مسخ، سکس، عشق و ...

(۱-۲)

د- ساتیر

 

-پسره دختره را تو ديسکو بلند کرد، برد خونه و افتاد روش و بقول ما آلمانيها شروع کرد به bumsen, ficken,، بقول انگليسيها to fuck، to bang يا بقول ما ايرونيا شروع کرد به کردنش، گاییدنش، حسابشو رسيدن و تلمبه زدن. تو اوج لذت بود که اين دختر خوشگلو داره می کنه و روش سواره. وسط کار، ته دلش می خنديد و می گفت هم حالمو می کنم و هم فردا برای بچه ها تعريف ميکنم کون اونارو می سوزنم و از کف کردن اونا لذت می برم و همه می فهمن که هيچ کدومشون تو دختربازی به پای من نمی رسن. نگاهی به دختر انداخت که آخ و اوخش بلند شده بود و بيشتر می خواست و خودشو بهش می چسبوند و پاهاشو دور کمرش حلقه کرده بود و با پاهاش رو کونش فشار می آورد که بيشتر بره تو. به خودش گفت:«نکنه اونم خيال می کنه داره منو بلند ميکنه و ميخواد فردا برا دوستاش تعريف کنه، چطور بهم داده يا کرده». از اين تصوير خوشش نيومد با فشار رفت تو تن دختره. تو اوج لذت و قدرت بود و آه و ناله دختره تحريکش ميکرد، بيشتر و با همه قدرتش جلو و عقب رفت. از رو لذت چشاشو بست و ذهن اروتيکش شروع کرد تصويرای دخترايی که قبلا به زمين زده و يا ميخواسته و نتونسته جلوی چشاش می آورد و احساس ميکرد داره با همشون می خوابه،داره يه تنه با همه شون حال می کنه و اونارو می کنه.هرچي کوبيدناش قويتر ميشد، فشار پاهای دختر رو باسنش تندتر ميشد، بهمون اندازه هم عكسا تند و تند تغيير ميکرد و پررنگتر و قويتر ميشدن. انگار همه به هم وصلن و به اختيار خودشونن. کنترلو ديگه رو جسم و ذهنش از دست داده بود و مرتب تصويراي تازه تر تو ذهنش می اومد، انگار يه در به روي يه دنيای ديگه باز شده و حالا همه تصويراي ممنوعه - تصويرايی قوی که اصلن نبايد اينجا باشن - يکدفعه ميريزن بيرون. کنترل از دستش در رفته بود فقط ميتونست همراهی کنه، جلو عقب می رفت و صدای آه وناله دختر می اومد و با چشای بسته ميخ اين تصويرا شده بود که حالا هی آشناتر می شدن و قيافه آشنا و قوم و خويشاي نزديكشو می گرفتنن و هی به عقب تر و دوران قبلی يا بچگي نزديکتر می شدن. نمی تونست جلوشونه بگيره. احساس ميکرد با همشو ن داره می خوابه.اين صحنه هاي ممنوعه ضربان قلبشو تندتر ميکرد و احساس ترس، لذت و حس گناه و شرم و تهوع باهم قاطی شده بود. سرشو تکون داد تا اين چهره ها رو از خودش دور کنه و دوباره رو دختر يا دخترا متمرکز کنه، اما نميشد. چشاش ميخ شده بودن روی اون آدما و هی جلو و عقب و آه دختر و فانتزيا قويتر و آشناتر. ديگه تحملش طاق شده بود. دادی کشيد و سرشو تکون داد و چشاشو باز کرد و از خوشحالی جيغی کشيد و تندتر عقب و جلو کرد و خودشو انداخت روش، با همه وجودش رفت تا تهش و لباشو گذاشت رو لباش با قدرت بوسيدش، تا تمام تنش با تن او يکی باشه و کامل داخلش باشه و تصاحبش کنه و دوباره حس قدرت و کنترلش را بدست بياره.يه كم صورتشو عقب کشيد، تا صورت دخترو موقع آه و ناله کردن حسابی دید بزنه و بهتر از کردن و قدرت مردونگیش لذت ببره؛ تا با ديدنش هم آرامش و قدرت بیشتری پيدا کنه، هم اون تصويرا ديگه نيان و هم بيشتر از اين کردن لذت ببره. نگاهشو با خنده انداخت رو صورت دختر و يکدفعه با تمام وجودش جيغی کشيد و پس افتاد و نفسش بند اومد. بجای صورت دختر قيافه خودشو ديد که داره مي خنده و آه و ناله می کنه. داشت خودشو ميکرد.


خودشو با شدت از رو اون، از رو خودش عقب کشيد. قلبش داشت وای ميستاد. قيافش اما به اون نگاه ميکرد و لنگاشو باز مي کرد و می گفت:«ميخوام، بيشتر،تندتر، عميقتر». حالش از ديدن خودش بهم خورد.ترس وجودش را گرفته بود و انگار دنيايی رو سرش خراب شده بود.يکدفعه شروع کرد به بالا آوردن و عق زدن و یه كم بعد اين عق زدنا به هق هق گريه كشيد. هق هق گريش اطاقو پر کرد.

پايان بخش اول.



بخش دوم داستان طرح مشترک



آهسته از رو زمين بلند شد تا با چشمايی از اشک ورم کرده و سرخ، دستشويی بره و صورتشو بشوره و دهنشو از تهوع پاک کنه. خرد شده بود. تصوير قيافش با اون خنده و آه و ناله از ذهنش بيرون نمی رفت. ديگه از اون غرور و خودبزرگ بيني، از تصویر دخترباز بزرگ، از اون فاعل بزرگ که همه به فتحهاش حسودي ميکردن، جز خرده شيشه هایی بيشتر نمونده بود و این ترس و دلهره رو تو وجودش پر می كرد. آخه این بازی و حالت زندگیش بود، وجودش بود و خردشدنش یعنی هیچ شدن، پوچ شدن و براي همين می لرزید و گیج و ویج راه میرفت. از طرف ديگه همزمان احساس نوعی سبکبالی و راحتی می کرد، انگار از یک عمر فیلم بازی و لاف زنی راحت شده. حس می کرد لاغر شده و نرم و لطیف. خودشو، اطرافشو کاملتر و پررنگتر حس می کنه و همین احساس دوباره دلهره تو دلش مي ريخت. اون نگاه و این اتفاق یه جوری همه هستیشو بهم ریخته بود. با دلهره رو زمین راه می رفت، می ترسید یهو زمین زیرپاش خالی بشه و یا می ترسید دستشو به دیوار تکيه بده، دستش تو دیوار بره ، یا نور لامپ تو تنش بره، یا یکدفعه همه چی سيّال و متغیر بشه. راه که می رفت احساس سرگیجه داشت مثل دریازده ها حس دلهره و هراس همراهش بود. تو دلش می گفت «نکنه دوباره ببینمش،نکنه دوباره نبینمش». یه دنیا سوال و شک تو وجودش تاب می خوردن. در همون حالی که اینطور سرافکنده و سبکبال، داغون و راحت، گیج و با دلهره به طرف دستشويي می رفت، يکدفعه صدايی گفت:«عزيزم زود برگرد تو بغلم، منتظرتم». صدا چه نرم و قشنگ بود.به طرف صدا برگشت . توي تخت يه دختر خوشگل و مهربون و لخت و لوندو ديد. اولين بار بود اونو می ديد. چه ناز و مهربون بود اين نگاه آشنا و غريبه و اونم در اين لحظه شکستگی و ضعف، در این دم سبکبالی و بی آلایشی، در این فضای سیال و دلهره ساز اولين بار يه دختر تو دل برو ،يك انسان ديگه رو نزديک خودش می ديد.سعی کرد شرمگينانه خودشو بپوشونه و همزمان لطافت و محبت اون نگاه و اون غريبه براش لذت بخش و مطمئن بود. اصلا سرزنشی يا تمسخری در نگاه و لبخند این غریبه آشنا نبود. صورت و دهنشو تو دستشويي شست، قلبش می زد و حالا سراپا دلهره و سوال و تمنا از حموم بيرون اومد و با لطافت، آهستگی و شرمی مردانه به زير لحاف رفت و نگاهشو انداخت تو چشماي اون زيبای مهربون و گفت:«اسم من ... ست، اسم تو چيه؟». و همون وقت برای اولين بار با هم حرف زدن و با هم آشنا شدن.برای اولین بار همدیگرو بوسيدن. اونشب برای اولین بار با همديگه همخوابگی و عشق ورزی کردن و در آغوش عشق و تمنای تنشون هر دو اونشب بکارتشان را از دست دادن و زن و مرد شدن.


نصف شب مرد زیر نور مهتاب که تو اتاق می تابید و اونجا را نیمه روشن و خیال انگیز کرده بود، به صورت دختر نگاه می کرد وصدای نفسهاش رو با لذت و عشق گوش مي كرد. دستشو به طرف صورت نازش برد و با لطافت صورتشو نوازش کرد. رو پوست صورت وگردن و تنش دست کشید.انگار می خواست مطمئن بشه که این دیگه تغییر نمی کنه، که معشوقش عوض نمیشه و پیشش میمونه؛ آرزو میکرد تا ابد تو این حالت بمونن و هيچ وقت صبح نشه و یا تا ابد تو این عشق باشن و جاودانه مال هم باشن.خوشحال شد که معشوقش نه از خواب نازش بیدار شد و نه تغییر شکل داد. يكهو صدایی آشنا و غریبه، وسوسه انگیز و ترسناک را در وجودش شنید:


« تو منو دیدی. تو دیگه نه می تونی منو،نه خودتو فراموش کنی. تو منو دیدی و حسم کردی. دیگه نمی تونی مثل سابق زندگی کنی.در هیچ چیز زندگی اطمینانی نیست، شاید فردا، یک لحظه دیگه دوباره همه چی تغییر کنه. تو دیدی که همه چی خود تو هستی و خود تو دیگری هستی.تو حالا می دونی که هم عشقت و هم خودت میتونین دیگری بشین و باشین. تو در هستی خودتو دیدي و منو دیدی و دیگری رو و اینکه مرز میون اینا سیّاله. دیگه نمی تونی راحت چشماتو رو من ببندی. کاش می فهمیدی چه زیباست چندگونه دیدن و چشیدن و دگردیسی مداوم.کاش می دیدی و حس می کردی لذت دیدن خود در همه و دیدن همه در خود.»


مرد يه لحظه مکث کرد و رفت تو فكر . بعد دستی با لطافت به تن خودش و صورتش کشید و تو دلش به خودش گفت:« حرفات برام تازه اس و گیجیمو بیشتر می کنه و دلهره ام را بالا می بره. دیگه نمی دونم بالا و پایین کدومه، خودم و دیگری کی هستن.صد تا سوال دارم. هم احساس میکنم تازه همین الان متولد شده ام و برای اولین بار مزه عشق و سکسو چشیدم و هم پر از هراسم و دلهره که آیا این خوابه یا بیداری و یا اگه فردا همه چی تمام شه، چی سر من میاد. حس می کنم پلهایی رو پشت سرم خراب کردم و خوشحالم، اما همون لحظه می ترسم که اگه... اگه معشوقم روشو از من برگردوند و دیگه منو نخواست و یا ندید؟ من با این شکست قلب و عشقم چطوری قدرت يه زندگی تازه رو داشته باشم؟ بخودم میگم بخشکی شانس مارو. حالا که عاشق شدیم، حالا باید اینطور سرگیجه بگیریم و وجودم پراز سوال و شک باشه. مگه نمیگن عشق و عقل آبشون تو یک جوب نمیره و با هم نمیان. حالا نوبت ما شد همزمان اومدن و کاری می کنن که برام هر بوسه هم لذتی و هم دردی باشه. بابا خوب آدم عاشق میخواد همه چی همینجور بمونه. آخ، اما میدونم بدون اون شوک تو هیچوقت عاشق نمیشدم. آره یک چیزو راست میگی. نمیتونم اونچيزي رو كه دیدم و تجربه کردمو فراموش کنم. آره شاید وقت اون رسیده من و تو هم با هم آشنا بشیم و گپی بزنیم. الان تنها مطمئنم که نمی خوام يک چيزو از دست بدم و اون، این لطافت در حس کردن هر چیزیه و این شوق تن دادن به عشق و تن دادن به نگاه و تمنای این عزیز دلم وتن دادن به تمنا و شور خودم.


نمیدونم بتونم کامل تن بدم به حرفات یا بفهممش، یا باورشون کنم ولی اينو میدونم ، دلم مي خواد و وجودم پر از لذت و شور زیبایی میشه ، وقتی با لطافت روی این تن زیبا، رو تن خودم، رو تو و زندگی دست می کشم،چه یک رنگ و یا صدرنگ باشه. قدرت و لذت این لطافتو حس می کنم و دلم این لطافت رو در هرشکلش، چه نوازشگرانه و یا لطافت قدرتمندانه می خواد، و دیگه اون خشونت به خود و دیگران رو نمی خواد . دیگه نمیخوام اون بازی احمقانه رو».



مرد در تخت کامل دراز کشید و آروم و سبک نفس می کشید و هستی رو در ریه ها و وجودش حس می کرد. زن توي خواب به سمتش برگشت و کامل اومد تو بغلش و خودشو بهش چسبوند. گرمای تنشون تو هم موج زد. این گرمای زنونه مثل نون شیرمال تازه وجود مرد رو گرم و تمام تنشو پر از حس لذت، تمنا و گرمایی تازه کرد. تو دلش به خنده گفت:« اگه بیدار بودی چه عشقی میکردیم عزیزم. آخ نمی دونی تو این اوج عشق و شک و نادونی، تو این اوج نااطمینانی چقدر حال می داد، باهم عشقبازی می کردیم ، یا تو خواب و بیداری با هم میخوابیدیم و یکی میشدیم. اما خوب فردا صبحو هم از دست ندادیم، حالا می خوای فردا به شکل خودت باشی یا آفردویت. فقط خودم نشو. حال لب گرفتن از خودمو ندارم. بهرحال دوستت دارم، نه بهتر بگم دیوونتم عزیزم». انگار معشوقش میل اونو حس کرد. تو همون خواب وبیداری دست نرم زن مثل يه مار خوشگل از روی سینه و شکم مرد به وسط پاش خزید و آلتشو نوازش کرد و وسط پاشو. مرد سرشو به پستان معشوقش چسبوند و شروع به خوردن آن سیب بهشتی و مکیدن اون آب حیات کرد. دو تایی داغ و نرم و پر از خواهش بودن. يه دفعه زن روی مرد چرخید و در حین چرخش، آلت مردشو را به درون واژنش فرو کرد و روش نشست. مرد آهی از لذت کشید و زن سوار بر مرد با چشمايی عاشق و شهوانی بالا و پایین میرفت . خوشش میومد مردشو در اختیارش داره و میتونه باهاش بازی کنه.يه لحظه خودشو یکدفعه میکشید بالا تا آخ مردشو و معشوقشو در بیاره و به التماس بیاندازتش و بعد یکدفعه روش می نشست تا آخ خودش در بیاد و هر دو از شور و لذت قهقهه میزدن. مرد از این اسارت لذت می برد و زن از حکمرانیش و هردو از این بازی عشق و شهوتشان.انگار شهوت کودک و بازیگوش شده بود.انگار هرلحظه بيشتر مالامال از حس نزديکی دروني، ماجراجويی عاشقانه و لذت پرشرم و در عين حال شيطنت آميز می شدن. در همون حالت که زن بالا و پایین می شد و مرد درازکشیده تن او را و پستانهایش را عاشقانه، گاهي نرم و گاهي پرقدرت نوازش می کرد و يا می مالوند و با حرکات تنش اونو همراهی می کرد، یواشکی و شیطنت آمیز، زیبا دستشو به پشت کمر خودش و لاي پای مرد برد و اول تخمهاش رو و بعد باسن نیما رو نوازش کرد و آروم انگشتشو با خنده ای شيطنت آميز توش فرو کرد. نیما دوباره آهی از لذت کشید و همزمان سرشو بلند کرد و به پستانهای زیبا چسباند و اونا رو با تموم وجودش مکید. همینکه زیبا دوباره خودشو بالا کشید تا دوباره روش بشینه، نیما با شیطنت کيرشو دم کونش برد . زیبا ابتدا آروم و بعد با قدرت با کون روی کیـر نیما نشست و فریادی از درد و لذت کشید.نیما در کنار خنده زیبا و خودش، در درونش نیز صدای خنده پرشور و زیبایی رو شنید و در یک لحظه،آني کوتاه هر دو و همه اتاق سیّال و مرتب دگردیس شدن؛ يك لحظه چون خدایانی در حال عشق بازی بودن،گاهي چون پیرمرد و پیرزنی خندان و یا مثل دو جوان معمولی درمکانهای مختلف و جادویی در حال عشق بازی بودن، یا در هم ذوب میشدن و تغییر شکل و حالت می دادن و انگار تنشون تو هم می رفت و مرتب شكلاي جدیدی از مرد و زن، از نیما و زیبا می آفرید و هر حالت و نقش، لذت و زیبایی خاص خودشو داشت و با خودش رنگ اتاق و شكلهاي مختلفو تغییر میداد و در همه حال پرشورو زیبا و همراه با هراس شیرینی و تمنایی عاشقانه بود.
«وای چه زیبا بود این دگردیسی و چه خوب که کوتاه بود، ترسیدم گم بشم».نیما اینو تو دلش گفت و لباشو رو لب زیبا گذاشت و هردو در همون حالت به پهلو چرخیدن. نگاهشون ، لباشون و کل تنشون باهم عشق بازی میکرد و لذت،درد، دلهره و ترس، قدرت و عشق باهم درآمیخته بودن و عشق بازی میکردن.انگار کل هستي، حالات متفاوت و همزادش روی هم افتاده بود، تو هم رفته بودن و همه حالات به یک درد و شادی شيرين، قدرت و عشق شيرين، دلچسب و سبکبال و به بازی و ديالوگ خندان اين حالات خندان تبدیل شده بودن و با هم بازی میکردن ، سربه سر هم ميذاشتن، تن به هم می دادن، همديگرو تسخير می کردن و با هم عاشقانه و پرشور سکس می کردن. نیما حالا می خواست به زیبا قدرت بورزه و آه و ناله شیرین او را در بیاره و التماسش را بشنوه. یکدفعه خودش را عقب کشید و زیبا شوكه با چنان شرم و لذتی گفت:«نه،خواهش میکنم» که نزدیک بود، نیما از لذت و مسحوری این خواهش پرتمنای عشقش از حال بره و ارضاء بشه. نیما با خنده گفت: « عشقم، دلبرم، زیبای خوشگلم، مارک دساد و کاماسوترا خر کی باشن. اونا پیش تو لنگ می اندازن و باید بیان از تو یاد بگیرن نازدلم. تو ليبرتيه مارک د ساد و کاماسوترای هندی رو خندان، زيبا و بازيگوش کردي». زیبا با لبخندی گفت:<عزیزم پیش ما، پیش ما لنگ می اندازن و سر خم می کنن. بی تو من ، خودمو گم میکنم و يا درست خودمو نمی بينم و حس نمی کنم، خودمو کامل زيبا و لوند احساس نمی کنم و تنم، روحم گيجه و دنبال تو ميگرده، تا هم تو رو ببينه و لمس کنه و هم خودشو بهتر ببينه و کاملتر، عميقتر حس و لمس کنه.>. نیما خودشو به تن و لباي زیبا مالید و عاشقانه گفت:< منم همینطور عزيزم. من با نگاه و شور تن و تمنای تو قد می کشم و مرد ميشم و يا به پسری که برای اولين بار معشوقشو لخت و پرتمنا می بينه و مسحور ميشه و پاها و تنش از لذت می لرزه، تبديل ميشم. >. نگاهی به هم و توی آینه بغل تخت انداختن و هر دو حس کردن که یک چیزی تو قیافه شون و تو حالتشون عوض شده و انگار یک تیکه از دیگری تو تنشون و جونشون رخنه کرده. نیما خندید و دید که لپش مثل زیبا موقع خندیدن یک قسمتش تو میره و گودال کوچيک قشنگي ور مي داره و زیبا خندان دید که بالای ابروش یک خط ریزی افتاده که نیما از دوران بچگیش بخاطر یک دعوا و بخیه به یادگار داشت. هردو خندان و پر از شور عشق و تن مثل بچه ها دوباره پریدن تو بغل هم و میخواستن بازی عشق ولذتشونو ادامه بدن که يهويي در همین لحظه هردو صورتشون به سمت دیوار اتاق و پنجره اتاق برگشت. هردو لحظه ای احساس کردن که انگار کسی اونا را می بینه،انگار کسی با نگاهش این دم زیبا و اوج خصوصی بودن و خویش بودن اونها رو آلوده میکنه. پرده را کشیدن و چراغ را خاموش کردن و يه چراغ دستی زیر لحاف بردن. دیگه، تنها صدای لذت و خنده شون چون سمفونی زیبایی در اطاق می پیچید و رنگ اطاق مرتب عوض میشد و یا نور خاموش و روشن می شد و یا گاهی دست و پاهایی مردانه یا زنانه وگاه مردانه/زنانه از زیر لحاف بیرون می اومد و دوباره پایی و دستی دیگه اونو به داخل و زیر لحافی می کشید که از لذت و شور عشق و تن در حال غش کردن و ریسه رفتن بود.


هر دو تو بغل هم،پیچیده به هم چون مهرگیاه، لخت و سبکبال چو دو انسان عاشق،یا شاید چون دو خدایی فانی ،خسته وشاد به خواب رفته بودن. در خواب و بیداری صدای آدمهای سرمستی رو - یا شاید در رویا صدای داروغه چیان و گزمه های سرمست و خندانی رو- میشنیدن که در حال عبور از کوچه می خواندن:


گر در یمنی چو با منی پیش منی   
      گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی       
    خود در غلطم که من توام یا تو منی

هردو درخواب لبخندی زدن.



پايان.

http://www.sateer.persianblog.com/