همنشين بهار

بعد از آنکه شاهرخ مسکوب به خاک افتاد ، روزنامه فرانسوي « لوموند » * از او به نيکي ياد کرد و « کريستيان ژامبه » استاد
دانشگاه سوربن او را يکي از بزرگ ترين و پرهيزکارترين روشنفکران ايراني ناميد که
با شجاعتي سترگ در برابر قدرت ايستادگي نمود .
لوموند با اشاره به سابقه مبارزاتي شاهرخ مسکوب نوشت :
اوعاشق بي قرار آزادي و مخالف دخالت دين در سياست بود ، فرهيخته اي بود که
دل در گرو ميهنش داشت ... شاهرخ مسکوب پس از يورش ارتش شوروي به مجارستان و گزارش
افشاگرانه خروشچف {در ۱۹۵۶ که بيداد استاليني را زير ضرب گرفت } ، به هيچ توجيه و
بهانه اي تن نداد {و در عين حال که با خائنين و نادمين همراه نشد و به ساز
حکومت کودتا و شکنجه گراني چون سرهنگ زيبائي نرقصيد} ، راهش را {از حزب توده} جدا
نمود ...
او به ارزش هاي ايران باستان در زمينه عدالت وابسته بود ، عدالتي که آن را
با اخلاق آنتيگون* درمي آميخت ...
او قدرت کشف ُصَور جاودانه و جهاني
را در ريزه کاري هاي يک چکامه يا در لابه لاي صفحه اي از يک نثر داشت و قادر بود نامحتمل ترين پيوندها را بين هزاره هاي تمدن گذشته و
فضاي امروز برقرار کند . در حضور او موضوع هايي از انديشه ايراني چون درد ، عشق،
اميد و طنز تبديل به احساساتي آني مي شدند...
شاهرخ مسکوب هم عصر فروغ فرخزاد ، کسروي ، شاملو، سپهري ، و فرهيخته اي
چون صفا ، دوست يوسف اسحاق پور و داريوش شايگان ... ، ونيز رفيق همه کساني بود که
در پي احياي قدرت ِارزش هاي کهن هستند وبراي فرداي بهتر تلاش مي کنند ...
---------------------------------------
در قسمت هاي گذشته از زنده ياد شاهرخ مسکوب ، که « مهمترين کارش شخصيت خود
اوست » ، اما آثارش از او برتر و بزرگتر است
، پژوهشگر خوش اخلاق و « خلاق » و خنداني که از هشت سالگي با کتاب دَم خور و عَياق
بود وبا گذار از کوره راههاي زندگي و دردها و رنجها و تجربيات ، به نوعي فرزانگي
دست يافته بود ، ياد کرديم .
او پژوهش مدرن در شاهنامه را که « رزم نامه شکست پيروزمندان »
است ، باب کرد و از سکوي خوانش اين اثر جاودانه به پرسش هاي انسان امروز نگريست . زندگي اين فرهنگ ورز با احساس نشان مي دهد
که هيچ گاه سود خود را در کتمان حقيقت نميجست و به نفرين ها و آفرين ها اهميت نمي
داد ، با شهامت قلم به دست مي گرفت و تنها چاکر و مُخلص ِحقيقت بود و به فرهنگ و
ادبيات و به زبان فارسي و سرنوشت و آينده ي آن عشق مي ورزيد .
شيفته شاهنامه بود و خوب است بدانيم که معلم اول ِ شاهرخ مسکوب در شاهنامه « مرشد حسن » است ! آدم بيسواد اما
باشعورى که گرچه بيش از پنجاه شصت بيت يا كمى بيشتر شاهنامه را حفظ نبود اما حالش
را حس مى كرد . بله هسته اصلي زندگي اش يعني « شاهنامه فردوسي » را در زورخانه پيدا مي کند ! در جواني زورخانه
مي رفته و ورزشکار بوده است . آنگونه که آقاي يوسف اسحق پور نوشته اند «
هميشه از مرشد حسن حرف مي زد و طنين صدايش براي او زنده و حاضر بود . » خودش گغته
است : « فردوسي
را مديون مرشد حسن و خيلي چيزها را مديون شاهنامه هستم که در حقيقت راه مرا به
ادبيات بزرگ باز کرد . »
شاهرخ مسکوب چشمه اي بود که از خودش آب داشت و در برابر هيچ اثر يا فردي يا
واقعه اي هر چقدر هم بزرگ ، مرعوب يا مات و مبهوت نمي شد . در برابر آثار « مارسل
پروست » يا توماس مان و خيلي هاي ديگر ... ، { گرچه مي ستود } ، حرف تازه داشت .
با اينکه به ايران زمين و به مردم ميهنش دلبستگي داشت ، اما نگاهش به جهان و
انسان، نگاهي مدرن بود . با ذهني مدرن به کاوش در آثار قديم مي پرداخت اما به
بهانه مدرن گرائي ، ادا و اطوار شبه
روشنفکرانه در نمي آورد ، فيگور فيلسوفانه نمي گرفت و فاتحه همه چيز را نمي خواند
! و خشک و سيخکي برخورد نمي کرد .
در روزگار کدري که انگشت توي دماغ کني ، عالم و آدم با خبر شده
و به قضاوت هاي دلنشين ! مي نشينند ــ «
خود برون ريزي » بي آنکه بيم يا اميدي ! پشتش باشد ، کار هر کسي نيست . او با عشق به انسان و طبيعت و جهان ، با
خود و جهان پيرامونش همدم و همراز ، و همچون حافظ با خودش ندار بود يعني وحدت داشت
* و سر خودش کلاه نمي گذاشت .
با « تنزه طلبي » و جانماز آب کشيدن ميانه اي نداشت ، در يکي از نامه هايش
به خانم پوري سلطاني همسر شهيد مرتضي کيوان روي خودش خط مي کشد و مي نويسد :
اگر آن حرف مسيح که انديشه گناه ، گناه است درست باشد { اگر هم درست نباشد دست کم
بسيار زيباست} از خودم ، گناهکارتر کسي را نميشناسم . باور کن راست ميگويم . وقتي
به خود فکر ميکنم به ياد تورات ميآفتم که آدمي بالقوه دانه همه گناهان را در
کشتزار جانش پنهان دارد ...
ناملائمات زندگي را با صبوري و يا قهقهه اي هم که بود پس مي زد . در بگير
و ببندهاي پس از کودتاي ننگين ۲۸ مرداد که
به زندان افتاد ، زندگي خانوادگيش زير و رو شد واز هم پاشيد و بعدها هم که دوباره
ازدواج کرد بازهم به نوعي تنها ماند و با پسرش اردشير ، که هم بود و هم نبود ! وغزاله دخترش
که از نقص عضو ، و درد پا مدام رنج مي بُرد ، تنها ...
نه نازک نارنجي و « درد نازک » ،
که درد آشنا بود و هاون روزگار بر سرش مُدام مي کوبيد با اينحال به زندگي عشق ميورزيد
. در نامه ديگري مينويسد :
« توي
زندگي هر روز هزار چيز کوچک هست که هريک به سهم خود چيزيست و شايسته آن است که آدم
تا اعماق و با هزار ريشه به آنها چنگ بزند و دوست شان بدارد يعني که زندگي را دوست
داشته باشد . »
يکي از آثار باارزش شاهرخ مسکوب سفرنامه يا روزنامه اش ! يعني ياداشت هاي ۱۸ ساله او از ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵، يعني
« روزها در راه » است که به « گيتا » مادر خوب و مهربان غزاله ، به پاس روزهائي که
با هم در راه بودند ، تقديم شده . اين
کتاب که حکايت من و تو ، و « تصوير مچاله
شده همه ما در روزگار هزار پارگي ست » ــ آئينه يک انسان مهاجر ، جستجوگر و رهرو
ست ، و در سنت فرهنگي و ادبي ايران کار کم سابقه اي ست .
بسياري از ما که فراموش مي کنيم فرديت {که اگر نبود ، ما هنوز ميمون بوديم
} ، با منيت و خود بيني از بنياد متفاوت است
و يادمان مي رود مفهوم مدرنيته،
سخت به فرديت گره خورده است ، به خود برون ريزي و خاطرات شخصي که شب و روز در
ذهنمان با آن کلنجار مي رويم ، بها نمي دهيم و آنرا دور شدن از مبارزه و تعهد و
... دانسته ، دماغ در نمي آوريم ، در حاليکه
درد و درمان ، هردو در خود ماست و نمي بينيم .
روزها در راه گرچه ظاهراً حديث نفس و خاطرات روزانه است ، اما مشخصات يک
رمان بزرگ را دارد . تأمل در مضمون آن پنجره هاي جديدي را به روي من گشوده و عجالتاً از منبر کبر و غرور پائين آورده ، و
تازه مي فهمم بيش از آنچه فکر مي کردم بيغ و پرتم ، چه زيبائي هاي باشکوهي بوده که
چشمان لوچ و کورم نديده است .
شاهرخ مسکوب از جمله از ترس آزار دشمنان ، که دشمن هر کسي جز خودشان هستند
، و نيز براي نيآزردن کساني که دوست نداشت آنها را بيازارد ، و يا به سبب ابراز
نظر دربارهي کساني که زنده نبودند و يا اگر در قيد حيات بودند امکان جواب دادن
نداشتند ــ يک چهارم کتاب « روزها در راه
» را هنگام آماده کردنش براي چاپ ، حذف نموده ! و به همين دليل آنچه تا کنون چاپ
شده تمام خاطرات او نيست .
او که بارها گفته بود : « نفس زيستن خود به سوي نيستي رفتن است »* ، در آخرين روزهاي زندگيش نيز با « مسافرنامه »* و « گفتگو در باغ » *
محشور بود . سال هائي که شاهرخ مسکوب نيز بين « غم نان » و « جان پاک » دست و پا مي
زد .
در سه قسمت گذشته به روزها در راه
گريز زده ام و همراه با او از حول و حوش انقلاب تا ۵۸/۴/۴ راه آمديم و اينک ادامه
راه .
۵۸/۴/۸
در هواپيما هستم . دارم دور مي شوم . از وطني که مثل غولي ، هيولائي قفس
راشکسته و له کرده و زخمگين و خونين بيرون آمده . قلب بزرگ اما چشم هاي نابينائي
دارد . نمي داند کجا مي رود و در رفتن کشتزار خودش را زير پاهايش ويران مي کند ،
وطني که به نام اسلام از خود بيرون آمد . اسلام جهان بيني بود ، َبدل به ايدئولوژي
شد و هيچکدام اينها « وطن » ندارند . مثل مارکسيسم ، هموطن يکي مسلمين و هموطن ديگري
زحمتکشان است . همانطور که سرمايه وطن ندارد .
دارم مي روم پيش گيتا و غزاله ، پيش اردشير ... دلم برايشان تنگ شده است .
سه دنياي يگانه من ، يک دنيا در سه کالبد ، تثليث مدرن يک نامسيحي ، هر کدامشان
صورتي از روح يا هستي مرا به من مي نمايد . سه آئينه اي که انگار مثل جيوه در پشت
شان پنهان شده ام و در عين حال خود را در آن ها مي نگرم يا آنها جنبه و ساحتي از
وجود مرا به من نشان مي دهند . اردشير غرور ، بالندگي و بي ترسي است ... اندام هاي
خواب زده جواني مرا بيدار مي کند ... وقتي نفس اردشير به من مي خورد مثل اين است
که يک راست به سرچشمه جواني بر مي گردم . به ريشه هاي بهار ...
اما غزاله شاهرخ ديگري را زنده مي کند :
آن مردي را که مثل دانه اي در دل خاک خوابيده
است ، آن مردي را که مثل ساقه علفي زير باران قد مي کشد و شرمگين و محتاط آفتاب را
نگاه مي کند ، او پا جوش است . از کنار ريشه ساقه اي بيرون زده است ، ... تند و بي
تاب رشد مي کند و به زودي تمام درخت را پناه مي دهد و درخت را از خشکي از پوسيدگي
و از بادهاي سوزان و از سوز پائيز در امان مي دارد . درخت حس مي کند که از ريشه
خودش باز روئيده است ...
غزاله صبح ِمني ست که راه عصر را مي پيمايم ، او زادگاه روح
من است .
و اما گيتا همان چيزي است که من نيستم . با همه خودخواهي ، وقتي به خودم
نگاه مي کنم ، يک پارچه عذاب وجدانم ، نه فقط به معناي اخلاقي کلمه ، به هر دو
معنا ، اخلاقي و غير اخلاقي ... قول و فعلم يکي نيست . يک جور فکر مي کنم و جور ديگر
عمل ...
گيتا جز اين است . قول و فعلش يکي است . همان که هست ، همان مي نمايد . با
خودش يکي است ... سلامت روح او مرا به ياد روح بيمار خودم مي اندازد ... او از من
آدم تر است و من به آدميت احتياج دارم ...
۷۹/۷/۹
ده روزي است که در پاريس هستم . هرگز آنقدر خسته به اين شهر نيآمده بودم
... اين گردباد سياسي و اجتماعي چند ماه اخير بدجوري مرا پيچانده و مچاله کرده بود
... هوا ابري است و از لابلاي صداي گاز ماشين ها ، جيک جيک گنجشک ها هم دزدکي به
گوش مي رسد . چه ابر خوبي ، هر چند خودشان دوست ندارند . تهران لابد الآن آتش مي
بارد . وسط روز ، وسط تير ماه . خودشان قدر نمي دانند اما اگر حرف ويتفوگل * Witfogel
درست باشد و لااقل هسته اش درست باشد و استبداد آسيائي به مسئله آب ارتباطي داشته
باشد ، آن وقت اين ابر براي اين سرزمين ها تنها يک برکت طبيعي نيست بلکه براي اين
مردم يک نعمت اجتماعي هم هست ، نعمت آزادي ...
ديشب با { پسرم } اردشير صحبت مي کردم . از من
انتقاد مي کرد که در مورد دوستانم اسير توّهم هستم . در رؤياهاي خودم از آنها چيز
ديگري مي سازم ، آن چيزي که دلم مي خواهد آنها باشند و بعد در همان رؤياها مي مانم
. واقعيت آنها را نمي توانم ببينم . انکار نکردم .... اصل مطلب بر سر رابطه
عالم واقع و عالم خيال ، ميزان حقيقت و اعتبار هر يک و تصويري است که هر يک از ما
از واقعيت و رؤيا داريم ، بردن واقعيت به ساحت رؤيا و چنين واقعيتي را آزمودن ، آن
را تجربه کردن و در آن به سر بردن . از طرف ديگر آوردن رؤيا به درون واقعيت و چنين
« رؤيا » را زندگي کردن ، همچنين مسئله به شناخت ما از واقعيت و رؤيا و نيز به
تصور و خودآگاهي ما ، از اين دو و اراده اي که در مورد مرزها و آميختگي هاي اين دو
به کار مي بريم بستگي دارد .
من تا آنجا که بتوانم با کوله بار
رؤيا در راه هاي واقعيت قدم مي زنم تا بتوان اين جاده ناهموار را پيمود ، تا رنج
راه کمتر شود . در اين ميانه « رؤيا » : شعر و ادبيات
همراه خوبي است . فلسفه نيز برايم دنياي ديگري مي سازد که خوب يا بد با اين دنياي
نان و آبگوشتي تفاوت دارد . ولي از همه اينها عشق جوهر همه رؤياهاست و هميشه
در جائي است که دست واقعيت به آن نمي رسد .
۷۹/۷/۱۳
ديروز سرگذشت پناهندگان کامبوجي را در ( روزنامه ) لوموند خواندم ، ترس
وَرم داشت . نکند انقلاب ما هم بد عاقبت باشد و بچه اي که بنا بود به دنيا بيايد
مادرش را به کشتن بدهد . چند روز پيش در Chateau de Rambouillet { در اينجا }
دو پرده گوبلن ديدم . اسم يکي از آنها ملکه هند بود . به ياد عقل در تاريخ
هگل افتادم که در آنجا حتي جغرافيا و طبيعت آفريقا و آسيا چنان است که عقل در
مراحل برتر نمي تواند در آنجاها تحقق يابد ! واين طبيعت مناسب فقط در اروپا ديده مي
شود !
تصور استعماري عجيبي در باره مشرق زمين وجود دارد که در اين
پرده هم به شکل ديگري ديده مي شود نه با آن مايه فلسفي قلابي که در اثر هگل هست بلکه
مخلوطي از رؤيا و خيال ... {در پرده مزبور } در مشرق زمين سگ و گوسفند و طاوس و
جنگل و ميمون هست اما مثلاً گندم نيست ، ضروريات زندگي به چشم نمي خورد ولي يک نوع
ثروت خيالي پرده را پُر کرده . در اينجا رؤياي همان چيزهائي ديده مي شود که کريستف کلمب در طلبش به دريا
زد : { همه چيز حاضر آماده و پُر و پيمو ن
} فراواني ، فراواني .
طبيعت به دلخواه مستعمره چيان ... همه چيز را از دل و اندرونش بيرون ريخته
{ و آماده است } تا آقايان { استعمارگر } ... براي به دست آوردنش زياد به دردسر نيافتند
.
۷۹/۷/۲۰
... امروز ۳۰ تير * است .
لابد همين حالا در تهران غوغائي است . آنجا ساعت ۷ بعد از ظهر است ...
مردم خسته ، عرق ريخته و غبار آلود پس از تظاهرات در خيابان ها سرگردانند . مثل
اشباح در راه هاي بي در رو ، مثل رنج هاي چاره ناپذير اما اميدوار ...
دو روز است که آمده ام به لندن و فردا صبح زود بر مي گردم به پاريس . براي
ديدن حسن آمده ام . فقط ديدن ... احتياج به گفتگو نيست . ياد مولانا افتادم : *
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دَم زنم
دم زدن با هم ! ... هيچکدام حرفي براي گفتن نداريم زيرا نيازي به گفتن چيزي
نيست و در سکوت نوعي رابطه بي خدشه و بکر ، نوعي پيوند نا پيدا و نياشفته برقرار
شده است ، مثل وقتي که آدم آب شفاف چشمه اي را بر هم نمي زند تا صورت آئينه اي
زلال پريشان نشود ... مردم کمتر حُرمت ِسکوت را پاس مي
دارند و با حرف به آن تجاوز مي کنند . سخن به صورت افزار تجاوز در مي آيد ، مثل
سلاحي آزار دهنده ، تا عقيده يا خواست ، اراده ، شخصيت يا هر چيز ديگر ِ خود را به
ديگري تحميل کنند .
نويسنده هاي پُرنويس که انگار کارخانه توليد کلام هستند و خواننده هائي که
براي کشتن وقت يا خسته کردن چشم ها و خوابيدن ، کسب اطلاعات الکي ، اظهار فضله ،
کنجکاوي مريضانه و از اين چيزها مي خوانند ــ از جمله همان هائي هستند که حُرمتِ
سکوت را نگاه نمي دارند ...
۷۹/۷/۳۰
... اين روزها يوسف اسحق پور
را ديدم . صحبت هاي دراز و دلپذيري کرديم . از همه جا و همه چيز . البته به غير از
بازار سهام و قيمت زمين ، دونبشي و چهاربر و ... در بين ايراني ها کسي را نديده ام
که به اندازه او به جوهر فرهنگ غرب دست يافته باشد . شايد بيش از بيست سال است که يک
بند و خستگي ناپذير کار مي کند ، حيف که آن طرف را کمابيش از دست داده است . مي
شناسد ، بهتر از خيلي ها ، ولي آنچه از فرهنگ ايران مي داند با آنچه از غرب دريافته
قابل قياس نيست ...
در ضمن همه چيزهاي ديگر از پاريس نيز صحبت کرديم . از شهر آئينه . به
مناسبت و بي مناسبت ، جا بجا آئينه کار
گذاشته اند . در کافه ها و رستوران ها ، در مغازه ها ، در راهروها و حتي در پاگرد
پله اين آپارتمان ...
با اين تمهيد چيزها دو برابر مي شوند ، فضا گسترده و ديدار ميسر مي شود . اينجا شهر ديدار است . بر خلاف شهرهاي ديگر مردمش همديگر را
نگاه مي کنند . مثل تهران نيست که وقتي از همديگر عصباني باشند چشم توي چشم هم مي
دوزند . اينجا سال ها مرکز نقاشي دنيا بود . ديدن را بلد بودند ، زيبائي چيزها را
در مي يافتند . از خيابان ها و ساختمان ها و ساخت خود شهر و ديد بازي که
دارد هم پيداست که با زيبائي بصري مأنوس بوده اند ، از قرن ها پيش ، شايد از همان
اولين سالهاي قرون وسطي ، از قرن ۱۱ و ۱۲
ميلادي و از همان دوره کاتدرال ها { کليسا ها } ي گوتيک * و « آلبرتو ماگنوس » *
و « سن توماس اکويناس » *
و دانشگاه سوربون و چيزهاي ديگر ... از همان زمان که پاريس يکي از مراکز ديدار
جويندگان و کنجکاوان جهان بود . خيلي ها هم که مي خواستند ديده شوند به همين جا رو
مي آوردند .
به ياد « دياگيلف » * و گروه باله روس * افتادم که چند روز پيش نمايشگاه طرح ها و پاره اي از
کارهايشان را در کتابخانه ملي ديدم . شايد اين بزرگترين زيارتگاه غيرمذهبي جهان
باشد .
ديدني بسيار است و بايد با چشم هاي باز راه رفت . اول بار که آمدم دستپاچه
شدم . پانزده روز دو جفت کفش پاره کردم ، بعدش هم افتادم ، از خستگي ناخوش شدم ...
... باران مي بارد . زمين
تشنه است و انتظار مي کشد . هوا براي دل خودش گريه مي کند ، دلش گرفته است . روز
غمگيني است . گيتا نيست ، غزاله خوابيده است . مادر بزرگ با همان سماجت ابدي زير
لب سوت هاي خفيف ، بريده و ناتمام مي کشد ... مثل هميشه
دارد قرآن مي خواند . يک عمر ، عمردراز ، چيزي را که نمي داند زير زبانش مي گرداند
و به هوا مي فرستد . وظيفه الهي او اين است که کلام الله را به صورت سوت سوتک در
آورد .
دلم شاد نيست . روزهايم به بيهودگي مي گذرد ، راه رفتن و ول گشتن و خور و خواب و کمي هم
تماشا . شب هايم بهتر از روزهايم نيست . مگر همين را نمي خواستم ؟ حواسم جاي ديگر
است . هرچه سعي مي کنم فعلا روزنامه هاي فارسي را نخوانم { نمي شود } نمي توانم
به ايران فکر نکنم ، بهتر است بگويم فکر ايران يک نفس در من گرم کار است و آني نفس
تازه نمي کند . نگرانم ... روزها در راه ادامه دارد .
------------------------------------------------
پاورقي : هرجا در متن علامت ستاره * گذاشته ام در پاورقي توضيح خودم را آورده ام . همنشين بهار
۱) متن مقاله « کريستيان ژامبه » در روزنامه لوموند در باره شاهرخ مسکوب اين
است :
Shahrock Meeskoob, intellectuel iranien en exil
LE MONDE | 20.04.05 27.04.05
shahrock
Meeskoob, l'un des intellectuels iraniens les plus discrets et les plus
importants, est mort à Paris, mardi 12 avril.
Né en 1925 dans
le nord de l'Iran, il a vécu son enfance à Ispahan, étudié les lettres et le
droit à Téhéran, avant d'enseigner la littérature persane et d'exercer divers
métiers.
Communiste, il
milite au parti Tudeh, est emprisonné, et a le courage intransigeant de ne pas
céder au pouvoir mais de rompre avec les communistes à la suite de l'invasion
soviétique de la Hongrie et du rapport Khrouchtchev. Shahrokh Meskoob était
attaché à l'ancienne notion iranienne de la justice, qu'il fusionnait avec la
morale d'Antigone.
Ayant perdu
toute croyance dans les appareils de la politique révolutionnaire, épris de
liberté, hostile aux effets politiques de la religion, mais fidèle à sa patrie,
il a quitté l'Iran en 1979 pour vivre à Paris, jusqu'à sa mort.
De 1957 à 1968,
il a fait paraître des traductions en persan des Tragiques grecs. Lecteur de
Thomas Mann ou de Marcel Proust, il en éclairait la littérature classique de
l'Iran, et instruisait des richesses du Livre des rois de Ferdousî, à qui il a
consacré Introduction à Rostam et Esfandyar (1964), Le Deuil de Syavosh (1972)
et Le Corps du héros et l'âme du sage (1996).
En 1979 parut
Dans la demeure de l'ami. La spiritualisation croissante de l'oeuvre se dévoile
dans Sommeil et silence (1994) et Voyage dans le rêve (1998). L'Identité
iranienne et la langue persane (1995) signale que Shahrokh Meskoob appartenait
à cette génération qui voulait que la production littéraire se substitue à
l'impossible politique. Or, selon lui, cela supposait une résistance linguistique,
dont le premier exemple avait été la renaissance du persan après la conquête
musulmane.
Shahrokh
Meskoob aura été le contemporain de Forough Farokhzad, de Kasravî, de Shamlû,
de Sepehrî, de l'érudit Safâ, l'ami de Youssef Ishaghpour et de Dariush Shayegan,
de ceux qui métamorphosèrent la plus ancienne tradition en réveillant sa
puissance créatrice de futur. Comme ses autres ouvrages, son Journal, Sur le
chemin des jours, attend d'être traduit. Une trilogie, Partir, rester, revenir,
est en préparation aux éditions Actes Sud.
Meskoob m'a
fait percevoir les consonances, les modulations d'un lexique subtil, l'âme de
la langue persane. Il avait le pouvoir de révéler les formes éternelles et
universelles dans la miniature d'un poème ou dans les plis d'une page de prose.
Il faisait vivre les correspondances les plus improbables, entre des
millénaires d'ancienne civilisation et l'espace du présent. Avec lui, la
douleur, l'amour, l'espérance et l'humour, ces thèmes de la pensée iranienne
devenaient sensations immédiates.
Quelques jours
avant sa mort, Shahrokh Meskoob s'émerveillait d'une page écrite au XVIIe
siècle, en son cher Ispahan, page où une sévère philosophie s'éclaire
brusquement de dix vers de Rûmî et de vingt lignes traduites du grec. Tout à ce
bonheur savant, il contemplait, amusé, l'éternité. Il était l'hospitalité
incarnée, lui qui vivait l'exil.
Christian
Jambet
۲ ) يکي از ترجمه هاي شاهرخ
مسکوب
، آنتيگون ، { اثر
سوفوکلس و آندره بونار } است . لوموند در
مورد زنده ياد شاهرخ مسکوب ، از جمله نوشته بود : او به ارزش هاي ايران باستان در
زمينه عدالت وابسته بود ، عدالتي که آن را با اخلاق « آنتيگون » درمي آميخت .
براي شکافتن اين مسئله و نيز راز انتخاب تراژدي هاي يونان که شاهرخ مسکوب
براي ترجمه بر گزيد ، خوب است اشاره کوتاهي
به اپراي آنتيگون اثر جاودانه موسيقي دان بزرگ يونان ميکس تئودوراكيس داشته باشيم
که موسيقي فيلم هاي زورباي يوناني {مايكل كاكويانيس} ، « زد » Z {كوستا گاوراس}، حكومت نظامي و اعتراف و ...
از جمله کارهاي اوست .
اپراي شورانگيز آنتيگون به مدت دو سال {۹۷ _
۱۹۹۵} با موفقيت به روي صحنه بود .
افسانه آنتيگون دايره بسته اي از يك تراژدي انساني است كه
بارها تكرار شده . اين نمايشنامه نمادي از جاودانگي « شر و بدي » است، درام تكرار شده
اي كه همچون بختك ، با سرشت آدمي درآميخته است و با توجه به شرايط مكاني و زماني
مختلف فرم و بيان خاص خود را پيدا مي كند ، اما جوهر آن به همان صورت باقي مي ماند. در سويي
خطاكاران قرار گرفته اند و در سويي ديگر قربانيان . خدايان بدي ، نماد غرايز برتري
جويي و تشنه حاكميت و قدرت هستند ...
در اين تراژدي از خاكستر مصيبت مطلق ، از اعماق سياهي و مرگ ، دو موجود
پاك همچون كبوتر خارج مي شوند : آنتيگون و هومن که در نهايت انسان هاي بي گناهي بيش
نيستند كه بر محراب مقدس قرباني شده اند ... تنها عشق نيست كه هومن و به ويژه
آنتيگون را بر مي انگيزاند . طبيعت پاك آنان نيز در برابر چهره كريه حكومت قد علم
مي كند .
رفتار و گفتار آنتيگون همچون نور اميدي براي كساني كه به تفكر نياز دارند
، سرمشق خواهد بود كه روزي غريزه اصلي بدي با چراغ عشق
كه همانا منبع زندگي است وسلاح حق كه ريشه زيبايي است شكست خواهد خورد و از درون
سب تار گل صبح خواهد شکفت .
اين پيام در عصر ما که بدي همچنان قوي و بي رحم
است و انگار نسبت به خاكسترها و گوشت انساني حريص تر شده ، معناي خاص خودش را دارد
..
غريزه اصلي بدي با تعقيب سايه وار انسان، افرادي را طعمه خود مي كند و اين
افراد – قربانيان بيگناهي بيش نيستند ... خالق اسطوره ها مي خواهد بدين ترتيب نشان بدهد مصيبتي كه انسان را نابود مي سازد ،
فرزند خود انسان است .
اين گونه است كه بدي همچون ققنوسي سياه، هر بار از خاكستر خود بر مي خيزد
.
حافظه انسان بسيار محدود است، او خيلي زود عشق هايش را فراموش مي كند و پيش از آنكه شعله هاي
يك مصيبت خاموش شود، كبريت ديگري را روشن مي كند .
حال واقعيت معاصر تا چه حد از تصور يونانيان باستان فراتر رفته است ! آيا
تصوير نفرت انگيز جنگ ، جنايات امثال بوش و بلر و نيز سالوس و رياي استبداد ديني
که از پستان دين شير دنيا مي دوشند ، آنتيگون هاي مظلوم را نشانه نگرفته اند ؟!
۳ ) مريدى از پير و مرشد خود
پرسيد : اى حكيم به من بگو اين چه نيرويى و چه قدرتى است كه در پنجه ى شير نهفته
است ؟
پير جواب داد : نيروى وحدت با خود .
بسياري از ما با خودمان {با ديگران ! طلب } وحدت نداريم ، در مخلصم و چاکرم هاي دروغين و ساير تعارف هاي
شرک آميز شاه عبدالعظيمي و در تأئيد و تکريم هاي دروغين و بادمجان دورقاب چيني ها
، اين دوچهره گي موج مي زند .
به راحتي کارهائي مي کنيم که قبول نداريم اما ري و روم و بغداد را به هم مي
بافيم و در درستي اش ! استدلال مي بافيم . مي دانيم که « آب سر بالا مي رود که
قورباغه ابو عطا مي خواند » و اگر دشمن هار و پُر رو شده ، خود ما هم با رفتارمان
به او گرا داده ايم اما ...
عيب و علت را تماماً در بيرون خودمان جستجو مي کنيم و اگر به ما گوشزد شود
که دشمن نابکار به جاي خود ، او البته بايد دوز و کلک بچيند ، اما « کرم از خود
درخت هم هست » ، زمين و زمان را بر سر مخاطب خويش خراب نموده ، داد و هوار راه مي
اندازيم و قضاوت هائي مي کنيم که بيش از هر کسي خودمان به دروغ بودنش واقفيم .
جدا از « جبر ِ جو » و ساير قضايا ، بروز اين دوگانگي که مثل خوره بر
وجدان آدمي مي نشيند ــ به خاطر اين است
که با خودمان وحدت نداشته ، رفيق خودمان نيستيم و به همين دليل به قول مولوي در
چراگاه ِ ستم ، چرا مي کنيم و به نام مبارزه با دشمن چشم و چار مخالف خودمان را هم
در مي آوريم . پاي ورقه هائي را امضاء مي کنيم که مي دانيم تخم استبداد مي
کارد و واقعيت ندارد . جالب اين است که
خودمان هم مي دانيم کار درستي نمي کنيم و راه داد از بيداد نمي گذرد ، اما ...
۴ ) در مقاله سوگ سياوش،
شاهرخ مسکوب را نوشت ، نوشته بودم :
« اين سخن عجيب ِعلي
که مُوُتوا قبلَ ان َتمُوُتوا { بميريد قبل از آنکه بميريد } و يا ، دَم زدن آدمي {
در عين حال } قدم زدن اوست به سوي مرگش ــ زيستن در عين مرگ را تداعي مي کند
»
بعضي با تندي نوشته بودند « چرا متافيزيکي و ايدآليستي مي نويسيد ؟ بپا
نمازت قضا نشه ! حيف اين قلم نيست که با علي و مَلي ... قاطي اش مي کنيد ؟ و يا
جرا دکتر اراني را کنار موسي خياباني و دکتر شريعتي که مثل جنابعالي آخوندي بيش نيستند
، مي آوريد ؟ » ، اصلا ً شاهرخ مسکوب را با آيه و حديث چه کار ؟ مرگ بر علي تروريست ! که ذوالفقارش از دو طرف مي کشت !
و ... »
از سوي ديگر زياد شنيده ام که براي
چي شما در جهت کتاب « نه زيستن ، نه مرگ » مي نويسيد که ... ؟ چرا اما و اگر مي کنيد ؟ و « چرا جانب مارکسيست
ها را مي گيريد ؟ چرا سنگ شکرالله پاک نژاد و سعيد سلطان پور و ناصررحماني نژاد و
الله قلي جهانگيري و شاهرخ مسکوب را به سينه مي زنيد ؟ مسکوب ديگه کيست ؟آدم قحطي
ست ؟ شما هم در خط رژيم افتاده ايد ؟ در
باره سازمان ديدبان حقوق بشر يک کلمه نوشتيد ؟ و ... »
منظور گزارش مغرضانه ديدبان آمريکائي حقوق بشر است که چشمانش را بر جنگ
آزاديبخش ! طالبان نفت و دلار ، و نيز ، بيداد آخوندهاي بي عمامه و عمامه دار مي
بندد ، و در جهت آن بخش از هيئت حاکمه آمريکا
که از پيش از « ايران گيت » تا بعد از « قبرس گيت » و تا همين الآن ، لي لي به
لالاي حکومت آخوندي مي گذارند و بر زخم ملتي مغموم و مظلوم نمک مي پاشند ، خوش رقصي
مي کند و با تکيه به افرادي که از شور و ديناميسم
انقلابي دوران جواني و نوجواني ، فاصله گرفته و به دام و دانه دشمنان مجاهدين
افتاده اند ــ توضيح المسائل خويش را روي
ميز امثال رامزفلد و کاندليزارايس مي اندازد و فتوا مي دهد مجاهدين کماکان تروريست
هستند و مبادا سلاح و امکانات شان را پس بدهيد .
گزارش کثيف ديدبان آمريکائي حقوق بشر ،
بازارگرمي آن دو علي رضا ! { آقايان ميبدي و نوري زاده } ،
نظر مثلا کارشناسانه کارمندان راديو آزادي و امثال آقاي ويليام { عباس }
سميعي و « پهلوي طلبان » ي که براي از ميدان
به در کردن حريف آتش تهيه مي ريزند ،
شنگول و منگول شدن استبداد ديني و پيغام و پسغام هاي اهل بخيه در آستانه
انتخابات ،
کوتاه آمدن ايالات متحده بر سر عضويت آخوندها در سازمان تجارت جهاني ،
سلام و صلوات در مذاکرات غني سازي و ...
همه و همه قابل درک و مفهوم است ،
اما ... اما اگر هر منتقدي مخالف و هر مخالفي
دشمن و مأمور وزارت اطلاعات تلقي نمي شد ، اگر همان روز که آن گزارشات دروغ عليه
حميد رضا برهون در نشريه مجاهد درج شد ، هدف ، وسيله را توجيه نمي کرد ، اگر فريادهاي
« اعدام بايد گردد » عليه خواهران و برادران ديروز ، مصونيت اظهار نظر را به
استهزاء نمي گرفت ... اگر ... و اگر ... و اگر ... ،
سازمان به اصطلاح ديدبان حقوق بشر غلط ميکرد لجن پراکني کند و
با اين گزارش رسوا نزد وزارت خارجه آمريکا خود شيريني کند .
« ما ملتى هستيم خوش خيال اما
بركنده از واقعيت و به همين مناسبت بارها در كوره راه افتاده، به بن بست رسيده و
راه رفته را باز گشته ايم . مردمى شريف اما ناموفق .
تاريخ چند هزار ساله ما فراز و نشيب بسيار دارد ، تكان ها و چرخش هاى سخت
و غافلگير كننده داشته است . ما مردمى
هستيم با فرهنگ اما در زندگى اجتماعى نادان و ناتوان . با وجود پشتوانه غنى هنوز
ياد نگرفته ايم كه با همديگر چگونه كنار
بياييم ...
در روابط اجتماعى مخصوصاً وقتى
پاى سياست به ميان مى آيد به راحتى و آسانى دشمن همديگريم . هر كه مثل ما فكر يا
عمل نكند مهدورالدم، خائن يا حداقل گمراه است و بايد از ميدان بيرونش انداخت ... »
۵ ) خانم سرور کسمائي ، سه
کتاب مسافر نامه ، گفتگو در باغ و سفر در خواب شاهرخ مسکوب را با عنوان « رفتن ،
ماندن ، بازگشتن » به فرانسه ترجمه نموده و در حقيقت از « مسکوب » ي که در کار تخيل
قدم زده و مدرنيته را در فرم آورده ، ياد کرده اند . از انعکاس کارهاي مسکوب در
خارج از ايران بايد همچنين کتاب « مليت و زبان
» او را نام برد که به انگليسي ترجمه شده است .
ياد آوري نمايم که مسافرنامه ، با
نام مستعار « ش، البرزي » توسط انتشارات انجمن مطالعات ايراني نيويورک در سال ۶۲
در ۴۰ صفحه چاپ شده است ،
اميدوارم بخش سانسورشده « روزها در راه » ، نامه
هاي مسکوب ، گفتگوهاي منتشر نشده ، ازجمله صحبت خانم کتايون روحي با اين نويسنده
بزرگوار که دربارهي "گفتگو در باغ" و باغ جان و باغ تن و... است ، در
دسترس همه قرار گيرد .
۶ ) نظريه کارل ويتفوگل که
زنده ياد شاهرخ مسکوب اشاره مي کنند ، تداوم نظريه شيوه توليد آسيايي مارکس محسوب
ميشود . به نظر ويتفوگل ، استبداد شرقي بر بنياد يک
ضرورت طبيعي - جغرافيايي شکل گرفته و داراي کارکرد معيني است که آن را اجتنابناپذير
ساخته است . اين ضرورت عبارت است از کمبود آب در قاره آسيا . لذا، از قديم
و نديم جوامع آسيايي براي تنظيم نظام آبياري خود، سازمان سياسي متناسب را به وجود
آورده اند .
اين سازمان سياسي دستگاه عظيم ديوانسالاري است که با حضور خود در همه
اجزاي جامعه و با «پنجه آهنين» خود ميتواند کارکرد ساماندهي نظام آبياري را به
فرجام رساند .
در حاليکه يکي از کتمانناپذيرترين و هولناکترين سازمانهاي سياسي
استبدادي در تاريخ کهن ، امپراتوري روم غربي است ، ويتفوگل «استبداد شرقي» را «جامعتر
و ستمگرتر از استبداد غربي» و «بيانگر سختترين شکل قدرت مطلقه» ميداند . او با طرح استبداد آبي ! Hydraulic Despotism شرق را مهد پيدايش
استبداد و حتي صدور آن به غرب تصور مي کند و نمي دانم چرا در حاليکه از اين تئوري
آبي گرم نشده ، زنده ياد مسکوب آنرا غير مستقيم تأئيد کرده است ؟
ويتفوگل سازنده يک تئوري سياسي معين با هدف معين بود و همين
کافي بود تا دستگاه آکادميک و تبليغاتي غرب نظريه او را حلوا حلوا کند و در سراسر جهان، از جمله در ايران، معرفي
کند . جالب آنجاست که در فهرست منابع او نامي از مقدمه مشهور ابنخلدون ديده نميشود
که قطعاً در کتابخانه دانشگاه ييل موجود بود . لابد ويتفوگل به چنين ريزبينيهايي
نياز نداشت !
اين نظريه سالهاست كه ديگر طرفداري ندارد، زيرا شواهد كافي و قابل استناد
براي آن (حداقل در ايران) يافت نشد . البته ويتفوگل مرد دانشمندي بود و يادگار
ارزشمندي در تحليل شرايط قدرت و استبداد در جوامع شرقي به يادگار گذاشت ، اما
امثال پل سوئيزي، سميرامين و جامعهشناسان و تاريخدانان ديگر نيز به کار ويتفوگل
ايراد گرفتهاند که شماري از آنها از استدلالي قوي برخوردارند .
۷ ) ۷۹/۷/۲۰
تاريخ فوق ۳۰ تير را نشان نمي دهد .
آيا با خيال بازيگوش و با بال رؤيا ست که شاهرخ
مسکوب ، خودش را در شط ِخاطرات و به ۳۰ تير ۱۳۳۱ مي اندازد ؟
8 ) گوتيک
Gotic، از جمله سبک هاي معماري است که نخستين نمونه هاي آن در سال ۱۱۴۰
، در « ايل دو فرانس » ا ستاني كه شهر
پاريس در آن واقع است ، به وجود آمد و به مدت ۴۰۰ سال رايج ترين سبک معماري در
اروپا بود . پيدايش
سبک گوتيک ، مبتني بر تجارب نسل هاي پيش از آن ، بخصوص در ناحيه نورماندي واقع در
شمال غربي فرانسه بود . يک بناي گوتيک آميزه ي حجم ها و فضاهائي است که از حالتي
نرم و سبک برخوردارند و ترکيب منسجم و هم آهنگ آن ها گوئي حرکت به سوي بالا دارد .
پيدايش « پشت بند هاي معلق » در معماري گوتيک که فشار بار طاق ها و به طور کلي بنا
را تحمل مي کردند ، تا حدود زيادي ديوارهاي بنا را که پيش از آن وظيفه ي تمل فشار
را نيز بر عهده داشتند از اين وظيفه آزاد کرد و به اين ترتيب از ضحامت ديوارها
کاسته شد . پنجره هاي عظيم در ميان ديوارها گذاشته شد و از ميان سطوح وسيع شيشه هاي
رنگين اين پنجره ها ، نور ، فت و فراوان به داخل بناها راه يافت . از اينجاست که
سطح ديوارهاي بسياري از کليساهاي گوتيک به پرده هاي عظيم شفاف و سبک شبيه است ، کيفيت
زيبا و رمزگونه نور از اجزاء مهم سمبوليسم کليساهاي گوتيک به شمار مي رود ....
ناگفته نگذارم که نخستين بناي مهم گوتيک قسمتي از « کليساي سن دني » در
پاريس است که بين سالهاي ۱۱۴۰ و ۱۱۴۴ ساخته شده، پنجره هاي رنگين نخستين بار در اين
بنا به کار رفته و فضا با هوشمندي فوق العاده اي تقسيم بندي شده است .
چشمگيرترين نمونه هاي سبک گوتيک « نمازخانه سن شاپل » در پاريس
و کليساي سن اورين در « تروا » است . ديوارهاي اين کليسا ها تقريباً يکسره از شيشه
است و فقط قاب نازکي از مواد ساختماني آنها را در ميان گرفته و از شدت زيبائي سر
آدمي سوت مي کشد !
شيوه «گوتيك» منحصر به هنر معماري نيست، حتي اشيايي هستند كه به اين شيوه
ساخته شده اند .
۹ ) آلبرتوس ماگنوس ،
دانشمند آلماني فرقه دومينيكي (1200 تا 1280 ميلادي ) نخستين كسي بود كه در غرب
تفسير و شرح جامعي بر فلسفه ارسطو نوشت ، او را پايه گذار اصلي ارسطوگرائي مسيحي مي
دانند . در شناخت آثار ارسطو به ابن سينا متکي بود .
ــ توماس اكويناس معروف به حکيم آسماني
، بزرگترين شخصيت فلسفه ي مدرسي { اسکولاستيک } و از قديسين کاتوليک است .
در ۱۲۲۵ ميلادي در ايتاليا به دنيا آمده و عمده ترين اثرش کتاب مدخل الهيات { سوما
تئولوگيکا } ا ست . فلسفه اش به « توميسم » موسوم است . در قرن بيستم ، توميسم جديد که در
داخل و خارج حوزه هاي مذهبي پا گرفته ، اصول توماس اکويناس را در مسائل اقتصادي ،
اجتماعي و سياسي اين عصر به کار مي بَرد . از دانشمندان برجسته اين حوزه «
اتين ژيلسون » ، « ژاک ماريتن » و « مورتيمر ادلر » هستند . برخي از آثار « اتين ژيلسون » به فارسي ترجمه
شده است .
ــ سرگئي دياگيلف (Serge
Diaghilev)، کارگردان مشهور باله روس (Ballets Russes) در پاريس ، کارگردان
پُر آوازه و رهبر هنرمندان تبعيدي روسيه بود که در ايتاليا جان سپرد .
۱۰ ) مولانا بر پشت مثنوي
نوشته :
مثنوي را جهت آن نگفته ام كه حمائل كنند و تكرار كنند ، { براي اينست که }
زير پا نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است نه آنكه نردبان
را بگردن گيري و شهر به شهر گردي ،
شعري که شاهرخ مسکوب آورده
حرف و صوت و گفت را برهم زنم تا که بي اين هرسه با تو دَم زنم
از مثنوي مولوي { و از قصه بازرگان و طوطي است و من پاره اي از آنرا اينجا
مي آورم . }
اي دريغا مرغ خوش آواز من
اي دريغا همدم و همراز من
گر سليمان را چنين مرغ ِ بُدي
کي خود او مشغول آن مرغان شدي
اي زبان هم آتش و هم خرمني
چند اين آتش در اين خرمن زني
در نهان جان از تو افغان ميکند
گرچه هرچه گويي اش آن ميکند
اي زبان هم گنج بي پايان تويي
اي زبان هم رنج بي درمان تويي
نک بپرانيده اي مرغ مرا
در چراگاه ِ ستم ، کم کن چرا
اي دريغا نور ظلمت سوز من
اي دريغا صبح روز افروز ِ من
طوطي من مرغ زيرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار ِ من
اي که جان را بهترين ميسوختي
سوختي جان را و تن افروختي
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
کآن چنان ماهي نهان شد زير ميغ
آنکه او هوشيار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گيرد به دست
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بي اين هرسه با تو دَم زنم
آن دمي کز آدمش کردم نهان
با تو گويم اي تو اسرار ِ جهان
آن دمي را که نگفتم با خليل
و آن غمي را که نداند جبرئيل
هر که عاشق ديدي اش معشوق دان
کو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان
آب جويد هم به عالم تشنگان
جونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشَت مي کشد تو گوش باش
ما بها و خونبها را يافتيم
جانب ِ جان باختن بشتافتيم