دولتی که خود را مسئول تحقق اصل شانس برابر میدانند، برخورداری از چنین چشمانداز مثبتی ممکن نیست.[iii]
فردیت و آزادیهای فردی ستون فقرات فلسفه سیاسی لیبرالیستی را تشکیل میدهد، یعنی بنا بر این باور شالوده هنجارین هر جامعهای بدون آزادیهای فردی قابل تصور نیست. مهمترین نقشی که لیبرالیسم برای دولت قائل است، تضمین و حفاظت از آزادیهای فردی است. دولت فقط هنگامی بهمثابه یک نهاد اجتماعی ضروری میشود که حقوق فردی کسی مورد تهدید قرار گرفته شود، وگرنه نهادهای دولتی باید از دخالت در هر گونه مناقشهای که هر روزه میان افراد در رابطه با خواستها و منافع متضادشان درمیگیرد، خودداری کنند. بهعبارت دیگر، آزادىهای فردى انسان انتزاعى که بیرون از متن تاریخ انضمامی قرار دارد، مهمترین مقوله از فلسفه سیاسی لیبرالیسم است.
فلسفه دورانِ روشنگرى، آزادى فردى را به یكى از اصولِ كلى خود بدل ساخت كه باید فراسوى هرگونه ارزشهاى نژادى، ملیتى، مذهبى، سِنى، هوشى، دانشى، شخصیتى و باورهاى فردى قرار داشته باشد. فلسفه روشنگرى از این اصل حركت كرد كه انسانِ انتزاعى داراى استعدادِ طبیعى اندیشیدن است و بههمین لحاظ با بهرهگیرى از قوه ادراكه و خرد خود مىتواند بد را از خوب تشخیص دهد. همین استعدادِ طبیعى سبب مىشود تا انسانِ انتزاعى از یك سلسله حقوقِ طبیعى برخوردار گردد كه مجموعأ ارزشهاى انسانی را آشكار مىسازند و نفى آن حقوق از سوى هر قدرت، مؤسسه و نهادى به معنى نفى انسانیت خواهد بود و در نهایت حركتى ضدِ عقلائى را نمودار خواهد ساخت. حقوقِ بشر بر اساس تئورى لیبرالیستی چیزى نیست مگر آن مجموعهاى از حقوقِ طبیعى كه شخصیت انسانِ انتزاعى را نمودار مىسازد. و چون انسانهاى از واقعیت انتزاع شده به همدیگر شبیه مىشوند، پس تئورى لیبرالیسم بهخاطر استعدادهاى طبیعى همگونى كه میانِ آدمیان موجودند، اصل برابری را پایه ریزى كرد، یعنی انسانِ انتزاعى شده براى آنكه بتواند بهزندگی خود ادامه دهد، مجبور است با دیگر آدمیان در مراودهاى اجتماعى قرار گیرد و تمامى كوشش دستگاه دولتِ لیبرالى بر این اصل مبتنى است كه چهارچوب حقوقى این مراوده اجتماعى را از طریق بهوجود آوردنِ شبكهاى از حقوقِ فردى و مدنى سازماندهى كند و در نتیجه اصل برابری انسانها با یكدیگر به اصلِ برابرى در مقابل قانون بدل مىگردد.
هدف لیبرالیسم سیاسی تحقق آزادیهای فردی است همچون برخورداری از آزادی باورهای دینی. همچنین آنگونه که جان لاک[iv] مطرح کرد، لیبرالیسم سیاسی خواهان محدودیت نقش دولت در زندگی اجتماعی است. شعار لیبرالها در رابطه با فرد و دولت عبارت از آن است که حوزه اقتدار دولت باید توسط حقوق افراد محدود گردد، در عین حال هرگاه آزادی فردی سبب خدشه آزادی افراد دیگری شود، در آنصورت به نقطه پایان خود رسیده است. بههمین دلیل نیز لیبرالها ضرورت نهادهای دولتی را نفی نمیکنند، بلکه بر این باورند که اهداف لیبرالی باید در قانون اساسی و حقوق اساسی جاسازی شوند و دولت موظف به حفاظت از آن حقوق است. همچنین لیبرالیسم برای جلوگیری از هرج و مرج خواهان انحصار قهر در دست دولت است.
كسانى چون جان لاك كه اندیشههاى لیبرالیستى را در نوشتههاى خود مطرح ساختند، بیشتر از انسانِ انتزاعى سخن مىگفتند و كمتر به شرایط زندگى انسانهائى برخورد مىكردند كه در بطنِ مناسباتِ فئودالى در وضعیتى ناعادلانه و ظالمانه بهسر مىبردند. آنها از برابری انسانها با یكدیگر سخن مىگفتند، بدون آن كه بهبرابرى اقتصادى، اجتماعی و سیاسى اشاره كنند و یا آنكه برخورد بهچنین امورى را ضرورى بدانند. آنها در برابر دستگاه دولتى كه در نتیجه ضرورتهاى تاریخى تغییر شكل یافته بود و همراه با رشدِ فراینده تولید صنعتى، حوزه کاركردش نیز عملأ موجب محدودیت هر چه بیشتر آزادىهاى فردى گشته بود، جامعه طبیعى ایدالى خود را كه تنها در ذهنیت مىتوانست وجود داشته باشد، قرار دادند كه در آن انسانهائى مىزیستند كه داراى اراده و خواست فردى آزاد بودند و خود آزادانه درباره سرنوشتِ خویش تصمیم مىگرفتند. روشن است كه در چنین جامعه خیالى، کاركردِ دولت بازتاب اراده آزاد ساكنین آن است و تمامى سیستم حقوقى كه در چنین جامعهاى پدید میآید، نتیجه تناسب قوائى خواهد بود كه میان انسانهائى با خواستهاى گوناگون مىتواند وجود داشته باشد. بهعبارت دیگر، در جامعه طبیعى خیالى كه لیبرالیستهاى نخستین در تئورىهاى خود بافتِ آن را ترسیم كردند، فرد باید در تعیین سرنوشتِ خود نقشى فعال بر عهده مىگرفت. در یكچنین جامعهاى دولت تنها تا آن اندازه ضرورى بود كه به كمك آن بتوان حقوقِ فردى را متحقق ساخت. بهعبارت دیگر، در چنین جامعۀ خیالى، آزادى فردى خود به نیروئى بدل مىگشت كه مىتوانست جامعه را از سلطه نیروهاى بیگانه رها سازد. اما مىدانیم كه هیچ اندیشهاى فراسوى ضرورتهاى تاریخى بهوجود نمىآید و بههمین دلیل نیز اندیشههاى لیبرالى در رابطه با نیازهاى طبقهاى كه محدوده جامعه فئودالى براى رشدِ آن كوچك گشته بود، پیداىش یافتند. در همین رابطه مىتوان با بررسى آثار كانت دریافت كه جامعه طبیعی خیالى او چیزى نبود مگر نظمى كه بازتاب دهنده میانگین خواستههاى قشر میانى بورژوازى بهمثابه خواستهائى بود که گویا تمامی «انسانِهای آزادی» که در یک جامعه بورژوائی با هم میزیند، خواستار آنند.
با اینهمه مىبینیم كه غالبِ اندیشمندانِ لیبرال در برخورد با واقعییات مجبور شدند بهتدریج در دستگاه فكرى لیبرالى تجدیدنظر كنند و همچون كندرسه[v] از یكسو بهاین نتیجه رسیدند كه آزادى فردى و پیشرفتِ اجتماعى با یكدیگر در ارتباط متقابل قرار دارند و قابل تفكیك از هم نیستند و از سوى دیگر دریافتند كه برابرى در برابر قانون نمىتواند بهخودى خود موجب تحققِ «انسانِ آزاد» گردد و بلكه ضرورى است تا انسانها در بطن جامعه از امكاناتِ برابر برخوردار باشند و تنها با تحقق مناسباتى كه امكاناتِ برابر میان افراد برقرار میسازد، مىتوان به جامعهاى دست یافت كه از «انسانِ آزاد» تشكیل مىگردد.
اما چنین امكاناتِ برابرى بهخودى خود در بطن جامعه بهوجود نمىآیند و بلكه دولت باید بهمثابه نهادى كه همبستگى اجتماعى را نمایندگى مىكند، با در اختیار گرفتنِ بخشى از ثروتِ اجتماعى در دستانِ خود، زمینه را براى تحققِ «انسانِ آزاد» كه از امكاناتِ برابر اجتماعى برخوردار است، فراهم سازد. بهاین ترتیب كندرسه به عنوانِ نخستین اندیشمندى كه در صدد كشفِ مختصاتِ دولتِ رفاء همگانى برآمد، از بهوجود آمدنِ صندوق بازنشستگی براى پیرسالان و نیز صندوقِ بیمه تصادف براى كسانى كه شاغل هستند، دفاع كرد و در جهتِ تحققِ چنین پدیدههائى كه اجتماعأ ضرورى و لازم بودند، راه حلهائى پیشنهاد نمود. بنا به نظراتِ كندرسه اگر مىشد با ایجاد صندوقهاى بیمه تصادف و بیمه بازنشستگى مخارج زندگى قاطبه مردم را تأمین كرد، در آن صورت امكانِ تحقق انسانى مقدور میشد كه از یكسو از تمایلاتِ خود آزاد گشته بود و از سوى دیگر حاضر نمیشد به روابطى ناشرافتمندانه تن در دهد.
با بررسى تاریخِ فرانسه میتوان دریافت كه جناحِ رادیكال انقلابِ فرانسه، یعنى ژاكوبینها[vi] در برخورد با واقعییات مجبور شدند فراتر از آن روند كه روشنگرانِ لیبرال در تئورىهاى خود مطرح ساختند. آنها براى آنكه بتوانند شرایط زندگى تودهها را تأمین كنند، همچون روبسپیر[vii] مدعى شدند كه نخستین حقِ انسانى، حقّ زیستن است، بنابراین میتوان نتیجه گرفت كه نخستین قانون در هر اجتماعى آن قانونى است كه وسیله زنده ماندنِ كلیه اعضاى خود را تضمین مىكند و كلیه قوانینِ دیگر در قبالِ آن ثانوى بهحساب مىآیند.[viii]
اما دیدیم كه «حكومتِ وحشت» سبب شد تا بورژوازى بتواند نزدیك به صد سال از رشدِ اندیشههائى با موفقیت جلوگیرى كند كه كندرسه و دیگران در بطنِ انقلابِ فرانسه بدان رسیده بودند كه بر اساسِ آن زمینههاى اولیه دولتِ رفأ همگانى میتوانست طراحى گردد. هر كوششى در این زمینه محكوم بهشكست بود، زیرا حاملان این اندیشهها خود در عمل و هنگامى كه قدرتِ سیاسى را از آنِ خویش میساختند، بهجاى بارور ساختن نهادهاى آزادى، به دیكتاتورى میگرائیدند و حكومتِ وحشتِ خود را بر جامعه مستقر میکردند.
بهاین ترتیب لیبرالهاى اروپا پس از پیروزى انقلابِ فرانسه دگرباره به تئورى محضگرائیدند و همراه با شخصیتهائى چون جان استوارت میل[ix] و اسپنسر[x] در زمینه رهائى فرد از چنگال هرگونه محدودیتى كه مىتوانست آزادى او را خدشهدار سازد، گام برداشتند. آنها شاهدان برجسته دورانى بودند كه در تاریخ به دورانِ سرمایهدارى رقابتِ آزاد معروف شده است.
پیروان لیبرالیسم بر این باورند که لیبرالیسم در بطن خود چندگرائی را نهفته دارد، زیرا بدون چندگرائی نمیتوان به حقیقت دست یافت. بههمین دلیل نیز، اصل کلیدی «همه انسانها با هم برابرند»، نزد آنها چیز دیگری نیست، مگر آن که همه انسانها باید از آزادیهای همسان و همسانی آزادی بهرهمند باشند. هابز[xi] انسان را آسیبپذیر میداند و از آنجا که هر فاتحی میتواند شکست خورد و هر روئینتنی میتواند زخمی گردد، بنابراین اندیشه برابری برای جلوگیری از سلطه برخی از انسانها بر دیگر همنوعان خود طراحی شده است، یعنی ابزاری دفاعی است. نزد هابز ترس انسانها از همدیگر سبب پذیرش برابری واقعی و پذیرش خردگرایانه همسانی هنجارین میان آنها میشود.
اما جان لاک از ورطه دیگری به مقوله برابری مینگرد. او که آدمی دیندار بود، با توجه به احکام مسیحیت بر این باور است که چون انسانها همه توسط خدا خلق شدهاند، و چون خدا عادل است، بنابراین نمیتواند میان هر یک از مخلوقان خود که به یک گروه یا نژاد تعلق دارند، یعنی میان انسانها تفاوت گذارد و برخی را بر برخی دیگر برتری دهد. لاک با تکیه به این اندیشه دینی که همه انسانها فرزندان آدم و حوا هستند، کوشید برابری میان انسانها را توجیه کند.
البته همه این ادعاها را میتوان نفی کرد. نزد هابز انسانها موجوداتی منفرد هستند که در لاک خود فرو رفتهاند، اما واقعیت نشان میدهد که بسیاری از انسانها چون به گروهی که خوب سازماندهی شده است، تعلق دارند، از امتیازهای ویژهای برخوردارند، امتیازهائی که برابری میان انسانها را از میان برمیدارد و موجب پیدایش نابرابری در جامعه و میان افراد میشود. همچنین این استدلال که میان برابری هنجارین و میرائی واقعی رابطهای برقرار است، دارای ساخت منطقی چندانی نیست.
همچنین اندیشه کانت[xii] مبنی بر این که انسان طبیعتأ موجودی عقلائی است، نمیتواند برابری میان انسانها را ضمانت کند، زیرا در زندگی واقعی با «حق نیرومندترها» و نابرابریهائی که خردگرایانه توجیه میشوند، روبهروئیم. بسیاری از کسانی که هوادار «دارونیسم اجتماعی»[xiii] هستند، بارها نشان دادند کسانی که باهوشتر و بیشرمترند، میتوانند از نادانی دیگران بهسود خود بهره گیرند، چنین کسانی حتمأ نباید رفتاری عقلائی داشته باشند و بلکه برعکس، رفتار آنها با نادایان کاسبکارانه و منفعتطلبانه است. و سرانجام آن که تکیه بر افسانهها و احکام ادیان ابراهیمی نیز فقط میتواند برای کسانی که بهچنین ادیانی باور دارند، قانع کننده باشد، اما یک هندو که بر این باور است هر انسانی به یک کاست تعلق دارد و برخی از کاستها نسبت بهدیگر کاستها از غرت و احترام بیشتری برخوردارند، حتی یکی از کاستها آنقدر حقیر است که به افراد متعلق به آن نباید دست زد، و یا کسی که لائیک است و ساختار فکری سکولار دارد، نمیتواند منطق لاک را در رابطه با اصل برابری انسانها بپذیرد و آن را منطقی بداند.
اصل برابری انسانها با هم نه امری عادی است و نه از وزن ویژهای برخوردار است و بلکه دستاورد نگرشی خوشبینانه نسبت به همه آدمهائی است که هر یک از ما خود را به آن کلیت متعلق میدانیم. اعتبار این اصل در دوران کنونی دستاورد تلاشی است که از سوی برخی دولتها با توجه به فاجعهای که جنگ جهانی دوم به بار آورد، آغاز شد و به تصویب «اعلامیه جهانی حقوق بشر» توسط کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد منجر گشت. اما دیدیم که همان دولتها خود را به رعایت «حقوق بشر» در رفتار درون میهنی (سیاست داخلی) و کردار بیرون میهنی (سیاست خارجی) ملزم نساختند. بیشتر حکومتهای کشورهای پیشرفته سرمایهداری که دارای قوانین اساسی لیبرالی هستند، همچنان دولتهائی استعمارگر باقی ماندند و حقوق بشر بسیاری از ملتهای مستعمره را پایمال کردند. در ایالات متحده آمریکا هنوز هم سیاهپوستان تحقیر میشوند و از امکانات مشابه و برابر با سفیدپوستان برخوردار نیستند.
فراتر از آن با طرح این ادعا که «انسانها با هم برابرند»، تازه با چیستانی بغرنج روبهرو میشویم، زیرا فلسفه سیاسی لیبرالیسم که بهگونهای اندرباشی[xiv] چندمعنائی است، آشکار نمیکند که شکل و محتوای آزادی انسانهائی که همه با هم برابرند، چیست. بههمین دلیل راولز و بسیاری دیگر از اندیشمندان لیبرال از «استقلال مثبت و منفی» سخن میگویند، یعنی انسانها باید در موقعیتی باشند که بتوانند تا آنجا که ممکن است، بنا بر قاعدههای مرسوم اجتماعی و ارزشهای اخلاقی، دینی و باورهای فلسفی خویش زندگی کنند، یعنی کسی را نباید مجبور کرد بنا بر روشی که دلخواه او نیست، زندگی کند و یا آن که کاری انجام دهد.
روشن است که این طرح لیبرالیستی را نمیتوان در زندگی واقعی یافت، زیرا کسی که با فروش نیروی کار خود مجبور است «آزادانه» به «کار اجباری» تن در دهد، کسی که بنا بر قانون و برخلاف میل باطنی خود باید سرباز شود و در جبهههای جنگ آدمکشی کند و … آشکار میسازند که اکثریت انسانها هیچگاه از امکان زیست بنا بر میل و سلیقه ارزشهائی که بدان باور دارند، برخوردار نیستند و بلکه اجبارهای حقوقی، اجتماعی، دینی و … مضمون زندگی واقعی همه انسانها، حتی آنها را که سرمایهدارند، تعیین میکند، زیرا همانگونه که مارکس[xv] یادآور شد، حتی سرمایهدار، به «سرمایه شخصیتیافته»[xvi] بدل میگردکه کردارش را نه خود، بلکه اجبارهای سرمایه تعیین میکند. بهعبارت دیگر وابستگیهای اجتماعی و پیششرطهای سیاسی- حقوقی و استعدادهائی که هر کسی از پیشینیان خود ارث میبرد، در تعیین «آزادی»های هر فردی نقشی تعیین کننده بازی میکنند، بهویژه آن که استعدادهائی که ریشه ژنتیک دارند، خود سبب نابرابری انسانها میشوند.
بنابراین آنچه که باید در دستور کار قرار گیرد، «برابر» سازی انسانها با هم نیست، زیرا کاری است ناممکن. دمکراسی دولتهای رفاء که فراتر از دمکراسی لیبرالیستی انکشاف یافته است، هر چند همه انسانها را در برابر قانون برابر میسازد، اما در پی ایجاد شرائطی واقعی در جامعه است که در محدوده آن هر کسی بتواند از بهترین امکان پرورش استعدادهای خود برخوردار گردد. دولت رفاء[xvii] ساختاری است که در محدوده آن دولت میتواند با ایجاد نهادهائی چون سیستمهای کودکستان رایگان، آموزش و پرورش رایگان و پرداخت هزینه زندگی کسانی که بیکار و یا بیمارند و … ظرف مناسبی را برای پرورش استعدادها بدون در نظرگیری ثروتی که یک خانواده از آن برخوردار است، فراهم آورد.
دیگر آن که لیبرالیسم از آزادی مشابه افراد سخن میگوید، اما این امر را به حوزه سعادت، رضایت و پرورش استعدادهای فردی گسترش نمیدهد. برابری لیبرالی همیشه نوعی برابری کارکردی است. بنابراین لیبرالیسم باید آشکار سازد که چه اندازه برابری برای خودتعیینی فردی کافی است؟
لیبرالیسم چه در تئوری و چه در عمل دارای مواضع بسیار بغرنج و پیچیدهای است، زیرا طرح برابری انسانها کارکردی را مبتنی بر پیشدادهها و پیششرطهائی ضروری میکند که زمینه را برای استقلال و خودتعیینی فرد ممکن میسازند. این بدان معنی است که بخواهیم برابری را که همیشه با نابرابریهای اجتماعی واقعی و جهان طبیعی در تصادم است، با منطق قیاسی توضیح دهیم. ارتباط ضروری میان آزادی انسانی و برابری واقعی سبب میشود تا میان تئوری و عمل لیبرالیستی تناقضی غیرقابل حل وجود داشته باشد. همین امر سبب میشود تا بتوان درباره این مقولات دائمأ بحث و گفتگو کرد، بدون آن که بتوان پاسخی و راه حلی نهائی برای از میان برداشتن تناقضی که از آن سخن گفتیم، ارائه داد، زیرا لیبرالهائی که قاطعانه از آزادی دفاع میکنند و بر این باورند که هر کسی باید از آزادی خودتعیینی سرنوشت خود برخوردار باشد، نمیتوانند برای از میان برداشتن وضعیتی واقعی که در شیوه تولید سرمایهداری سبب تقسیم شانسها و امکانات نابرابر میان «افراد آزاد» گشته است، راهحلی واقعی عرضه کنند.
خرد لیبرالی میان مطالبات حداقل، اما چشمناپوشیدنی و توافقهای حداکثر، اما چشمپوشیدنی، یعنی میان آنچه که برای تضمین رقابت و همکاری مسالمتآمیز ضروری است و آنچه که شاید آرزومند آنیم، اما قطعأ قابل تضمین نیست، تفاوت میگذارد. بهعبارت دیگر، لیبرالیسم خردگرا میان «صلح کوچک» بهمثابه وضعیتی چندگونه که واقعی است و میکوشد اختلافهای فردی و اجتماعی را قانونمند سازد و «صلح آسمانی» که میخواهد میان جامعه و فرد هماهنگی برقرار سازد، تفاوت میگذارد. به این ترتیب هر چند لیبرالیسم خواهان تحقق «بهشت» در همین جهان است، اما تلاش و گام نهادن در این راه میتواند جهان را به «جهنم» تبدیل کند.
ادامه دارد
msalehi@t-online.de
www.manouchehr-salehi.de
پانویسها:
[i] Liber
[ii] جان راولز John Rawls در 21 فوریه 1921 در بالتیمور زاده شد و در 24 نوامبر 2002 در ماساچوست درگذشت. او در دانشگاه هاروارد فلسفه سیاسی دوران معاصر را تدریس میکرد و مهمترین اثر او کتابی است با عنوان «تئوری عدالت». رولز مهمترین فیلسوف لیبرالیسم در سده 20 بود.
[iii] John Rawls, "Die Geschichte der politischen Philosophie", Suhrkamp-Verlag,2008, Seite 20
[iv] جان لاك John Locke فيلسوف، آموزگار و سياستمدار انگليسى در 29 اوت 1632 در رينگتُن Wrington زاده شد و در 28 اكتبر 1704 در اوآتس Oates درگذشت. لاك بر اساس تحقيقاتِ خود اثبات كرد كه تمامى دانش بشرى نتيجه تأثيراتى است كه طبيعت بر حواسِ انسان ميگذارد و بهاين ترتيب انسان با تجربهاندوزى از اين تأثيرات ميتواند به كشفِ قوانين طبيعت (علوم) نائل گردد. در رابطه با آنچه كه در اين مبحث مطرح شدهاند، رجوع شود به اثر لاك با عنوانِ Two Treatises on civil Government كه در سال 1690 در لندن انتشار يافت.
[v] ماركیز كندرسه Marquis Condorced در 17 سپتامبر 1743 زاده شد و در 29 مارس 1794 خودكشى كرد. او ریاضىیدان و طبیعتشناس بود و از خود آثار علمى زیادى بهجاى گذاشت. كندرسه عضو آكادمى فرانسه بود و در تدوین انسیكلوپدى (دایرةالمعارف) نقشى فعال داشت. او در عین حال در سیاست نیز بسیار موفق بود و پس از پیروزى انقلابِ فرانسه در سال 1792 به ریاست مجلس ملى برگزیده شد و در تدوین نظامِ آموزشى نوین فرانسه نقشى تعیین كننده داشت. او بر این باور بود كه نظام آموزشى باید از تفاوتهاى طبقاتى بركنار باشد و بههمین دلیل باید كودكان و سالمندان صرفِنظر از درآمد و ثروتِ خود، از نظامِ آموزشى همگونى برخوردار باشند كه بههمه آنها «امكاناتِ برابرى» را ارائه مىدهد. او هوادار سرسختِ جدائى دین و دولت از یكدیگر بود و یكى از پایهگذاران فلسفه پوزیتیویستى است.
[vi] ژاکوبنها کسانی بودند که عضو مجلس مؤسسان و میهنپرست بودند و برای مشورت و تبادل نظر با هم در کلوبی گرد میآمدند. نخست این افراد خود را «انجمن هوادار حکومت مشروطه» نامیدند. بهزودی افراد دیگری نیز که نویسنده، حقوقدان و توانگر بودند، به این انجمن پیوستند و محل کلوب خود را بهصومعهای که ژاکوبن نامیده میشد، انتقال دادند. از آن پس کسانی که در این صومعه گرد هم میآمدند، ژاکوبینیست نامیده شدند. این افراد حق عضویت میپرداختند و این کلوب در سال 1791 روی هم 1200 عضو داشت. بهتدریج روبسپیر که عضو این کلوب و سخنوری چیرهدست بود، توانست رهبر فکری و سیاسی ژاکوبنها شود. او از دمکراسی مستقیم پشتیبانی میکرد و هوادار سرنگونی سلطنت بود. از آنجا که شهرت کلوب ژاکوبنها در افکار عمومی بازتابی همه جانبه یافته بود، به تقلید از آن در پاریس و دیگر شهرهای فرانسه کلوبهای بسیاری بهوجود آمدند و بیشتر این کلوبها با کلوب مرکزی پاریس در ارتباط بودند و از سیاست رهبران آن کلوب پیروی میکردند. بهاین ترتیب ژاکوبنها توانستند از سازمان متمرکزی برخوردار شوند و به یاری آن قدرت سیاسی را در دست گیرند.
[vii] ماكسیمیلین روبسپیر Maximilien Robespierre در 6 مه 1758 در آرًاس زائیده شد و در 28 ژولاى 1794 در پاریس بهدست هوادارانِ خود اعدام گشت. او داراى تحصیلاتِ حقوق بود و در سال 1789 به عضویت «مجلس عمومى» رستههاى فرانسه انتخاب گشت و به زودی رهبرى جناح چپِ انقلابیون در پاریس را بهدست آورد. روبسپیر بهخاطر دفاع از ارزشهاى انقلابى، رهبر «حزبِ كوه» شد و با شركت در جلساتِ ژاكوبینها در رهبرى و هدایت آن نیروى انقلابى نیز نقشى تعیین كننده داشت. به رهبرى او سلطنت سرنگون گشت و لوئى شانزده و ملكه آنتوانت اعدام شدند. پس از آن كه دانتون Danton نیز به جرم خیانت به انقلاب، بهدست روبسپیر اعدام گردید، او از قدرت تقریبأ بىاندازهاى برخوردار گشت و حكومتِ وحشت ژاكوبینها همراه با دیكتاتورى فردى روبسپیر سراسر فرانسه را فراگرفت. اما دیرى نپائید كه دولتِ روبسپیر در تحققِ وعدههائى كه به پابرهنهها داده بود، عاجز ماند و همین امر سبب شد تا هواداران روبسپیر او را سرنگون کنند و بهدست خود بهتیغه گیوتین بسپارند.
[viii] انقلابِ فرانسه، اثر آلبر سوبول، جلد دوم، ترجمه عباس مخبر و نصرالله كسرائیان، انتشارات شباهنگ، صفحات 122-121.
[ix] جان استوارت میل John Stuart Mill در 20 مه 1806 در لندن زاده شد و در 8 مه 1873 درگذشت. او یكى از سرشناسترین فلاسفه و اقتصاددانانِ عصر لیبرالى است. در فلسفه از مكتب پوزیتیویسم پیروى مىكرد و در اقتصاد خود را شاگرد ریكاردو مىدانست و در بعضى از آثار خود از حقوقِِ كارگران و زنان دفاع كرد.
[x] هربرت اسپنسر Herbert Spencer فیلسوف و نویسنده انگلیسى كه در 27 آوریل 1820 زاده شد و در 8 دسامبر 1903 درگُذشت.
[xi] هابز، توماس Thomas Hobbes فيلسوف انگليسى كه در سال 1588 میلادی زاده شد و در سال 1679 درگذشت. او در مبارزه با اندیشههای دِكارت و تفكر متكى بر دانش طبيعى نخستين كسى بود كه توانست فلسفهاى متكى بر سيستم تجربى پايهريزى كند. هابز بر اين باور بود كه از طريق بررسى پديدهها مىتوان به ماهيت و ذات آنها پى بُرد. هابز بر اين باور بود كه انسان موجودى است خودخواه و فاقد اراده آزاد و بههمين دليل وجود دولت در جامعه ضرورى است تا بتوان از بروز جنگها جلوگيرى كرد. به باور او دولت براساس قراردادى كه مابين انسانهاى يك جامعه و بهطور داوطلبانه بين آنها بسته مىشود، بهوجود مىآيد و به همين دليل قدرت واقعى مردم را نمايندگى مىكند.
[xii] كانت، امانوئل Immanuel Kantدر22 آوریل 1724 در كونیگزبرگKönugsberg زاده شد و در 12 فوریه 1804 در همان شهر درگذشت. او از 1770 پروفسور كرسی منطق و ماورأالطبیعه در دانشگاه كونیگزبرگ بود. فلسفه كانت فراروی از دستاوردهای جنبش روشنگری اروپا است و در عین حال بسیاری از مكاتب نوین فلسفی از مكتب فلسفه او سرچشمه گرفتهاند. كانت 1755 اثر «قوانین طبیعی عام و تئوری كهكشانها» Allgemeine Naturgeschichtliche und Theorie des Kimmels را انتشار داد كه در آن با تكیه بر فیزیك نیوتن از تعریف جدیدی از ماده ارانه داد و ماده را برابر با نیرو دانست. او 1781 «نقد خرد ناب»Kritik der reinen Vernunft را منتشر كرد و 1787 كتاب «نقدگرائی»Kritizismus خود را چاپ كرد. كانت در این آثار از یكسو كوشید جزمهائی را كه فلسفه خردگرادی پایهریخته بود و نیز تردیدهائی كه در رابطه با پیشرفت دانش در رابطه با آن جزمهای خردگرایانه پیدایش یافته بودند، را با هم جمع كند و از تركیب آن دو گرایش فلسفی، مكتب فلسفی نوینی را بوجود آورد. در این رابطه كانت بهاین نتیجه رسید كه برای خودآگاهی انسان مرزهائی وجود دارد، زیرا برخی از مسائل را نمیتوان با تجربه علمی اثبات كرد و در نتیجه هر انسانی بر اساس اشكال خودآگاهی خویش میتواند به مقولات معرفتی نظیر ذات Substanz و علیتKausalität و یا فضاRaum و زمانZeit دست یابد. كانت بر این باور است كه از نقطهنظر منطق معرفت، این اشكال معرفتی پیش از تجربه بهصورت پیشاندر apriorisch وجود داشتهاند و بر بنیاد این معرفت پیشیافته تازه میتوان از طریق تجربه به معرفتهای تازه دست یافت. بههمین دلیل نیز كانت معرفتهای پیشاندر را نتیجه وضعیت معرفتی Erkenntnisbedingungen برین transzendental میداند كه از معرفتهای اندرباش Erkenntnisimmanent ناشی میشوند. بنا بر فلسفه كانت معرفت انسانی هرگز نمیتواند به «شئی در خود» Ding an sich پی برد و بلكه در نهایت میتواند نمودهایErscheinungen اشیاء و چیزها را درك كند. كانت در اثر خود «نقد خرد كاركردی» Kritik der praktischen Vernunft كه در سال 1788 انتشار داد، فلسفه اخلاق خود را تدوین كرد.
[xiii] Sozialdarwinismus
[xiv] A priori
[xv] ماركس، كارل،Karl Marx در 5 مه 1818 در ترير Trier مُتولد شُد و در 14 مارس 1883 در لندن در تبعيد درگُذشت. او از خانوادهاى يهودى تبار بود. ماركس حُقوق، فلسفه و تاريخ تحصيل كرد و سپس به روزنامهنگارى پرداخت و بهخاطر مقالات انتقادى كه در روزنامه «راينيشه تسايتونگ Rheinische Zeitung مينوشت، از آلمان تبعيد شد. در پاريس با فريدريش انگلس آشنا شُد و به محافل سياسى تبعيديانِ آلمان كه از كارگران حمايت ميكردند و خواهان تحقُق سوسياليسم بودند، پيوست. در انقلابِ دِمُكراتيك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در ئورانى كه جنبش كُمون پاريس رُخ داد، فعالانه از اين جُنبش پُشتيبانى نمود. او يكى از بُزُرگترين نوابغ جهان و پايهگُذار مكتب سوسياليسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروفترين آنها عبارتند از «مانيفست كُمونيست» كه آن را با همكارى انگلس نوشت و «سرمايه». ماركس در اين آثار ثابت ميكُند كه سرمايهدارى سرانجام شرايطى را فراهم خواهد ساخت كه زمينه ارزشزائى سرمايه از بين خواهد رفت و در چُنين هنگامى بشريّت بهسوى سوسياليسم گام برخواهد داشت. ديگر آن كه او بر اين نظر بود كه طبقه كارگر نيروئى است كه ميتواند جامعه سوسياليستى را بهوجود آورد، جامعهاى كه در آن نابرابرىهاى اجتماعى از ميان برداشته خواهند شُد و سرانجام با پيدايش جامعه كُمونيستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شُد و فُرصت خواهد يافت تا به ازخودبيگانگى خويش پايان دهد و به خويشتن خويش پى بَرَد. او تحقُق اين روند را امرى ميداند كه انسان آگاهانه در جهت تغيير شرايط موجود گام برخواهد داشت و در نتيجه انقلاب اجتماعى امرى اجتنابناپذير خواهد بود.
[xvi] کارل مارکس، «سرمایه»، جلد نخست، مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، انتشارات دویتس، جلد 23، صفحات 168 و 247
[xvii] Sozialstaat